۱۳۹۴۰۲۰۶

بیدهای مجنونِ شبانه‌ی اصفهان

بیدهای مجنونِ شبانه‌ی اصفهان

تقدیم به چند دوست


1
گفتم زیتون سفتی و لیز خوردنش به پوست انسان شباهت می‌برد، دقت کردی؟ که برگشت گفت دقت کردی خیلی وقت است نمی‌نویسی؟ ننوشتن خرابم کرده بود.

2
کنار آب نشسته بود مردِ اندوهگین و از تابیدنِ سمج آفتاب بر آب و بعد بازتابیدنش بر پوست لطیف او، و حرکتِ دست‌هاش وقت خندیدنِ قهقاه، و پس زدن خرده‌ریزه‌های نانِ روی نیمکت وقتِ سکوت، کهکشانی از خاطره پدید می‌آمد. گفت سال‌هاست روی «امضا» کار می‌کنم، لرزش دست وقتِ امضا لرزه‌های روح را باز‌تاب می‌دهد، تنش‌های پوست را منتقل می‌کند و ترجمه است، این خودش یکجور ترجمه‌ی چیزی‌ست که لمس نمی‌شود، ترجمه‌ی روحِ لمس‌ناشدنی به خطِ لرزانِ لمس‌شدنی، به‌واسطه‌ی پوست...

3
درختِ پیرِ حیاط و باغِ بزرگِ مجاور. باغ‌های مجاور نعمت‌اند، مال تو نیستند ولی برای تو هستند. کسی نمی‌تواند باغِ مجاورِ خانه را از تو دریغ کند. گفتم چه بهره‌ی شعف‌آوری دارید از حیاط و رنگ و نور باغ مجاور، خاصّه در بهار اصفهان، عصرهای پرنور و امپرسیونیستی. بعد که کاغذ بزرگ و پوشه‌های لاغر و کتاب‌های شیرازه‌شده و صحافی‌شده به‌دقت- را می‌دیدیم، خط غریب و وردمانندش توجهم را جلب کرد. سرکش‌ها و دسته‌ی «ط» و «ظ» را می‌کشید، حروف دیگر را در هم می‌چرخاند اما با حفظ حریم و تغییری در امتداد نداشت. کاغذ را که ورق می‌زد، در فاصله‌ی ورق‌خوردن‌ها باغ بود که برگ به برگ نور را بازتاب می‌داد بر میزِ مدوّرِ اتاق.

4
سال‌ها قبل بود، زمان شکل مدورش را بازیافته بود، هیئتِ تلخِ تجسمِ یادها بود که بر کناره‌ی برکه‌ی ساکت و آرامِ جایی در دوردست اصفهان می‌لرزید، برگ‌ها شلال در باد و شاخه‌های لرزان و سبزِ بیدهای مجنون نبود که در کج‌بودنِ تنه‌ی لاغرشان فرصت می‌یافتند چون موهای زنی لَخت بیاویزند و عمود برقصند، هماهنگ با اختلافات همیشگیِ ظریف. برکه را دو دایره‌ی ناقصِ بزرگ و یک گذرِ پل‌مانندِ میانی می‌ساختند که شبیه دو چشم می‌شد. ساکت، بی‌هیچ‌ حرفِ اضافه‌ای قدم زدیم. هر کس طوفانی از چیزهای لمس‌ناشدنی را در ذهن خود مرور می‌کرد. خاطرات و یادهای دور، پوست را لمس‌ می‌کردند و خواهشِ لمسِ هرچه‌دور، برکه را آرام‌تر نشان می‌داد.
صدای پرنده‌ی ناپیدایی می‌آمد، صدای پریدنش آمد، صدای نشستن در درختی نزدیک اما ندیدنی، صدای باد که برگ‌ها و پرنده‌ی ناپیدا را می‌لرزاند، نمی‌برد و می‌رقصاند.
چرا در انتهای هر سفر، آنان که ندیده‌ایم یا خیلی وقت است لمس‌ نکرده‌ایم، در ذهن ما پررنگ‌ترند؟

5

به سوی کوهِ سیاهِ بزرگ می‌رفتیم، کوه هولناکِ روبرو در هوای تمیز و بهاری اصفهان تلالو تاریکی داشت. به تلفنی فکر کردم که ماه‌هاست به آن دست نزده‌ام، به این‌که همین روزها خانه‌ام را جابجا می‌کنم و دیگر این شماره هم مفهومی نخواهد داشت و باید شماره‌ی جدید را بدهم که در حافظه‌ی موقتی‌اش ثبت شود. به تلفنی فکر کردم که قرار بوده بزنم، و تعلیق. کتاب باید بسازم از روی نسخه‌ی این کتاب قدیمیِ خودم و بفرستم برای کسی. نسخه‌ی صحافیِ دستیِ وعده‌شده را بخوانم، برگه‌های پراکنده‌ی پوشه‌ی زرد را تنظیم کنم، چند پوشه‌ی جدید... گلدانِ روی میز نخشکیده باشد... 

بهار نود و چهار