۱۳۹۱۰۲۳۱

نورِ خالی



در سرم مسگرانِ راسته‌‌ی حاج‌عبدالعزيز سكنا دارند و تو
از دفترِ نامه‌ها ، به ف –شبیه دوستی که ندارم-

نامه‌ اگر نرسد، تیرِ خطا رفته نیست، چاقویی‌ست که تیز می‌شود بیشتر و یک روزی دستِ آدم را می‌برد جای گردنِ قربانی.
نامه‌ را در روزهای اولِ غربت، روزهای سنگینی و بی‌حاصلی نوشتم. آن روزها دستم به چیزی جز نامه نمی‌رفت، حالا دستم به نامه هرگز نمی‌رود، بدتر این روزها مو برداشته دستِ راستم و هر چه می‌کنم با دستِ چپ است، و باقی همه بی‌حوصلگی. راستش یادِ شب‌های پاس دادن می‌افتم. هوای خنک و پاسبانیِ بهداریِ یک پادگان که مجبوری در یک هالِ سه در چهار بیدار بمانی تا صبح. آن شبها کسی انتظاری از من نداشت و من نیز. فرداش کاری نداشتم و دیروزش هم کاری نکرده بودم. همه‌ی ساعت‌ها مثل هزار تاشِ بیخود در تابلویی آبستره شبیه هم بود، و فقط در فاصله و روزهای بعد می‌شد تصویری کلی از آنها دید. حالا هم تفریحم شده نشستن پای پنجره، نگاه کردنِ کوچه و کسی که نمی‌آید، پستچی در زد امروز رفتم پایین دیدم یک بسته کتاب آورده و یک بسته از شمال، لنگرود، گمرک‌خانه یا جایی شبیهِ این. در بی‌حوصله و با کمترین علاقه بسته‌بندی شده بود، انگار مثلن پدری به دخترِ جوانش بسپرد برای دوستِ سال‌های جنگش یک کتاب بفرستد. بسته را که باز کردم، انتظار نداشتم چیزی ببینم که چندسالی‌ست نبوییده‌ام: کیسه‌ی کوچکی پر از میوه‌های اکالیپتوس. و چند پر پرتقال خشک‌شده. هر کس بود می‌دانست بوی خشکِ پرتقال دوست دارم. یا می‌دانست بوی اکالیپتوس چقدر قدیمی‌ست. لعنتی این بوی اکالیپتوس قدیمی‌ترین بویی‌ست که می‌شناسم. این درخت مالِ دورانِ دایناسورهاست، مالِ وقتی که سرشاخه‌های خمیده‌ی اکالیپتوس‌ها در باد از فرطِ بوی درخت‌ها نمی‌جنبید.
وقتی فایل‌های نیمه‌کاره یا بیکاره را نگاه می‌کردم، یا می‌چیدم جایی که باید باشد، یا می‌ریختم توی سطل زباله، به چشمم نامه‌ی نیمه‌کاره‌ای آمد که زود فهمیدم کاملش روی کاغذی‌ست و وقتِ تایپ کردن حوصله نکرده‌ام یا هم لحظه‌ای به پوچیِ این نامه‌نوشتن‌ها پی برده‌ام. اگر اشتباه نکنم از همان روز بود نامه ننوشتم. بریدم. کی نامه می‌خواند این روزها، همه اخبار می‌خوانند.
گشتم کاغذ را پیدا کنم. وقتی کاری نیست، حالی، حوصله‌ای و دماغی، همین هم خودش یک کاری‌ست. و خوراکِ همین روزها. یک روز نشستم و تمام کاغذ‌های آ‌چهار و پوشه‌ها و کاغذهای نیمه و یادداشت‌ها و پرینت‌ها و دست‌نویس‌ها و همه را مرتب کردم. تلنباری شده بود. چند برجِ کاغذ هر یک به ارتفاع میز. نیمه شب تمام شد و رفتم از همسایه –پیرمردِ خوابِ ترسیده- چسب گرفتم که چندتا پاره‌شده‌ها را بچسبانم، آنوقت نشستم روی تلِ کاغذهای باطله و سیگاری روشن کردم، چوب سیگار را گشتم و پیدا کردم، بدونِ چوب سیگار و فیلترِ مرغوب، این ریه‌ها دنده خلاص می‌کنند. روی سرفه بیافتند صورتم سیاه می‌شود. بیحوصله، بینِ کاغذپاره‌ها یک بیت شعر پیدا کردم، یک وقتی یا خودکارِ سبز و نمی‌دانم از کی نوشته بودم. پشتِ کاغذ هم هیچ چیزی نبود جز خط‌خطی‌هایی که وقتِ تلفن حرف زدن اتفاق می‌افتد. نوشته بودم:

از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می‌خایند این دیوانه‌ها

آخر سر رفتم نامه را از بینِ آن همه کاغذِ پوشه‌های آبی که مخصوص خرت و پرت‌هاست پیدا کردم. کاغذی سفید، نیمه و بریده، که حالا به کاهی و رنگِ آفتاب‌دیده می‌زد. لابد روزهای زیادی در کیف یا گوشه‌ای روی کاغذها افتاده بوده، و نور خورده که اینطور کثیف شده. نور کاغذ را کثیف می‌کند، دست نیز. پشتِ کاغذ هیچ نبود، هر چه بود همان چند سطر بود که نوشته بودم و تایپ شده بود. بعد یادم به آن نامه افتاد که روزِ آخر برای «ف» نوشتم و روایتِ بی‌خوابی بود. قبل از آن بود؟ یا بعد از نورِ شدید بود که کوریِ موقتی ادامه‌دار شد؟

الان که نگاه می‌کنم، آن یک بیتِ شعر، از این همه نامه خواندنی‌تر است. از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست، حوصله‌ام تمام شد برای نامه نوشتن، اما هنوز گاهی که نامه‌ی نیمه کاره‌ای می‌بینم، دستم به ادامه دادن می‌رود. یعنی چه؟ نامه‌ای را سال‌ها پیش، سال‌ها پیش نوشته‌ای و حالا ادامه‌ی آن؟ آنروز از قوای سامعه‌ نبودی و حالا حکمِ شانه‌های تخم‌مرغ را پیدا‌ کرده‌ای، حالا بنویسی که چه بشود؟ بقیه‌ی نامه مگر می‌شود سال‌ها بعد نوشت؟ اصلن بفرستی که چه؟ باقیِ نامه را بنویسی، که «حالا که می‌نویسم سالها از آن روز گذشته و برای اولین بار این یک داستان نیست» نه این هم یک داستان است، داستانی‌ست که تو سر هم کرده‌ای، تا هنوز بتوانی بنشینی روی تل کاغذهای باطله و به سیگارت ادامه بدهی، با دستِ چپ بتکانی روی کاغذها و دستِ راستت را که مو برداشته بینِ دکمه‌های پیراهنت گیر بیاندازی و به کاغذهایی فکر کنی که ساعتی دیگر سر کوچه خواهی ریخت. تلی کاغذ که باد می‌پراکندشان هنوز.

اما نامه‌ی نرسیده تیرِ خطا رفته نیست، چاقو هم نیست، دستی نیست که ببُرَد، دلی نیز. یک کاغذِ کوچک است از تلِ کاغذهای باطله.
همان چند خط:

[سلام
این‌ها را که می‌خوانی، روزهای زیادی، بسیار زیاد، گذشته و «فردا سپیده که بزند، نخستین روزِ روزهای بی‌تو آغاز می‌شود» و من از این صندلیِ پارک بلند می‌شوم. این یک خداحافظی نیست، تو مُرده‌ای و من بدبختانه جز اتاقی نیمه‌تاریک و پاهایی که از فرطِ دردِ زانو می‌لرزند، چیزی ندارم. لابد به اتاقم می‌روم، راه می‌روم، خیره می‌شوم و آخر سر می‌خوابم. در نیمه‌روشنـتاریکای عصر دراز کشیده بودم روی تخت، کاغذی سفید گذاشته بودم جلوی نورِ آبیِ بلندگوهای اسپیکر و سیگار می‌کشیدم، دستم روی پیشانی بود که شنیدم تو رفته‌ای و همه چیز تمام شده. خواب بودی و هر چه صدا می‌زدم بیدار نمی‌شدی، من اولین کسی بودم که فهمیدم تو خوابیده‌ای و ساکت شدم...
]


×××

بعد التحریر: تمامِ این متن، برای دوستِ عزیزِ نادیده‌ای که روایتش از زندگی‌ و عزیزِ رفته‌اش خواب از پوستم گرفته؛ پیرمردی چنان عزیز، که اگر زنده می‌ماند و از اتاقی تنگ در گوشه‌ی شهری کوچک حلقش تاریک نمی‌شد، شاید آستانه‌ی نامه‌هاش تنها خاطره‌ی من از او نبود. خاطره‌ی مردی که نیست و سردرِ کاغذهاش می‌نویسد: «نورِ خالی»
نورِ خالی چیست؟

۱۳۹۱۰۲۲۹

دو شعر و یک گفتگو: اثرِ قلمِ رضا زاهد


دو شعر و یک گفتگو: اثرِ قلمِ رضا زاهد





[باد از درِ سرای تو رد می‌شد
من دیدم
مثل مشاجرات جوی‌ی پیش از سپیده‌دم
                   که در هوا به عقب می‌روند
رو به سکوت می‌رفت...

                                بند اولِ شعر «منظره‌ها»  .   «رضا زاهد»]

رضا زاهد تا پیش از این سه کتاب، طی پنجاه سال شاعری سه بار چهره نشان می‌دهد و باقیِ زندگی را در محرمانه و زیستِ روزانه گذرانده، و به قول خودش هرجا بوی ناخوش یا سمّی بوده، نفسش را حبس کرده. برای همین پیدایی‌هاش خلاصه می‌شود در مجله‌ی «تماشا»ی سال 54 که از دوره‌ی «هواخواهی»‌ها دو سری شعر منتشر می‌شود و چندتا از آنها شاهکار است. در آن دوره‌ی ده شماره‌ایِ فیروزِ ناجی در تماشا با عنوان «تجربه‌ی شعر» نظیری ندارد. بعد از آن تا شماره‌ی سوم «این‌شماره با تاخیر» و شماره‌ی پنجمِ آن ناپدید است. البته در «بیدار» شماره 7-8-9-10 که با نظارتِ آقای م.طاهرنوکنده در کلن آلمان منتشر می‌شده شعرهای دوره‌ی «منظره‌ها» دیده می‌شود. شعرهای شماره‌ی پنج «این شماره با تاخیر» نیز از دفتر «از گوشه‌ی باشگاه» انتخاب شده، که آخرین دوره‌ی‌ شعریِ اوست. و «منظره‌ها»، «چه منظره‌هایی پر از آفتاب»...



[رضا زاهد: «کتاب‌های موسا مرعشی» / چاپخش از انتشارات آوانوشت / 1391]

زندگی و دانشِ رضا زاهد از موسیقی در این کتاب، دست‌مایه که نه اما بانیِ کار شده‌اند. زبانِ ساده و بیانی که بیشتر جسارت می‌طلبد، کتاب را از شرِّ زمان‌بندی و دفتر‌بندی و مکان‌ِیابی و زمان‌یابیِ تاریخِ ادبی، رها می‌کند. شاید هر پیشرفتی، یک «رجوع» یا «بازیابی» و نه «بازگشت» را می‌طلبد و ناگزیر است. هروقت و هرکس به شکلی. زاهد شاید تنها شاعر این سالها باشد که کتابهاش را بر اساس تاریخ و سالِ سرایش و اینها مرتب نکرده، بلکه رفتار و نورِ آن که بر جهانِ شخصی‌ش می‌تابد، منشا است، مهم است و باعثِ نوشتن. برای همین هم ابایی ندارد بعد از سه چهار دهه شاعری دو کتاب را در یک روز منتشر کند. شعرها تاریخ ندارند.

«معلوم بود»

مرکَبِ تو بر آبها گذر می‌کرد
سپیده دم که دیدم و فراموش نمی‌کنم
مرکبِ تو در آب‌ها سرگردان بود

پس در این بیت
از تو یاد می‌کنم
یعنی بادبانِ جنون را
لبالب از باد می‌کنم

به اینجا که رسید صحبت موسا
یکی اشاره‌ای کرد که ساکتش کند
موسا بلند گفت:‏

سپیده دم که دیدم و فراموش نمی‌کنم
به اشاره‌های هیچ کسی گوش نمی‌کنم





[رضا زاهد : «شعر هم تمام می‌شود» / چاپخش از انتشارات آوانوشت / 1391]

آخرین دفترِ زاهد. آخرین دفتر را اول از همه، تمام و تام، منتشر کرده است. از «هواخواهی»‌ها جمعن سیزده شعر و از «منظره‌ها» سی و پنج‌ تا منتشر شده. هنوز هم «منظره»‌ها در چشمِ من گاهی مثل برفِ نو در آفتابِ اولِ صبح می‌درخشند. اما نمی‌توان چشم بر هیچ دوره‌ی شعریِ او بست در این دیار که عادت به جوانمرگی یا افول داریم. جز نیما که آخرین شعرها و نوشته‌هاش درخشان‌ترین‌اند. (شاید کسی باشد، این حرف‌ را زدم که فونِ تابلو را زده باشم و بتوانم زاهد را بیاورم پیش‌تر) هدایت با حاجی آقا، بهرام صادقی با دودِ یشم و یاس، گلستانِ مد و مه که رفت و رفت، شاملو و دفترهای تکرار، احمدرضای عزیزِ بسیار عزیز با جمیعِ کتب و اعصابِ به خواب رفته، بسیاری  شاعرانِ دهه چهل‌یِ گم و گور شده، گلشیری –خودش در باب جوانمرگی مطلب نوشت، از قضا- و هر چه ذهنم یاری می‌کند. -به شهادتِ همین تکه‌های منتشر شده، بیژن الهی هم تا آخر عمر بی‌نشیب کار کرده، امید که تمامِ آنها در قفاش منتشر شود-  من برای همین زاهد را، دوست دارم که فراز و نشیب ندارد، محرمانه زیسته، و محرمانه نوشته دور از رسمِ رایج و بازارِ ملال‌آورِ شعر، هر کتاب شخصیت و مشخصه دارند یعنی به حق دوره‌های مجزای شعری‌اند، شعر کوتاه و بلند را می‌شناسد و ملزوماتِ آنها را و جسارت بسیار دارد در زمانه‌ی فیلسوفانِ متعدد و نظریاتِ غریب که در سایه‌ی زبانِ حماسیِ شاهنامه بساط تغزل برپا می‌کند و در عینِ حال طعم و مایه‌های عشقِ اساطیریِ دوستانِ شعرِ دیگری و حجم و موج و اینها را ندارد.


«نَهَستی»

تو هستی، ولی
من نیستم از هستی
آنجا که من هستم
تو نیستی

از بس که در غیاب من هستی
باری به بینایی‌ی سنگینم بستی
که خود را نمی‌توانم دید

مکالمه آغاز شد و باز
هوش از سرِ موسا پرید

(از دفترِ «کتاب‌های موسا مرعشی»)





[رضا زاهد: «کتاب رضا زاهد» / چاپخش انتشارات آوانوشت / 1391]

یکه است. در جهان هیچ گیاه تکی نداریم، و هیچ جانوری، بالاخره در یک جای نمودارهای شناختی می‌گنجد، اما انسان می‌تواند یکه باشد؛ و انسانِ یکه وحشت‌آور است. برای همین هم مصاحبه‌کننده‌ی پیش‌ِ رویش مدام سعی دارد از «شعر حجم» و «دیگر» و موجها و جریان‌ها و آدمها و ایده‌ها، راهی و حفره‌ای به جهانِ او باز کند. و تمامِ این مدت به این صدفِ بسته تا باز شود خط می‌اندازد و باز نمی‌شود، حیف. نمیپرسد این کتابی که می‌گویی در پیراهنِ توست و متاثر از آنی چه داشت که چهل پنجاه سال، مدام نوشتی و پنج کتاب جداافتاده پدید آوردی؟ نمی‌پرسد آن دکان و حماقتی که از آن حرف می‌زنی –به نظرم درخشان‌ترین جای کتاب 157 تا 166 آن است- جز همین، هیچ نیست؟ نمی‌پرسد چرا نیما و شاملو و بیژن الهی را از سه نسل، متفاوت می‌دانی. گفتم، واقعن حیف اگر زاهد روی حرفش بایستد که آخرین مصاحبه‌اش خواهد بود. آدم مصاحبه‌های پاریس‌ریویو را می‌بیند با خودش می‌گوید: دیگر چه سوالی مانده از این آدم بپرسد کسی؟
اما نفس می‌کشد زاهد. کتاب، اگر اعصاب خوبی داشته باشید، درخشان است. زاهد نفس می‌کشد میانِ سوال‌های مختلف اما مشترک المنظور. منظور هم لانسه کردنِ یه دکانِ نه چندان جدید و مقداری تشنجات ذهنی. زاهد اما نفس می‌کشد و این شد که حرف‌های این شاعر را در میانِ هم‌نسل و عصرانش، از آنچه منتشر شده، درخشان‌ترین دیدم که حرفهاش چون گله‌ای گوسفند یک‌یک رو به سویی ندارند، سخنگوی پرتی نیست، متشتت نیست، اهل پنهان کردن نیست و نمی‌گوید «که البته مجال مفصل‌تری می‌طلبد و این نوشته‌ی کوتاه جای آن نیست.» اگر نیاز باشد توضیح می‌دهد، اگر دلش بخواهد در مورد هر کس، رویایی، شجاعی زنش یا خودش صریح توضیح می‌دهد، صفات را دقیق خرج می‌کند، و اهل توهین نیست. نگاهش از آنچه زیسته و فهمیده و خوانده و شکست خورده، حکایت می کند. اما چیزی که به نظرم او را تک می‌کند، انسجام و جامعیتِ نگاهش است، سازمانی فکری که صرفن نمی‌تراشد تا شعر چاپ نکردنش را توجیه کند. اما تلخ است، گوشه گرفته و نشسته در میانه‌ی شعاع‌های درخشانِ خارهایی پنجاه ساله که در تنهایی تیز کرده. (یادِ رضای عزیزِ دیگری)
کاش بیشتر حرف بزند.

(تا برای آخرِ این چند خطِ کوتاهِ از سرِ ذوق شعری از «منظره‌ها» را بدرقه کنم، این شماره با تاخیرِ سه را باز کردم و حالا که نزدیک سحر است، در تلاطم سی و پنج شعر، حیفم آمده به چند سطر قناعت کنم. چه شعرهایی...)