۱۳۹۸۰۴۰۹

بریده‌ای از بخش هفدهم اولیس به ترجمه‌ی منوچهر بدیعی



بریده‌ای از بخش هفدهم اولیس به ترجمه‌ی منوچهر بدیعی
برگرفته از کتاب جیمز جویس، همراه با بخش ۱۷ «اولیس»
ترجمه‌ی منوچهر بدیعی
نشر نیلوفر، چاپ اول، زمستان ۱۳۸۱ (ص ۸۱-۸۲)

این تکه‌ی اولیس را که شبیه شعری منثور است در سر حدّاتِ زمزمه تکرار می‌کردم با خودم در تابستانی که هیچ‌کاری نداشتم بکنم و از کار و فکر آزاد بودم و منتظر بودم خبری برسد یا سفری پیش بیاید و همه‌روز در کنج اتاقی در انتهای باغ خانه‌ی پدری ــ‌با یک تخت و مُشتی کتاب و آفتابِ زردِ عصرها تابیده از پنجره‌ی کوچک‌ــ اوقاتم را به ورق زدن این کتاب و آن کتاب و خواندن هرچه نخوانده بودم می‌گذراندم و می‌شد روزی که آفتاب‌زده و دیر با سمکِ عیار و رسمِ نقب‌گشودن در قلعه‌ی دزدان آغاز می‌کردم و پیش از رسیدن به ناهار و سفره‌ی کوچکِ پذیرایی دلم را قصه زده بود و قَدری از یادداشت‌های روزانه‌ی کافکا خوانده بودم و هرچه می‌خواندم تشنه‌تر می‌شدم به خواندن چیزهایی از دوران‌های گذشته و نامعلوم برمن آنقدر که غذا را در سکوت و لبخندبرلب تمام نکرده می‌رسیدم به اتاق و پرسان‌پرسان از مردگانِ مصری چیزی می‌یافتم مثلن در شماره‌ی ویژه‌ی مرگِ زنده‌رود و بعد می‌رفتم تا جایی که روح را در زورقی خیالین از آب‌ها گذر می‌دادند و به ساحلِ آن جهانی می‌رساندند بعد از غرابت تصویرها یاد آلن‌پو می‌کردم و قضیه‌ی آقای والدمار یا آن صدای رخوتناک و خوابیده و بی‌لحن که از سرای مرگ با اهالیِ اتاق سخن می‌راند، ولی شب که می‌شد جای اینها نبود و باید کاغذی می‌آوردم چیزی می‌نوشتم یا موسیقیِ تکرارشونده‌ی طولانیِ شب‌تا‌سحری پخش می‌کردم ــ‌و همه‌ی اینها با کمک موبایل سونی‌اریکسون سیاه و قرمزی که سیم‌کارت نداشت و مخزن آهنگهای گزیده‌ی آن سال‌ها بود که وصل می‌شد به ادیفایرِ سیاهِ قدیمی‌ــ و سحر نشده از پای کاغذها پا می‌شدم قدمی می‌زدم در زیر نخل‌های شبح‌گون در شب‌های مهتابی که سایه‌هایشان شاخه‌شاخه بر سیمان حیاط پریشان افتاده بود و برگ‌هایشان را انگار صدای دور و خیلی دورِ موتورِ آب و پارس سگان و گاهی مرغ حق ــ‌که بعدتر فهمیدم اصلن چیست یا کجاست‌ــ  تکان می‌داد که تکان نمی‌خوردند و مختصری می‌رقصیدند و با خودم سطری از این بخش هفدهم اولیس می‌خواندم وقتی پرسش از حسِ شنواییِ استیون ددالوس پیش می‌آید: «در یک نغمه‌ی ژرفِ باستانیِ مردانه‌ی ناآشنا   همه‌ی گذشته را    یکجا می‌شنید.» و نفهمیدم چطور می‌شد در نوایی ناآشنا همه‌ی گذشته را یکجا شنید چون هرچه فکر می‌کردم با خودم می‌دیدم فقط صدای پیرمرد محزونِ جانسوز است که من را در شب‌های این باغ و اتاق نجات می‌دهد و در آن نه گذشته که سال‌های آینده و غم‌های نیامده را می‌شنفتم که چطور موج بر موج از صدای جان‌سوزِ استاد چون بخارات مه از روی جاده‌ای کوهستانی برمی‌خاست و اندوهِ بازدارنده و قبض سینه هم برمی‌خاست.



بلوم كه آبدوست و آبكش و میرآب بود در هنگامی كه به سوی اجاق بازمی‌گشت چه چیزِ آب را تحسین می‌كرد؟

جهانشمولیِ آن را، برابریِ دمكراتیك و وفاداریِ آن را به طبیعتش در این كه همواره تراز خود را می‌جوید: پهناوریِ آن را در اقیانوس نقشه‌ی برجسته‌ی مركاتور: ژرفای نامكشوفِ آن را در گودال ساندامِ اقیانوس آرام كه بیش از هشت‌هزار قولاج عمق دارد: بی‌قراریِ امواج و ذره‌های سطحیِ آن را كه هر كدام به نوبت به همه‌ی نقطه‌های لبه‌ی دریا برخورد می‌كنند: استقلال واحدهای آن را: تنوع حالتهای دریا: ركود آب، ایستاییِ آن را هنگام آرامش: آب و تاب آب، پویاییِ آن را در جزر و مدهای خفیف و شدید: آرامشِ پس از توفانِ آن را: سترونیِ آن را در زیر قله‌های یخیِ قطبی در قطب شمال و قطب جنوب: اهمیت جوی و تجاریِ آن را: فزونیِ 3 بر ۱ آن را بر خشكیِ كره‌ی ‌زمین: چیرگیِ بی‌چون و چرای آن را كه فرسنگها و فرسنگها بر تمام منطقه‌ی جنوب مدار رأس‌الجدی زیر استوایی گسترده است: ثبات هزاران‌هزارساله‌ی حوضه‌ی ابتداییِ آن را: بستر گل‌آلود اخرائیِ آن را: تواناییِ آن را بر اینكه همه‌ی مواد حل‌ّ‌شدنی، از جمله میلیون‌ها تُن از گرانبهاترین فلزها را، در خود حل كند و به صورت محلول نگاه‌ دارد: اینكه آرام‌آرام جزیره‌ها و شبه‌جزیره‌ها را می‌ساید، اینكه مصرّانه جزیره‌ها و شبه‌جزیره‌ها و دماغه‌های رو به پایین تشكیل می‌دهد و همه را هم متّحدالشكل: ذخیره‌های رسوبیِ آن را، وزن و حجم و وزن مخصوص آن را: سكون خلل‌ناپذیرِ آن را در مرداب‌ها و دریاچه‌های كوهستانی: تغییر رنگ آن را در مناطق حاره و معتدل و یخبندان: شاخه‌های پخش و نشر آن را در جریان‌های مخصوص در دریاچه و رودخانه‌های در هم‌ریزنده‌ی روان به سوی اقیانوس با شاخ‌‌آبه‌ها و جریان‌های بین اقیانوس‌ها و گلف‌استریم و نهرهای شمالی و جنوبی و استوایی: قهر آن را در زلزله‌های زیردریایی، گردبادهای زیردریایی، چاه‌های آرتزین، فوران‌ها، سیلاب‌ها، چرخاب‌ها، شرشرها، باران‌های سیل‌آسا، طغیان‌های تند، آبپخشان‌ها، آب‌پخش‌كن‌ها، آبفشان‌ها، آبشارها، گرداب‌ها، گرداب‌های كشتی‌شكن، سیل‌ها، توفان‌ها، رگبارها: منحنی بی‌تراز وسیعش بر گرد زمین: راز چشمه‌هایش را و رطوبت نهانِ آن را كه با ابزارهای چوبی یا رطوبت‌سنج عیان می‌شود و نمونه‌ی آن چاهِ كنار سوراخِ دیوار سیل‌بندِ اشتاون، اشباع هوا و تقطیر شبنم است: سادگیِ تركیب آن را از دو جزء ئیدروژن و یك جزء اكسیژن: خواص درمانیِ آن را: شناور ماندن چیزها را بر روی آن در آب‌های بحرالمیت: نفوذ نشت بی‌وقفه‌ی آن را در آبروها، آبگذرها، سدهای نارسا، نشت به كشتی‌ها: خاصیت آن را از لحاظ تمیز كردن، فرو نشاندن عطش و آتش، غذا دادن به نباتات: بی‌نقصی آن را كه می‌تواند نمونه و معیار باشد: تبدیل آن را به بخار، ابر، باران، بوران، برف، تگرگ: نیروی آن را در لوله‌های صلب: گوناگونیِ شكل‌هایش را در دریاچه و كُنجاب و خلیج و خور و آبراهه و جزیره‌ی مرجانی و مجمع‌الجزایر و بغاز و آبدر و ترعه‌های بین جزایر و دهانه‌های رودخانه و شاخه‌های دریا: انجماد آن را در یخچال‌ها، كوه‌های یخ، یخپاره‌ها: رام بودن آن را در به‌كار انداختن چرخ آسیاب‌های آبی، توربین‌ها، دینام‌ها، كارخانه‌های برق، رختشویی‌ها، دباغی‌ها، پنبه‌زنی‌ها: فایده‌بخشیِ آن را در ترعه‌ها و رودخانه‌ها، به شرط قابلیت كشتیرانی و لنگرگاه‌های شناور و ثابت: نیروی بالقوه‌ی آن را كه از مهار خیزاب‌ها یا جریان‌هایی كه از سطحی به سطحی دیگر می‌ریزد به دست می‌آید: جانوران و گیاهان زیردریایی (بی‌شنوایی، نورگریز) آن را كه اگر از لحاظ معنای تحت‌الفظی واژه هم نباشد از لحاظ عددی ساكنان كره‌زمین به‌شمار می‌آیند: وجود آن را در همه جا در آنِ واحد چراكه 90درصد بدن انسان را تشكیل می‌دهد: زیان‌آور بودن نشت آن را در باتلاق‌های دریاچه‌ای، مرداب‌های طاعون‌زا، آب‌های گندیده‌ی گلدان‌ها، استخرهای راكد در زیر ماه شب تاریک ماه.



۱ نظر:

Mahdi گفت...

جناب روانبد سلام
با عرض معذرت، می‌خواستم بدانم این شعر آقا الهی مربوط به چه سالی ایت؟ نه در دیدن یافتمش و نه در جوانی‌ها.

« تو بهار همه‌ی فصل‌های من بودی...