۱۳۹۲۰۷۲۰

این شماره با تاخیر 7


این شماره با تاخیر 7
زیر نظر : م. طاهر نوکنده
طرح روی جلد و خط‌نگاری از: ابراهیم حقیقی
انتشارت آوانوشت، 1392، 225 صفحه
---
دفتر «علف ایام» از : بیژن الهی
چند نامه از : بیژن الهی
نیمه‌ی پنهان بیژن: محمود شجاعی
چند عکس از : بیژن الهی
یا علی‌مدد ، خرداد 1388 : (وصیت‌نامه‌ی) بیژن الهی
توالی بیت‌های حافظ: (رواق منظر چشم من آشیانه‌ی توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست) : بیژن الهی
یک نامه و یک یادداشت و یک حکایت: علیمراد فدائی‌نیا
چهل سال و رفت و بیش... : (خاطره‌نگاریِ چهل‌سال دوستی با بیژن الهی) : محسن صبا
بیژن الهی و جزوه‌ی شعر: اسماعیل نوری‌علا
بیژن و چاه ویرایش جدیدِ لورکا: منصور ملکی
گنج های پنهان بیژن الهی: نرگس ثابتی
شعر شهرستان: شعرهای محمد علی‌ قیصرنیا، امین قاسم‌پور، محمد طاهری، سیاوش زیلایی‌پور، داریوش باقری‌نژاد
ضمیمه: راه های دزدیده: دفتر شعری از فیروز ناجی
- --
«این شماره با تاخیر» جُنگی‌ست که از شهریور 1382 شروع به انتشار کرد و هفت شماره‌ در این ده سال منتشر شده است، با سبک و سیاقی خاص، کاغذی مخصوص به خود، چیدمانِ دقیقِ مطالب، ویرایش و تنظیمِ وقت‌گیرِ سردبیرِ آن، حاصلِ نیم‌قرن تجربه‌ی ادبی-هنریِ آقای محسن طاهرنوکنده که پیش از آن دفتر‌های «بیدار» کارِ ایشان را در ده شماره (چاپِ کلن) دیده بودیم و شماره‌ی اولِ «داستان کوتاه». عنوان مجموعه پیشنهاد آقای بیژن الهی‌ بوده‌ است ، با نگاه به وسواس غریب م. طاهر نوکنده.
این جنگ به همراهِ «جنگ‌ پردیس» به سردبیری و نظارت آقای محمود نیکبخت، معدود تنفسگاه‌های ادبیات پیشروی ایران هستند که از یک نظر به هم شباهت می‌برند: ترکیب‌بندی و طراحیِ دقیق کار به عنوان یک اثر هنری، جدای از اجزایی که در آن حضور دارند.
---
بیشترِ این شماره با تاخیر 7، همانگونه که از فهرستِ آن پیداست، در اقتفای شماره‌ی پیش که گزیده‌ای از آثار تالیفی و ترجمه‌ایِ بیژن الهی بود- به انتشار وصیت‌نامه‌، یک مقاله، چند عکس و نامه، و یک یادداشت از بیژن الهی اختصاص دارد و متنی بلند از آقای محسن صبا، دوست دیرین و نزدیکِ ایشان، به همراه چند نوشته‌ی دیگر در باب ترجمه و زندگیِ این شاعر و مترجم و محققِ تاآخرغریبه که آذر 1389 درگذشت.
---

وصیت نامه‌ی بیژن الهی: (با رعایت خط‌نگاری و هیئتِ متن)

یا علی مدد
بهرام اردبیلی دوست عُمری‌ی من بود : ناگهان ورپرید رفت ؛ نامی‌ی پتگر ، یارِ نوآشنای من، بهمچنین . چون که مرگِ این هر دو خلافِ انتظار بود ، باز دیدم دنیا محلِِّ اعتبار نیست . پس همین امروز که بعدِ ظهرِ روزی‌ست از روزهای اواخرِ خردادماهِ 1388 هجری خورشیدی ، من که درین دنیای بی‌اعتبار قهراً / قسْراً معروف به بیژن الهی‌ی (در شناسنامه) شیرازی بوده‌ام ، زاده‌ی تهران به شانزدهمِ تیرماهِ 1344 (شب مبعث رسول‌اکرم صل الله علیه و آله و سلم) از پُشتِ سید علی‌محمدِ مرحومِ مدفون در : بهشت زهرای تهران و قُدسی مرحومه ، من که امروز چهارُمین روزی‌ست که در چالوس میهمانِ دوستِ طبیبم جناب آقای بهمنِ رحیمیانم و همسرش سرکار خانم طاهره‌ی (در شناسنامه مُلوکِ) دیوانگاهی ، به سنِّ شست و سه یا چهار از سَرِ عقل و هوشْ جَسَدِ فردا ، تنِ بی‌عقل و هوشِ بیژن الهی را به خواهرم سرکار طاهره خانم دیوانگاهی می‌سپرم تا از شهر تهران یا هر کجا که موقعِ موت خواهد بود به فشکورِ شمالِ ایران نَقل کُنند و ان‌شاء‌الله ، خارج از هر قبرستانِ عمومی ، در دامنه‌ی منظره‌یی به خاک بسپارند که ایوانِ کوشکِ‌شان در فِشْکور بدان می‌نگرد . بیژن الهی ، غریبِ این دُنیای بی‌وفا ، شاهدِ قبر نمی‌خواهد هیچ : نه اسم و رسم ، نه تاریخِ ولادت و مرگ... . تخته سنگِ ساده‌ی صافی کافی‌ست تا دوستانِ آینده ، دوستان دیده / ندیده‌اش ، بدانند کُجاست جَسَدی که سالهای سال منزلِ مأنوسِ مردِ غریبی بود که در این دنیا قهراً / قسْراً بیژن الهی خواندند . والسَّلام .

بیژن الهی
خرداد 1388


---
از آقای محسن صبا ، من داستانی ندیده‌ام؛ ولی به اعتبارِ متنی که در این شماره با تاخیرِ 7 نوشته‌اند، با عنوانِ «چهل سال رفت و بیش که من لاف می‌زنم»، یکجور خاطره‌نگاری و نقلِ حاشیه و متنِ چهل‌سال دوستی، روایتی پاره‌پاره اما نگران‌بهم در قریبِ به چهل‌و‌پنج صفحه، می‌توانم حدس بزنم که در داستان دستی و فهمی و تجربه‌ای دارند، آنچنان که از تکه‌پاره‌های چهل‌سال دوستیِ نزدیک با یکی از غریب/غریبه‌ترین آدم‌های ادبیاتِ معاصرِ ایران و گفتگوهایی در بابِ حافظ و شعرِ کهن و ادبیات و سینما، تماشایی فراهم آورده است تماشایی:

تصور نمی‌کنم که دیگر به ایران برگردم. آن‌چه از آنجا برایم خواستنی بود به کول کشیده‌ام و آورده‌ام اینجا. بی‌شک ته‌مانده‌ی عمرم، با وجود زوال بینایی، خیلی کوتاه‌تر از بازخوانی یا حتا تورق جزیی از این کتاب‌ها خواهد بود که من را در چهاردیواری‌شان پناه داده‌اند. اگرچه هنوز دوست دارم، مثل دوره‌ی نوجوانی، وسط اتاق دراز بکشم و خودم را در لکه‌ی راه‌راهِ حصیریِ نورِ آفتاب رها کنم و چند جلدی از آنها را دورم بپراکنم. گاهی هم میان چُرت سالمندی لای یکی از آنها را باز می‌کنم تا بوی افسون‌کننده‌ی نا و خاکِ مانده از نفس‌اش به مشامم برسد شاید چیزی از میان کلام‌شان به یادم بیاید. پس از سفر ناگذشتنیِ بیژن، در تنهایی، دیگر به چنان آرامشی رسیده‌ام که فقط نومیدان می‌شناسند و بس.
-

-
گمان نمی‌کنم جز همین دفتر «علف ایام»، لااقل به این زودی‌ها، دفتر و کتابی از آقای الهی ببینیم. تمام این دفتر در این‌شماره با تاخیر 7 به صورت فاکسیمیله از روی تنها‌نسخه‌ی بازمانده‌به‌هدیه نزدِ محمود شجاعی منتشر شده است : شعرهای 1349 ، غالب آنها نوشته شده در لندن و پاریس. همیشه در شعرهاش چیزی که حیران‌کننده است، تلاش برای نوشتن چیزی‌ست که به دست نمی‌آید و مدام از دست می‌رود، تلاشی همراه با یک‌جور لکنت‌زبان که مبینِ ناگفتنی بودنِ آن چیز است، و «آن چیز» اصلن مهم نیست و همین «عذاب»ِ بیان‌کردن است که چهره می‌گیرد و به چشم می‌آید. در این دفتر شعری‌ست بی‌نام، تقدیم به «آن یکی»:

شراره‌ها ، شراره‌ها :
این‌یکی خودِ آن‌یکی‌ست .
آن یکی نیست این یکی . –
در شب، که چنان برق‌برق می‌زند هر دم
که هر دم انگار نمی‌زند .

جوانی‌ی تو
مالِ علفهایی بود
که خشّ و خشّ می‌کردند و خاب نمی‌دیدند . . .

اکنون رؤیا
پیرم می‌کند .

دی 49

۱۳۹۲۰۷۱۱

تاش‌های اصفهان | 1

 .



اصفهان یک شهر امپرسیونیستی‌ست. با رنگ‌های تند که در هم می‌شوند و نور تند آفتاب که لابه‌لایشان فضا می‌دهد، جای نفس می‌دهد و نمی‌گذارد رنگ بماسد. میدان جلفا البته سرآمد برش‌ها و تابلوهای اصهفان است. نور می‌لغزد و رنگ در رنگ‌های متضاد مداوم پیدا می‌شود، تمام آدم‌های میدان در فراغت به سر می‌برند، در وقتی که کاری ندارند، در آخر روز یا آخر هفته. کاری ندارند، عجله‌ای هم ندارند، جایی نمی‌روند و منتظر چیزی هم نیستند. این یعنی عیشی برپاست و زمان هنوز هیئتی «شریر» ندارد.
اصفهان در سایه‌هایش یک تابلوی امپرسیونیستیِ تمام است. سایه‌ای که فرق دارد. سایه‌های کویری. سایه‌ی کویری همانقدر که نور آفتاب حضور دارد، خنکا و آرامش دارد. همه چیز به هم نزدیک است، کتاب‌فروشی‌ها، پاساژ‌ها، کافه‌ها، میدان جلفا، رودخانه و برای این طرف آنطرف رفتن نیاز به فکر کردن زیاد یا تنظیم وقت نیست. این مسیرهای کوتاه معلوم، کوچه‌های باریک قدیمی، پیاده‌روهای تمیز و درختان پیر، در سایه‌های منتشرِ خنک به فکرهای دور راه می‌دهند.
برای من که دور بوده‌ام، رودخانه همیشه آب دارد، در ذهن من رودخانه خشک نیست و دور نیستم از صدای آب. ولی پا که به اصفهان بگذارم همیشه از نزدیک شدن به بستر خشک پرهیز می‌کنم. سایه‌های درختانِ در آب، سایه‌ی اطراف رودخانه و نورِ چراغ‌های شبانه که در آب می‌افتاد حالا سرگردانند در هوا.
غروب بود، نیاصرم بی‌صدا و خشک می‌گذشت. غروب پنج‌شنبه تابلوی امپرسیونیستیِ نابی بود از مردمی که در خیابان‌ها و نور نئون‌های رنگی به ویترین‌ها خیره بودند، غذا می‌خوردند، حرف می‌زدند و شاد بودند. ما از کناره و در ظلمات می‌رفتیم. یکبار هم هوشمان را بوی ادکلن زنانه‌ای ربود. در نورهای بسیار، در گیاهان با طراوتِ آخرِ تابستان، در سبزهای سیرِ حیاطِ هتل، در صدای آب، در شلوغیِ عصرِ روزِ آخرِ هفته، ساکت بودیم.