۱۳۹۰۰۹۰۴

اهل هوا، اهل عشق؛ و ما صافی‌ها - سه‌گانه در زوایا‌ی مینوی، نرودا و ساعدی



اهلِ هوا، اهلِ عشق؛

و ما صافی‌ها


    سه‌گانه در زوایا‌ی مینوی، نرودا و ساعدی

[شکل و شمایل متن –اگر برای کسی مهم بود- در این فایل پی‌دی‌اف (+) درست است] 

1

کتاب‌ها و کتابخانه‌ها –شخصی و غیرشخصی- داستان‌های بسیاری نهفته دارند. کتابی که دستت برسد، حتی اگر خریده باشی و باکره باشد، ساعاتی بر او گذشته که پنهان می‌دارد. تنها احمد اخوت را می‌شناسم که بلد است از یک کتاب یا کاغذی که به دستش می‌افتد، انگار –به قول دوستی- محفل شبانه‌ی بیکارانِ فصلِ خشکی باشد و آتشی در میانه، داستانی تعریف کند و داستانی فقط. و از این داستان‌ها می‌شود حدیثی فرامتنِ کتاب خواند و فهمید. مثل اینکه چقدر باید زمانه بچرخد، که وقتِ چشم گذاشتن دنبال کتابی لاغر و نایاب در کتابخانه‌ای، برسی به "پانزده گفتار" نگارش مجتبی مینوی، چاپ سال 1333 که صفحه‌ی سفید اولش را خود مجتبی مینوی به خط سیاه خودنویسی نوشته باشد:
«بیادگار خدمت استاد معظم و دانشمند محقق جناب آقای بدیع الزامان فروزانفر تقدیم شد. 7 اردیبهشت 1334. مجتبی مینوی»
مینوی در گفتار سوم و در برگردانِ دو حکایت از چاسر به فارسی، کاری می‌کند که از باب اشاره ذکر می‌کنم. در انتهای حکایت "زنی از اهل باث" یک مصرع یا سطر از چاسر هست که مینوی به نظم پیشاموجود برگردانده. آنچنان که بیاید:
[حالا که صبح شده و بیدار شده می‌بینم در تاریکی خنک بی‌خوابی چه نوشته‌ام بی‌هوا. این تکه که آورده‌ام پرت و پلاست، یعنی دقیق نیست، دو سطر پایین را پاک کردم، همین یک تکه فقط در ترجمه مینوی نیست.]

I pray God I go mad



و مینوی آورده:


گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
.

این سطر، مصرع‌ 386 این حکایت است که به ترجمانِ انگلیسیِ امروزه آوردم. در این صحنه زن  که طلسم شده، به مرد که سرهنگی‌ست محترم، حکمی می‌کند که: مرا ببوس، جوان می‌شوم و زیبا؛ و بعد این سه مصرع، و آخر هم شرط می‌کند که اگر جوان و زیبا نشدم آنچنان که برتر از بانوان و شهزادگان عالم دانی‌ام، هر حکمی خواستی روا کن. بیت آمده نیز از حافظ است در غرلی با مطلع:
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

[در پرولوگ یا پیشگفتار همین حکایت چند سطری‌ست که با ترجمه‌ی مینوی می‌آورم تا آن حرفِ پرتِ بالایی را جبران کرده باشم



'Better,' he said, 'your habitation be
With lion wild or dragon foul,' said he,
'Than with a woman who will nag and chide.'
'Better,' he said, 'on the housetop abide
Than with a brawling wife down in the house;
Such are so wicked and contrarious
They hate the thing their husband loves, for aye.'
He said, 'a woman throws her shame away
When she throws off her smock,' and further, too:
'A woman fair, save she be chaste also,
Is like a ring of gold in a sow's nose.'




این سطرها، مصاریع 765 تا 775 پرولوگِ این حکایت است، پیش از آن مترجم 4 بیت با مطلعِ «شنیدم که فرزانه‌ای رهسپر / گذر کرد روزی بیک رهگذر» و مینوی آورده:

و بعد از آن مثلها و حکمت‌های بیشمار در ذم زنان ایراد کرد تا باینجا رسید که گفت «زن و اژدها هر دو در خاک به» - ]

چقدر باید زمانه چرخیده باشد که تا برسی خانه، اینقدر ترافیک باشد که تا غروب نشده گفتار پنجم "نمایش و قصه تاجر ونیزی" را خوانده باشی، و صفحه‌ی 220 ببینی یکی نوشته «از افاضات این قلم این یکی خوب بود»


پانزده گفتار
(درباره چند تن از رجال ادب اروپا
از همیروس تا برنارد شا)
نگارش مجتبی مینوی
انتشارات دانشگاه تهران
طهران
اسفند ماه 1333



2

همان شب از سر بیکاری «بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی»‌ی پابلو نرودا به ترجمه‌ی فرود خسروانی (احتمالن از چند اسمِ مستعارِ بیژن الهی) را –تا همراه رفیقی باشم در آن یکی دو ساعتِ مطب و دکتر و منشیِ لاغرِ جوان- به دوباره دیدن دست گرفتم. نیت کردم تا فردا یکی دو شعرش را برای شاعری بی‌کتاب و شعر، و حالا غربت نشسته بالاجبار، تایپ کنم بفرستم شاید در این زمانه‌ی به قول او عسرت دلی باز شد. شب به نیمه نرسیده مهمان دوستِ داستان‌نویسی شدیم، کتاب را که دید مطمئن بودم ذوق می‌کند که : «باه، ندیده بودم این را، چه کتابی» گفت سالهای اول دانشگاه، این اولین کتابی بود که از نرودا خواندم، هنوز یادم هست. مطمئن بود. گفتم کمیاب است و بازچاپ نشده، کجا گیر آوردی؟ که جواب رفت لای خنده و شوخی‌های اولِ کار.
مترجم ،جایی، در بند دوم شعر هفتمِ مجموعه، جای این دو سه سطر انگلیسی به ترجمه‌ی m.s.meruin که مطمح نظر مترجم بوده،



 There in the highest blaze my solitude lengthens
     and flames,
its arms turning like a drowning man's.




آورده:


تن می‌کشد آن جا در بلندترین شعله و می‌سوزد
تنهایی‌ی من که بازوانش چو غریقی تاب می‌خورد.

این شعر و شعر دوم مجموعه را انتهای همین نوشته می‌توانید ببینید.


بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی
پابلو نرودا
ترجمه‌ی فرود خسروانی
انتشارات امیرکبیر
تهران
چاپ اول: 1352

3

اهل هوا را، غلامحسین ساعدی، در کتاب "اهل هوا" چاپ انتشارات امیرکبیر به سال 1345، کسی می‌گوید که دچار یکی از بادها شده باشد، چه زار و چه نوبان و مشایخ، همه را اهل هوا گویند. باد -یا وجودی مجسم به شکل هوا- چیزی‌ست در مایه‌های جن در عقاید مردمِ جنوب، که یا مسلمان است یا کافر، یا صحرایی‌ست یا دریایی یا جنگلی، بیناست یا نابینا،  یا صاف است یا ناصاف، اما دچار می‌کند انسان را، مرکب می‌کند آدمی را، و آدمی بندِ اوست. مُرَکَب می‌کند و مَرکَب آدمی را که گاه و بیگاه در صحرا یا زیر درختی به وقت ظهر بچرخد: افسرده می‌کند. باید مراسمی‌ گذاشت، بازی کرد، دست افشاند، ساز زد، رقصید، آن هم در حضور بابازار و مامازار که خودشان روزی مرکبِ بادها بوده‌اند و حالا مرادند.
اهل عشق را آدمهای سالمی می‌گویند که برای آواز خواندن و دمام –که ساعدی همه جا دهل نوشته- زدن یا برای تماشا، در مجالس اهل‌هوا حاضر می‌شوند، در برابر اهل هوا. مراسم می‌گذارند تا باد ناصاف را صاف کنند، مرکبِ باد باید از خونِ قربانی کمی بنوشد، برقصد و پیش از این همه باید که روزها در کپری تنها باشد، بدنش را روغن و گیاهان کوهی بمالند، و گرنه می‌میرد.
اهل هوا خود دو نوعند، عده‌ای که آنها را "طالب هوا" می‌گویند و احتیاج به رقص و بازی دارند، و دسته‌ی دوم که طالب هوا نیستند، بلکه با اندک توجه بابازار خوب می‌شوند. ولی زار یا بادی نخِ جانِ کسی شد، تا مراسم نگیرند با تشریفاتِ مخصوص، باد زیر نمی‌شود و عجبا که این باد فقط سراغِ فقیرها و بی‌چیزها می‌رود. زیر درختان کنار و لیل، بخصوص دمِ ظهر نباید رفت، که باد نخِ جانِ آدمی می‌شود.
بادها هفت قسم‌اند: اول بادِ زار، دومی باد نوبان، سومی مشایخ، چهارم باد جن، پنجم باد پری، ششم باد دیو، و هفتم باد غول. زار مشهورترین آنهاست، و شایعترین و مهلک‌ترین. از زارهای مشهور یکی متوری‌ست و دینگ‌مارو، و زیباترینِ آنها "شیخ شنگر". با اینکه زار سنگینی ست، اما کمتر دیده شده کسی را هلاک کند. ساعدی در کتاب آورده که برای زیر کردن او شعری می‌خوانند که ابیاتی از آن این است:

یا اهل زار وفونی
و انا ما وفونی
شیخ شنگر رضو
و انا ما رضونی

و یا این بیت:

هومندو هومندو سکونش مرمرین
شیخ شنگر   هوای خنجرین
.

از اهالی جنوب، گروه موسیقی باراد، این چند سطر را و روایت خودشان را از زار دستمایه‌ی کاری کرده‌اند، آهنگی، با نام شیخ شنگر، که از اینجا (+) ، یا اینجا (+) می‌توانید بگیرید.

اهل هوا
غلامحسین ساعدی
انتشارات امیرکبیر
تهران
چاپ اول: 1345

~


تمام


شعرهای زیر، به ترتیب، شعرهای سوم و هفتم کتابِ "بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی" هستند.


آه وفور کاجها


آه وفور کاجها، زمزمه‌ی موجها که می شکند،
بازی آهسته‌ی نورها ، ناقوس دوردست،
شفق که در چشمهای تو می‌افتد، ای عروسک،
صدف زمینی، که زمین در آن می‌خواند!

در تو رودها می‌خوانند
و جان من در آن همه پا به گریز می‌نهد
 به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل می داری
به جا که می‌خواهی.
راه مرا با کمان امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوج تیرهام را رها خواهم کرد.

همه سو، میان مه‌گون تو را می‌بینم،
و سکوت تو ساعات غمزده‌ی مرا فرو می‌گیرد،
و در تو با بازوان سنگی‌ی شفافت
بوسه هایم لنگر میفکند، آرزوی نمورم آشیان می‌گیرد.

آه صدای رازناک تو
که عشق می‌نوازد و تاریک می‌کند
در غروب میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعات عمیق دیده‌ام،
روی کشتزارها،
سنبله‌ها دلنگ دلنگ می‌زنند
 در دهان باد.
از کتاب: "بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی" ، پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرود خسروانی ، انتشارت امیرکبیر ، 1352 ،‌ ص 13-15
7
خمشده روی عصرها

خمشده روی عصرها، تورها میندازم، تورهای غمگینی
به چشمهای اقیانوسی‌ی تو.

تن می‌کشد آن جا در بلندترین شعله و می‌سوزد
تنهایی‌ی من که بازوانش چو غریقی تاب می‌خورد.

علامات سرخ می‌فرستم از فراز چشمهای غایب تو
که موج می‌زند چون دریا کنار فانوسی دریایی.

تو، مادینه‌ی دور من، فقط حافظ ظلمتی،
از نگاه تو گاهی ظهور ساحل هول است.

خمشده روی عصرها، تورها میاویزم، تورهای غمگینی
به دریا که تکانها دارد به چشمهای اقیانوسی تو.

پرندگان شبانه نک می‌زنند به نخستین ستاره‌ها
که برق می‌زند چون جانم، وقتی که دوستت دارم.

شب روی مادیان تار خود می‌تازد
و سنبله‌های نیلگون بر زمین می‌افشاند.
­­­
از کتاب: "بیست سرود عاشقانه و یک سرود نومیدی" ، پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرود خسروانی ، انتشارت امیرکبیر ، 1352 ،‌ ص 23-24
~
[کتاب را به زبان اصلی، همین نسخه که مبدا کارِ مترجم بوده، به ترجمه‌ی مروین، تصویرنگاریِ خودِ نرودا، و مقدمه‌ی کریستینا گارسیا، از این لینک (+) یافتنی‌ست]



۱۳۹۰۰۸۰۱

پیکاسوی گرترود استاین در کارِ عزیزه عضدی / یک مرثیه


پس جمله‌هایی مینوشت که به‌هیچ جمله‌ی پیشتر نوشته شباهت نداشت‍‍ ~ و کمتر نویسنده‌یی دراین قرن اینهمه بیراه رفته و اینهمه راه یافته ~ کمتر نویسنده‌ اینهمه به‌اصرار راهی برهوت بوده.


از موخره‌ی کتاب، عزیزه عضدی ظاهرن




استاین کارِ پیکاسو



کتابِ "پیکاسو" ، گردانده‌ی عزیزه عضدی از اصل آمریکاییِ گرترود استاین به سال 1938 م، با طرحی از آیدین آغداشلو بر جلد، انتشاراتِ فاریاب، بهمن ماه 1362 ه ش، شامل یک متنِ مفصل است از استاین درباره‌ی پیکاسو، یک پسگفتار از او، و دو نوشته‌ی دیگر، شعرگونه از استاین برای پیکاسو در بخشِ جداگانه‌ها: یکی "اگر به او می‌گفتم؛ تکچهره‌ی تکمیلِ پیکاسو" و دیگری "پیکاسو". زبانِ نویسنده در دو متنِ بخشِ جداگانه در پی شرح و تبیین نیست، بلکه واریاسیونی‌ست اولی بر محورِ «آن که بعضی مطمئنا دنبال می‌کردند آن بود که به تمامی فریبنده بود.» و «او هرگز به تمامی کار نمی‌کرد»، و دومی بر محورِ «اگر به او میگفتم آیا خوشش میامد. آیا خوشش میامد اگر به او می‌گفتم.» و در موخره‌ی کتاب دو صفحه، بدونِ امضا، ظاهرن از عزیزه عضدی در شرح و ستایشِ گرترود استاین.


نیت اینجا نه معرفیِ کتاب است –از نوعِ وطنی که سخت شبیه است به محافل کافه‌ای- و نه ستایشِ ترجمه‌ی عضدی –که بیراه نیست اگر به قصدِ آن چیزی بتوان نوشت- بلکه مرثیه‌ایست بر ادبیات هنرهای تجسمی در ایران. کمتر متنی به فارسی و از فارسی دیده‌ام که این چنین مصر باشد و بُرا، و هنری مثل نقاشی را این چنین ساده‌ی هزار نقش باز کند. سیاقِ جملات را تا نمونه‌ای به دست داده باشم، تک و توک می‌آورم شاهدِ این حرف. این حرف که استاین زمانی که درجمله‌ای نقشِ تاریخ می‌زند یا شرحِ گذشته می‌دهد، از زیستِ نقاش حرفی می‌زند یا خاطره می‌نگارد، منظور همه گفتنِ ناگفتنی‌هایست اطرافِ پیکاسو تا شاید بتوان نبوغ را نیز به کلمه کشید، البته به سیاقی نو. عضدی نیز، هوشمندانه، این کارِ او را اینطور در موخره‌ی کتاب آورده که: «می‌گفتند به دلیل عشق به نقاشی نه با مفاهیم کلمات که با کلمات در حد مفاهیم کار می‌کند. میگفتند مصیبت بی‌سر و سامانی خط و رنگ در نقاشی نو مگر بس نیست که بیفتیم به دام ادبیات کوبیست در ستایش از اسم و ضمیر. هرگز جدی‌ش نگرفته بودند.»

استاین در نوشتن از منطقِ نقاشی پی‌روی می‌کند. که نقش‌های اولیه، تابلویی آماده نیست، بلکه زیرسازی‌ست. پس‌زمینه‌ی تابلو را تاریخِ نقاشی در غرب قرار داده، و در پرسپکتیو تا چشم کار می‌کند: تاثیرِ اسپانیا در پیکاسو و در نزدیکِ تابلو اما فرانسه و زندگیِ او در پاریس. برش را استاین کوبیستی اختیار کرده، یعنی ساز و کارِ معنابخشیِ او طیفی ناگسسته نیست، بلکه پاره پاره و پیروی کننده از ذهن است. اینگونه –احمقانه- نیست که از زندگیِ نقاش در کودکی بیاغازد، جوانی و دو سه عشقی را توضیح دهد که داشته، بعد دست به رنگ و خط بردنش را، دوره‌های کاری‌اش را شرح دهد و بعد هم ستایشی و آرزوی موفقیتی در آینده. در نوشتن از منطقِ خودِ نقاشِ کوبیستِ دیوانه پیروی کرده. اما این گسست و براییِ نثری-ساختاریِ استاین نیز بی‌هوا و به‌دل نیست، بلکه در کل می‌خواهد که کلیتی هویدا کند و طرحی بریزد، بی‌منطق نیست، چون در بی‌منطقی هر کاری شبیه هر کارِ بی‌منطقِ دیگر است در عینِ پریشانی و تکثر. فقط منطق معمول زندگی‌نامه‌نویسی و شرحِ آثار را کنار می‌زند.


خط و ربطِ این تکه‌های کنارِ همِ کارِ استاین اینقدر به هم مربوطند و در ظاهر پراکنده، که آوردنِ تکه‌ای از آن به نیتِ نمونه به دست دادن سخت می‌نماید. مثلن وقتی از خالی‌شدنِ پیکاسو از اسپانیا در زندگی‌ش حرف می‌زند و دو دوره‌ی صورتی را در یک پاراگراف شرح می‌دهد، در ادامه می‌نویسد:

«مطمئنا در زندگی‌ی پیکاسو دو دوره‌ی صورتی وجود داشته‌اند. در طول دوره‌ی دوم صورتی کمابیش هیچ کوبیسم واقعی وجود نداشت اما نقاشی‌یی وجود داشت که نوشتن بود، که سر و کارش با حروفِ اسپانیایی بود، به معنای حروفِ تازی و این بنا کرد خیلی‌زیاد گسترش بیابد.
توضیح می‌دهم.
در شرق خوشنویسی و هنر نقاشی و مجسمه سازی همیشه خویشاوند‌ی‌ی خیلی نزدیکی با هم داشته‌اند، به همدیگر شبیه‌اند، به همدیگر کمک می‌کنند، همدیگر را کامل می‌کنند ~اما در اروپا هنر خوشنویسی همیشه یک هنر فرعی بود، تزیین شده با نقاشی، تزیین شده با خط‌ها، اما هنر نوشتن و تزیین با نوشته و تزیین دور نوشته هنری فرعی‌ست. اما برای پیکاسو، یک اسپانیایی، هنر نوشتن، به این معنا خوشنویسی، یک هنر است. ~البته او یک اسپانیایی‌ست، و یک اسپانیایی می‌تواند شرق را هضم کند بی که تقلیدش کند، می‌تواند چیزهای عرب را بشناسد بی که اغفال شود~
تنها چیزهایی که واقعا اسپانیایی‌ها را اغفال می‌کنند چیزهای لاتین‌اند، چیزهای فرانسوی، چیزهای ایتالیایی، ~
پس بعدِ فریبندگی‌ی ایتالیا نتیجه‌اش برای پیکاسو پس از اولین دیدارش از رم دوره‌ی دوم صورتی‌ش بود که در 1918 با تکچهره‌ی زنش آغازید~»
و همینطور تا آخر.

تا آنجا که من، کم و بیش، مجله‌ها و کتابهای مربوط را پی‌گرفته‌ام، نوشتن در باب نقاشی و نقاشیِ ما خیلی شبیه است به فیلم و سینمای ما. فرقش در طبیعتِ این دو است، سینما گرانتر است و ابزار و آشنایی می‌خواهد، اما حماقت و بلاهت را می‌توان پشتِ مقداری رنگ پنهان کرد، پشتِ اندازه‌ی تابلو و منتقدانی شبیهِ پرویزِ دوایی و امیر قادری. یعنی هر چه به معیارِ معده خوش ننشست یا مایه‌ی خوشگذرانی نه، به اسهالِ قلم بستن و عده‌ای را ندیدن از سر حسادت، و تهِ این دیگِ دلربا مقداری ماده برای تاریخِ بی‌حاصلِ متوهم.

«یادم هست خیلی خوب که در آغاز جنگ با پیکاسو در بولوار رسپای بودم که اولین بارکش استتار شده رد شد. شب بود، ما درباره‌ی استتار چیزهایی شنیده بودیم اما هنوز ندیده بودیمش و پیکاسو شگفتی‌زده نگاهش گرد و فریاد زد، آره این ماییم که ساختیمش، این کوبیسم است.
واقعا ترکیبِ این جنگ، 1914-1918، ترکیب تمام جنگ‌های قبلی نبود، ترکیب ترکیبی نبود که در آن یک مرد در مرکز باشد و احاطه‌ی تعداد زیادی آدم‌های دیگر بل ترکیبی بود که نه سری داشت نه تهی، ترکیبی که یک گوشه‌اش به همان اندازه مهم بود که گوشه‌یی دیگر، در واقع ترکیبِ کوبیسم.»

متنِ استاین بدنِ سفتی دارد، در اجزا هوسباز و سر به هواست، اما از دور که ببینی به استحکامِ زنی زیبا در لباسِ تابستانی‌ست. و صفحه‌ای نبود که استاین در گفتگو نباشد با حالِ ما، انگار ابراهیم گلستان نشسته باشد نمونه به دست بدهد که "مقداری شعور لازم است" و اینگونه شعوری لازم است در دیدن. در مملکتِ ندیدن‌های ستایش‌شده، کوری‌های دسته‌جمعی.


این چند کلمه را هم برای حافظه‌ی شخصی نوشتم تا وقتِ حرف، این گرته که متن از نقاشیِ پیکاسو دارد، مثالم باشد برای معیارِ حرف.





خرده ریزه‌ها:



متنِ اصلیِ استاین با عنوان پیکاسو؛ بخشِ اولِ جداگانه‌ها (+)


پرتره‌ی گرترود استاین، کارِ پیکاسو (+)


بعضی کارهای گرترود استاین، کتابخانه آنلاینِ دانشگاه آدلاید (+)

۱۳۹۰۰۷۱۳

هیات سایه ی علف

هیأتِ سایه‌ی عَلَف

یا : مفارقتِ عمادِ مرتضوی




دُم و

بال گرفته

-دو تیغهْ گیاه-


«میانِ ما

هواست سایه‌ام»


سایه‌اش : نور

حرفی که سایه نمی‌دهد

-یک تیغهْ گیاه-


میانِ ما

هوا

نور است عزیزم.



نهم مهر نود

کریمخانِ تهران

با اندوهِ مفارقتِ عینِ مرتضوی



...

هیأتِ هیآت:


هیأت‌ها (هیآت) ، مالِ این چند سال است و این که می‌بینید آخرین هیأت، اما اولین کاری که منتشر شده جایی. شاید دفترِ هیآت در همین بیست و چندمینِ آنها بسته شود. اولی روزبه دادویه (ابن مقفع) و آخرینش عماد مرتضوی، این میان هم هیأتِ تاریکی (ظلمانیه) و هیأتِ سیاهچاله (نوریه) و سایه و 18 و نخل و مرگ و عقرب و تشباد و... منثور و مقطع، کشدار و آزاردهنده تا امروز. خطِ اینها بر من -مثلِ جایِ زخمِ دملی چرکین از کودکی بر مچ چپ- می‌ماند و بسته نمی‌شود، نه دفتر و نه دمل. فکرِ این‌کار را، این رفتار را، محمود نیکبخت در سرِ ما انداخت، سالهای 84 و 85 ِ اصفهان و‌ ماند تا 87 که شکلش را یافتم. اینها هم مرثیه است و اگر اندوهِ رفتنِ دوست، دوست: عینِ مرتضوی نبود لابد این سطرها هم نبود.