۱۳۹۶۰۱۱۳

راه‌آب و پرستو‌ها

راه‌آب و پرستو‌ها


از نامه‌ها- به دوستی در دور

[ ... ] حالا باران می‌بارد. تهران عجیبی شده. انگار مردمانش را با نوای نی‌لبکی برده‌اند بیرون شهر، شهر هست و مردم نیستند. دیشب هم باران بارید تا صبح. هوا روشن بود که خوابیدم. بالشت را که کمی جابجا کنم و پرده کنار باشد این چیزها پیداست: خیلی دور برج میلاد، نزدیکتر یکی دو ساختمان بلند، بعد بالکن کوچک خانه‌‌ی نوسازی که چراغ آن همیشه‌ی خدا روشن است و گلدان بزرگی بالکن را خفه کرده و گاهی زنی با موهای جمع‌بسته به آن آب می‌دهد، بعد نزدیکتر از همه درخت پیر حیاط متروک همسایه (پیرمرد هنوز زنده است و کنار در تراس می‌خوابد کماکان، به امید نور آفتابی از بالای ساختمان‌های بلند) و در آسمان هم دسته‌ای پرنده در باران ریز ساعت هفت صبح دور می‌زدند. فکر کردم لابد پرستوست، یعنی بهار را و پرستو را با هم زیاد به ذهن آورده بودم. به خاطر سپردم بگردم ببینم چه پرنده‌ای در باران پرواز می‌کند و آب و رطوبت بال‌هاش را از کار نمی‌اندازد. دست کردم ــ‌جوری که صدا ندهم‌ــ تاریخ مشروطه‌ی کسروی را از زیر تخت برداشتم. دیدم نه فونت ریزش و نه احوال من جور نیست با این نور کم اول صبح و حالتی که ذهن بیداری دارد و جسم از خستگی نای چیزی ندارد. درد دندان و وسواسی که روی پانسمان نصفه نیمه گرفته‌ام اضافه کن. به تهران فکر کردم. امشب هم که از سینما برمی‌گشتیم به فیلم مزخرف فکر نمی‌کردم بلکه تماشای شهر می‌کردم.
     حالا که باران می‌بارد باز به پرستو‌ها فکر می‌کنم. یا به هر پرنده‌ای که ــ‌خوش به حالش‌ــ‌ در باران پرواز می‌تواند.
    [ ... ] حرف‌های آن شب موکول شد به شب دیگری. فقط گفت نوشتن برای من ضروری‌ست. گفت دیدی راه‌آب آشپزخانه و پشت بام و ... چقدر حیاتی‌ست؟ من اگر ننویسم فکر می‌کنم خطرناکم، هر آن ممکن است بارانی بزند و همه جا را آب بردارد و به کثافت کشیده شوم. گفت نوشتن مجرایی‌ست که راه می‌دهد خطرناک نباشم. بعد حرف‌های دیگری زدیم چون تنها نبودیم. سلام رساند. یعنی بیشتر سراغ گرفت. من هم استاد پنهان کردنم.
    در راه برگشت به دو چیز فکر می‌کردم: به راه‌آب و پرندگانی که در باران پرواز می‌کنند. به نوشتن. تعطیلات هم دارد که تمام شود.
    امیدوارم در دیار غربت هم همسایه‌های بهتری داشته باشی، هم وقت بیشتری، هم به آن کتاب‌خانه‌ی معظم دسترسی مدام.



    (آن یکی رفیقت کل زندگی‌ش را بعد مرگ پدرش حراج دیوانگیش کرده لابد، بی کلاه و پالتو و کفش چرم. آخرین بار رفیقی در کافه‌ی سرراهیِ راننده‌کامیون‌ها در آمل دیده بودش. گفت هنوز گردن‌بند احمقانه داشته ولی لاغرمردنی بوده و ــ‌شهادت موثق می‌داد‌ــ رو به در کافه می‌نشسته به باران خیره می‌مانده، بعد چیزی از حفظ می‌خوانده و می‌گفته به آن دختر فلان‌فلان شده بگویید که دیدی یک روز نشستم در ساحل دریای مدیترانه و دود سیگار را با آروغ مشروب سریلانکایی فوت کردم؟ ببین بقیه‌ی احوالش چیست. چه نسلی شدیم.)


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




آهنگ ضمیمه هم از شوشا گپی (۱۳۱۴-۱۳۸۷) است یا همان شمسی عصار، متولد تهران و درگذشته در لندن. دختر سید محمد کاظم عصار (۱۲۶۳-۱۳۵۳) است، متولد کاظمین و رفته در تهران، که آدم عجیبی‌ست، استاد خیلی‌هاست: سیدجلال‌الدین آشتیانی و سیدحسین نصر و احمد فردید بگیر تا علی‌نقی منزوی و بدیع‌الزمان فروزانفر و آیت‌الله نجفی مرعشی. اگر اشتباه نکنم ناصر عصار (۱۳۰۷-۱۳۹۰) هم فرزند دیگر این سیدمحمدکاظم عصار است، متولد تهران و مرده در پاریس، که همین دو فرزند و کارهایشان در موسیقی و نقاشی برای عجیب بودن پدر کافی‌ست. یکی رفیق هانری کربن می‌شود و یکی برای جان بائز ترانه می‌نوشته و فیلم بازی می‌کند. جالب اینکه شمسی عصار تعریف می‌کند پدرش پس از اعدام ثقه‌الاسلام (که انگار اسفار ملاصدرا را ثقه‌الاسلام پیش عصار خوانده بوده) دل از وطن برمی‌دارد و راهی آلمان  و بعد پاریس می‌شود. در پاریس به خواندن پزشکی آغاز می‌کند. در تالار تشریح حالش بهم می‌شود. بعد خواب حضرت علی می‌بیند که چرا پاریس رفته‌ای، بیا نجف. و سیدمحمدکاظم عصار، که تبار کار و فکرش به رشدیه و نجم‌آبادی می‌رسد، برمی‌گردد ایران  می‌رود عراق و پای بحث مراجع از مشروطه دفاع می‌کند، این فقره‌ی آخر را سیدجلال‌الدین آشتیانی تعریف می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست: