۱۳۹۱۰۱۰۲

اصحار در رهاوی جنوبی / 3


اصحار در رهاوی جنوبی / 3


«آن روز، در بارانِ نم، خیال می‌کردم این خانه اگر روزها بگذرد، هیبتش را چگونه از دست می‌دهد. باید خاکِ بسیار بنشیند، باید که کسی خاک‌ها را نروبد، شیشه بشکند و پرده‌ها در باد هیچ‌گاه به جای‌گاهِ پسینِ خود برنگردند، درخت و آن پیچک و این گل همه شاخه‌های بسیار و زاید بیاورند، برف بسیار بر سقف بنشیند و زیرزمین را آبِ باران و نشتِ برف نمور کند زمستان‌ها، تا خاکی که نشسته قدیم شود، خاک در قدیم شدن جان بگیرد و بار بیاورد. خاکِ نشسته بر سنگفرش حیاط را نه باد بروبد و آب بشوید. اما، این تهرانِ قیر و سنگ و سرامیک و آسفالت، خاک از کجا بیاورد که این خانه قدیم شود و تازه؟»


خانه، خانه‌ی متروک که سال‌ها کسی غبار از آن نبرده بود، حیاطِ قدیمی، گردوی پیر، پیچکِ برگ‌پهن و درختِ گل، خراب شد. خانه مهیب شد. ابتدا درخت را با اره برقی بریدند و بردند. فردا دو تا کانکس آوردند کنج حیاط. بعد شیشه‌ی پنجره‌ها را شکستند، آبگرمکن و شوفاژها را ریختند وسط حیاط، پرده‌ها را جمع کردند، کولر قدیمی را پرت کردند پایین، زیرزمین و انباری پشت بام خالی شد و آتش زدند. آخر هم افغانی آوردند پتک به دست روی بام تا شب کوبید و سقف را ریخت پایین. فردا و فردا و فردا. آب می‌گرفتند غبار نکند. تیرآهن‌ها را بردند بفروشند، کانال کولر و شوفاژ‌ها را هم. غروب از پنجره نگاه می‌کردم و می‌شمردم. قطر دیوار و سقف مثل الان‌ها نبود، پدر همه‌شان در آمد تا خراب کردند، اینقدر کوبید که سردرد شدم. ابتدا سقف دو طبقه را سوراخ کردند و هر چه از کوبیدن پتک حاصل میشد کم کم می‌ریختند پایین، آجرها را جدا کردند صف کردند، انبار کردند، بقیه را از صبح تا نیمه شب بار کردند بیرون شهر ریختند. تمام شد. جای خالیِ خانه مهیب شد.
صبح زود بود که متوجه جای خالی شدم. انتظار برف نداشتم. نورِ کمِ اولِ صبح را از بی‌حوصلگی و کتاب‌های مکرر و شعرهای بیهوده، زود دریافتم. رفتم کنار پنجره، سرامیک‌های آشپزخانه سرد بود، سرما از پاشنه‌ی پا، که درد داشت، بالا می‌آمد و طاقت می‌برد. نگاه کردم، برف بر جای خالیِ خانه می‌بارید. حفره‌ای در زمین، که با برف پر می‌شد. از سر شب بی‌خبر آمده بود و نشسته، و حالا نور برف را زیبا می‌‌کرد، معطر می‌کرد.

تخریب خانه‌ی متروک، چرا دلهره‌آور است، چرا جا‌کَن می‌کند من را؟

خانه‌ی متروک را می‌شد دید زد، بدون هیچ ترسی. باران که می‌بارید، یا نور غروب که می‌پاشید، یا برف که می‌آمد، همه را در منظره‌ی حیاط، درخت گردوی پیر و خانه‌ی متروک تماشا می‌کردم. برف‌های حیاط و سقفش دیرتر از همه آب می‌شد و رد پای گربه‌ها که از سرما به زیرزمین پناه برده‌ بودند، تماشایی بود. رد پای چند گربه در برف سپید تازه بر دیوار.
هیبتِ خانه ولی طوری بود که انگار نگاه می‌شدی یا حداقل پاسخ نگاهت را می‌داد. مثل قبرستانی پای کوه که هر شب شهر را نظاره می‌کند.
جای خالیِ خانه مهیب است، باد می‌آید و هرچه در باد می‌پیچد به حفره‌ی خالیِ وسطِ خانه‌ها می‌ریزد. حالا برف در کار پر کردنِ آن است. زمینی پر از برف.


اسفند 90


۱۳۹۰۱۲۲۹

اصحار در رهاوی جنوبی / 2


اصحار در رهاوی جنوبی / 2
دِینِ صدای غ.دادبه، از دور


دو نخلستان، و میان‌شان کُناری آنقدر پیر که ریشه‌هاش آنجا که بیرون آمده از خاک، جای نشستن پیرمردهاست هر صبح. دو نخلستانِ تُنُک و کمی باد، که حلاوتش به خنکی نیست، به نشستنِ سوزشِ پوستِ آفتاب زده است. تیربندها، همه خاکِ پشته تا آبِ باران را نگه دارد، بندهای خاکیِ رفته با باد.
نخلستانْ عتیق بود، قدیم‌تر از خانه‌ها. تکه‌ای عتیقه. عتیقه همیشه از گذشته خود را به حال رسانده، و متعلقِ به اکنون نیست. تکه‌ای نامتجانس است، شکلْ یافته و مشخص. خاک و کوهْ قدیم‌اند، اما عتیق‌ نیستند، عتیقه مثل نخلستانی یادگارِ سال‌هایی‌ست که دیگر دست نیافتنی‌ست.هر کسی که از سیل، و از روستای اجدادی کوچید، هولِ حیاط‌های خشکِ خالی را با کاشتنِ چند نخل به تکه‌ای از عهد عتیق تبدیل کرد. و توفان فرو نشست و انسان آرام شد.
...
طوفان، پستی و بلندی و هرچیز را محو می‌کند، و در پوشیدگی نظم جدید جا می‌افتد. بیست و پنج سال برای استقرار در زمینِ جدید، کم نیست، زیاد هم نیست. زلزله نیز همان طعمِ سیل دارد.جاکَن می‌کند انسان را. خانه‌های موقتی 10-15 ساله هم همینطور. جایی زندگی می‌کنیم که خانه‌ها عمرِ بیست ساله دارند، همیشه یک جای کوچه‌ دارند خراب می‌کنند، یک جا می‌سازند. بیشترِ کودکان، خانه‌ای را که در آن به دنیا آمده‌اند هیچ وقت در ذهن نخواهند داشت. و سال‌ها بعد، پیرمردهایی هستند، که چهار پنج خانه‌ی موقتیِ جوانی‌شان خراب شده و در خانه‌های نوساز می‌میرند. منظره‌ی تخریبِ ساختمانی در شهر، تصاعدِ آهن‌های جدید و آجرهای قدیمی، ‌منظره‌ای آشناست.
...
درِ خانه و درِ بزرگِ حیاط، باز می‌شد به نخلستانِ بزرگی و درِ دیگرِ حیاط نیز؛ دو نخلستانِ تنک. دو نخلستان و میان‌شان کُناری پیر. اینبار که برگشته‌ام، نخلستانِ کِناری شده «پارک» یکهو: مربع‌های سیمانی که نخل‌ها را محصور کرده‌اند و سنگ‌های سرخِ سوخته. نخلستانِ روبرو شده دِپوی خاک و شن و ماسه، برای هموار کردنِ خیابان و آسفالت و پیاده‌رو و...
و نخلِ بزرگ، نخلِ پیر، پیرترین نخلِ باغ، زامردو، آن که از حلاوتِ بادِ نازک سایه‌اش در شب‌های مهتابیِ تابستان وسطِ حیاط می‌افتاد، زامردوی آنقدر بلند که سنگِ هیچِ بچه‌ای خرمایش را نمی‌ریخت، عاقبت فروافتاد. چند نخلِ دیگر را با لودر انداختند. تنه‌های سنگینِ مزاحم را سوزانده‌اند و مارها از تیربند و خاک‌ها رفته‌اند. آیا طوفانِ دیگری در راه است؟
از نخلستانِ عتیقه، از تکه‌ی مانده از عتیق، چند نخلِ رنجور و چند متر زمینِ تراشیده باقی مانده. نخل‌های حیاط‌های آمده از سیل و کوچ، یکی‌یکی تا جای ساختنِ چند متر خانه باز شود، قطع شدند. بچه زن می‌خواهد، زن خانه می‌خواهد، نخل هم مزاحمِ خانه.
...
این سال‌ها عتیقه هم دیگر حالِ قبل را ندارد. عتیقه حریم دارد، نمی‌شود جمعه‌ها در پارکینگی بساط کرد و «چهار مقاله»‌ی چاپِ مصر فروخت و کنارش «ساعت سیکو پنج» و فروشنده‌های کناریِ تو گوشواره‌ی چینی. به این معنا  اصلن «عتیقه‌فروش» نداریم. عتیقه‌فروش جدید است. عتیقه باید با دست، با چشمِ کسی که دوستش دارد لمس شود. عتیقه غریب‌افتاده است، نحیف است، حتی اگر پیکره‌ی سنگیِ هفتاد کیلوییِ میترایی باشد. عتیقه‌باز‌ها و عتیقه‌فروش‌های این سال‌ها، وقتِ معامله حواس‌شان به پول است، نه به عتیقه‌ای که از دست‌شان می‌رود.
عتیقه‌های «انتزاعی» اما تملک‌ناپذیرند. جوان‌ترند. همیشه مالِ توست خاطره‌ی روزی که از راه‌آهن تا تجریش آدم ریخته بود، مالِ هیچ دوربینی نیست؛ صدای دادبه وقتی از «شوشتری» می‌آید و سینه‌اش از شیبِ گریه به هق‌هق و «بی‌مروت» می‌افتد و سرآخر به «دشتی» می‌شود، مالِ هیچ عتیقه‌فروش و از سیل‌آمده‌ای نیست. ولی مالِ جایی‌ست و مالِ زمانی که اینجا و اکنون نیست، یادگار است، دالِ منتزع است، جداافتاده، غریب، نحیف، دست‌نیافتنی. البته، البته عتیقه با یادگاری و خاطره و نوستالژی فرق دارد. اینها هنوز در پیوستار زیست دارند، عتیقه اما نه، عتیقه –گفتم- غریب است. حواسم هست.
...
آدم هم می‌تواند، روزی، عتیق شود، متعلق به دورانِ پیش از سیل، پیش از مبدا تاریخ. غریبِ این جهانِ تازه باشد. یا شود.

۱۳۹۰۱۲۲۷

اصحار در رهاوی جنوبی / 1

اصحار در رهاوی جنوبی / 1
برای یادِ ک.عابدی از گذشته

رنگ ندارد الا غروب،
الا غروب، آنجا که بادی نباشد و وقتِ ایستادن از صحرای پیشِ چشم، درختی پیدا و پوستِ اناری خشک و ترکیده از آفتاب.
تک درخت، گاهی می‌تواند تابلویی را، از انتزاعِ موهوم، به طبیعتِ کم‌جانِ جنوب ببرد: صحرای افتاده در نزع به سوی خورشیدِ غروب.
آیا نمک انتهای خورشید است؟ چرا که نمک چهره گشاده و در صلاتِ ظهر می‌لرزد و پیدا نیست: در حرکتی جوهری مدام بالا می‌رود...
شکلِ نامرئیِ بخار، ردِ پیدای آب بر کف، شیارِ آب در کمرِ رودخانه، شیارِ خشکی افتاده بر صورتِ پیرمرد، تکانِ چادر سیاه و صدای قران در باد: ترکیب‌بندیِ لحظه‌ای از شهر...
و قاب؛
از پیرمردهای قدیم و نخل‌های سی ساله، در خاکْ خفتهْ استخوانی، و بر خاکْ افتادهْ تنه‌ای، بیش نمانده- از زالانِ مو سپید، اندوهانِ چشم‌های منتظر و مغموم.
بلوک‌های خاکستریِ همشکل، این مکعب‌های سیمانیِ پوک که فلس باز می‌کنند و می‌خزند، در تصاعدِ نمک و شهر بالا می‌روند. از دور، در غروبِ دور، شهر به بازیِ نیمه کاره‌ی رایانه‌ای شبیه است.
اما خاک، ذره ذره بر این شهر و کوه و رودخانه و دره‌ی بالادست سلطنت دارد. همه چیز در خاکِ یک روزِ بعید، پوشیده خواهد شد.

اسفند 90 / 26

۱۳۹۰۱۲۲۱

هولِ اندوه


هولِ اندوه
یاد-داشتی برای چشم‌های جوان و اندوهِ پیرِ پیرمرد، یک دوست



میز چوبیِ رنگ پریده در ایوانِ پشتیِ خانه‌ای سرد، چای و پیپِ سوخته‌ی کوچک، مهِ شبانه بالی کاهلانه می‌زند در هوا.

هوا گرگ و میش و مه نشسته بود، سنگین و خسته چایش را هم می‌زد، و به درخت‌های حیاط خیره بود. از درخت‌های جوانتر و نزدیک اسم برد، گفت این خرمالو کم‌کم باید میوه بدهد. سرد بود، تک و توک صدای ماشینی می‌آمد، صدای درِ حیاطی که لنگرش کشیده می‌شد. گفتم اگر سرما اذیت کرد، برویم داخل. حرف‌ها جواب نداشت. خرمالو میوه می‌دهد؟ بگویم نه نمی‌دهد؟ یا بگوید نه سرد نیست؟

بیداری کرختمان کرده بود. چایی تمام شد. هر کس لیوانش را برداشت، صندلی‌ها را همانطور ول کردیم، لیوانش را گرفتم توی سینک کنار باقیِ ظرف‌ها گذاشتم. صدای فنِ حمام می‌آمد، و از پشت پرده روشنی پیدا بود. روشنیِ محو، شکل مبهمی داشت و پرده‌های ضخیم آرامش‌بخش بودند. آرامش‌بخش؟ 

در کوچه صدای الوارهای چوب می‌آمد، صدای ریختنِ آهن، صدای ماشینی قدیمی و خراب.

به لباس‌هایی دست کشیدم که شب را در آنها به صبح آورده بودم. پیراهن کهنه، کاپشنِ سیاه رنگ پریده و شلواری که سرما را عبور می‌داد. نشستم و به صدای فن حمام گوش دادم، که صداهای دیگر را می‌بلعید، مثل شب که سایه‌ی درختها را در امتداد تاریکی تحلیل می‌برد.

اسفند 90