۱۳۹۶۱۰۰۵

شاهدِ عینیِ تاریخ ــ یاد حسینِ شاه‌حسینی


از مرگ خسته نیستم، هنوز تازه و اصابت‌کننده و بُرّنده است. از هراس مرگ فرار کرده بودم ؛ مرگ را به شکل جنبشی از دور و صدایی نزدیک‌شونده و تکان‌ها و جیرجیرِ کشیده‌ی تیرآهن‌های خانه‌ی قدیمی‌ساز دیده و شنیده بودم؛ رفته بودم دور؛ حالا برگشتنا، در قطار  فکر هر چیزی بودم الّا اینکه ممکن است جایی خیلی دورتر، در تهران، در خانه‌ی قدیمیِ آجریِ پردرختی، مرگ سراغ پیرمردی رفته باشد که من فقط ۴-۵ روز دیدمش و بعد در هوش و حواس من حاضر بود.
اولین بار که حسین شاه‌حسینی را پانزده سال پیش، غروب روزی پاییزی، در سالن منتظران فرودگاه اصفهان دیدم هیچ خیال هم نمی‌کردم اقامت دو روزه‌اش در دانشگاه ما بشود پنج روز و من با خلف‌وعده‌ی رفیقم تمام این پنج روز میزبان و همراه او باشم، و اصلن حدس نمی‌زدم این پیرمرد با وقار و صمیمی با دست‌هایی که معلوم بود کار کشاورزی کرده است اینقدر روی من اثر بگذارد. من هیچ‌کاره بودم. چند ساعت قبلش دوستم درآمد که من باید برگردم شهرستان فلان‌کسکم مرده و تو بیا برو جای من مهمان انجمن را بیاور از فرودگاه و دو روزی هست و بعد می‌رود، من هم نه اسم شاه‌حسینی شنیده بودم و نه در شور و هول و ولای آن سال‌ها دل خوشی از سیاسیون داشتم گرچه عصبیت و شهوت کنشگری داشتم و زبانِ تیزی. از خوش و بش اول کار دستم آمد این پیر به چیزی دل‌بسته است که برایش ارزیده این زحمت راه را هموار کند و در هفتادوپنج سالگی بیاید اصفهان چیزی برای چند دانشجو بگوید و برگردد. سیمای پیرمرد و دست‌هاش و اینکه باید دستش را می‌گرفتم تا از پله‌های هتل بالا برود و صمیمیت و نجابت و خاطره‌گویی‌ش حسی در من آورد که یاد پدربزرگِ رفته‌ام را زنده می‌کرد که او هم کشاورزی می‌کرد، لاغر بود، صورت کشیده و چهره‌ی خندانی داشت، و در خاطره گفتن و روایت از دیده و شنیده‌هاش تعریف‌کردن به یاد من مانده بود. در همان بدو حرف‌ها و نظرها چنان کم‌مایگی و شتاب‌زدگیِ منِ بیست ساله را کوفت و پیرانه‌سر خاطره گفت و شاهد آورد و عیار به دست داد و آدم‌ها و اتفاقات را به محک حقیقت و حق‌گویی زد که گیج بودم، شب اول حرف زد و قرص زیرزبانی‌ش را دو تا کرد و تا ۱۲ شب تنها بودیم. اصلن یادم نیست چرا اینقدر دانشگاه و دور و بر ما خلوت بود. جز سخنرانیِ فرداش و یکی دو دیدار با دوستانش در شهر، تمام وقت با او بودم که به دیدنِ شهر و قدم‌زدن و رفتن کتاب‌فروشی‌ها و به گفتنِ او و شنیدنِ من می‌گذشت. باید اعتراف کنم بستر اتفاقات تاریخ معاصر از کودتای بیست‌و‌هشت مرداد تا آخر مجلس ششم با سرفرسنگ‌هایی در ذهن شکل گرفت که شاه‌حسینی در آن روزها گفت و من شنیدم. راویِ صادق و بی‌غشی بود. از باغش که منزلگاه قهر بسیاری بوده، از تختی که به وساطت او سیاسی شده بود، از آخرین حضور شریعتی در باغش، قهر طالقانی، وقتی که بر سر جنازه‌ی داریوش فروهر رسیده بود، تهدید نرمی که در اتوبان دچار شده بود، عمامه‌به‌سرِ آشنایی که حکمِ زندانش را داده بود و بعد یادش آمده بود برای دیدنِ مرادش به باغ او می‌آمده، منتظری و خلق و خوی خاصش، از تباری که برای جریانات پس بهمن پنجاه‌و‌هفت ترسیم کرد و نقش بهشتی و هاشمی و بقیه... تشنه بودم. به آب رسیده بودم. لعنت به تنبلی که هیچ یادداشتی از آن روزها ندارم اما «شاهدِ عینیِ تاریخ» در ذهن من هیچ‌گاه تصویری جز حسین شاه‌حسینی نداشته و نخواهد داشت. مرض نداشت. خوی پهلوانی و عیاری‌ش نمی‌گذاشت زبان را بیالاید و قضاوتِ بیجا قاطی کند، جز اگر حرف مصدق یا تختی بود و اندکی هم عزت‌الله سحابی ــ‌که مهر و دوستی زبانش را ملایم می‌کرد و جز ستایش نمی‌گفت. این غیر از آن جاهایی بود که یکی دو روز اول زبان را به عیاری و رندی گاهی نگه می‌داشت تا مبادا حرف مگویی پیش جوانِ جویای حرف اما ناشناسی بر زبان آورده باشد. بعد از سخنرانی و دیدنِ جو سالن راحت‌تر شد. هیچ یادم نمی‌رود وقتی از او خواستند در مورد سه کس از اثرگذارهای دو سه دهه‌ی گذشته نظر بدهد، و چقدر راحت در جلد کشاورزِ صمیمی خزید و رندانه سه جمله گفت که هنوز با تمام چیزهای دیگری که بعدها خواندم خدشه‌ای بر آنها نیامده است.
اعتراف کنم آن کس که دل من را از سیاست برید حسین شاه‌حسینی بود. نیم قرن سیاست را به چشم دیده بود. پستی و فجایع و دریدگی و ریا و تزویر و نفاق و شهوت و هرچه که باید دیده بود. سیر بود. رفته بود گوشه‌ای در کردان و گوشه گرفته بود. معرفت و مردانگیش بلای جانش آمده بود اما به دل پذیرا بود و جور بازماندگان و امورات دوستانِ رفته و نرفته‌اش را متقبل شده بود. ابایی نداشت که آخر کار هرچه می‌داند بگوید. پرسیدم نمی‌ترسید؟ گفت دیده‌ام و کارهایی که باید کرده‌ام و منتظر مرگم، یک سال زودتر یا دو سال دیرتر. پانزده سال دیگر، تا همین دو روز پیش، زندگی کرد. کتاب خاطراتش که چاپ شد حس کردم شاید بار پیرمرد سبک شده باشد. اگر آدم باحوصله‌ای می‌توانست بنشنید و گوش کند و بداند و بپرسد چندبرابر این می‌شد از او شنید. خبرِ رفتنش را که خواندم قطار تازه راه افتاده بود. بیرون سیاه بود. تهران بوی مرگ می‌داد و صدای ضجه‌های تیرآهن‌های خانه.
حالا بیدارم و می‌دانم صبح به تشییع جنازه نخواهم رسید. شاید نوشتن و تراشیدن خاطرات برای شکل دادن به حسی که به مُرده داشته‌ای احترام و مشایعتِ ماندگارتری باشد. کاش عکاس بودم. کاش از چهره‌ی موقر و صمیمی و رنج‌کشیده و متین و دل‌بریده‌اش در آن روزها عکسی داشتم. پرسیدم شما که نیم قرن دیده‌اید و از ابتدا پدرتان هم در سیاست دستی داشته و کنشگرانِ امروز را هم اغلب از قدیم می‌شناسید فکر می‌کنید منِ جوان چقدر می‌توانم کار سیاست کنم؟ گفت نکن، پدرم به من گفت در این مملکت اگر قدر چهار کشیده توان داری به قدر سه تاش حرف بزن، الان منِ شاه‌حسینی به تو میگم اگر چهار کشیده توان داری به قدرِ یکی حرف بزن. گوش کردم. گِردِ سیاست نگشتم. روانش شاد.

سحرِ سه شنبه پنجم دی‌ماه سال نود و شش

۱۳۹۶۰۹۲۵

دریغا دریغای قاسمِ طوبایی




هیچ چیز مثل مرگ نوبه‌نو نیست، چرا که غافل می‌گیرد و تیز می‌کند و حدّت تداعی‌هاش صاعقه‌وار است. تازه می‌کند. هربار که می‌زند جور دیگری‌ست. هربار که می‌زند فکر می‌کنی عجیب‌تر از این نیست یا نزدیک‌تر از این نمی‌آید. هر بار که اصابت می‌کند فکر می‌کنی سنگین‌تر از این موج بر سینه‌ی آدم نمی‌شکند. تف! افتاده‌ایم به جایی از سراشیب زندگی که مرثیه‌نویس شویم و دریغاگو. قاسم طوبایی را در گوگل سرچ کنید حتی خبر مرگش را نمی‌توانید پیدا کنید. شاید داستانی از سال‌ها قبلش جایی پیدا کنید. وبلاگش که مهم نیست. یک‌تنه زنده‌تر و شادتر و پرتکاپوتر از تمام چیزهایی بود که نوشت و تمام سال‌هایی بود که زندگی کرد. روزها و شب‌هایی که در اتاق انفرادی‌اش سر می‌کردیم و بعد پایمردی‌اش پای عشقی که به تکاپوش انداخت، یا تمام روزهایی که مسیر خیابان رشت و حافظ را تا شیرموزِ ساعت نه صبحِ آن مغازه‌ی کوچک با هم گز می‌کردیم هیچ شکل کسی نبود که پیش از چهل سالگی به ایست قلبی برود. هنوز خبر گرم است. هنوز هیچی نمی‌دانم. هنوز فقط چند سطر و چند دقیقه حرفهای دوست مشترکی، شده شکل تمام روزهایی که گذشته  رفته بود، و حالا از دست رفته است. همین که لپ‌تاپ را باز کردم که چیزی بفرستم برای خواهرم، فهمیدم سه روز است قاسم رفته و خاک‌شده و من حالا می‌شنوم...
همین دو روز پیش داشتم مرگ‌ها را، در شعرها و داستانها و جستارها و خاطراتی که فراهم کرده بودم، دسته‌بندی می‌کردم: فقدان مادر، غم دوست، مرگ معشوق، غم رفتنِ فرزند... بعد دیدم که خوشبخت کسی‌ست که اصلن دریغاگوی هیچ‌کدام نشده و بیرحمانه رفته و دل همه را شکسته، و شعر و خاطراتی از او در همه‌ی این دسته‌ها هست، فرزندش، همسرش، دوستانش و ...

قاسم هم رفت و دل ما را شکست با لبخندی که حکِ صورتش بود وقتی که داستان خوبی نوشته و آمده بود دل ما را بسوزاند که وسط این همه دردسر ببینید چی نوشتم، یا وقتی سیگار جدیدی کشف کرده بود و آمده بود دل ما را آب کند. شبیه تمام شوخی‌هاش. و حس پدری که با ماها داشت. باری، هنوز زود بود برای دریغاگوییِ این همه دوست که جوان می‌افتند. از تمام ساعت‌ها و روزها از آن لحظاتی متنفرم که می‌شد خبر از دوستی گرفت و نگرفتم...

۱۳۹۶۰۹۲۴

فواصلِ نیکِ مرگ




خبر مرگ است که مشدد و مکرر می‌شود. پیرمردی هشتادوهشت ساله از منتهای جنوب و خلیج  زده آمده در سالن کوچکی نزدیک میدان فلسطین شور و رقص برپا کرده و بعدِ عمری مکافات و زار گرفتن و یزله رفتن و رقصیدن ــ‌با تنی لرزان و سرخوش‌ــ خالو محمدقنبر وسط کار سرش را گذاشته و رفته. شبی قبلتر به لطف پخش زنده‌ی اینستاگرام احسان عبدی‌پور ــ‌سرخوش و کیفورِ از رقص خالومحمد‌ــ شور و حالِ محشرش را دیده بودم. خوابیدیم و با خبر مرگ دیگری بیدار شدیم. چه فرق می‌کند چطور و از کجا کسی را بشناسی یا چطور مرده باشد یا چقدر موافق راه و آرائش باشی. مجتبی‌عبدالله‌نژاد یکبار نوشته بود که جاحظ جانم را نجات داد و فکر کردم ستایش‌هایی‌ست از سر ارادت به آستان فلانی. بعد که خواندم دیدم نه راستی راستی شبی کتابی می‌خوانده در باب جاحظ تا رسیده به علت مرگش که براثر افتادن قفسه‌ی کتاب‌ها بوده است. با خودش خیالاتی می‌شود که این قفسه‌های مشبکِ پیزوریِ من هم نکند بریزد، و در خواب و بیداری عاقبت جاحظ سبب هول می‌شود و می‌رود در جایی دور از کتاب‌ها می‌خوابد؛ که ناگهان چند دقیقه بعد قفسه‌های مشبک می‌ریزد و مترجم ما جان به در می‌برد. حالا می‌خواندم که امروز صبح نه از ریختن کتاب‌ها که از ایستادن ناگهانیِ قلب در این تهرانِ بی‌پدر رفته است. با صبحانه خبر را مزه می‌کردیم و افسوس، که فهمیدم پیرمردی از اقربا چند روز پیش مرده و کسی خبرش را به من نداده. لابد فکر کرده‌اند من نعمت‌نامی که سال‌هاست از خانه بیرون نیامده ازکجا یادم هست؟ یا فکر کرده‌اند خب یادش باشد چقدر مهم است که حالا فی‌الفور زنگ بزنیم که فلانی رفت؟ سه روز بعد، وقتی خواهرم خبر مرگ خالومحمدقنبر را دیده بود و گفت راستی فلانی هم رفته و اتاق کوچک قدیمیِ کنج حیاط را دیروز خراب کردند ــ‌صبحانه هم نشد بخورم... اتاق کوچک قدیمیِ تاریکی داشت که هیچ‌وقت نور مُکفی نداشت. دل نداشت که بخواهد نور اتاق مهیا کند یا خانه بپردازد. اجاق کوچکی داشت که چایی دم می‌کرد و از همین کنج اتاقش همیشه سیاه بود تا سقف، و هیچ‌وقت راضی نشد در خانه‌ی نوساز پسرش زندگی کند. شنیدم که بعدِ رفتن از همان اتاق با تابوت بیرونش آورده‌اند. بیمارستان و دکتر را سال‌ها بود که اعتقادی نداشت و می‌گفت حرف این جماعت پر و پایی ندارد. پسرش پزشک شده بود ولی باز برایش فرقی نداشت. حالا خانه پرداخته و رفته، رفته و اتاق کوچکِ دودگرفته‌ی کنجِ حیاطش را خراب کرده‌اند که بوی مخصوصی می‌داد که نم نبود ــ‌آفتابِ جنوب و نم؟!ــ و پاکیزه بود ولی دودی و گرفته و پر از حزن.
   می‌بینی؟ می‌شود همینطور نوشت از یادهایی که مرگ در ذهن ما تیز می‌کند. ظهری که دلمرده و بی‌حال بیدار شدم و صدای کسی را از هال شنیدم که شش سال بود ندیده بودمش، فقط حدسِ این نمی‌زدم که بخواهد از مرگِ تازه‌رفته‌ی خوش‌ذوقی روایت جدیدی بگوید و مرگ، یا خبرِ مرگ، و حالا روایتِ مرگ، باز سرم را فشار بدهد تا در هوای مخصوصی تنفس کنم. شب نشده رسیدم به این توضیح مترجمِ «شراره‌ها» که یورسنار در گفت‌و‌گویی می‌گوید دوست دارد آهسته بمیرد، کاملاً واقف باشد چه رخ می‌دهد، مثلن نوعی بیماری دچار شود و پیشرویِ مرض بگذارد مرگ در بدنش جا باز کند، و عبور را و گذشتن را مزه‌مزه کند مبادا این تجربه‌ی غاییِ هر بنی‌بشری را از دست بدهد: مردن با دو چشمِ باز.

نیمه‌ی آذر نودوشش



این یادداشت ده روز پیش نوشته شد. حسِ خوبی نیست که تجلی‌های مرگ و خبرهای مرگ و جوان افتادن‌های پاییزی ــ‌لعنت به هوای آلوده‌ی تهران که علت‌های غاییِ مرگ را ماسکه می‌کند‌ــ و روایت‌های متکثرِ مرگ‌هایی که می‌بینیم، و اندوه و گرفتگیِ بعدش، می‌شود خارخارِ مرگِ خود و می‌روم سراغ یافته‌های مرگ در کتاب‌ها. در تأمل نهمِ یورسنار در کتاب «شراره‌ها» می‌خواندم: «فاصله‌ی ما تا مرگ گاهی فقط به‌اندازه‌ی یک نفر است. این یک نفر را که بردارید، می‌ماند مرگ.» و در تأمل نهم، که متن و توضیح ندارد، نوشته «من خود را نخواهم کشت. مردگان زود فراموش می‌شوند.» خداوند رحمت کند یورسنار را، نگه دارد مترجمِ بزرگوارِ شراره‌ها را، نگهدارِ این فواصلِ نیکِ آدمی تا مرگ باشد، خواب را بر ما آسان کند، دیدارِ دوستانِ دور مهیا کند و بر خاکستان‌های فراموش شده برف ببارد.