۱۳۹۷۱۰۰۷

مگر خدا خود جوابگوی این فاجعه باشد


آنچه می‌خوانید بخشِ پنجم است از پیشگفتارِ درخورِ مرحوم قاسم هاشمی‌نژاد بر گزارشِ فارسی‌اش از «کتابِ ایوب؛ منظومه‌ی آلام ایّوب و محنتهای او از عهد عتیق»  [با مقایسه‌ی تطبیقیِ پنج‌متنِ کهن فارسی] که می‌آغازد با تطّورِ «شرح حال ایّوب» از سنّتِ یهودی تا ایرانیانِ اسلام‌آورده، و ختم می‌کند پیشگفتار را به همین بندِ پنجم که پرسشی‌ست از رابطه‌ی انسانِ ایرانیِ همین سال‌های آخرِ دهه‌ی هشتاد شمسی با آنچه در داستانِ ایوب می‌خواند؛ و بعدش هم توضیحی می‌آورد در باب خرت‌و‌پرت‌هایی مثلِ شیوه‌ی ترجمه و سبکِ کتاب. اما، در واقع، پیشگفتار تمام می‌شود با همین خطابِ قاسم هاشمی‌نژاد، خطابی تاریخی در مواجهه با فاجعه، فاجعه‌ای که آن را چندان عظیم می‌یابد: «مگر خدا خود جوابگوی آن باشد». فکر می‌کنم توضیحی لازم نیست برای تصویرها و طپشِ لحن و خطاب و عتابِ متن که از فارسی بهره‌ای اصیل و از صناعات بلاغی حظّی وافر بُرده ــ‌و می‌چِشانَد. شاعر باید شاهدِ زمانه‌ی خودش و تنش و وطن و عشقهایش و دلش باشد، و به اعتبارِ فقط همین «بخش پنجمِ پیشگفتار: مگر خدا خود جوابگوی این فاجعه باشد» می‌شود قاسم هاشمی‌نژاد را شاعر دانست، و این کتاب را بهترین حاصلِ عمرِ رفته‌ی کسی دانست که کاش تمامِ عمر «کتاب می‌پرداخت» و جز ایّوب باقیِ شخصیت‌های «تاریخِ تحولِ درامِ الهی» را هم «صاحبِ کتاب» می‌کرد.
سحرگاه هفتم دی‌ماهِ نود‌و‌هفت
گلستانِ دوم
مانا روانبد



در تجربه‌ی بیست‌وپنج‌ ساله‌ی اخیر، کتاب ایّوب، و مقوله‌ی خیر و شرّی که با آن مطرح‌ست، برای خواننده‌ی ایرانی چه مفهومی و چه جایی دارد؟ تراکمِ اتفاقاتِ گونه‌گون و شگرفِ این دوره، تلاطُمی که هستیِ همگان را یکباره درنوردید، انسانِ ایرانی را چون دوره‌ی ایّوب مستقیماً و بی‌واسطه متأثر از حوادثی می‌کند که پیشِ از این درباره‌ی آنها چیزهایی خوانده یا شنیده بود...
خواننده‌ی ایرانی با آنچه در این دوره دید و آنچه از سر گذرانده، چه بسا، درکِ بهتری نسبت به سرنوشتِ ایّوب پیدا کرده است، چرا که اکنون با او هم‌سنِخی و هم‌سُخنیِ بیشتری احساس می‌کند. همدردیِ او برای ایّوب فقط به‌خاطرِ هم‌گوهریِ انسانی و تحمّلی که این موجودِ زجردیده در برابر مصائب نشان می‌دهد، و صبوری‌ای که در برابر آلام و محنتهای حیات پیش می‌گیرد، نیست. چیزی از این داستانِ پُرآبِ چشم، چیزی از این‌همه که بر سر ایّوب آمده است، خواننده‌ی ایرانی نیز احساس کرده و به تجربه‌ای مستقیم دریافته: از کُشت‌و‌کُشتار گرفته تا دردِ غُربت و فراق، از فروپاشیِ آشیانها گرفته تا مرگِ عزیزان، از خاموشیِ چراغِ کاشانه گرفته تا پراکندگیِ خویشان، از فقر و تهیدستیِ عاجل گرفته تا کشیدنِ بارِ سنگینِ تفکیر و طردِ نزدیکان؛ و سرآخر: جنگ. جنگی که سرگُلِ جوانانِ وطن را برچین کرد؛ زمانی که زمین از شیرانِ چَشته‌خورده موج می‌زد.
اکنون که به پشتِ سر می‌نگریم چنین می‌نماید که سیل‌بندی از سرِ راهِ یک سیبلابِ مهیب و بنیان‌کَن برداشته شده است. در چنین پس‌زمینه‌ای هول‌انگیز، اضطراب قاتقِ نانِ روزانه شده است. عجب آنکه سوانحِ فردی نیز بُعدی غول‌آسا یافته، نه مرگ‌و‌میرها دیگر جنبه‌ی عادی دارند و نه بیماریها و نه وقایعی که زندگیها را دستخوشِ تکانه‌های شدیدِ خود می‌کنند. همه‌چیز، در تناسب و تأسی با چنین پس‌زمینه‌ای، اندازه‌ی غول‌آسا یافته است. طبیعت کارگردانِ ماهری‌ست. در صحنه‌ی نمایشگونِ زندگی همه چیز به‌هم جفت‌و‌جور می‌شود. اگر هنوز حساسیت‌های خود را از دست نداده باشیم، اگر هنوز معیارهای قدیمِ دل در ما زنده باشد، وقتی که به این نمایشِ بُهت‌انگیز نگاه می‌کنیم، ابعادِ فاجعه را چندان عظیم می‌یابیم که مگر خدا خود جوابگوی آن باشد.
انسانِ امروزی با آزمونِ ایّوب  یک بارِ دیگر دادخواهیِ خود را نزد خدا می‌برد و از او هم شکایت می‌کند. چرا خداوند خوبان و نازنینان را در زحمت می‌اندازد؟ آیا خداوند به سرنوشتِ انسانها و آنچه بر سرشان می‌آید علاقه‌مند نیست؟ آیا دوست می‌دارد که بلا را به سراغِ دوستانش بفرستد؟ آیا حکمتِ بالغه‌ی دیگری در میان است که ما، بشر خاکیِ نادان، از آن بی‌خبریم؟
زمانی در بحبوحه‌ی هجوم خونبارِ مغول، عالمِ علمی که برانداختنِ خانمانها و بی‌حرمتیها را نظاره می‌کرد، در جوابِ عالِمی دیگر، که می‌پرسید: «مولانا! این چه حالت است؟»، گفت: «خاموش! باد، بی‌نیازیِ خداوند است که می‌وزد». به‌نظر نمی‌آید که دیگر بتوان با چنین توصیفی جویندگان، پاسخ را دعوت به خاموشی کرد و مدعی شد که سامانِ سخن‌گفتن نیست.»

۱۳۹۷۰۹۲۳

بخشو و غم‌سرشتیِ جان جنوبی


غم عالم به جانم جا گرفته چو سیلابی که بر دریا گرفته.

اگر می‌خواهید بدانید چیست این طبیعتِ مبهم و چندوجهیِ جنوب و غمِ مردمانش که با جانشان سرشته و به آنان کیفیتی خیامی بخشیده، این دوازده دقیقه را گوش کنید که مجلسی‌ست از پیرمردان سینه‌سوخته‌ی بوشهری، بخشو چند دهان شروه می‌خواند از شعرهای فایز دشتی و مفتون بردخونی، یاد یکی دو دوستِ ازدست‌رفته‌شان می‌کنند و بیامرزی می‌فرستند، قلیانی می‌کشند اما فقط در فواصلی که بخشو سکوت می‌کند، خاطره تعریف می‌کنند، رندی می‌کنند در تعارفات معمول، و یقین بدانید آن خنده‌هایی که قهقاه می‌زنند حتی وقت خواندن بخشو چیزی‌ست در مایه‌های گذران دیدن دنیا و مافیها و غمهاش.

هرکسی که جنوبی باشد و فکر کند کمیت دنیا یک‌جاییش لنگ می‌زند و دلش برای چیزی تنگ شود که نمی‌داند چیست و ببیند آفتاب زندگی‌بخش اینجا هم زندگی می‌بخشد هم می‌کشد، و نفسش با شرجی تنگ شود و سال‌های سال فرق شرجی‌های فصول مختلف را بداند، حتمن دو حنجره برایش معنای دیگری می‌گیرد: یکی استاد دادبه و یکی بخشو.

شبی که رفتم خالو عادل را ببینم ساعت از یازده گذشته بود و می‌دانستم قلیان دومش را دارد چاق می‌کند، حرفهای معمول که تمام شد گفت یک بخشو پیدا کردم بیا گوش کن. و گذاشت. و پوست سرم جمع شد. در این آواز و فضای جمع پیرمردها اکسیری بود که سال‌ها دنبالش می‌گشتم. با خودم آوردم و روزها و روزها گوش می‌دادم تا غروب که هوسش آمده بود و دست دست می‌کردم کارم تمام شود چایی بریزم و بخشو را با هدفن گوش بدهم. دوستی خبر داد آصفه خانم درگذشته. بی هیچ توضیحی. می‌دانستم اینقدر نزدیک هست که خبرش موثق باشد.

حالا نشسته‌ام به یاد آصفه خانم گوش می‌دهم. 
مرگ اینطور چیزی‌ست.




۱۳۹۷۰۹۲۱

کرانه‌ی شب


کرانه‌ی شب می‌دانید کجاست؟

جایی که نور از تاریکی جدا می‌شود و روز از شب جدا می‌شود و خط فارقِ غروب است که چون حلقه‌ای گرد زمین می‌گردد با چرخش خورشید. نور که کم می‌شود، مثل صدای زلزله که از دور می‌آید و شبیه همهمه است، می‌بینم که شب با سرعتی خارق‌العاده زمین را در می‌نوردد، و غروب می‌آید، و نیمی از جهان ما همیشه زیر نقاب می‌آرامد.

تفریح روزهایی که نمی‌توانستم کاری کنم این بود که غروب‌ها می‌رفتم پشت بام ساختمان ــ‌که از قضا روی تپه‌ای بود‌ــ و تماشای هواپیماهایی که می‌کردم که از مهرآباد بلند می‌شدند، خیزشی نرم سوی غروب، و بعد اوج می‌گرفتند؛ من منتظر آن یکی دو دقیقه می‌شدم که هواپیماها گردن می‌کشیدند بلند شوند و از تاریکیِ دشت تهران می‌رسیدند به سرخیِ افق غروب و نقطه‌ی سرخی می‌شدند در آسمانِ رو‌‌ـ‌به‌‌ـ‌تاریکی.

حالا از پنجره‌ی اتاقم نشستن هواپیماها را می‌توانم ببینم تا جایی که می‌رسند به کمرِ برجی گنده و تصویر تمام می‌شود، ساعت از ۱۲ که رد می‌شود تفریح من هم تمام است. در نشستن و برخاستن هواپیماها نمی‌دانم چیست که دوستم می‌رفت پارک می‌کرد در جاده‌ی ساحلیِ پشت فرودگاه، و بلند شدن هواپیماها را از بالای سرش نظاره می‌کرد. و تف توی دریا می‌انداخت و برمی‌گشت بر سر خانه‌ی خیلی قدیمیِ مادربزرگی‌اش.




۱۳۹۷۰۹۰۹

اشرافیتِ نبوغ و مرارت ــ حسین معصومی‌همدانی




ششم آذرِ امسال حسین معصومی‌همدانی هفتاد ساله شد.

سلامت نفس، صراحت و طنز نابش، مناعت طبع، دوری‌اش از سیاست، تسلط بر چند زبان، و ـبه قول آقای محقق داماد‌ــ «دانش وسیع و متنوعش که نشان نوعی نبوغ است»، باعث شده تا حسین معصومی‌همدانی چهره‌ی یکه‌ای باشد، «آکادمیسین» به معنای واقعی؛ آنچنان که یوسف اباذری بگوید «در صحبت با من هیچ‌گاه نادانی‌ام را بروز نداد، همواره با طنز سخن گفت و از پیِ صحبت‌هاش به جست‌وجوی چیزی رفتم که نمی‌دانستم یا کم می‌دانستم» و محمدجواد فریدزاده از او چنین یاد کند: «ندانسته‌ایم که طنز یعنی پرده‌برداری از آنچه با زبانی جز آن نمی‌شود بازگفت؛ از این‌روی عبید زاکانی حکیم بوده است، و از این حیث معصومی‌ نیز از حکمای زمان ماست.» 

تاریخ به یاد خواهد آورد که ایشان را از «انجمن حکمت و فلسفه» اخراج کردند، و سببش خباثت و بی‌خردیِ «یک فرد» نبود، تأییدی بود بر عصر زوال فرهنگ در ایران.

با یادکرد و شادباش هفتادمین سال تولد ایشان، که به تمام معنا «عشق کتاب» است،‌ جستار طنازانه و تلخِ «پیشنهاد فروتنانه»‌ی جاناتان سویفت را به ترجمه‌ی بینظیر ایشان بخوانید؛ از احوال خودمان هم دور نیست.





۱۳۹۷۰۸۱۴

حکایت پدید آمدن شهر نو، قلعه‌ی فراموشیِ تهران


توضیح کوتاه اینکه آشناییِ بنده با آقای دکتر محمود زندمقدم از همین کتاب شهر نو بود،‌ کتابی مشتمل بر دو بخشِ «قلعه‌ی زاهدی» (سال ۱۳۴۸)  که پژوهشی‌ست در باب روسپی‌خانه‌ی بزرگ تهران پیش از انقلاب، قلعه‌ی شهر نو، و دیگری «دو دیدار از مجتمع بهزیستی» (سال ۱۳۶۸)، چاپ خانه‌ی هنر و ادبیات گوتنبرگ و کتاب ارزان استکهلم، با تاریخ ۱۳۹۱؛ چاپ کتاب را آقای ناصر زراعتی ممکن کرده‌اند که یادداشت کوتاهی نیز بر کتاب نوشته‌اند.
و از تمام کتاب همین تکه‌ی روایت شکل‌گیریِ محله‌ی مخصوص زنان روسپیِ تهران عجیب یادم ماند. بخوانید با این توضیح که «اسمارت» از اعضای کمیته‌ی آهن است که ریاستش را سیدضیا برعهده دارد، مرکب است هشت عضو ایرانی و سه عضو فرنگی (آیرون ساید، کلنل اسمایس و سر والد اسمارت، که اسمارت در سفارت دبیرِ دپارتمان شرق است.)، با هدفِ خطیرِ به دست گرفتن قدرت.
***
این ماجرا را برای من یکی از بازیگران خود واقعه، یعنی ژنرال حبیب‌الله خان شیبانی، شاگردِ پیشینِ سَن سیر (مدرسه‌ی نظامیِ مشهورِ فرانسه) و به‌طور قطع مردِ شایسته‌ی قشون ایران بازگو کرده است. اسمارت در آن موقع مستشارِ شرقیِ سفارت انگلیس بود. این مرد دانش‌آموخته و ادیب و ظریف شناساییِ کاملی در موردِ ایران داشت. زبان و ادبیاتش را می‌شناخت، با آداب و سنن ایرانی آشنا بود. اگر همه‌ی جنایاتی که ایرانیان به او نسبت می‌دهند واقعیت داشته باشد روحش در اعماق جهنم خواهد سوخت. ولی این مطلب مسلّم است: او عاملِ ارتباطِ رئیسش، نورمن، با سید ضیا بود که به او دستورهای وزارت خارجه‌ی انگلیس را ابلاغ می‌کرد؛ یا بهتر بگویم، اوامرِ لُرد کرزن را ابلاغ می‌کرد. بر اساسِ یکی از این دستورها که به تهران رسید، مبنی بر براندازیِ رضاخان، ظاهراً حبیب‌الله خان مأموریت یافت مراتب را به سید ضیا حالی کند و این مأموریت در حضورِ اسمارت داده شد. حبیب‌الله خان، که بهش اعتماد داشتند، به‌جای انجام این زشت‌کاری، رئیس خود را از توطئه آگاه کرد و رضاخان توانست با پیش‌بینی‌های لازم و تدابیر به‌جا، در ماه ژوئن ۱۹۲۱، حساب سیدضیا را برسد و به دولتش خاتمه دهد.
برای رضاخان پس از خروج سیدضیا یک مطلب ماند و آن طرح برنامه‌ی انتقام بود بدین سان که:
پریچمن و اسمارت دو خانم‌بازِ قهّار بودند. معشوقه‌ی پریچمن زنِ فرانسویِ چاق و قدکوتاهی بود که اتفاقاً شوهرش اهل مدارا بود. اسمارت ازدواج کرده بود و همسر داشت، ولی همسرش را به پاریس فرستاده بود. هردو این‌ها علی‌رغمِ مخاطرات و مشکلاتی که می‌توانست به وجود آورد، تمایل به معاشرت و سرگرم شدن با زنان ایرانی داشتند. بدین منظور، هر دو برای سرگرمی و وقت‌گذرانی، به عشرت‌کده‌ای متعلق به زن سرشناسی می‌رفتند به نام عزیز کاشی، که جز خودِ صاحب‌خانه، گه‌گاه برای‌شان دوستانِ خویش را هم دعوت می‌نمود. القصه شبی که اینان برای سرگرمیِ چندساعته به این عشرت‌کده رفته بودند، توسطِ قزاق‌ها غافلگیر شدند. اسمارت از پنجره‌ی اتاق به خارج پریده ناپدید شد، ولی پریچمن که فرز و تیز نبود، به عنوان فاسق و فاجر، به دست پلیس ایران دستگیر و به قرارگاه منتقل گردید، به مدت چهارساعت ــ‌تا هویت اصلیِ وی فاش و مسجّل شد ‌ــ در توقیف به سر برد.
پریچمن که به سببِ این فاجعه، آماجِ طعن و تمسخر شده بود، ناچار از ترکِ ایران شد. کرزن که از ماجرا دلتنگ و خشمناک بود، نامش را از فهرست دیپلمات‌ها حذف کرد. البته اسمارت هم وضع مشابهی داشت، منتها با شرایط مناسب‌تری تهران را پشت سر گذشت.
طبیعی‌ست که روزنامه‌های وقت از این ماجرا آگاه شدند و خبر را به نحوی که به آنها داده شده بود منتشر کردند؛ به‌ویژه که دستِ سردار سپه در کار بود و می‌خواست به آن آب و تاب داده شود. در کتابِ پدر و پسر،‌ ناگفته‌هایی از زندگی و روزگار پهلوی، که هفتادسال بعد جمع و تنظیم شده، می‌خوانیم:
«از وقایع عجیبی که در این زمان اتفاق افتاد، بازداشت دو دیپلمات ارشد انگلیسی (اسمارت و پریچمن) در خانه‌ی فاحشه‌ی معروفی به نام عزیز کاشی بود. اعضای سفارت انگلیس پس از تنظیم صورت‌مجلس و احراز هویت‌شان آزاد می‌شوند؛ ولی عزیز کاشی و زن بدنام دیگری را که در منزل او بوده دستگیر می‌کنند. خبر رفتنِ دو مرد اجنبی به خانه‌ی زن ایرانی و دستگیریِ زن‌ها روزِ بعد در شهر می‌پیچد و حاج آقاجمال اصفهانی که از علما و وعاظ متنفذ تهران بود شرحی به سردار سپه می‌نویسد که بایستی حد شرعی بر آن‌ها جاری شود. رضاخان در اجرای این امر دستور می‌دهد آن دو زن را در میدانِ توپخانه به سه‌پایه بسته حد بزنند و افسر قزاقی که مأمور اجرای این دستور بوده طوری در چوب زدن به آن دو خشونت به خرج می‌دهد که هردو خون استفراغ می‌کنند. بعد از اجرای حد شرعی، آن‌ها را به خوار تبعید می‌کنند و در ضمن به نظمیه (شهربانی، به ریاست محمدخان درگاهی معروف به «چاقو») دستور می‌دهد که کلیه‌ی فواحش را از تهران خارج کرده و در بیرون دروازه قزوین، در محله‌ای که بعداً به نام شهر نو معروف شد اسکان بدهند.»
در تاریخ بیست و پنج‌ساله‌ی ایران، تألیف حسن مکی، استوار ارتش و معاون شهرداری تهران و وکیل مجلس سابق، به این واقعه اشاره شده و هاوارد کنسول انگلیس را نیز یکی از بازیگران می‌شناسد:
«حد زدن فواحش و تبعید آن‌ها از طرف سردار سپه مدتی در شهر زبانزد خاص و عام بود و سردارسپه هم در اثر این اقدام تا اندازه‌ای بین عوام محبوبیت پیدا کرد... هیچ‌کس نمی‌دانست که این موضوع از یک سرچشمه‌ی سیاسی جریان پیدا کرده است...»
مخبرالسلطنه هم در کتاب خاطرات و خطرات نوشته است:
«از قضایای بی‌سابقه‌ی این دوره حد زدن عزیز کاشی و امیرزاده خانم بود به پافشاریِ حاج آقا‌جمال اصفهانی که شب ۹رجب ۱۳۴۰ (۱۸ حوتِ ۱۳۰۰) درنفر از اجزای سفارت انگلیس در خانه‌ی عزیز بوده‌اند (اسمارت و پریچمن). امیرزاده خانم هم بوده است... عزیز آوازِ خوب دارد و صبیحی مطلوب و از حدخوردن امیرزاده بسیاری متألم شدند.»
***
خب، عرض کنم که آقای زندمقدم در پانویس به نقل از عبدالقادر مراغه‌ای آورده‌اند که آوازِ صبیحی را «آواز درگاهی» نیز گویند و «در آن چنان آواز تحریر به نادر باشد غلیظ و روشن».

حالا اگر اطرافِ داستان این شکل‌گیری بگردیم قصه پیداتر می‌شود. سابقه‌ی شهرنو و معرفیِ آدم‌هایی که در وقایع این اسفند ۱۳۰۰ اسمشان آمد تا عاقبت کارشان چیز پرکششی‌ست.


۱۳۹۷۰۷۲۹

از دفتر نامه‌ها - به زنده‌یاد محسن صبا، زیباترینِ نومیدان

سلام آقای صبا
[حالا راحت می‌شود شما را خطاب گرفت و به اشاره رد نشد. شما هم اینجور راحت‌تر بودید که م. ص. یا حتی محسن و این چیزها بیاید تا اسم و اشاره مستقیم شود.]


امروز، ظهری که خبر رسید شما رفته‌اید و ما را تنها گذاشته‌اید تهران از صبحش ابری بود و من تازه رسیده بودم دفتر انتشارات، کارها خوب پیش رفته بود و می‌دانستم دیگر چندان کاری ندارم تا دمِ غروبی که برای طرح جلد بعضی کتاب‌ها باید برویم دیدنِ بهرام داوری ــ راستی نشد بگویم بهرام چقدر از آن جستارِ شما خوشش آمده بود و همان چند سال پیش که تازه خوانده بود یادم هست گفت: «داستانِ خوب چندسال بود نخوانده بودم» و من جوانی کردم گفتم آقا داستان نبود بیشتر خاطره بود، که خندید گفت شما بگو خاطره من میگم داستان. «این شماره با تأخیر» را شبی آقای نوکنده آمد و برایش آورد. قبلتر بهرام از شب‌های برفی و پیاده‌رفتنش با بیژن گفته بود تا حسش و احترامش به کاظم رضا، که هنوز زنده بود، حتی بهرام گفت می‌خواهد ببیندش و روزهای آخر بیمارستان هم سپرد به من که پرس‌و‌جو کن و شماره و بخشش را پیدا کن بروم ملاقاتش، ولی گفتند به دلیل عفونت بیمارستانی و اینها بهتر است بگویی بهرام نیاید، و نیامد، و کاظم رفت و دریغای بهرام یادم ماند. خلاصه از آن روزهای ابریِ مخصوص بود امروز، و پیاده که می‌آمدم دفتر یادم از روزی ابری آمد که «این شماره با تأخیر» شماره شش را برای دوستی برداشته بودم و توی تاکسی جستار شما را خواندم و قبل تجریش پیاده شدم سر زعفرانیه، و تا دفتر انتشارات پیاده رفتم و سعی کردم با چشم شما سربالایی را ببینم؛ وقتی رسیدم دفتر نشستم توی مبل چرم سیاهِ تک‌نفره پشت به نورگیرِ جلوِ اتاقم و لپ‌تاپ روی پا گذاشتم و چندخطی برای شما نوشتم از واخواندنِ خاطراتِ شما با بیژن، و اینکه حالا کجا نشسته‌ام و برای شما چیز می‌نویسم. جواب شما را هم یادم هست. خلاصه در همین فکر و یادها بودم امروزِ ابری که رسیدم دفتر و اول از همه دیدم دوستی نوشته شما رفته‌اید: درگذشت: مهر ۱۳۹۷
    از پنجره‌ی اتاق کارم در این دفترِ جدید می‌شود شرقِ تهران را از ارتفاع دید، و اکباتان را، و هواپیماهای مهرآباد که بلند می‌شوند و در غروب پیداتر و زیباترند: سبک، بالارونده، سبک ولی باوقار، با چراغی روشن. ظهری نشسته بودم توی هال، روی مبل سیاه تکنفره‌ی چرمی که سالهاست با ما از این جا به آن جا میاید، به اینترنت وصل شدم، و ارتفاعِ ظهرِ تهران غمگین شد. کوچه و باغ‌های الهیه، بوی کاهگل خانه‌ی پدری که باغبان بود و قبرش را زیر درختان دوست می‌داشت، رکوییم موتزارت. زدم بیرون. پیاده رفتم سوپری پیدا کنم. بهمن چرا ندارید آقا؟ صدای پیغامگیر تلفن خانه که لحن گرم شماست که از بیمارستان برگشته‌اید و می‌خندید و می‌گویید سرطان را هم دست به سر کردید رفت، این دیگر ابلیس که نیست، چقدر مانده تا ۲۴ آذر؟ ماه کنعانیِ من مسند مصر آنِ تو شد / وقتِ آنست که بدرود کنی زندان را، ای بابا! چطور مگر می‌شود شما بروید آقای صبا؟ اینکه نمیشه...
    حالا که اینها را می‌نویسم نیمه‌شب است و نشسته‌ام پشت میزِ چسبیده‌به‌پنجره‌ی خانه‌ی جدید، که هنور پرده ندارد، و شب‌ها سوسوی چراغ‌های شهر پیداست و دو گلدسته‌ی سبز و روشنِ امامزاده‌ی همین پایین. راستش ترسیدم بخوابم و خواب مرگ را سبک کند. نخواستم بخوابم و سینه‌ام سبک شود فردا. گشتم این جستارهای شاهرخ مسکوب را پیدا کنم که اول‌بار شما سراغ دادید و گفتید یک‌چیزی دارد مسکوب برو پیدا کن ببین چطور از مرگ دوستش جستاری نوشته و خاطره را فرم خلاقه‌ای داده که بین داستان و جستار و خاطره لرزان است آنقدر که یک‌جاش می‌تواند و می‌گوید: هوشنگ چرا مردی؟ آخر هیچکس مثل تو نمی‌توانست اسم من را شب‌های برفی با شاش روی برف بنویسد. هرچه گشتم کتاب را پیدا نکردم. آن‌وقت هنوز اچ‌اند‌اس مدیا چاپش نکرده بود و خیلی گشتم تا کتاب چاپِ سوئد را از کتابفروشیِ قدیمیِ کنج میدان انقلاب پیدا کردم، اسمش هم چیزی بود در حدودِ «خواب و فراموشی»، آن را هم حالا پیدا نمی‌کنم؛ چون کتاب‌ها هنوز در کتاب‌خانه‌های خانه پراکنده‌اند و وقت نکردم سر فرصت بنشینم کتاب‌ها را دسته‌بندی کنم و عزیز‌ترهاش را توی کتابخانه‌شیشه‌ایِ کنارِ میزم بچینم، تازه‌ها را توی قفسه‌ی کوچکِ چوبیِ سه‌طبقه‌ی آنطرف میز، هرچه گشتم پیدا نکردم وگرنه دلم می‌خواست جستار مسکوب برای جهانبگلو را بخوانم؛ که درواقع یادداشت‌های روزهای تلخی‌ست که امیرحسین جهانبگلو را آورده‌اند پاریس و با بیماری مرگ‌آورش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و مسکوب قطره‌قطره چکیدن مرگ در جسم و چشم و جان و صدای دوستِ قدیمش را می‌شنود که همیشه یادم بود می‌گفتید خانمش، خُجی‌خانم، خاله‌مادریِ شما ــ‌یا همچین چیزی بوده است‌ــ، یادم بود چطور مسکوب مرگِ امیر را می‌بیند، و خودش را، که تماشای مرگ می‌کند و احاطه می‌شود، که امیر می‌گوید «آرزوی مرگ ناگهانی داشتم و در خانواده‌ی ما کسی سرطان نداشت، حالا برعکس شده»، بروزهای بعد که مسکوب به امیر سر می‌زند هرروز، و یکجا باخودش فکر می‌کند «این دیدارهای پی‌در‌پیِ هرروزه از آدمِ دمِ مرگ، بیمار را به شک نمی‌اندازد؟ با خودش نمی‌گوید مگر چه خبر شده؟»، روزهای بارانیِ پاریس و امیر که برمی‌گردد تهران و تکیده‌تر می‌شود و بین خودش و مرگ جوی آبی فاصله می‌بیند که مرگ ایستاده آنطرف می‌گوید بیا اینطرف، و عاقبت روزی دوستی از تهران زنگ می‌زند می‌گوید امروز امیر چیز شد، و مسکوب می‌گوید «فهمیدم این مرگ، این چیز، آمده این طرفِ آب و امیر را برده آنطرف». حیف، همینجا تمام می‌شود و ما هیچی از روزهای بعد از امیر نمی‌دانیم که چه به چیزها فکر کرده شاهرخ مسکوب و چطور با مرگ دوستِ قدیمش کنار آمده. حیف پیداش نمی‌کنم از رویش اینجا برای شما بنویسم.
    راستی، شادی هم سلام می‌رساند می‌گوید بگو آقای صبا بی‌معرفتی کردی امسال ۲۴ آذر منو تنها گذاشتی. فکر کردم از امسال چه تداعیِ تلخی باشد. گفتم نوشته بود «آلودگی پاییزِ تهران اگر گذاشته بود دوستیِ من و بیژن چهل‌ساله می‌شد» و حالا که چند روز است آلودگی برگشته، آن سر این دنیای کوفتی، اصلن چرا باید کسی سر زمین بگذارد و، آقای صبا فکر نکنید وقتی شادی گفت «بی‌معرفتی» یادِ خودم نیفتادم، چرا، بی‌معرفتیِ من را هم ببخشید. باور کنید روشن‌ترین و ماندنی‌ترین شب‌های اتاقِ کوچکِ کوچه‌ی سام شبانی بود که با تلفن پاناسونیک سفیدِ قدیمی شماره‌ی شما را می‌گرفتم، یا منتظر زنگی بودم، تا ساعت‌ها و ساعت‌ها نگاهِ شهر کنم از پنجره‌ی آن اتاق کوچک طبقه‌چهار، و صدای شما را بشنوم و غرق شوم در داستان‌ها و ماجراهایی که فقط شما می‌دانستید از تجریش دهه‌ی چهل، نیما را که دیده‌اید استکانی عرق بالا می‌اندازد کنار دکه‌ای بالای تجریش، کوچه باغ‌های ‌الهیه، دبیرستانی که جلال‌آل احمد و جلال مقدم و بهمن شعله‌ور در آن درس می‌داده‌اند و شما با بیژن الهی همکلاس بوده‌اید، پدرتان باغِ بزرگِ ناتل خانلری را می‌داشته، حلقه‌های دوستی و کتاب‌ها و شب‌گردی‌ها، سربازی، سیل تجریش، باغ خانه‌ی بیژن تا همین چند روز پیش سقوط فلان هواپیما؛ فکر نکنید فراموش کرده‌ام که اگر سردماغ بودید و شبِ خوبی بود حرف می‌رفت به حافظ و غزل‌ها یا تفسیر منتقدین و مفسرین، نکته‌ای که در گلستان سعدی دیده بودید، یا داستانی از اسرارالتوحید و یا پدرسوختگی‌های پنهان بعضی خاطره‌های ادبی؛ و تمام این شب‌ها من کاغذی یا دفتری پیش دستم بود و تکه تکه اینها را یادداشت می‌کردم جوری که یادم بماند و بعد دور هر چیزی یک خط می‌کشیدم؛ آن کاغذها نقشه‌های گنجِ دوست‌داشتنیِ من بود برای رفتن سراغ خیلی کتاب‌ها که شاید گذرم نمی‌افتاد اگر شما شهوتش را با نقلِ داستانی یا نکته‌ای برنمی‌انگیختید. خلاصه بی‌معرفتیِ من را ببخشید.
    شب که برگشتم خانه دلم خواست بعد از ماه‌ها بروم سراغ پوشه‌ی کتاب مرگ، حتمن برای شما نوشته بودم که دارم کتابی جمع می‌کنم و فیش برمی‌دارم: کتابِ مرگ؛ که خاطره‌های مرگ باشد و مرثیه‌ها و جستارهای شخصی و ... همه از مرگ و در مورد مرگ، فکر کردن به انتها، دیدنِ زوال،‌ دیدنِ افقِ مدیدی که قرار نیست به جایی برسد فقط یکجایی تمام می‌شود، بی‌حاصلیِ خاکستان‌ها که می‌بایست از تجزیه‌ی تنِ آدمی سرسبز می‌بود، تمنای حل شدن و فنایی که در آدمیزاد زنده مانده به شکلِ هوسِ آنیِ پریدن از ارتفاعِ تهران به آغوشِ بیرونِ پنجره، و چشمکِ گلدسته‌های سبز، آسمانی که نیست و هست‌ترین چیزست و مبرهن، بردن نقاشی به حدودِ انتزاعِ سفیدِ مرگ، رکوییمِ ابدیِ ممتدِ مستأصلی که همه‌اش به پایان فکر می‌کند جای جلو رفتن، هموار خواهی کرد گیتی‌ را؟ گیتی‌ست، کی پذیرد همواری؟ حتمن برایتان نوشته بودم که اگر جایی چیزی دیدید در کتاب‌های قدیم برایم یک علامتی بگذارید و سراغ بدهید؛ خلاصه امشب هوس کردم بیایم پوشه‌ی کتاب را ورق بزنم و شاید چیزی پیدا کنم بابِ دندان اندوه‌پیماییِ امشب و نوش‌خواریِ خاطراتِ شما که رفته‌اید. بعد هم شاید کتاب را پیش بردم و چیزی نوشتم از و درباره‌ی شما.
     نشد. اینبار هم وفا نکردم. مسکوب پیدا نشد، پوشه را هم نفهمیدم کجاست خیلی هم نگشتم. گفتم به‌جای نوشتنِ چیزی درباره‌ی شما چیزی بنویسم برای شما، که می‌گفتید پذیرفتنِ دوستیِ با پیرمردها یعنیِ قبولِ اندوه دما‌دم، و می‌خندیدید که چخوف گفته‌است من ولی آدم خوشبختی هستم چون در جوانی‌ام سال‌های آخرِ تولستوی را دیده‌ام و در آخر پیری هم جوانی‌های گورکی ــ‌یادم نیست شاید هم بولگاکف‌ــ را تماشا کرده‌ام. شما در نوجوانی نیما را دیده بودید و با بیژن همدوره بودید و زندگی‌ها کردید و کارها، امیدوارم داستان‌ها و آن رمانِ کوتاه شما هم چاپ بشود، و آن نکته‌ی غامض مشهوری که با بیژن در این بیت حافظ دیده بودید که می‌گوید «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد».
    نمی‌توانم پلک‌هایم را باز نگه دارم. باید بروم بخوابم. زیبا بودید و جاندار و قصه‌گو و دلنشین و خوش‌صدا، جهان دیده و کارها کرده بودید، رنج دیده و غم‌ها داشتید، نومیدی‌تان زیباترینِ نومیدی‌ها بود در این آرامسایشگاه جهان، آرامشی داشتید و دلگرمی‌ای که حد نداشت، درود بر شما و ممنونم از همصحبتی و صفا.
   شب و خاک بر شما خوش باد
   آرزوی دیدار
   یاحق
آخرِ ماهِ اولِ کوچه‌ی گلستان




۱۳۹۷۰۵۲۸

ورقی از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی نامعلوم در کتابخانه‌ی شاعر


ورقی از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی نامعلوم در کتابخانه‌ی شاعر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند وقتِ پیش، عصری از عصرهای تابستانیِ اصفهان که تازه دمِ هوا برچیده و نور دیگر به باغچه نمی‌تابید و سایه‌ای روشن حیاط و درختها را در برگرفته بود، دیدم از دور که در کتابخانه‌ی شاعر چیزی تازه است و مال قبل‌تر‌ها نیست، از گلخانه‌ی کوچکِ کنج کتابخانه تا آن سر رفتم و دیدم: ورقی مصور، جداشده از کتابی نامعلوم، تکیه داده بود به مجموعه‌ی کارهای جلدآبی و قدیمِ صادق هدایت. پرسیدم این از کجا؟ سر چرخاند، گفت راستش بخواهی نمی‌دانم؛ ورقی‌ست از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی که من هم نمی‌دانم چیست و مال کِی؛ دوستِ مرحومم سال‌ها قبل از غوطه‌ور شدنِ مغزش در خون، شبی که نشسته بودیم در بالاخانه‌ی دلبازش در کوچه‌ی سنگتراش‌ها و نگاهِ آسمان می‌کردیم و ناهید نبود و او از فولادمشبک‌ها و گل‌و‌مرغ‌های طلاکاری‌شده و این چیزها حرف می‌زد، آخرِ وقت از فنونی گفت در صحافی و وراقی که ور افتاده بعدها و کسی حالا نمی‌داند چطور فلان‌چسب را عمل می‌آورده‌اند و قنداق شیرازه را می‌بسته‌اند که هیچ ردی به جا نمی‌مانده و ورنمی‌آمده و آماس نمی‌کرده زیر ورق نازکِ جلد؛ شب تلخی بود، بعد پا شد رفت از صندوق چیزی آورد که همین ورق بود که حالا دستِ توست، گفت این را ببین، خودم نمی‌دانم از کجاست و کار چه استادی و مال کِی، ولی نگاه کن «برو و بر جوانیِ خود رحم کن» را می‌شود خواند و «بزاری و بیقراری آمد و بر سر مسعود ایستاد» و بقیه غلط است، یعنی مال این داستان نیست و کاتب جابجا آورده، اینها را کسی به من گفت که شبی در خانه‌ای محقر مالِ پیرمردِ یهودیِ شراب‌سازِ قهاری چندتا چیز آورد و وصف کرد و من آن شب فقط این را برداشتم، تازه انقلاب شده بود، در کوچه خیابان صدای تیر می‌آمد هنوز...
شاعر سکوت کرد. عصر تابستانی به غروب نزدیک‌تر،‌ بوی کتابخانه‌ چیزی عتیق‌تر از کاغذ، گفت: حالا آنشب این را بهم نداد، بعدها، عصری زنگ زد رفتم، حالش خوش نبود، این را گذاشته بود لای ظفرنامه‌ی تیموریِ چاپِ موقوفات گیب و اشاره کرد مال توست، نفهمیدم این ورق لای کتاب‌ست، دست کرد درآورد و گفت «این ورق‌ها هروقت دیدی بدان مال دوره‌ای‌ست که هنر چسب‌ساختن و صحافی یادشان رفته بوده و کتاب‌های آن دوره ورق‌ورق شده، شیرازه‌ی کتاب‌ها از هم پاشیده و اوراق آن کتابخانه‌های عظیم که در متون چنان وصف شده حالا جاجای دنیا دست کسی‌ست». ولی این همه سال پشتِ ورق را ندیده بود یا ملتفت نشده بود، من هم آن‌شب و آن‌عصر ندیده بودم، او هم این سالها فقط و فقط به تصویر زنِ ظهرِ ورق خیره بوده غافل از اینکه آن‌ورش چه چیز غریبی‌ست، که اصلن اصلش آن ورِ دیگرش است، تا روزی که از ملال و بی‌حوصلگی برداشتم و تکیه دادمش به این ردیف لغتنامه‌ی دهخدا که می‌بینی اینجا، بعد افتاد به‌رو و من خیره ماندم به پشتش، وقتی دقت کردم فهمیدم که اولن جاش اینجا نیست و باید تکیه بدهم این را به مجموعه‌ي چاپ‌های آبی‌کبودِ هدایت و دومن پشت و رو بگذارم که همه اینورش را ببینند...
شاعر قهقهه می‌زد،
ورق را گرداندم،
غروب بود.

[اینها همه به خاطره‌ی من از کتابخانه‌ی دلنشینِ شاعر، حسین مزاجی، که این ورق و اجزای روایت هم از اوست، ما میرزابنویس]


۱۳۹۷۰۵۲۳

ناصرالملک و ترجمه‌ای آهنگین از قران؛ یادکردِ کوتاهِ دو کتاب


ناصرالملک و ترجمه‌ای آهنگین از قران؛ یادکردِ کوتاهِ دو کتاب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱
تکلیف آدم با بعضی چیزها روشن نمی‌شود و مثل آونگِ در نوسانی مدام به اقطابِ متضادی آدم نزدیک می‌شود و دور و همینطور مدام. یکیش همین آقای ناصرالملک. که این ترجمه و یکی دیگرش را می‌شود دوست داشت و خواند و خیال‌ها کرد و لذت برد. بعد که برمی‌گردی به تاریخ مشروطه می‌بینی پدرسوخته‌بازی کم ندارد و دروغ و دونگ کم ندارد و بهره‌ها برده و در لندن لش کرده و مملکت را می‌چرخانده! طرفه اینکه در کتاب‌ها نامه‌ای آمده از او خطاب به آقای طباطبایی، که البته بعدها فهمیده شد جعلی‌ست و در مکتوبی به آقای طباطبایی، سال‌ها بعد، خطِ شهادتِ صریح داده که این نامه جعلی‌ست و آقای ایرج افشار دیدم یکجایی در آخر سخنرانی‌ش متذکر شده و گفته در کاغذهای حسین علا (اگر اشتباه نکنم) ورقه را دیده و یافته؛ این نامه را هم ناظم‌الاسلام کرمانی هم کسروی بی‌پرس‌و‌جو در کتاب نقل کرده‌اند. اینها را که آدم جلوی آخوندزاده می‌گذارد یا طالبوف یا پاکی و صراحت و پایمردیِ طباطبایی و سواد غریب تقی‌زاده دلش صاف نمی‌شود ــ‌اشتباه داریم تا اشتباه. اصلن تاریخ خواندن مگر برای صاف شدن دل است، روضه و درددل به این کار شاید بیاید ولی تاریخ نه. این روزها مشغول احوالات مشروطه شدم دوباره. چقدر نوشته شده و چقدر نانوشته مانده. اگر دستتان رسید متن‌هایی که آقای جلال توکلیان در اندیشه‌ی پویا می‌نویسد از رجال قاجاری مثلن بخوانید که طرفه‌کاری‌ست که نظیرش را کسی خطر نکرده بود تا حالا. اداش را دیدم یکی دو نفر دارند ریزریز و در سایه درمی‌آورند و قُرُم قُرُم می‌کنند که لابد پسفردا دوسرقاف‌مان کنند و به همه‌ی شاهدان و غایبان بگویند «اول نفری که چنین نوشت ما بودیم»؛ که کور خوانده‌اند.

اینجوری‌ست که می‌شود چیزی نوشت و یک کلمه از کتاب نگفت.


____
____

۲
از تمام متون کهن فارسی توجه ما آن سال‌ها به یکی دو تا کتاب بود فقط و دقتی نداشتیم و حوصله‌ای هم. شاید بیست سالمان بود. اول‌بارهایی که از یکی دو عزیز شنیدیم باید تفسیر طبری و سورآبادی و کمبریج را بخوانیم تا فارسی و حدود ترجمه و زبان‌ورزی برابرِ متنِ مقدس را بدانیم از کجاست تا به کجا، کمی رو ترش کردیم که در خیالِ ما چیزی خستگی‌آور و گنگ و بی‌حاصل بود از جنسِ همان چیزهایی که خوانده بودیم و در مکتب شنیده و تعلیم دیده بودیم. بعد که مزه کردیم همگی آیتِ حیرتِ مشهود بودیم و می‌گفتیم به، عجب چیزهایی! و به عجب عجب گذشت تا رسیدیم به این "پلی میان شعر هجائی و عروضیِ فارسی" که ترجمه‌ای آهنگین است از قران مالِ قرن اول هجری! به اهتمام دکتر احمدعلی رجایی که مقدمه‌ی مفصل خوبی هم نوشته. کتاب بابِ دندان عشق‌کتاب‌هاست و شاعرانِ تجربه‌گر. لذتش نگفتنی. ولی نایاب.
برای اینکه حد غربت زبان فارسی در وطن را بشود قیاس کرد همین‌قدر بگویم که در چاپِ مجدد و مضحکِ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی (که انگار از تعاریفِ وظایفش یکی حرام کردن متن و کتاب است) دو صفحه مقدمه‌ی ناشر آمده، مشحون از غلط ویرایشی که هیچ، در همان صفحه‌ی اول دو بار *سطر* به صورت *شطر* نوشته شده! یعنی هیچ کس با سواد اکابری از روی متن دو صفحه‌ای نخوانده و کتاب رفته چاپ شده. با ترتیباتی و تفصیلاتی: در شناسنامه با افتخار اسم مدیر نشر آقای ناصر زعفرانچی آمده (لابد نویسنده‌ی مقدمه‌ی دوصفحه‌ای) و ناظر چاپ و نسخه‌پرداز (مسخره‌ست چون کتاب چاپ عکسی از روی چاپ سال 53 است) و آماده‌سازی و طرح روی جلد (که مزخرف است) و اجرای جلد و چاپ و صحافی! این همه جمع‌ شده‌اند برای دوصفحه‌ی پرغلط و چاپ بد و صحافیِ فاجعه‌بار و جلد و کاغذ فجیع.



                                اینها را به یاد کنج کتابخانه‌ی شاعر عزیز در باغ جنت اصفهان نوشتم، جناب آقای حسین مزاجی که عکس‌ها هم از نسخه‌ی کتابخانه‌ی ایشان است. عمرش دراز و شعرش مستدام.



۱۳۹۷۰۵۰۵

سخن عشقِ قمرِ سعدی در بیات اصفهان


سخن عشقِ قمرِ سعدی در بیات اصفهان

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



این چندخط از یادداشت‌های روزانه‌ی هفت هشت روز پیش را محض قولی اینجا می‌گذارم که به هم‌صحبت این روزها دادم و جهت دیگرش هم سبک شدن حال شبی‌ست که گذشت تا خالی نباشد این واسپاریِ آواز بیات اصفهان سحرانگیز و غریب خانم قمرالملوک وزیری، به همراهیِ تارِ مرتضی‌خان نی‌داوود، شعری از سعدی. تمام شب پیداش نمی‌کردم و استمداد از دوستان می‌نمودم که نکند غلط می‌کنم و بیخودی این دو سه بیت اول با صدای قمر در سرم می‌پیچد. صبح نشده پیدا شد. دوست عزیزم علی حلاج لطف کردند فایل اصلی را گرفتند و مقداری تصحیح صدا کردند تا خش و نامرغوبی ضبط آزاردهنده نباشد. حاصل این است که در ساندکلود گذاشتم و می‌شنوید. و این چند خطِ پایین هم که گفتم...

۱۳۹۷۰۵۰۵
ـــــــــــــــــــــــ


امشب پیشِ خودم فکر می‌کردم ارادت بی‌حدی دارم به کسانی که «علیرغم» زندگی می‌کنند، کار می‌کنند، می‌آفرینند و مقاومت می‌کنند،‌ و توانستنِ خلاف‌آمدِ روزگار را به نتوانستن و نکردنِ دلپذیر و عافیت‌طلبانه ترجیح می‌دهد؛ کسانی که امنِ عیش‌شان در خطر پذیرفتن و لاجرم تلخی نوشیدن است. امیرو خلافِ دورانش زندگی کرد و فیلم ساخت و شنیدم که می‌گفت لرزش باخت در قمار بزرگترین هیجان زندگیش است؛ م. ط. تنها طبیبِ پایتخت است که می‌شناسم منشی ندارد و با یک دفتر چهل‌برگ روی میز خودش جواب تلفن می‌دهد و کار می‌کند؛ قمرالملوک‌خانم وزیری می‌توانست هم با نهاد قدرت لاس بزند هم از اشراف انبان انبان اشرفی بستاند به ازای صدایی که قوّت و حلاوت و کیفیتی آنجهانی داشت ولی چنان زیست و خطر کرد که دانی و چنان مُرد که تمام آوازه‌خوانانِ ترس‌خورده و لاس‌زننده‌ی بعدی را تا ابد شرمنده‌ی تاریخ هنر و موسیقیِ معاصر کند؛ [...] کاظم رضا هم اگر اعتنا به این و آن می‌کرد داستان‌نوشتنش چیز بی‌مزه و لوکسی می‌شد که بشود هفته‌ای یکی نوشت یا منتشر کرد؛ محسن وزیری مقدم خودم شنیدم چطور با آتش چوب در پیت‌حلبی خودش را گرم می‌داشته و نقاشی می‌کرده تا بیاموزد و هنوز تن نمی‌خواهد بدهد به باتلاق بلعنده‌ی شهرت و مریدانِ خر؛ صفدری هم تا این اواخر به زحمت زندگی می‌کرد و می‌نوشت [...]؛ مشترکِ همه‌ی اینها در ذهن من حداقل «علیرغم» زیستن و کارکردن است، علیرغمِ زمانه و بازار و عرف و مخاطب. آینده از آنِ اینهاست که نظم معمول را برنمی‌تابند. بدیهیات نوشتن از عوارضِ یادداشت‌نوشتن نیست، نمی‌نویسم.
می‌ماند دو چیز: منظورم از خطر کردن و زیستن به شیوه‌ی «علیرغم» چیزی‌ نیست که می‌دانیم «مخالف‌خوانی» بی‌خود و جهت است که ادای آن «علیرغم»‌هاست و لازم است طرد شوند. و دوم اینکه منافاتی ندارد با به‌جا آوردن ارزش و احترام کسانی که ــ‌به‌هر دلیل‌ــ علیرغمِ شرایط نزیسته‌اند اما چیزی آفریده‌اند درخشان، یا به‌قول استادی پدر مادرشان را درست انتخاب کرده‌اند، یا زمانه جایی روی خوش نشان‌ داده بهشان، یا گیرم مثلن دزدی کرده‌اند یا رانت خورده‌اند یا با اهل قدرت نشسته‌اند. ولی گرفتار مریدان شدن یادم نمی‌آید عاقبت خوشی داشته باشد، چون شبیه خودارضایی‌ست.
[...]
___________
آواز بیات اصفهانِ خانم قمر‌الملوک وزیری و شعر سعدی
تار مرتضی‌خان نی‌داوود


https://soundcloud.com/mana-ravanbod/qvlwlm971zjo



۱۳۹۷۰۴۲۸

عشق و ابلیس و زخم


عشق و ابلیس و زخم
[از نامه‌های گذشته]


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سپاس از مخاطبِ نامه، آشنای یک‌وقتی،
که در این واسپاریِ ناقصِ پس از دو‌ـ‌سه سال
اختیارِ ممانعت داشت و مانع نشد.
تیر ۱۳۹۷
ــــــــــ

[...]
حالا لابد خودت هم فهمیده‌ای شاید این آخرین نامه‌ای باشد که برایت می‌نویسم و چون آخرین نامه یادِ آدم می‌ماند جای پُر گُفتن و پرت گفتن و خشم و دلخوری حتی نیست.
[...]
درک و اشراق‌های آنی، که مثل شلّاقی نادیدنی، گاهی حتی وسط‌های کارهای بیخودی، آدم را غافل یکهو می‌گیرد، یکی هم برای من این روزها این بوده است: آلوده‌ی عمرِ بیهوده‌ که می‌شوی ــ‌در اینجا آلوده‌تر، و چاقوی این بیهودگی هم کُندتر و مصرّترــ‌ و پاییز‌های منتهی به زمستانِ ممتد و بیخودی که سال‌ها ببینی، ملتفت خواهی شد آدمیزاد تا یک‌جایی و تا یک لحظه‌ای  عطرها و اتفاقات و آدم‌ها و آرزوها و تصمیم‌ها را «به یاد می‌سپارد»، در یاد نگه می‌دارد که بداند «چکار می‌خواهد بکند» و چه‌ها که خواهد شد و اصلن دوست دارد طی عمر چگونه کند، چه نشود و چه بشود؛ و از یک‌جایی می‌بیند آینده‌ای منتظرش نیست، که هم‌الان خودش در آینده است و فکر کردن به «آینده» دیگر به آخر رسیده، و فقط «به یاد می‌آورد» آدمی، یعنی چیزی به یاد نمی‌سپارد که یادش بماند تا بعدی در آینده ــ‌به یاد می‌آورد یا امروزش را دارد سراسر از یاد می‌برد.
[...]
و مابعدِ عشق و تنگناهای فقرِ شدید،‌ دیدن و به‌حس دریافتنِ «نخستین مرگِ مفاجا» هم از آن نقطه‌های مرزیِ زندگیِ آدمی‌‌ست. بعدش، خیالِ مرگ، شاید همچون شمشیرِ داموکلس، بالای سرِ ثانیه‌ها آهیخته و رجزخوان است. وسط کارهایی که در پیش می‌گیری تا مأمن لذت یا موجدِ شناخت یا محمل کیفوری باشند، مدام، و بی‌هوا، ارزش و هوده‌ی هرچه‌می‌کنی را با تهدیدِ مرگ خواهی سنجید؛ اینقدر بی‌هوا و ناپیدا مواجه می‌شوی با این تصویرِ زشت که انگار ناگهان کنار پنجره‌ی اتاقت صدای بربطِ عتیقی از صحاریِ حجاز به گوشت برسد. فکر نکن از پس این نقطه‌ی «عطف» و گشتن، لابد و لاجرم لذت‌طلب می‌شوی، حرف‌گوش‌نکن، نخواه، لجوج. البته خدا کند اینجوری بشوی، وگرنه روزهای عمرت را باد، چون غبارِ سرگردانی در صحاریِ دور، مدام جابجا می‌کند.
[...]
یکبار یادم هست بهت گفتم «داستان می‌خوانم همچون آن هفت ساعتی که از پسِ مرگِ عزیزی بر من گذشت». اشتباه در پرسش و پیش‌فرض تو از چیزهاست. دوگانه‌ها زشت و گول‌زننده‌اند وقتی گمان کنی مرزهاشان سفت و صُلب و سخت است، یا خیلی از هم دورند و اصلن فکر کنی چیزهایی معین‌ و معلومند. «کلمه» و «زندگی» دو چیزِ منفکِ از هم نیستند. واقعیت کلمه است. زخم زبان چشیده‌ای؟ واقعیتی برهنه‌تر از روبرو شدن با زخم‌های زبانی؟ جراحتش از رخم‌های مزمن و چرک‌آلودِ تنت عمیق‌تر است. دردش فراموش‌نشدنی.
[...]
این همه واردِ به قاطیغوریاس‌های پرت شدم که حرف داشت یادم می‌رفت: غریبه‌شدنِ یک آدمِ آشنا، هم در گذر زمان ــ‌یعنی گذشتن از دلخوری‌ها و رنجیدن‌ها‌ــ اتفاق می‌افتد، هم، وقتی داستانی می‌خوانی و داستان‌نویس آشناها را غریبه می‌کند، غریبه می‌کند که ببیند، که بهتر ببیند، که زخم‌ها را زبانی کند، ماندگارتر، فهمیدنی، شخصی‌های غیرشخصی. و اگر زخم‌ها را نلیسی جز دُچار‌ماندن چاره که نداری. اول کسی که زخمش را لیسید ابلیس بود: مقداری از آدمی که همیشه با او سفر می‌کند و می‌خواهد تنش بشکافد. بعضی زخم‌ها کیفیتِ مفاجا دارند، ناگهان خبر از بیماریِ پنهانی می‌دهند، آن مرضی که با اولین زخمِ عشق، بحران تن و روح آدمی را خبر می‌دهد، و زخم‌ها غافل می‌گیرند، و ولت نمی‌کنند تا آن‌جایی که یکهو می‌خواهی دیگر «به یاد نسپاری» ـــ‌آنک زمانِ نسیان! اشراق همین متوجه زخم شدن است. دنبالش در آسمان نباید گشت، که آلودگیِ عُمری دارد. در همین آلودگی‌های عمریِ مردمانِ روزگار، زخم‌نشانه و دردنشان‌های بسیاری ریخته که از آن نباید گذشت.
[...]


وقتِ نوشتن این نامه نه ولی حالا به نیتِ پراکندنِ غبارِ ملالِ دوست و آشنای عزیزی این سطرها را خواستم اینجا بگذارم که ببیند و «بهل» کند این هولِ هجوم غم و اندوه را،
که
«مَرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد.
در غم شاد باشد.
زیرا که داند آن مُراد در بی‌مُرادی در پیچیده است.
در آن بی‌مُرادی امیدِ فرداست،
و در آن مُراد   غصه‌ی رسیدنِ بی‌مُرادی»
(از مقالات شمس»)

تیر ۱۳۹۷
کوچه‌ی خرداد


۱۳۹۷۰۳۳۱

فکر کردن در پانویس، از ادیب‌سلطانی تا بیژن الهی (۱)


فکر کردن در پانویس، از ادیب‌سلطانی تا بیژن الهی (۱)
تابستان سال نود و یک بود که رفیق موافقی ایران نبود و اول‌بار شد که جای اسکایپ مثلن نامه‌های جدی می‌نوشتم و می‌نوشت، سریع‌السیرِ تهران‌ــ‌لندن. حالا که گاهی پیِ چیز دیگری می‌گردم و برمی‌خورم به نامه‌ای از آن سال‌ها می‌نشینم و می‌خوانم و فکر می‌کنم به روزهای خانه‌ی بی‌آسانسور طبقه چهار، به کاغذدیواری‌های آبی آسمانی، به خانه‌ی متروکِ روبرو، به دیدن‌ها و وادیدن‌های آن سال‌ها... بخش اول این مکاتبه را اینجا ــ‌با حذف بعضی جملات و اضافه کردن چند جمله‌ـــ وا می‌سپارم. به یاد روزهایی که شعر می‌نوشتم.


[سلام دایی
بخون که حرف بزنیم. یک‌ساعته نوشتم، مثل دوبیتی‌هایی که نیما وسط شعرهاش میگه «میساختم».]


بذر خصلت یکّه‌ای دارد: درخت نیست، کوچترین واحد‌ی‌ست اما که درختی را در خود دارد. حد فاصلِ بین دو درخت است؛ از درختی زاده شده و از او درختی زاده می‌شود. حامل و عصاره‌ی درخت است. به این اعتبار بذر شبیه است به «مفهوم». مفاهیم نیز در سرزمینی با هوای مخصوص زاده‌ می‌شوند و خصلتی زایا دارند. سرزمینی دارند، در فرهنگی خاص می‌بالند و و در مختصاتی فرهنگی-تاریخی بار می‌دهند. این بار جز «مفهوم» نیست که خود باری تاریخی دارد.
[...]
فرهنگ نیز برابرِ این کولتورِ غربی چه برابرنهاد دقیقی‌ست. «فرهنگ» در جمعِ فر+هنگ می‌شود: «برکشیدن». «فر» همان است که حالا در پیشوند «فرا» معمول است، به معنای بالا و جلو و پیش و درخشش و متعالی، و «هنگ» که از ریشه‌ی اوستایی یا پهلویش «فراست و هوشیاری و دانایی»‌ست. جالب شده برایم که بروم ببینم چطور کولتور را فرهنگ گفته‌ایم، و چرا؟ برای غربی‌ها وجه فارقِ انسانِ متمدن و بدوی‌ست این فرهنگ داشتن و برکشیدگی.
[...]
بذر می‌تواند به تنهایی یک تاریخ را و فرهنگ را در خود معنا ببخشد و تعریف کند و توصیف. از بذر می‌توان شرایطِ سختِ زیستی، خشکسالی یا دورگه بودن درخت را یافت.
[...]
پانویس، (زیرنویس، ته‌نوشت، زیرنوشت) در ترجمه و تالیف‌ها منزلِ آشوب است و بذرافشانی. آن چیزی‌ست که نمی‌تواند در متن بگنجد، و هم نمی‌تواند بیرون از آن جدا بایستد. جزئی از متن هست، اما داخلِ آن نیست. آنقدر ضروری‌ست که از تذکرِ آن نمی‌توان و نباید گذشت اما «ربط» مستقیمی ندارد که در متن بگنجد؛ یا مترجم/مولف ترجیح می‌دهد آن را از جریان خطیِ متن جدا کند و ببرد آن پایین یا ته شکل تذکری یا اشاره‌ یا جوانه‌ای نگه دارد. این میانِ ربط و بی‌ربطی ایستادن، گاهی روشنگر است، یعنی این بیرون بردن از جریان متن و جداش کردن و جدا گذاشتنش و هر پانویس که خودش واحدی یکّه است یکجور ارزش نهادن است. می‌توان مرزهای شاعر یا مترجم یا اندیشمندی را از پانویس‌هاش خواند و تحلیل کرد. در فارسی از این کارها نشده و به این زودی‌ها هم مجالش مهیا نخواهد شد؛ تنها چیزی از بابک احمدی راجع به پانویس و متن یکجایی دیدم که یادم نیست کجا. اما می‌توان از قدیمی‌ترین و متصل‌ترین و اینجایی‌ترین متن‌ها آغاز کرد: نسخه‌های خطی و تصحیح و حاشیه‌هایی که بر آن نوشته شده، و بعضی‌ها مثل چهارمقاله یا کلیله و دمنه تعلیقات مجددی بعدها محمد معین بر پانویس‌های علامه قزوینی اضافه کرده است؛ تا نسخه‌های چاپ سنگی که کنارِ ستونِ نوشتارِ اصلی و نه زیرِ آن یادداشت‌ها می‌آید. و این خط  را گرفت و آمد تا حالا، که البته تک و توک چیزهای جالبی داریم. ادیب‌سلطانی در پانویس‌هاش پیداست، ترجمه‌های شعر و متنِ بیژن الهی در پانویس‌ها می رقصد و شمشیر می‌زند، و از زخم‌هایی که به متن می‌زند راه می‌شود گرفت. حتی مترجمِ ابلهی که مستهجن‌بودن همخوابگیِ آدمِ رمانِ مارکز را در پانویس توضیح می‌دهد بهترین مثالِ وزارت «ارشاد» است و بی‌پانویس بودنِ آنچه ابراهیم گلستان می‌نویسد معنا دارد. دیده‌ای چقدر کم پانویس دارد؟‌ یکجا در متن «همایون تک» می‌نویسد از فضای سال‌های اول حزب توده و کامبخش و خودش و روزنامه در آوردن و قضیه‌ی آذربایجان و زخم می‌زند اگر اسم نمی‌برد:
« غافلگیر شدنِ خود من از شکل و سرعت این رویداد بود نه از رویدادنش، که اگر مغتنم نبود که پیش بیاید منتظر بودی که پیش بیاید. منتظر بودی از همان روز که دکتر کشاورز راه‌به‌راه از گفتگو با علیاف میرسید و شرحی از آن دیدار داد و پیشِ خودم دیدم که غرض از این ابلاغ توصیهای بوده است در حدّ امر، نه یک گفتگو میان مساویها، و از همان زمان دریافته بودم که آنچه در آذربایجان گذشته است و میگذرد به آن نقطه و نتیجه نخواهد رسید که امید، شاید، ولی حتماً تصورِ تمام جنبش چپ در ایران بود.  من پیش خود شاد شدم از این پا روی ترمز گذاشتن و اخطارِ بالادست. برای درکِ چنین حس من آمادگی داشتم، که حاصل ماهها کار و کوششم در مازندران میان وسیعترین تجمع کارگری در شمال ایران بود، که هرچه در پائین پر از صفا و صداقت بود و سادگیهای خواهشِ مظلوم و توقعِ احقاقِ حق و عدالت‌داشتن دستگاه مسلط بر آن فعّال بود در فساد، دست اندرکار تجاوز، کور پیش هر حاجت اجتماعی امروز؛ و کور، همچنین از زور حرص بیافسار برای قاپیدنِ پرتترین قاذورات. انگار کشورگشایان مستعمراتی جبّار، بیمهار، که مردم محل غلامشان باشند، تضمن و ابزار این قلدری شکل بیانی و شعاری اندیشههایی بود که بر پایه‌ی یک جور دستورهای رسیده از فراز سرِ آدمی نبود، بلکه از هوش و از دقت گرهگشای فکر خود آدم بود که میآمد. و اکنون اینجا و در این مورد رفته بود به سرقت و قاپیدن، برای سرقت و قاپیدن. تجسم خلاصه‌ی زشتش را در زنی چکمهپوش دیده بودی که بیآنکه روس باشد در لباس سربازان روس، با تازیانهای در دست، روز در خیابان شهر میگذشت و امر میداد و رفتار سیاسی و سیاست حسّاس را به تخطئه‌ی مست خود زیر و رو میکرد در حالی که جفتش، که مَرد بوده پیشترها، اکنون سخت اسیر اعتیاد به افیون، به اسم رهبری میکرد و، در رسم، طراحی و تأیید آنچه که رفتار فاسد و خونین و موذی بود. »
آن وقت آخر این بندِ دقیقن روی «بود» تُک گذاشته و آن پایین آورده:
«این وصف دستهای و کسانیست که شصت و پنج سال پیش در شهری در مازندران شرقی بودند که آن روز «شاهی» نامیده میشد و پیش از آن «علیآباد» و امروزه «قائمشهر»، هر جور شباهت ممکن با هر جا و با هرکس، امروز، شاید تصادفی باشد. گناه شباهت به گردن نیروی خبث و شر، و به توانائیش به ماندگاری و تغییر شکل و جلد عوض کردن و تکرار.»

[...]
پانویس‌هایی می‌شناسم که بذر می‌افشانند درخود، پتانسیل باز شدن و شکفتن دارند. نکته‌ی کوتاهی که مورخِ هنری ذیلِ بحثی راجع به پرسپکتیو در قالبِ پانویسی بلند شرح می‌دهد که تفاوتِ نگاره‌های سه‌لته‌ایِ رنسانسی با نمونه‌های پیشینش کجاست و بعد چطور به‌مرور این مرز بین لته‌ها از بین رفت، این پانویس در حقیقت بذر کتابی‌ست، یا مقاله‌ای، که نتوانسته از آن چشم بپوشد و فکر کرده روزی فرصتش فراهم نخواهد شد که بنویسد، خواسته بنویسد تا شاید روزی خواننده‌ای که گذرش بی‌هوا به این پرسپکتیو مادرمرده افتاد شاید راهش مکث کند و راهش را کج کند برود ربطِ این روایتِ زمان‌ـ‌مکان‌مند را با تغییر شیوه‌ی روایت تصویری کار کند؛ آرزویی که برای دامیش محقق نشده هنوز.
پانویس‌هایی هم می‌شناسم که باز هم خصلتی بذرگونه دارند، اما به کار بذرافشانی نمی‌آیند بلکه به دردِ دردشناسی می‌خورند. نشانه‌های دردی هستند که در حاشیه‌ی کتابی ظاهر شده‌اند اما از این حیث با بذر شبیه‌ می‌نمایند که همچون دردنشانه یا علامتی از بیماری می‌توان با توضیحِ آنها، با توضیح یک پانویس، به کل آن جریان نور انداخت.
[...]
اما مهم است که دیدم در شیوه‌نامه‌های جدید خیلی تأکید می‌کنند که «پانویس» را از «ارجاع» جدا کنیم چون بهرحال آن عدد تُک که می‌خورد بالای کلمه کنش خواندن را مختل می‌کند، به آن بُعدی عمودی می‌دهد و باید چشم معطل بماند، برود جای دیگری نکته‌ای بخواند و بازگردد. برای همین تأکید دارند که به هیچ وجه برای بازبرد دادن به مأخذ اصلی پانویس ندهیم و به آوردن ارجاع کوتاه در پرانتز اکتفا کنیم. پانویس گزیده و مهم‌تر می‌شود. جای پانویس بگذار حاشیه، اینها تحشیه بر متن است. نکته‌ی پانویس‌های الهی هم اینجاست که اینها تحشیه است.
و اما بعد.
ویتگنشتاین کتابی دارد با نام «رساله‌ی منطقی-فلسفی» که از آن به فارسی چند ترجمه در دست است، و نسخه‌ای که بنده دارم، بازچاپِ ویراست دومِ آن است به ترجمه‌ی میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، از انتشارات امیرکبیر به سالِ 1386
اینکه کتاب چیست و جایش کجاست و مقدمه‌ی صریحِ راسل بر این رساله‌ی ثقیلِ منطقی-فلسفی چراست و ترجمه‌ی فارسیِ آن چگونه است، یا هر چیز دیگری، به بنده ربط ندارد، نه بلدم نه ادعاش دارم. با دو بندِ آخرِ ویتگنشتاین کار دارم و پانویسی که ادیب‌سلطانی بر آن زده است. تمامِ پانویس‌ها پیش از این شرح دقایق و ظرایفِ ترجمه است و چرایی و بایستگیِ فلان کلمه به جای فلان اصطلاحِ آلمانی و احیانن آوردن شاهدی از فلان ترجمه‌ی فلان قرنِ اسلامی. اما این آخرین بند و پانویسِ آقای ادیب‌سلطانی، حفظه ‌الله:

...
۶-۵۴) گزاره‌های من بدین راه روشن‌کننده‌اند که: آن کس که نگریسته‌ی مرا دریابد، هنگامی که طی گزاره‌های من ــ‌یعنی بر پایه‌ی آنها‌ــ از گزاره‌های من بالا رود، آنها را بیمعنا می‌یابد. (به یک تعبیر، او پس از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را بدور افکند.) 1

[پانویسِ آقای ادیب سلطانی]:
 1- «پس کیمیادانان بعلم شادند که ما این را میدانیم و عمل‌کنندگان کیمیا بعمل شادند که ما چنین کارها میکنیم و حقیقت‌یافتگان بحقیقت شادند که ما زر شدیم و از علم و عملِ کیمیا آزاد شدیم.» (مولوی، از دیباچه‌ی نثر مجلد پنجم مثنوی، ویراست کلاله خاور)؛
همچنین بسنجید با این بیت مولوی در مثنوی (مجلد سوم):
چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
...

و اما بیژن [...]