۱۳۸۹۱۱۲۳

پل سن‌لوئیس‌ری

«پل سن‌لوئیس‌ری» (The Bridge Of San Luis Rey) داستان بلندی‌ست، حاصل زندگی‌ی تورنتون وایلدر (1897-1975) داستان‌نویس آمریکایی که در چین جوانی را گذراند و اولین داستانش کابالا (1925) نام داشت. «پل سن‌لوئیس‌ری» را سال 1927 نوشت که از طرف منتقدان نشریه‌ی نیویورک تایمز به عنوان یکی از صد داستان مهم قرن شناخته آمد.

ترجمه‌ی فارسی را خانم عزیزه عضدی (1319- ) به دست داده‌اند، نفسش برقرار. ترجمه اما توضیح و دیباچه ندارد، جز همین مختصری که بالا می‌بینید و هیچ نیست، جز اسم داستان اول که علائق وایلدر را می‌رساند. پیش از این گزارش/ترجمه‌ی فصلی از آمریکای کافکا را دیده بودم از خانم عضدی و همکاری با ب.الهی در گرداندن میشو و پروست. در مقدمه‌ی «آمریکا»‌ی کافکا، لابد الاهی، نوشته که از خانم عضدی جز این برگردان از آلمانیِ کافکا، دو ترجمه از تورنتون وایلدر و گرترود استاین به فارسی در دست است، و یکی دیگر از آلمانی به انگلیسی: کار ارنستو گراسی، متفکر ایتالیایی‌الاصل آلمانی زبان، زیر چاپ در آمریکا؛ و آخری، از فارسی به انگلیسی: گزینه‌ی یک متن صوفیانه‌ی قرن هفت، که برای چاپ در انگلیس آماده می‌شود. جز این هیچ!

ترجمه از حیث لغت و عبارات، کارِ روانی‌ست و روایی. در پاره‌هایی که از متن در زیر می‌بینید این مهم مشهود است. و داستان به نظرم یکی از بهترین داستان‌هایی که این چند وقت خوانده‌ام. پلی مانده از عهد عتیق که ایکاها آن را از بیدِ سبدی بافته بودند، میپکد و پنج نفر را چون پنج مورچه به مرگ می‌برد. کشیشی راست‌کیش در لحظه شاهد است. بدنِ داستان، بیشتر شرح حال آن پنج نفر است که کشیش جمع آورده و عاقبت به اتهام الحاد میان شهر به آتش می‌افتد.

اهمیت چند پاره‌ی پایین روانی‌ی ترجمه است و زبانی که معادل برداشته، هرچند کوتاه و نامحسوس.

...

«شاید از هوای تمیزی بود که از برف‌های پیشِ‌رو می‌آمد؛ شاید از خاطره‌ی شعری بود که یک لحظه او را وادار کرد تا چشمهایش را بیفکند به تپه‌ها. در هر حال خاطرش آسوده بود. آنوقت چشمش افتاد به پل، و در آن لحظه صدایی مثل تُرنگیدن زه فضا را پر کرد، انگار سیم یک ساز موسیقی در اتاقی متروک پاره شده باشد، و دید که پل دو نیمه شد و پنج مورچه را که دست و پا می‌زدند انداخت توی دره‌ی زیرش» ص 12

«(این کتاب) یک به یک به قربانیان آن حادثه می‌پردازد، هزاران نکته‌ و حکایت و گواهی را فهرست می‌کند و هربار با ترجیعی موقرانه شرح می‌دهد که چرا خداوند آن شخص و آن روز را برای نشان دادن حکمت بالغه‌ی خود انتخاب کرده بود. برغم آنهمه پشتکار برادر جونیپر هیچوقت از مهم‌ترین عشقِ زندگیِ دُنیا ماریا خبر نشد، یا از آنِ عمو پیو؛ یا حتی از آنِ استبان هم. و من که مدعی هستم بسی بیشتر می‌دانم، آیا ممکن نیست که من هم فنر اصلی داخل فنر را ندیده باشم؟

بعضی‌ها می‌گویند که ما هیچ‌وقت نخواهیم دانست، و برای خدایان ما مثل مگس‌هایی هستیم که پسربچه‌ها روزهای تابستان می‌کشند، و بعضی‌ها، برعکس می‌گویند که حتی گنجشک‌ها هم یک دانه پر از دست‌ نمی‌دهند که انگشت خدا آنرا حذف نکرده باشد.» ص15

«دانستن این که عشق او هیچ‌وقت متقابل نخواهد بود همان اثری را روی افکارش داشت که جزر و مدّ روی تخته سنگ دارد. اول اعتقادات مذهبی‌اش از بین رفت، چون آنچه می‌توانست از خدا یا از ابدیت بخواهد هدیه‌ی جایی بود که در آنجا دخترها مادرهایشان را دوست می‌دارند؛ بقیه‌ی اوصاف بهشت یک پول سیاه هم نمی‌ارزید» ص24

«دُنیا ماریا تلاش زیادی کرد که مغزش را روی آنچه داشتند به او می‌گفتند مستقر کند. دو دفعه عقب کشید و نخواست معنی آنرا بفهمد، اما بالاخره (مثل سرلشگری که زیر باران و وسط شب هنگ‌های پراکنده‌ی لشکرش را جمع می‌کند) حافظه و توجه و چند قوه‌ی دیگر را جمع‌آوری کرد، و با حالت دردناک دستش را به پیشانیش فشار داد و یک کاسه برف خواست. وقتی که برایش آوردند مدتی طولانی و خوابالو آنرا مشت‌مشت به شقیقه و گونه‌هایش فشار داد؛ سپس بلند شد و مدتی طولانی ایستاد و به تخت‌خواب تکیه داد و به کفش‌هایش نگاه کرد. دست آخر با حالت تصمیم سرش را بلند کرد؛ ردایش را که به پوست مزین بود و یک روی پوشِ توری خواست. آنها را پوشید و تلو‌تلو‌خوران رفت به قشنگ‌ترین اتاق پذیرایی‌اش که در آنجا هنرپیشه به انتظار او ایستاده بود.» ص35

تورنتون وایلدر | پل سن‌لوئیس‌ری | ترجمه‌ی عزیزه عضدی | تهران | کتاب ایران | 1379

۱۳۸۹۱۱۱۴

دیدارشناسیِ سکوت - 1

دیدارشناسیِ سکوت - 1

رَحم ندارد آتش، نرسیده از دور می‌سوزاند. اصلن حرف بر سر آتش نیست، حرف بر آتش است و می‌پرد. وقتی دست آورده پایین و پا می‌تکاند، و آفتاب نیست، سوزنبان نیست، تو نیستی که تلخی بردارد. مدام که باشد، سکوتِ مدام که انگار آبِ رودخانه‌ای از آدم بگذرد و بالا بیاید، حرف شروع می‌شود، رَحِم می‌شود، تو نطفه می‌شوی و دهان، بسته در آب، جنینِ مرده‌ایست. سینه می‌دهد، می‌توانی به آب سینه بدهی تا برود اما، بر آتش اگر حرف بایستد در سینه، دندان خواهی فشرد.
بیاور نزدیک‌تر، یادِ تو دارم، سفره‌ی خالی زانو بزنم.

پشتِ کاغذ نوشته بود: «رنجِ درِ نیمه‌باز دارم، رنجِ تهران که در دود بازمانده»


۱۳۸۹۱۱۱۲

خانلری و نیما / پی‌نوشت از ابراهیم گلستان

خانلری و نیما / پی‌نوشت از ابراهیم گلستان

خانلری، نوه‌ی خاله‌ی نیما یوشیج بوده انگار، از استادان دانشگاه، قریب به سی سال مجله‌ی سخن را داشته، مترجم بوده، زبان‌شناس بوده –هر کدام به قدری که باید گذاشته و ریخته شود- اما با تمامِ اینها، تمامِ این سالها نیما را انکار می‌کند، از او چیزی در سخن منتشر نمی‌شود و شاعر این جریان می‌شود نادرپور. این دو تکه را به اتفاق دیدم خانلری حرف زده از نیما. تنها چیزهایی که پیدا کردم.

دنیای سخن – شماره 34 – مهر 1369
ناتل خانلری، در جواب سوالِ مشیری که از نیما می‌پرسد ، اینکه نظرش در باب نیما چیست و چرا توللی و نادرپور در مجله‌ی سخنِ خانلری چاپ می‌شدند ولی نیما نه؟

"خانلری: با وجود اینکه از بچگی با او مانوس بودم و پیشش می‌رفتم و خیلی هم استفاده می‌کردم، اما بعد دیدم که عقیده‌هایم با او یکسان نیست."

.....

آدینه – شماره‌ی 13، خرداد 66، ص 29

"به مناسبت قوم و خویشی که با هم داشتیم، از بچگی به من خیلی علاقه داشت. از نوجوانی با من الفتی داشت. بعد که بزرگتر شدم، پیش او می‌رفتم نه به عنوان خویشاوند، بلکه به عنوان جوانی که طلبه است و بعد به کلی دوست شدیم. به طوری که تا وقتی که نیما در تهران بود، هفته‌ای یک بار، یا من می‌ًفتم خانه‌ی او یا او می‌آمد خانه‌ی ما"


پ ن: این را هم آقای گلستان نوشته. متن ربطِ وثیق ندارد به حرف‌های بالا، نقدی است مبسوط و یادداشتی مفصل بر این بساطی که به عناون ایران‌شناسی در دانشگاه‌های آمریکا با ظاهر علمی راه افتاده و ترجمه می‌کنند. نقد گلستان به آنها این است که جریان اصلی را نمی‌بینند، و دچار رسوب ذهنی‌اند، از دهه‌ی 30 و 40 . در "دنیای سخن" شماره‌ی 69، خرداد و تیر هفتاد و پنج

"تلخی بود و ترس و حس بی‌پناهی بی‌سروری. شلاق و غاصب و بی‌مخ مسلط بود... عامیان بی‌سواد به ناگاه داروی چاره سرطان کشف میکردند و خلق با شور و باور و شوق و امید رو به سوی قرع و لوله و انبیق کاشف مفلوک میبردند. افیون آشنای بومی کفاف کیف نمیداد، هروئین خانگی میشد. و در چنین زمانه‌ سرد سیاه، زبان ادعای «نو» بودن در کار فکر و هنر شد - «سخن» نشریه‌ای برای کسانی که –به دست کسانی که—وانمود به دلبستگی به شعر میکردند اما در حد این کتاب‌های عکس‌دار روی کاغذ برقی که به اسم «کتاب میز قهوه‌خوری» اسم در کردند، بیشتر به درد زینت اتاق پذیرایی آنها که بر رفاه تازه گیر آمدهِ زندگانی خود رنگ «روشنفکر» میمشتند، تنها برای جلوه‌فروشی به اهل فضل و ادب بودن و، تا جائی که ربط داشت به میل و به قصد صاحبش که در حرص نفی نیما بود، برای ادعای پیشوائی و خود را به کرسی زعامت شعر نوین نشاندن، و پا به پای ادعای تازه‌جوئی و نشر تفکر و سخن و نقد نو، با ادعای راهنما بودن، با ادعای سالاری، در زیر سایه‌ علم لکه‌دار کهنه لول میخوردند، و پاداش‌شان فقط «مقام» بود – مقامی که به وقت قیاس با کرسی کسی که از همه برتر نشسته بود دیگر برایشان ارجی، حرمتی، امیدی به پایداری و اثری، هیچ، به جای نمیماند. حالا رسوب آن هویت و آن روزگار شعر را، در حد همان کتابهای عکس‌دار برای میزهای قهوه‌خوری در اتاق پذیرائی کسانِ رفاه فراوان‌تری گرفته، میگویند. بگویند. برای پراکنده‌ها پراکنده میگویند، بگویند. این سو یا آن سوی خط جغرافیائی و سیاسی بودن فرق میانِ چرت و عالی نیست.