۱۳۹۸۰۶۲۴

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست




نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این سال‌ها زیاد نامه نوشته‌ام و گاهی تکه‌ای از آن را اینجا گذاشته‌ام که مثلن از فراموشی درش بیاورم. گاهی هم نامه را همینجا نوشته‌ام که جور دیگری از نامه نوشتن است و در بطن خودش نوعی احترام دارد. امروز که برای دوستی نامه می‌نوشتم با خودم فکر کردم نکند این کارِ تکه‌برداری و بازنشر باعث شود در نوشتن نامه‌ها بی‌هوا ذهنم برود سمت اینکه روزی می‌خواهم اینها را بازنشر کنم، و نامه نباشد آنچیزی که باید. روی میزم شلوغ بود. چندتایی مجله، سیر حکمت در اروپای چاپ زوار سال ۱۳۴۴، کتابی از کارهای هاکنی، نمونه‌‌پرینت خط‌کشی‌شده‌ی صفحه‌ای از کتابی که باید اندازه‌ی فونت و فاصله‌ی سطرها را وارسی می‌کردم، پرینت انگلیسیِ کتابی که روزی چند صفحه ویرایش می‌کنم، بسته‌ی کاغذ یادداشت زردرنگ، کتاب تازه‌چاپ‌شده‌ی رفیقی که باید بخوانم و بین کارهام چند صفحه‌ای ورق می‌زنم، کاتالوگی از کارهای حضرت بنان که بتوانم سریع نگاهش کنم، لیوانی از مدادها و خودکارهای جورواجور، یک نسخه از مقدمه‌ی لغت‌نامه‌ی دهخدا، مجسمه‌ی کوچکِ سنگیِ سیاهی از شاه صفحه‌ی شطرنجی خیالی، و مشتی کابل و خرده‌ریز دیگر. بوک‌مارک خاصی هم هست که چشمم را آنقدر گرفته و دوستش داشته‌ام که تکیه‌داده به لیوان مدادها و خودکارها گذاشته‌ام پیش چشمم باشد: نقشی از موجودات خیالیِ بورخس از چاپی نامعلوم ولی قدیمی. به اینها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم نامه چرا می‌نویسم.

نامه‌ای می‌نوشتم سالها پیش: به پیرمرد دوست‌داشتنیِ خوش‌مشربی که سالهاست رنگ وطن ندیده شرح می‌دادم دوستِ قدیمش که از وسواس و احتیاط شدید صفحه‌ای منتشر نکرده است چطور این اواخر تلخ شده و ابایی ندارد هرکسی را از خودش برنجاند و اینکه من فکر می‌کنم اثرات تقرّبِ به مرگ است، حس کردن سایه‌ی مرگ، استیصال، مثل سربازی که صفحه‌ی شطرنج را تا به آخر رفته باشد به امید آنکه وزیری شود قوی‌شوکت و حالا فهمیده این خبرها نیست... که وسطش رها کردم و رفتم پیش از اینکه آفتاب بزند توی کوچه راه افتادم سمت پارک لاله. حس کردم این حرفها زدن ندارد، اصلن چرا من باید آنکسی باشم که شرح زوال دوستی را برای دوستی در غربت‌نشسته بدهم. پارک لاله ساکت و خلوت بود، چندتایی خوابیده بودند روی نیمکت آلاچیق‌ها، دو سه تایی ورزش می‌کردند و وسط پارک صدای هیچی نمی‌آمد جز تک و توک پرندگان سحرخیز درختهای پیر پارک که فکر می‌کردم از زمان امیر ماضی همینجا لانه داشته‌اند. راه که می‌رفتم نگاهم را مرد میانسال لاغراندامی جلب کرد که نشسته روی چمن حرکت‌های کششیِ خاصی انجام می‌داد. کیف کشیده‌ی سیاهی روی نیمکت بغلیش چیزی بود که باعث شد بروم آنطرف‌ترش بنشینم و سیگار بهمن کوچکی روشن کنم ببینم چه می‌کند. چند دقیقه بعد نشست کنار کیفش و بازش کرد. ساز بادیِ عجیبی بیرون آورد نمی‌فهمیدم چیست. نشست و تمام نیم‌ساعت بعد را نواخت. دوست داشتم بتوانم بنویسم چه نواخت و بعد چه نواخت ولی نه آن لحظه سر افتادم چه می‌نوازد نه اگر فهمیده بودم آن خلسه‌ی غریب سحرگاهی می‌گذاشت این چیزهای کم‌اهمیت یادم بماند. ترجیح دادم برگردم خانه و جای تفصیل آن حرفها همین واقعه را برایش بنویسم. چند خطی نوشتم و نشد آنچه باید. رهاش کردم.

پیرمرد شبی همان اول‌ها برایم نوشته بود نامه‌ها را پرینت می‌کند چون چشمش روی صفحه‌ی نمایش لپ‌تاپ سخت می‌تواند خطوط را دنبال کند و هنوز دلش می‌خواهد نامه را با فونت‌های قدیمی و روی کاغذ بخواند. برای همین نامه را با فونت ماشین‌تحریر درشت پی‌دی‌اف می‌کردم می‌فرستادم و او هم نامه به دستخط لرزان و زیبایش می‌نوشت، اسکن می‌کرد، پی‌دی‌اف می‌کرد، به پیوست ایمیل می‌فرستاد. اینها تنها نامه‌هایی‌ست که پرینت می‌کردم تا قدری از حس نامه‌های قدیمی برایم متجلی شود. یکبار هم نوشته بود یادش هست طراح نابغه‌ی روزنامه‌ی کیهانِ دهه‌ی چهل چطور با دقتی مثال‌زدنی ذره‌بین دست می‌گرفته و طرح‌هاش را در قطعی کوچک می‌کشیده تا وقتی برای انتشار بزرگش می‌کنند آن حالت مخصوص پراکندگیِ مرکبش را القا کند و این خیلی مهم است که ظرافت خطوط باید متناسب می‌بوده با پراکندگیِ مرکب تا طرح آنجور جادویی و فناشدنی به نظر برسد. وقتی دستخطِ پیرمرد را پرینت می‌کردم لرزش خودنویس و پخش‌شدن جوهر را به چشم می‌دیدم. بعد برایش نوشته بودم «نامه‌ها خوانده نمی‌شوند بلکه دیده می‌شوند، نامه لغتِ صرف نیست و حال‌و‌هوای حرف در سرعت نوشتن و پاشش جوهر پیداتر است. مرکبی که پخش می‌شود نمی‌میرد.»
ــــ
هر لغت زخمه‌ای‌ست که بر کاغذ می‌تپد و در صرافتِ مصرّانه‌اش بی‌تاب و موّاج است. تقلّای لغت چیست جز جهیدن از دمِ مرگ، جهیدن تا دمِ مرگ، تا وقت؟ بیدقی که می‌رانیم تا به انتها برسد و شکل دیگرِ خودش را تصرّف کند: پادشاه تنهایی نشسته در قلعه‌ای محصور در باغ‌های خاقانیِ سبز که فکر مرگ خاطرش را ادامه‌ی بازی منصرف کرده است.
ـــ

۲۴ شهریور ۱۳۹۸

۲ نظر:

Unknown گفت...

جمله‌ی آخرتان مرا به‌یاد نفرت هایدگر از ماشین تحریر انداخت و این گفته‌اش که "دست‌ها گهواره‌ی انسانیت ما هستند".

Unknown گفت...

جمله‌ی آخرتان مرا به‌یاد نفرت هایدگر از ماشین تحریر انداخت و این گفته‌اش که "دست‌ها گهواره‌ی انسانیت ما هستند".