۱۳۸۸۰۹۲۸

ای وای

انگار بطرِ مشروبی را در شهر به خانه برسانی، تنم را از دست سرما دزدیم تا بسترِ پنج روزِ قبل، اما هیچ افاقه نکرد.
غروب روز سوم بلند شدم، از دست تنهایی و گرسنگی، لباس زیاد روی هم روی هم پوشیدم بروم تا سر خیابان آش بخورم و برگردم، بیست قدم نشده از فرط سرما و سینه ی گرفته برگشتم و خوابیدم. چهار روز با معده ی خالی قرص و کپسول و قرص جوشان بلعیدم.
ابوسعید گوش می کردم با صدای بیژن مفید روی موسیقیِ اسفندیار منفرد زاده و باقی قضایا
هنوز به شنیدن صدای خودم عادت نکرده ام، و معده ام به غذا
بیشتر از غذا، سراغ و حال پرسیدنِ دوستان دور خوبم می کرد
و می ماند یک ای وای برای این روزهای رفته از دربند تا "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره"

۱۳۸۸۰۹۱۱

زکات عقل



.

گفتم زکات عقل اندوه نیست بچه ها
خوشی ست
ما را همین چند ساعت خوشی دیوانه می کند یک روز
ولی صورتم وا رفت
خودم دیدم
خودم توی شب دیدم صورتم وا رفته باید باشد
دروغ گفته بودم
زکات عقل هیمشه همان اندوه است


.

شبهای دربند

شبهای دربند

از ما پنج نفر یکی صورتش را از باد خنک می دزدید
یکی از صورتش اندوه این روزهای رفته ها تا برف بازی کند
از ما پنج نفر کسی پالتوی بلندی نپوشیده بود
یکی فقط صورتش سرخ بود و زانوهایش غمگین
از ما پنج نفر یکی چایی نمی خورد
یکی نیمه شب را عجله داشت

از دستهای ما پنج نفر بر برفهای دربند چیزهایی ماند
از لبهایمان بخاری خوش

ما منتظر نماندیم برف بیاید
خودمان رفتیم جایی که کسی پا رو برف اول امسال نگذاشته باشد

اولین برف را ما پنج نفر بازی کردیم
عکس گرفتیم
آواز خواندیم
گرم شدیم
سرخپوستانه سیگار کشیدیم
و برگشتیم خانه هایمان

ما دو نفر پاهایمان را جلوی شومینه دراز کردیم
و چای خوردیم