۱۳۹۴۱۱۰۳

در پیِ روزگارِ غریب ابوالحسن نجفی، و زمانِ گمشده‌ی مارسل پروست

در پیِ روزگارِ غریب ابوالحسن نجفی، و زمانِ گمشده‌ی مارسل پروست


1
چند وقتی بود که می‌خواستم این تکه‌ی ترجمه‌ی نجفی از پروست را اینجا بگذارم و منتظر بودم که حوصله دست بدهد و همان تکه در ترجمه‌ی سحابی (چاپ مرکز) و بیژن الهی (در کتاب «بهانه‌های مأنوس» چاپ بیدگل) را هم اسکن کنم که کنار هم برای تطبیق آماده باشد و استفاده‌ی آن بیشتر. حوصله دست نداد، نجفی رفت، بار اندوه رفتنش سنگین شد و برای من، حداقل، چیزی بهتر از سیاه کردن کاغذ نیست در وقت فرونشاندن اندوه.

2
نجفی کنار دریابندری و بدیعی، به گمان من، در ترجمه‌ی نثرهای داستانی از قهارترین مترجمان تاریخ زبان فارسی‌ست؛ علاوه بر این که داستان‌شناس و اهل نظر نیز هست چنان که صفت «فرزانگی»، به‌قول محمود نیکبخت، شایسته‌ی اوست و لاغیر. بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه که در نشر نیلوفر منتشر شده است1، حجت ماست بر این مدعا؛ کتابی از بیست و یک نویسنده که انگار هرکدام سبک و سیاق ویژه‌ی خودشان را در ترجمه پیش چشم می‌آورند. به آغاز داستانِ «چگونه وانگ‌ْفو رهایی یافت» از مارگاریت یورسنار2 نگاه کنید:
«وانگْ‌فو صورتگر پیر و شاگردش لینگْ در جاده‌های قلمروِ پادشاهیِ «هان» پیش می‌رفتند.
آهسته می‌رفتند، زیرا وانگ‌فو شب‌ها به نظارة ستارگان می‌ایستاد و روزها به تماشای سنجاقک‌ها. بارِ اندکی با خود داشتند، زیرا وانگ‌فو نقشِ چیزها را دوست می‌داشت و نه خودِ چیزها را و هیچ چیزِ جهان به چشم او درخورِ داشتن نبود مگر قلم‌مو و کوزة روغن جلا و مرکب چین، و نیز نَوَرْدِ ابریشم و کاغذِ برنج. تهی‌دست بودند، زیرا وانگ‌فو پرده‌هایش را به‌یک وعده حریرة ارزَن می‌داد و سکّه‌های پول را به هیچ می‌شمرد. شاگردش لینگ که زیرِ بارِ انبانی از نقش‌های ناتمام خمیده بود به حُرمتْ پُشت دوتا می‌کرد، گویی که گنبد آسمان را بر دوش می‌کشید، زیرا این انبان به چشمِ لینگ پُر از کوه‌های برفی و رودهای بهاری و سیمای ماه تابستانی بود...»
 و قیاس کنید با این تکه از داستان «مورمور» نوشته بوریس ویان:3
«امروز صبح گرفتار بد مخمصه‌ای شدم. توی انبار پشت آلونک بودم و برای دو‌نفری که توی دوربین می‌دیدیم و می‌خواستند جای ما را شناسایی کنند داشتم نقشة جانانه‌ای می‌کشیدم. یک خمپاره‌اندازِ کوچک 81 را روی یک کالسکة بچه کار گذاشته بودم و قرار بود که جانی لباس زن‌های دهاتی بپوشد و کالسکه را براند، ولی اول خمپاره‌انداز افتاد روی پام و البته چیزی نشد جز همان که این‌جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پام را توی دستم گرفته بودم خمپاره در رفت و رفت به طبقة دوم و خورد به پیانویی که جناب سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ جادا می‌زد. صدای وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر جناب‌سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند مرا زیر مشت و لگد بگیرد.»
 که پیداست چطور انتخاب واژگان و لحن و نحو جملات را نجفی، استادکارانه، منطبق کرده است با خواست داستان و الزامات داستان تا آن زمینه و اتمسفر را بتواند بازنمایی کند و در روایت نیز راوی را شکل بدهد. باید دقیق نگاه کرد به «پالاس هتل تاناتوس» و «کبریت» که وقتی داستان پیش از قرن بیستم نوشته شده است و نثر را باید متناسب گرفت، چطور در واژه‌گزینی و ترکیب لغات و نحو را ساده گرفتن این سرآغاز بودن پیداست؛ و وقتی «بیرون‌رانده» بکت را ترجمه می‌کند به بکت نگاه می‌کند نه به «توانایی»های خودش یا خوش‌آیند مترجم یا هر چیزی.
این استادکاری در ترجمه‌ی داستان، اتفاقی نیست و در «خانواده‌ی تیبو» تا «وعده‌گاه شیر بلفور» پیداست. حالا در این تکه از پروست نیز که انگار نجفی این آخری‌ها به خواهش انتشار آن در یک مجله جواب منفی داده و گفته باید تمام کارهای قدیم را برای انتشار دوباره ویرایش کنم- با آنکه چهل سال از انتشار آن می‌گذرد، همان وسواس و «ساختن» زبان و لحن و فضا هویداست.

3
نجفی در گفتگو‌های مفصلِ «جشن‌نامه»اش که باز هم نیلوفر این یار همیشگی نجفی- منتشر شده است، از ترجمه و داستان و خاطرات و وزن و غلط‌ننویسیم حرف می‌زند ؛ برای اولین بار. این همه سال اهل حرف‌زدن و خود را در کانون گذاشتن نبود، همه از تاثیرش آگاه بودند اما تن می‌زد از حرف زدنی که برایش سایه‌بان و آستان باشد. پیش از این در دو نامه‌ای که نجفی به بهرام صادقی نوشته بود منتشر‌شده در کتاب «بازمانده‌ی غریبی آشنا»ی محمدرضا اصلانی در نشر نیلوفر-  چهره‌ای از او پیدا می‌کردیم و طنزش را می‌دیدیم و کنایه‌هایی که به بهرام می‌زده است. می‌نویسد «احوالت چطور است؟ زنده‌ای یا مرده؟ چون بعید نیست که توی این دنیای هشلهف تو هم ناغافل ورپریده باشی!» و اهمیت این جمله در تاریخ آن است (1340) و در نامه‌ی قبلی که بهرام صادقی را بابت خودکشی منوچهر فاتحی تسکین می‌داده است.
اگر بدانیم تاثیر نجفی در اهل ادبیات اصفهان در نثر و انتخاب داستان و ادبیات و این حرفها هست، نافی این وجه نباید باشد که تاثیر دیگری نیز هست. نجفی در اروپا با شیوه‌ی جدیدی از زندگی و رفتار اهل فرهنگ آشنا بوده است و در نامه‌اش هم پیداست:
 «در هر حال احساس می‌کنم که خیلی چیزهایم عوض شده است. زندگی و طرز تفکر مردم اینجا خیلی با ایران تفاوت دارد. واقعاً در دنیای دیگری سیر می‌کنند. استغنای طبع دارند. چشم و دل گرسنه نیستند. هرکس سرش توی لاک خودش است و به کار دیگران کاری ندارد. تا وقتی هم که زنده‌اند زندگی می‌کنند. و بی‌شک مشاهدة این وضع در روحیه آدم تاثیر می‌کند، مگر در بعضی ایرانی‌ها که برای ابد در قشر عادات خود متحجر شده‌اند.»
و تاثیر اصلیِ نجفی در اهل اصفهانِ ادبیات، به نظر من، تلقین و اشاعه‌ی همین «منش» است، منشی که در این نامه به اختصار پیداست؛ تاثیر در جدا کردن آنها از ادبیات متعهد و این مهملات و گذر دادن آنها به ادبیاتِ جدی و آشوبنده و جهانی، آشنایی با پروست و جویس و بورخس و بارت و ... از دوستش می‌شنیدم که می‌گفت من از نجفی یک چیز یاد گرفتم که تاریخ ندارد برایم، اینکه از قید «بعضی»، «اغلب»، «احتمالاً» و «به‌نظرم» یا «به گمان من» استفاده کنم، و پرهیز کنم از حکم‌های جزمیِ «اساساً» و «اصلاً» و «به هیچ وجه». برای مقایسه نگاه کنید به شیوه‌ی شمیم بهار در نقدِ فیلم‌هاش که چکش و قلم را اشتباه می‌گیرد یا به نقدهای قاسم هاشمی‌نژاد مثلاً در «بوته بر بوته» که در انتشار چهل سال آنها نیز این روحیه را ویرایش نکرده: «کریستین و کید... اصلاً روایت جدیدی... ندارد»، «توپ [غلامحسین ساعدی] اساساً یک شکست بود.»، «فنِ برش در قالبِ یک داستان کوتاه اصلاً منطقی نیست» (که الان نمونه‌های شاهکاری از آن جلوی دست من است)، یا اینجا که می‌گوید «در داستان‌های برگزیده [ابوالقاسم پاینده] اساساً داستانی نیست.» و متحیرم که این همه قید اساساً و اصولاً و یقیناً از کجاست و چرا قیدهای احتمال در این جماعت قلیل است؟

4
ضیا موحد همین چهار ماه پیش، که بیماری نجفی عود کرده بود و شروع مسیری بود که به ظهر دوم بهمن نود و چهار ختم شد، در مقاله‌ی «آقای نجفی، مرد بی‌همتای دانش و آرامش» که در شرق منتشر شد، از ارزش و مقام نجفی نوشت و شاید زیباترین جمله‌‌ی آن که نجفی در آن تمام پیداست این گفتگو باشد که
«نشسته بودم و خاطرملول. آقای نجفی گفت: «فکر می‌کردم چه چیزی سرحالتان می‌آورد». پرسیدم: «خوب، نتیجه؟» گفت: «یک آدم تازه. ناگهان از خودتان بیرون می‌آیید، سر تا پا مشاهده و چشم و گوش» مثل همیشه درست می‌گفت.»
و همین روحیه‌ی نجفی بود که از دهه‌ی سی تا امروز اطرافیان و دوستان و یاران نجفی عوض شدند و نجفی نجفی ماند. از پورباقر و دوستان دانشکده تهران شروع می‌شود تا صفوی و حق‌شناس و ... در فرانسه و بعد گلشیری و حقوقی و صادقی و بدیعی در اصفهان تا دوستان دوران فرانکلین تا پورجوادی و دیگران در نشر دانشگاهی تا امروز که امید طبیب‌زاده و خندان و باقیِ دوستان نجفی دارند کارهای کتاب‌های باقی‌مانده را دست می‌گیرند.
البته اشاره‌ی موحد در آن مقاله به دعوای شفیعی کدکنی با نجفی بر سر وزن و حسادت‌های او، یا بدفهمی قاسم هاشمی‌نژاد از سخنرانی پیتر بروک نیز اشاره می‌کند این دومی باز (نه حرف‌های موحد که بوی خباثت و کینه می‌دهد، چیزی که در نجفی نبود) بلکه جواب نجفی عالی‌ست:
[روزی به آقای نجفی گفتم کسی مجموعه‌مقاله‌ای خواندنی چاپ کرده با مقاله‌ای پرت در آخر درباره مثلا طرز پختن کته. سکوتی کرد و لبخندی تلخ. پرسیدم: «منظور؟» گفت: «این فرد روزی هیجان‌زده و خوشحال پیش من آمد که امروز در سخنرانی معماری ایتالیایی بودم که بنا بود در باب معماری سخنرانی کند اما چون مخاطبان را پرت دید ناگهان موضوع را عوض کرد و روی تختۀ سیاه به شرح ساختار استخوان‌های بدن و کالبدشناسی پرداخت. آن کس از اینکه مخاطبان ایرانی  تحقیر شده بودند به وجد آمده بود. مقاله او هم درباره کته‌پختن، تقلیدی از آن سخنرانی است». از اینجا دانستم مدت‌هاست طرف از چشم نجفی افتاده است. البته راوی به‌وجدآمده واقعیت ماجرا را هم، به‌خصوص اگر به زبان فرنگی بوده، گمان نمی‌کنم درست فهمیده باشد. یک ایتالیایی در ایران در حضور جمع چنین بی‌ادبی نمی‌کند. به قول مولانا، مصراع: مردم اندر حسرت فهم درست. شاید، یعنی حدس می‌زنم می‌خواسته میان کالبد انسان  و معماری طبیعی ارتباطی بر قرار کند.]
که اشاره دارد به مقاله‌ی «اندر آداب چای‌نوشی» قاسم هاشمی‌نژاد در آخر کتاب «بوته بر بوته» چاپ هرمس.

5
ابوالحسن خان نجفی در کنار چند نفری مانند دهخدا و شاملو از عاشقان است، یعنی موتور محرکش عشق اوست و حجم و تکثر کارهاش از فرهنگ‌نگاری تا ترجمه و ویرایش و نشر و سردبیری مجله و معلمی و وزن شعر فارسی و ... فقط از کسی بر می‌آید که حساب ریال و شهرت را از عشقش سوا می‌کند؛ خلاف کسانی که افتخار می‌کنند «قیمت ما بالاست» نجفی و عاشقان قیمت ندارند.

6
ابوالحسن نجفی برای من تکه‌ای از اصفهان بود، اصفهانی که پنج‌سالی از عمر و مقداری از ذهن مرا با خود دارد. همانطور که نیکبخت و بدیعی و مزاجی و کیوان طهماسبیان و احمد اخوت عزیز و اینها هیچ ربطی به رفاقت یا دوستی(یا قهر) یا دیدار ندارد؛ حتی اگر دیداری در میان باشد یا دوستی. ربط به این دارد که روزگاری گذشتنِ تو از فضای مهوع ناادبیاتِ دهه هفتاد و دلقک‌بازی‌ها و قشقرک‌بازی‌های جماعتِ مثلن منتقد و شاعر و، در واقع، هوچی‌گر، و گذشتنِ تو از روزمرگی‌های ملال‌آور با کلمات و حرف و خاطرات این اهالی ممکن شده است. روزهایی را فراموش نمی‌کنم که کنج کتابخانه‌ی حسین مزاجی بیتوته می‌کردم و جنگ اصفهان می‌خواندم و اندیشه و هنر و لوح و کتاب هفته و سخن و تماشا و ...، فراموش نمی‌کنم که زنده رود و شماره‌های داستان و نوشته‌های احمد اخوت در غربت خوابگاه تسکینم می‌داد، یا عصرهای کشدار اصفهان که با دیدار و حرفهای محمود نیکبخت به تپیدن می‌افتاد و کافه‌های آخر شب با شاعری که شعر و عصا و سیگار و کراوات و سخن‌وری و خاطره با هم بود، فراموش نمی‌کنم که کتاب‌شعر و جنگ پردیس محمود نیکبخت با ترجمه‌ها و شعرها و مقاله‌هایی که کار نیکبخت و احمد اخوت و محمد کلباسی و کیوان طهماسبیان و ... بود من را از ول چرخیدن و بطالت در کاغذهای سفید نجات داد... و در پس پشت همه اینها اسم ابوالحسن نجفی حضور داشت، در تمام خاطرات، در تمام عصرهایی که قدم می‌زدیم و در تمام خانواده‌ی تیبو، وعده گاه شیر بلفور، بیست و یک داستان، جنگ اصفهان، در پس ملکوت پیدا بود، می‌گفتند شخصیتی‌ست از شخصیت‌های شب هول، شازده احتجاب و حرفهای نجفی یادم مانده است، و این جدای از نقل‌های شفاهی و خاطرات و داستان‌هایی بود که این همه را منظومه‌ای می‌کرد برای من از آدم‌ها و یادها و مکان‌ها و خانه‌هایی و شعرهایی و کتاب‌هایی و مرگ‌هایی و خودکشی‌هایی و اینها مال بیست‌سالگیِ من بود؛ خوشحالم.


آیندگان ادبی، پنج‌شنبه، 5 تیر 1354

سحرگاه شنبه 3 بهمن 1394
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- شامل 21 داستان کوتاه از نویسندگان فرانسوی: 'معامله/ ژول تلیه'، 'کبریت/ شارل لویی فیلیپ'، 'پالاس هتل تاناتوس/ آندره موروا'، 'زنی از کرک/ ژوزف کسل'، 'ایوان ایوایوویچ کاسیاکوی/ ژان ژیونو'، نامزد و مرگ/ ژیل پرو'، 'مورمور/ بوریس ویان'، 'عرب دوستی/ ژان کو'، 'کرمدن‌ها اوژن یونسکو'، 'شب دراز/ میشل دئون'، 'زن ناشناس/ ژان فروستینه'، 'کهن‌ترین داستان جهان/ رومن گاری'، 'دیوار/ ژان پل سارد'، 'هفت شهر عشق/ روژه ایکور'، 'مرتد/ آلبرکامو'، 'بدنیستم، شما چطورید؟/ کلودرودا'، 'بیرون رانده/ ساموئل بکت'، 'چگونه وانگشانو رهایی یافت/ مارگریت یورنسار'، 'درس‌های پنج شنبه/ رنه ـ ژان کلو'، 'بازار برده‌فروشان/ ژرژ ـ الیویه شاتورنو' و 'مرد بافتنی به دست/ گابریل بلونده'.

2- این داستان از مجموعه‌ی «داستان‌های شرقی» یورسنار ترجمه شده که در کتاب چاپ نیلوفر سال انتشار آن 1963 آمده (ص 333) که اشتباه است و کتاب در سال 1938 از انتشارات گالیمار منتشر شده، ترجمه‌ی انگلیسی نیز سال 1985 صورت گرفته به دست آلبرتو مانگوئل و با کمک نویسنده؛ جز همین داستان که نخستین ردِ یورسنار در فارسی‌ست، رضا رضایی نیز کتابی از شعرهاش ترجمه کرده با نام «شراره‌ها» در نشر نامک. ترجمه‌ی انگلیسیِ پل هرمان از این داستان را از اینجا بخوانید. از این داستان فیلمی نیز ساخته شد.

3- داستا مورمور که در واقع ترجمه‌ی کلمه‌ی «مورچه‌ها»ست، اولین داستان اولین کتاب بوریس ویان است با همین نام، که از 1944 نوشت تا 1947 و در 1949 منتشر شد. 

۱۳۹۴۱۰۲۸

محاوراتِ بیگاه – یادداشت‌های یک ملال

محاوراتِ بیگاه یادداشت‌های یک ملال



پی‌دی‌افِ این یادداشت را از اینجا بردارید

این‌ روزها ویرایش می‌کنم. ویرایش کارِ گلِ بیخودی‌ست اگر برای پول باشد، اگر برای دوست یا مترجمِ کاربلدی باشد یا متن دلنشین باشد، لذتناک است. اغلب ولی، دستم خشک می‌شود، چشمم هم. بعد دست می‌کشم و مقداری چیزهای جورواجور، و اغلب بی‌ربط، به قول هدایت «کفلمه» می‌کنم تا «ویراستن» یادم برود. یادداشت‌های کوچکی، روی کارت‌های فابریانوِ شیری‌رنگِ چهاردرهشت،‌ فراهم می‌کردم از این کارها و بعضی خواندن‌ها، می‌ریختم توی یک پوشه. گاهی یادداشت دو طرف کارت را پر کرده است. کارت‌ها یک هدیه‌ی نامعمول است، از طرف حمید، دوستم، که اضافه‌های برش یک کارت دعوتِ نمایشگاهِ نقاشی را برایم کارت کرد نمایشگاهِ بدی، خیرِ کاغذش از لذتِ تماشاش بیشتر. دوستم کاغذهای نخودی می‌آورد از چاپخانه، کاغذهای نباتی‌رنگِ ژاپنی که از ساقه‌‌ی برنج درست شده، صفحه‌های بزرگِ مقواییِ اندازه‌ی میز برای خط‌خطی‌های توی دفتر، کاغذ گرافِ ضخیم، و چند جور کاغذ یادداشتِ ریز و درشت.
این یادداشت‌ها را فکر نمی‌کنم جایی بشود گذاشت جز همین جا و البته بیشتر از این‌هاست، بیشتر شرح ملال.

18-11-1393
لذت غریبی در خواندن نسخه‌های پیش‌از‌چاپِ کتاب‌هاست.
گاهی که داستان نیمه‌تمامی از بهرام صادقی می‌خوانم یا طرحِ هدایت برای یک داستان‌کوتاه را، [یا اتودهای روزهای آخر ِسزان، یا اصلاً همین شعرها یا یادداشت‌های نیمه‌تمامِ میم. (پرید در مرضِ لاعلاجش انگار و شنیدم مُرده)،] و یا شاید هر کار ناتمامِ دیگری که باید ناتمام بماند، مقدر است ناتمام بماند، سقط‌شده،‌ گیر کرده در مرز هستی و نیستی، یعنی در لحظه‌ی مرگِ مولفش؛ غمم می‌شد، غمی ناتمام و ابدی...
خواندن نسخه‌های هنوز‌نهایی‌نشده‌ی کتاب‌ها مسهلِ این غم است. همین که قابلگی کنی به دنیا بیاید.
04-08-1394 : ... شاید هم موجبِ فراموشیِ غمی دیگر است: بی‌کتابی.

18-01-1394
پرانتزِ باز هول می‌آورد، پرانتزی که باز شود و چشم را نگران بدارد که: «آخر کجا و کی قرارست بسته شود، کی دهانش را ببندد این انتظار؟» اصلن چرا پرانتز؟ چرا با دو کاما این عضوِ متصل اما جدا را پیوند نزده؟ شقاقلوس چی بود؟ چیزی شبیه قانقاریا، پانویس، افتادن از تنِ متن به حاشیه. فکر کنم یادداشت بی‌مزه‌ای شد.
هولناکیِ بدتر: وقتی می‌بینی ناگهان پرانتزی بسته می‌شود! کجا باز شد؟ کجای این متنی که تا اینجا آمده‌ام جای خالیِ یک پرانتزباز است؟ خیانتِ متن است یا خیانتِ حروف‌چین؟

13-02-1394
حروف‌چین چیزی از متن می‌فهمد؟ یکبار نگاه می‌کردم: به آن خطِ چشمک‌زنِ روی مانیتور خیره شده بود و دستهاش را مشت می‌کرد و باز می‌کرد و سیگار در زیرسیگاریِ بزرگ روشن... نمی‌دانستم به چیزی فکر می‌کند؟ چیزی خاطرش آمده؟ یا چه چیزی به خاطرش نمی‌آید...

26-04-1394
فوبیا: ویرایش که می‌کنی، بعدتر که می‌نویسی، شک داری چی از خودت است یا چی را کجا خواندی، همه کاغذها سفید، یا شیری، همه عین هم، همه با خودکارِ قرمز، ترجمه یا تالیف... باید فکری کرد.


03-06-1394
برای عکاسی از ذهنِ ادیب‌سلطانی همین «راهنمای آماده‌سازی کتاب» بس. مقولات، فقرات، تحشیه، اضافات، تعلیقات، واژه‌نامه، جدول، کلیشه، مقدمه، مؤخره، فقره به فقره، خالی، پر...

19-06-1394
از داستان‌های «کاظم رضا» چیزی صعب‌تر برای نمونه‌خوانی وجود ندارد. چطور ویرایش می‌کند خودش؟ گاهی هشت حرفِ نزدیک در محورِ جاگشتی جا می‌شود...

21-07-1394
[ مترجمی در جوابِ اغلاط و ضعف متنِ کتابش، وقتی هیچ یک از مشاوران جمله‌هاش را نفهمیدند،] گفت: این ترجمه‌های ژیژک یا حتی سانتاگ را که نشر ---- منتشر کرده می‌فهمید؟ گفتیم نه! گفت: خب این کتاب من هم همانقدر سخت‌فهم است!
قبلن برای فهمیدن مثال می‌زدند، امروز برای نفهمیدن!

28-07-1394
امروز فهمیدم بعضی مترجمین گمان می‌کنند هر چیزی به زبان انگلیسی یا فرانسه یا آلمانی نوشته‌شده بی‌غلط است و وحی است و ارزش ترجمه دارد. حیف.

14-08-1394
فونت فریب می‌دهد، تایپ‌فیس فریبکار است. از این جهت خنثی‌ترینِ فونت‌ها برای نسخه‌های اولیه خوب است، مثل نازنین یا میترا. الباقی همه باید بماند برای نسخه‌آرایی.

07-09-1394
متنِ موجود اما پیچیده به لفافه: کاغذِ سفید بعد از ویرایش می‌شود شبکه‌ی دلالت‌‌‌ها، چیزهایی که باید به چیز دیگری تحویل شوند، مبدل شوند، متنِ ناموجود از لابلای این شبکه پیداست. لذت‌ها: خواندنِ این نقشه‌ی پرپیچ، حدس و تعقیبِ رفتارِ ویراستار، تداخلِ خطوطِ راهنما و ابهام...


08-09-1394
اگر کتاب را سطر‌به‌سطر بخوانی‌و شاد شوی‌و لذت ببری‌و ببینی جز دو سه کلمه نقصی ندارد، ویرایش کرده‌ای؟ ناشر که می‌گفت: «کاری نکرده که پول بدم!» ویراستاری هم دیدم که ایتالیایی نمی‌دانست و دانته ویرایش کرده بود، هر صفحه جنگلی از خط‌های سرگردان...

02-10-1394
بهرام صادقی چقدر «غروب» و «اول صبح» و این گذرگاه‌های بینابینی دارد؟ چرا دقت نکرده بودم؟

14-10-1394
به کتاب باید فکر کرد مثل ماتیس. باید به ترکیب‌بندی فکر کرد. ریختِ جملات و اجزای دقیق و آرایشِ کتاب، در اثرِ فهمِ ترکیب‌بندی‌ست که به دست می‌آید.