۱۳۹۷۰۳۲۵

تلف‌کردنِ یک کتاب؛ یا : شکسپیر خوشتیپ مُرده و اومانیست کردن مرگ!



شکسپیر خوشتیپ مُرده و اومانیست کردن مرگ!
(تلف‌کردنِ یک کتاب)


حوصله‌ نداشتم کتابی پیدا کنم که دلم را برده باشد و خواندنش بی‌بروبرگرد لذت بدهد، فکر کردم بهتر است از کتابی بنویسم که نمونه‌ی کاملِ تلف‌شدنِ موضوعی مهم است، حرام‌شدن، اتلاف کاغذ و سرمایه‌ی فرهنگیِ ناشر و پژوهشگاهی دولتی، تا حدی که نسخه‌ی فعلیِ بنده بعد از نوشتن این چند سطر به سطل آشغال می‌رود.


          مرگ و مدرنیته (مجموعه مقالات)
ـــ تونی والتر
ترجمه‌ی هاجر قربانی
پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطاتِ وزارت فرهنگ ارشاد اسلامی، انجمن انسان‌شناسی ایران، ۳۱۳ صفحه، با نمایه‌ی موضوعی، ۱۵هزارتومان.

عرض کنم بنده نه پژوهشگاه را می‌دانم کجاست یا چیست، نه خانم هاجر قربانی را می‌شناسم، و نه انجمن انسان‌شناسی می‌دانم چطور چیزی‌ست. به موضوع مرگ علاقه داشتم و خب در فارسی کتاب راجع به موضوع مرگ زیاد نیست. خبر انتشار کتاب را شنیدم و از شما چه پنهان در اینستاگرام داستان‌نویس (و مشاور انتشارات) دیدم از کتاب به‌به‌چه‌چه کرده‌اند و حتی صریحاً «گفته‌اند ترجمه‌ي کتاب هم مقبول است». با کلی فسُ‌فس در روزی ابری خودم را به کتابفروشیِ مولی رساندم و ابتیاع نمودم. باید همین‌جا از همراه و یاری که کشان‌کشان با زبانِ خوش و وعده‌هایی از جنسِ خریدنِ یک‌عالمه استیکررنگی و ماژیک و روان‌نویس و خودکار و پاک‌کن گولش زدم تا انقلاب پیاده بیاید معذرت‌خواهی می‌کنم. به او گفتم اینجا هم می‌نویسم:
«به هیچ معرفی کتابی اعتماد نکنید. کتاب را ورق بزنید. چند سطر بخوانید.»

نه مثل آن شبی که شب نیست، جدی جدی این کتاب اصلاً کتاب نیست؛ چند مقاله‌‌ی پراکنده‌ی نویسنده را خانمِ مترجم برداشته‌اند در یک فایل ورد ریخته و عنوان کتاب را هم خیلی جذاب و خوب خودشان انتخاب کرده‌اند و تحویل پژوهشگاه داده‌اند. تازه در مقدمه گفته‌اند «این بخش کوچکی از مطالعات» ایشان (یعنی مولف) است. و نگفته‌اند چرا به جای انتخاب کتابی و ترجمه‌ي آن چند مقاله‌ی بی‌رمق انتخاب کرده‌اند؛ اما هشدار داده‌اند مقالات «در معنای دقیق کلمه تخصصی به شمار می‌روند» و مخاطب باید به «نظریات جامعه‌شناختی آشناییِ نسبی» داشته باشد و دشوارفهمیِ مکرر کتب به این دلیل است که «مولف توضیح یا نقد یک مقاله یا یک کتاب دیگر را بسیار مختصر در یک جمله گنجانده است»؛ البته در کمال فروتنی گفته‌اند که تلاششان این بوده که «در وفادارانه‌ترین شکل» متن را از زبان «بریتانیایی» به فارسی برگردانند. پیشگفتار مولف بر کتاب هم به تاریخ می ۲۰۱۶ آمده که انصافاً درآمدی خوب بر مرگ‌پژوهشیِ معاصر است و دو سه جمله از آن یاد من مانده.

نمی‌خواهم ادای آدم‌های ملانقطی در بیاورم، کاری هم نداریم که کروشه و براکت چه کاربردی دارد و اسلش کجا استفاده می‌شود و خط تیره‌ی بلند و کوتاه فرق دارد و تاریخ وفات و مرگ را چگونه باید داد و سطر بیوه چیست و چرا یا چطور باید پانویس‌ها را دوستونه داد و اگر مجموعه مقالات کار می‌کنیم ارجاعاتش را باید چطور تنظیم کرد و ... فقط انتظار دارم بشود متنِ کتاب را، حتی نه‌به‌یکبار، خواند و تحمل کرد و شاید فهمید.
            شما را با جملاتی از کتاب تنها می‌گذارم. باز هم تأکید می‌کنم به هیچ کس اعتماد نکنید‌، به هیچ معرفیِ کتابی اتکا نکنید، به اینکه مولف خودش مقدمه نوشته اکتفا نکنید، گول کاغذ خوب و گرافیک خوب و ... را نخورید (که این کتاب فقط کاغذش مرغوب است)، اسم ناشر هم اغلب گول‌زننده است؛ کتاب را بردارید ورق بزنید چند سطر از متن اصلی بخوانید و چند سطر از آخر کتاب اگر دیدید «دشوارفهمی» کتاب به «آشناییِ نسبیِ» شما می‌خورد بخرید تا اینجوری دمغ نباشید انگار فیلم مزخرفی را با پارازیت و قطعیِ صدا نیم‌ساعتی مجبورید در قطاری بین شهری تحمل کنید. این شما و این جملاتی از کتاب. (رسم‌الخط و همه‌چیزش رعایت شده)

۱- اولین جمله‌ی کتاب :
                فهمِ [مقوله‌های] مرگ، جان‌دادن و سوگواری در ارتباط با جامعه مدیون مجموعه‌ای از رشته‌هاست [که از طریق] انسان‌شناسی، تاریخ، روان‌شناسی و جامعه‌شناسی مورد بررسی قرار گرفته است.

۲- صفحه‌ی ۵۸:
                تأثیر رسانه‌های ارتباطی توسط دانشجویانِ خاطرات فرهنگی و گروهی فهمیده شده است: «بدون یادگار ارگانیک و شرح‌حالی جوامع صرفاً وابسته به رسانه‌ها برای انتقال تجربیات‌اند» لذا «گستره و پیچیدگی خاطرة جمعی تا حد زیادی وابسته به رسانه‌های ساخته و آماده است» این مربوط به تمایز الفکس (۱۹۲۵/۱۹۹۲) بین خاطرة منقول شفاهی و تاریخ مکتوب است که نورا تشریح کرده است...

۳- صفحه ۶۵:
                یک مورد جالب ویلیام شکسپیر است که به‌نظر می‌رسد ممکن نیست خوش‌تیپ‌ترین انسان مرده نباشد. بااین‌حال، در اواخر قرن هفدهم یک پرترة متملق‌تر تولیدِ هزاران مجسمة نیم‌تنه را برانگیخت و بر همین‌هاست که تصویر امروزه از بارد مبنی شده است.

۴- صفحه‌ی ۲۱۲، ذیل بخشی با عنوان «اومانیست کردن مرگ»:
                ارزش‌های فرامادی همانند ارزش‌های سکولار نیستند؛ اما هر دو تمایل دارند که در جوامع شبیه به هم یافت شوند. ارزش‌های فرامادی تأکید بر خوشیِ انتزاعی دارند، یعنی خودبیانی و کیفیت زندگی‌- دقیقاً ارزش‌هایی که به واسطة مراقبت تسکینی و مراقبت سوگواری ترویج می‌شوند. مراقبتِ تسکینی و سوگ نه تنها به منابع اقتصادی بلکه به طرز فکر جوامع فراصنعتی نیازمند است؛ این اشکال مراقبت به منظور توسعه- دست کم در شکل جامع و بیان‌گرا و انگلیسی‌آمریکایی‌شان- در میان جمعیت‌های ناامن و به‌شدت فقیری که بر بقای اولیه تمرکز کرده‌اند به‌سختی تلاش می‌کند.

۵- صفحه‌ی ۹۲:
                فارغ از نقشِ واقعیِ داروهای شفابخش در بهبودِ امید به زندگی باشد، بیشترین ارج و اعتبار به آن، یعنی اقتدار تخصص، داده شده است.

۶- صفحه‌ی ۹۳:
                در حال حاضر اعتماد نه در دانش سنتی ِ محفوظ در اجتماع، بلکه در [سیستم] پزشکی، پیراپزشکی و دیگر حرفه‌ها و سازمان‌هایی می‌شود که بدن، قبل از مرگ و بعد از مرگ، به آن‌ها داده می‌شود...
                این شخصِ در حال مرگ خانواده‌اش را کجا قرار می‌دهد؟ با اقتدارِ خیلی کم و دانش حتی کمتر خوشبختانه داشتن خواهر و یا پدر و مادری که مرده‌اند دیگر یک بخش طبیعی از رشدکردن نیست؛ اما به این معناست که دانش دربارة مرگ و مردن دیگر از نسی به نسل دیگر به عنوان بخشی طبیعی از اجتماعی‌شدن داده نمی‌شود...

۷- صفحه‌ي ۹۵:
                پس از مرگ، انتقادهای فزاینده‌ای به مراسم‌های تشییع جنازة فاقد عواطف انسانی وجود دارد. پس از یک عمر مبارزه با بی‌عاطفگیِ جامعة توده‌ای و تلاش برای شکل‌دادن یک حس هویت شخصی مراسم تشییع جنازه‌ای که این هویت منحصربه‌فرد را تأیید نکند پایین‌تر از حد قابل قبولی احساس می‌شود. هرچند تشییع‌جنازه‌های شخصی‌تر کماکان دور از عرف هستند، این مسیری است که در آن هم نظر مردمی و هم نظر متخصصین حرکت می‌کند.

۸- صفحه‌ی ۲۲۴:
                بدون مرگ برشی بزرگ از کارگانِ موسیقی غربی وجود نمی‌داشت.
(بروید کیف کنید این کارگان چیست که بنده اینجا لو نمی‌دهم)

۹- صفحه‌ی ۲۴۴:
                این همکاری بین هنردرمانی و ایدة هنرسرایی در روایت رزی مارتینِ عکس- درمانگر از مرگ پدر خود، که در عکس آورده، متجلی است...

۱۰- صفحه‌ی ۲۵۵:
                در کنار ارجاع کاربران خدمات به اصحاب هنر،‌ مراقبین همچنین مي‌توانند رویه‌های روزمره را تأیید و حمایت کنند. برای مثال یک کار- درمانگر که سکونتگاه‌ها می‌سنجد تا برای  بازگشت یک بیمار به خانه برای مرگ بسترسازی کند، ممکن است پیشنهاد دهد...
( که اینجا هم شما را در خماری می‌گذارم تا ندانید سکونتگاه کجاست و کاردرمانگر کیست و بسترسازی از چه قسم مشاغل خدماتی است)

۱۱- صفحه‌ی ۲۵۹:
                بسیار به ندرت در ادبیات بحث می‌شود که چگونه کارمندانِ مراقبتِ پایانِ عمری که خودشان متخصص هنر نیستند، تسهیلگری هنر می‌کنند؛ لذا همچنین امکان دارد که برخی از رویه‌های تسهیلگری که حمایتشان می‌کنم، هم‌اکنون هم واقع شوند، ولی هنوز به حد کافی ارزشمند دانسته نشده‌اند تا عمومی شوند.

۱۲- صفحه‌ی ۲۴۶:
                این نیست که تمام هنر مصرف‌شده یا به کارگرفته‌شده‌ی عزاداران تولید انبوه می‌شود؛ برخی به صورت انفرادی و سفارشی از هنرمند خریداری شده‌اند.

۱۳- صفحه‌ی ۱۸۹:
                مراسم‌های تشییعی‌ای که روزگاری چشم‌انتظار سپردن روح به خداوند بودند، به‌صورت فزاینده‌ای جشن گرفتنِ فردیتِ متوفا را یاد می‌کنند.

۱۴- صفحه‌ی ۱۳۳:
                بنابراین، هرچند هیچ جامعه‌ی مدرنی همچنان به‌طور معمول در زیر طبقه‌ی کلیسا [فردی را] دفن نمی‌کند، اینکه چه چیدمان‌های دیگر [و جداشده‌تری] غالب هستند از نظر ملیتی متفاوت است.

ــــــ

خسته شدم. کتاب پر است از جملات مهمل و بی‌معنی. مترجم متولد سال ۱۳۶۴ نمونه‌ی خوبی‌ست از نسلی که حتی فاجعه‌بار بودنِ فارسی‌اش را متوجه نمی‌شود و فقط می‌داند «به‌طور» را به نیم‌فاصله بنویسد و البته باید انصاف داد که کار خانم قربانی در طراحی جلد کتاب خیلی موفق‌تر از ترجمه و فارسی‌نوشتن است. غمگینم که چطور کسی می‌تواند نخوانده کتاب را توصیه کند و بگوید ترجمه‌اش «مقبول» است و یا از روی «مریدپروی» چنین کاری کند.
در آخر باید اعتراف کنم از این کتاب خیلی یاد گرفتم. پس از خواندن کتاب «مرگ و مدرنیته»‌ی تونی والتر به ترجمه‌ی خانم هاجر قربانی چنین یادم می‌ماند که:

به هیچ معرفیِ کتابی نباید اعتماد کرد مگر اهل ثقه و پس از تورقِ در محل و بازبینیِ فنی.
هرچیزی به انگلیسی نوشته شده (یا بریتانیایی) الزاماً باارزش نیست.
از این علامت [ ] تا می‌توانم استفاده نکنم.
از پژوهشگاه‌های وطنی تا اطلاع ثانوی کتاب نخرم. از انجمن انسان‌شناسی هم.
و
از دانشجویان خاطرات فرهنگی بپرسم چه چیزی توسط آنها فهمیده شده است.
هنرسرایی می‌تواند در عکس هم متجلی شود.
ارزش‌ها، چه سکولار چه غیرسکولار، تمایل ندارند در بعضی جوامع یافت شوند.
«کارگان» موسیقیِ غربی بی مرگ وجود نمی‌داشت.
شخص در حال مرگ خانواده‌اش را بالاخره یک‌جایی قرار می‌دهد.
ممکن نیست شکسپیر خوش‌تیپ‌ترین انسان مرده نباشد.
و حتمنِ حتمن جلوی اومانیست کرده شدن مرگ را بگیرم.
اول دیماه ۱۳۹۶



۱۳۹۷۰۳۲۲

اینجا تهران است، صدای ما را...


اینجا تهران است، صدای ما را...

تهران، مثل معشوقه‌ی سال‌های جوانی، چند سال یکبار جامه می‌گرداند، نگاه که می‌کنی ناگهان می‌بینی شکل سابقش نیست؛ پس دوست داری خیابان‌ها و کوچه‌بیراهه‌هاش را دوباره راه بروی و در کافه‌هاش بنشینی و از دکه‌هاش سیگار بخری و چهارفصلش را به یاد بسپاری، از راه‌آهن تا تجریش.
برای من اولین بارش روزهای آخر بهار آن سالی بود که با هیجان زیاد و یأس مخصوصش به یاد ماند. دوستم شبِ پرشکوه و ملالِ آن مناظره پیامک داد «اینجا تهران است، صدای ما را از گلوی میرحسین موسوی می‌شنوید.» دریغا که من آن شب تهران نبودم. بعدها خودش را گم‌و‌گور کرد. روزی دیدم ایمیلِ یک‌خطی فرستاده و فقط نوشته: «فغان که با همه‌کس غائبانه باخت فلک / که کس نبود که دستی از این دغا ببرد» و من آن روزها شیدای نسخِ گونه‌گونِ حافظ شده بودم.
ولیِ اردیبهشتِ آن بهار آمده بودم تهران و بارانِ نم‌نم بود و از میرداماد تا ملاصدرا پیاده رفتیم که حرف بزنیم تا کوچه‌ی آخر، بپیچیم سمت خانه‌ی کوچکی با دیوارهای نارنجی و اتاقی نیمه‌روشن. بعد از آن شب و بعد از بهتِ روزهای اول باز هم آمدم __‌تهران هوای دیگری داشت. هوای سال‌های هجده نوزده سالگیِ ما نبود، یأسِ نیمه‌ی مردادش خیلی فرق برمی‌داشت با سرخوردگی و استیصالِ چهارسال پیشش، وقتی در سکوتِ شبانه‌ی بیمارستان خاتم‌الانبیا به سقوطِ دمِ ظهرِ پیرمرد از طبقه‌ی نهم فکر می‌کردم و مرگی که خودخواسته و رهایی‌بخش بود. همکار دوستم گفت دچار عارضه‌ی فشار فک‌ها شده‌ای.
یأس بعد از خرداد ۸۸ فرق داشت با یأس سال‌های پیش از آن. احساس می‌کردیم آنقدر جوانیم که شهر مال ماست و هیچ قدرتی با هیچ زوری و هیچ سانسور و خفقانی نمی‌تواند حقیقتِ ما در خیابان را انکار کند. چند سال گذشت تا بدانیم که خواندنِ روایتِ سال‌ها و شهرها و وقایع حادِ یک نسل تا جه پایه مهم‌تر است از حقیقتِ ما در آن لحظه؛ تا بدانیم ابرها که عوض می‌شوند هردم بهترین استعاره برای توصیف حقیقتی‌ست که ذات ندارد اما فرم دارد، فرم بی‌جوهرِ خیابان‌های تهران.
و فهمیدیم تروما خاطره را تیز می‌کند و شکل می‌دهد، مثل وقتی که زخم تازه باشد و خون در مجاورت هوا شکل آن لحظه می‌شود، حدّتِ ضرباتِ آن سال باعث شد کنج خیابان‌ها و شکل دست‌ها و دود بر فراز شهر و کفپوش سرد خانه‌ای در غروب عاشورا و ماسکِ سبز آویزان به لبه‌ی تخت و هزار چیز دیگر حکَّ یاد ما بشود. می‌شود متنی نوشت بلند، که هر بندش این‌چنین آغاز شود: «خاطرم هست آن‌سال...» و هربندش را عکسی از آن‌سال مزین کرد.
عکس‌ها هم آن سال باارزش شدند، مثل حالا نبود که از کرور کرور تصویری که می‌بینم هیچ یادم نمی‌ماند. عکس‌های آن سال تابلوهایی بودند که ‌یک‌قرن تاریخ اندوه و امید صرفِ قلم‌زدنش شده بود:  تصویر مشت‌های گره‌کرده بر فراز خیلِ مردمانِ امیدوار و عاصی، تصویر لبه‌ی کتِ رفته در باد و برفِ میرحسین موسوی با موهایی که به تازگی سفید شده بود، تابلویی از پل کالج که چون کشتیِ کوچکِ آزادی فوجِ آدمیان را به ساحلِ چهارراه ولیعصر می‌رساند، مارپیچِ پردودِ گازاشک‌آورِ ظهرِ عاشورا بر عرض خیابانِ انقلاب، پرده‌ای که کنار رفته تا مردی به سوی میکروفون‌ها بیاید که موهایش به‌زودی سفیدِ سفید خواهد شد... دستی آموخته‌ی صدسال تاریخ چنین تابلوهایی می‌تواند ترسیم کند، تاریخی با سکانس‌هایی تپنده از یأس سال‌های مشروطه تا کودتای سی‌و‌دو، از موج‌های بلندِ امید در انقلاب تا جنگِ مردمیِ هشت‌ساله، از امیدِ نوآمده‌ی نیمه‌ی دهه‌ی هفتاد تا امیدِ بازیافته در خردادِ هشتادوهشت.
بایستی مادرِ دهر با سرنوشت تمدنِ ایرانی بر سر مهر باشد تا روزگاری دوباره بیاید که جوانانش نه برای تخریب که برای ساختنِ فردایی بهتر در سکوت  از انقلاب تا آزادی راه بروند و بعضی در کنجی به فکر نوشتن طرحی نو برای فردای بهتری باشند و هیچکس به انقلاب و سوزاندن و کشتن و رمباندن فکر نکند، تا خیابان و کلمات و عشق و امید ممزوج شود.
یکباره دیدیم تابستان هشتادوهشت است و تاریخ و بعضی متن‌ها هم زنده شده‌اند و پیش چشم می‌آیند: از بردن محمد به قلعه‌ی مندیش  از پسِ کودتای مسعود غزنوی در تاریخ بیهقی تا بریدنِ سر به زیر نسترن وقتی ولیعهد برای جلاد چراغ لاله به دست گرفته است، از نیرنگ‌های گرسیوزی تا شبِ همیشگیِ باغشاه، خبر مرگ امیرکبیر که در کاغذ خبر وارونه چاپ شد، کلاه کلمنتس، مصرح «نوبت درشتی از روزگار در رسید»، یا رمانی از مارکز، دسیسه‌های مهدعلیا و امثالهم. به اخبار که نگاه می‌کردیم انگار فرادست‌های تاریخ و رنج تکرار می‌شد.
روزنامه‌ها هم انگار روی کاغذ دیگری چاپ می‌شد، با مرکب دیگری، و اسمِ پای متن‌ها معلوم‌تر بود، لازم نبود فکر کنیم کی دارد چه کلکی سوار می‌کند که چه بنماید و چه اعترافی جعلی‌ست یا کدام نامه واقعی‌ست، و از قابِ تلویزیون تمام دادگاه‌ها را دیدم تا بدانم پس از آشویتس چگونه «کلمه» بی‌معنی شد. عکس یا تیترهای بهار و تابستان آن سال هنوز بخشی از خاطرات پیاده‌روی‌های خیابان انقلاب و دکه‌های سیگار و روزنامه است.
شهر آن سال معنی‌دار شد و ماند: ساختمانی که فلانی از بالای آن فلان عکس را گرفت، پل عابر پیاده‌ای که من و فلانی بر بالای آن شاهد بودیم کلاشینکف انسان‌ها را از خیابان جارو کرد، کوچه‌ی بن‌بستی که آرزو می‌کردی کش بیاید، دستشوییِ پارک لاله و چشم‌های سرخ، تصویر جداره‌ی شمالیِ خیابان انقلاب از داخل بی‌آرتی در غروب با صدای کمانچه‌ی کلهر در هدفن سیاهِ پیچ‌خورده، تهرانِ عصرها در خیابان انقلاب و شبها نظاره‌ی شهر از بامِ تهران، پای برهنه‌ی پیرمردِ خطیب در خیابان انقلاب، خانه‌ی مردی غمگین که از بالکنش هر روز خیابانِ شلوغ را تماشا می‌کرد...

از عاشقی و عطرها و گیسوهای در باد آن‌سال اینطوری نمی‌شود نوشت. تن به رمانی کوتاه شاید بدهد. اینطور ولی نه.


سحرِ بارانی ۲۲ خرداد ۹۷ تا روشنیِ صبح این‌ها را در خانه‌ی کوچه‌ی خرداد نوشتم 
با اندوهانِ روزهای آخر خرداد ۸۸


۱۳۹۷۰۳۲۱

معرفیِ روایت‌شناسیِ سعید ارباب‌شیرانی از حکایت حضرت یوسف


معرفیِ روایت‌شناسیِ سعید ارباب‌شیرانی از حکایت حضرت یوسف



می‌خواستم تکه‌ای از معرفی کتاب اَشکال یک اسطوره را در جایی بازنشر کنم، دیدم جفا کرده‌ام، این کتاب و این حکایت به چند خط معرفی نمی‌شود، بسط دادم ولی شروعش همان است. دو سه کتاب دم دستم نبود که خط و ربط‌ها را بهتر نشان بدهم. این شاه‌قصه را کاش کسی همت می‌کرد و خیلی ساده کتابی فراهم می‌آورد از روایت‌های توراتی و قرانی و تفسیرهای مشهور و بعد از تفسیرهای طوسی و هروی و همین ارباب‌شیرانی و حرف‌های توماس مان و روایت منسوب‌به‌فردوسی و ... ضمیمه می‌ساخت و یک روایت‌شناسی یا تحلیل دقیق هم زحمت می‌کشید تا حافظه‌ی همه‌مان از این داستان در هیئت کتابی متجسد باشد.

سحرگاه بارانی و خوشِ ۲۱خرداد۱۳۹۷


اَشکال یک اسطوره (گونه‌گونیِ شخصیتِ ادبیِ حضرت یوسف)
            [نوشته‌ی سعید ارباب‌شیرانی، ترجمه‌ی مجدالدین کیوانی. انتشارات نیلوفر، چاپ اول، تابستان ۱۳۹۱.]

تا حرفِ روایت‌شناسی و حوالتِ تاریخی‌ست این کتاب را هم ببینید که رساله‌ی دکتریِ زنده‌یاد سعید ارباب‌شیرانی‌ست در رشته‌ی ادبیات تطبیقیِ دانشگاه پرینستون، و چهل سال بعد به توصیه‌ی مرحوم ابوالحسن نجفی و همت و ترجمه‌ی پاکیزه‌ی مجدالدین کیوانی (که مثل نویسنده‌ی رساله اصفهانی‌ست و متولد ۱۳۱۶) منتشر شده. حدیث یافتن این رساله خود چیز عجیبی‌ست که مترجم در یادداشت‌های آخر کتاب شرح داده، و البته عاقبت غم‌انگیز کتاب‌خانه‌ی او. ارباب‌شیرانی را شاید به ترجمه‌ی کتاب معظم و هشت‌جلدیِ تاریخ نقد جدید رنه ولک بشناسید ولی این رساله اهمیت جدایی دارد و در چشم من یکی از بهترین روایت‌شناسی‌هایی‌ست که یک ایرانی نوشته (گیرم به فارسی نه) و خبر از توان خاص و علاقه‌ی وافر ارباب‌شیرانی می‌دهد که البته بعدتر بیست سالی بر سر ترجمه‌ی تاریخ نقد جدید اصرار کرد ــ‌کاش روایت‌شناسی‌های بیشتری نوشته بود.حکایت حضرت یوسف را (از سرگذشت یعقوب در غربت تا تولد یوسف و خواب‌دیدنش و به چاه‌افتادن تا الی آخر) در روایت‌های داستانیِ تورات و قران وارسیِ تطبیقی کرده، در آورده که چه تفاوت‌هایی در کنش‌های اساسیِ روایت‌ها روی داده و شخصیت یوسف چطور بازنمایی‌ شده؛ بعد ساختار روایت‌های متأخرتر حولِ شخصیتِ یوسف را (بخصوص بازآراییِ یوسف در یوسف و زلیخای جامی و بازسازیِ یوسف، یا عزیزکرده‌ی فرعون اثر رابرت آیلت) برابرِ هم گذاشته است. در فصل آخر و خاتمه هم یوسف را در گذر از «بصر»‌ به «بصیرت» و تقابلِ عشق جسمانی و عشق صوفیانه ترسیم می‌کند. ترجمه‌ی درجه‌یکی‌ست، مترجم خود به داستان یوسف علاقه داشته، یادداشت‌ها و اعلام و مآخذ درستی دارد، صفحه‌آراییِ بدی ندارد، و صحافی و جلد مرتبی دارد. فقط کاغذِ گلاسه‌اش انعکاسِ نورِ چشم‌آزاری دارد، کمی در ارجاعات و نسخه‌پردازی ارجاعات می‌شد دقت بیشتری کرد، مثلن بعضی عدد‌های تُک نخورده یا راست‌چین و چپ‌چین ارجاعات و اندازه‌قلم‌شان چشم‌نواز و تمیز نیست. اگر به کتاب ایوب کار آقای قاسم هاشمی‌نژاد علاقه دارید این کتاب را ببینید که نزدیک به نیم‌قرن پیش چطور ارباب‌شیرانی روایت‌شناسی و سیر تطور روایت (از توراتی به قرانی و ایرانی)، ساختارشناسی و حتی تأویلات اسطوره‌ایِ حکایت را (حتی نه به تفصیل) وارسی می‌کند و سنگ‌بنای درخشانی برای این کار می‌سازد.

اگر به حکایت یوسف علاقه دارید ـــ‌که مادرم می‌گفت که از پدرش شنیده «سرخ‌ترین انارِ بازارِ قصه‌های تورات بنی‌اسرائیل و قران اهل حجاز» است‌ـــ کتابِ ت‍ف‍س‍ی‍ر س‍وره‌ ی‍وس‍ف (ال‍س‍ت‍ی‍ن‌ ال‍ج‍ام‍ع‌ ل‍ل‍طائ‍ف‌ ال‍ب‍س‍ات‍ی‍ن‌) را به ام‍لای‌ اح‍م‍دب‍ن‌ م‍ح‍م‍دبن زی‍د طوس‍ی‌ بخوانید (به اهتمام و تصحیحِ محمد روشن، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۶، 722 صفحه، در سه‌هزارنسخه روی کاغذ اعلا در چاپخانه‌ی بهمن). داستانِ پیدایش این کتاب بامزه است و اینکه چرا روی جلد کتاب هم آمده «املای» فلانی و نه «نوشته‌ی» فلانی: این آقای ابوبکر احمدابن زیدالطوسی اصالتاً خراسانی‌ست و هجرت می‌کند و می‌رود تا می‌رسد به آذربایجان و آنجاست که در «قومی از متعلمان» می‌گویند «رغبتها وافر دید»، پس فکر می‌کند که چه حکایتی را من‌باب فن موعظه و خطابت دست‌مایه کند تا داد سخن به تمامی بدهد، می‌گردد و جز حکایت یوسف نمی‌یابد «چون این قصه خوشترین قصه‌ها بود... شصت مجلس موشح به لطایف و ظرایف املا کرد»؛ پس آقای روشن و ناشر هم سلیقه به خرج می‌دهند روی جلد می‌گذارند «املا». نثر زیبا و قصه‌های فرعی جذابی هم دارد: «یوسف صدیقِ وفادار بود، و یعقوب خود او را به صبر آموزگار بود. و زلیخا در عشق و درد او بی‌قرار بود، و اندوه و شادیِ این قصه بسیار بود، و خبردهنده از او ملک جبار بود». بین کتاب‌های فارسی پیش از قرن بیستم این مفصل‌ترین کتابی‌ست که در باب قصه‌ی حضرت یوسف نوشته شده است.
      البته‌ی قصه‌ی یوسف را می‌توانید در خیلی کتاب‌ها پیدا کنید و واریاسیون‌هاش کم نیست، من‌جمله در تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری که شاعرانگی و توصیفات خاصی دارد ــ‌این صحنه‌ی غسل یوسف در رودخانه‌ی نیل است:
      «یوسف برفت و بدان آب فرو شد. ماهیان همه یکدیگر را آواز دادند که چشم فروگیرند تا صدیق خدای در این رود غسل کند؛ همه جنبندگان نیل چشم فروگرفتند... و یوسف را گیسوهائی بود دراز بغایت نیکو و تنش از غایت لطافت بدان جایگاه بود که مغز استخوان‌های وی در استخوان بتوانستی دید و اگر طعام یا شراب خوردی در حلق وی می‌توانستی دید.»

به امید روزی که کتاب یوسفبخوانیم.


۱۳۹۷۰۳۱۵

دهشِ زاهدانه اما ملوکانه‌ی شاعر: رضا زاهد


دهشِ زاهدانه اما ملوکانه‌ی شاعر: رضا زاهد


وقتِ خواندنِ اولین شعرهای رضا زاهد (که این روزها هوادارنش و در کانال تلگرامی‌اش او را به لقبِ «عالیجناب» می‌خوانند) و بعدِ خواندنِ مصاحبه‌اش، از حدّت نظر و دقتِ در تفکیکش بین حوزه‌های اجتماعی و نیالودن و غرض نورزیدنش شاد شدم، چون که حدود ترقیِ ادبیات را و مرزهای تصوف و تعبد را می‌شناخت، سکوت را به مجادله ترجیح می‌داد، مدرن بود زبانش و نگاهش؛ و از بعضی شعرهاش امیدوارتر شدم وقتی دیدم چطور زبان حماسیِ پرتپشی را با تپش‌های عاشقانه‌ی شاعرانه درهم‌آمیخته تا فقط یک «پیشانی» را با تمام تاریخش توصیف کند و بعضی شعرهاش (مثل «من نیز ماه جلگه‌ای بودم») هنوز هم به نظرم در شعرهای کوتاه و موجز و ایماژیستی (به معنای موّسعش) کم‌نظیر است و در منتخب شعری از شعر مدرن فارسی باید جا بگیرد. به هر کسی که شعر دوست داشت دادم بخواند و لذتش را با دوستان شعری‌ام شریک شدم. همان پنج‌سال پیش چیزی برایش نوشتم سراسر ستایش و شعف و شیدایی، و شرمسار نیستم:

اما اینها همه امروز ناگهان فروریخت و دانستم زُهدِ فرهنگی و ادیبانه‌ی بعضی شاعران و نویسندگان و مترجمان از سرِ نداشتن مرید است و روزگاری که چهار متملق و هوادار (می‌نویسم هوادار چون به قول دوست تازه‌یاب عزیزی ادبیات و بخصوص شعر دچار فرهنگ «استادیومی» شده یعنی خوانندگان شعر نمی‌خوانند بلکه هوادارند و شاعران نیز خواننده نمی‌خواهند هوراکش می‌طلبند ــ‌با اراداتی که به فوتبال دارم، امیدوارم من را بابت این صفت ببخشند.) به دست بیاورند دیگر چیزی جلودارشان نیست، به این «فرمان» ملوکانه ‌ــ‌که در کانال تلگرامی انتشارات آوانوشت آمده‌ــ توجه کنید و بخوانید و تصور کنید چه حدی از تفرعن و حس رعیت‌پروری و مریدطلبی و خوی اشرافی‌گریِ نو (مخلوط با دل‌نازکیِ مخصوص شرقیِ استبدادزده) باید در کسی باشد که به هردلیلی یا حرفِ روا یا ناروایی (مسموعات و مکتوبات) بردارد بنویسد که آهای خوانندگانی که بعضاً شعرهام را دوست نداشتید و نپسندیدید، بیایید پولتان را بگیرید تا احساس غبن نکنید.

جناب آقای زاهد!
«مکتوبات و مسموعاتی» که خفیه‌نویسان به درگاه شما آورده‌اند کمترین چیزی‌ست که نصیب هر شاعر حتی کمترازمتوسطی در این دیار شده است؛ چه برسد به استخوان‌دارها و کوشندگان حقیقی؛ و فکر می‌کنم که از مفاد اعلامیه‌ی حقوق بشر نیز بشود چنین برداشت کرد که مخاطبان شعر حق دارند بعضی شعرها را نپسندند و نپسندیدنشان را ابراز کنند. راه دور چرا، اصلن از علاقه‌هایم مثال می‌زنم: بیژن الهی، دوست سالیان شما، با آن ترجمه‌های درخشان و شعرهایی که از زیبایی و تبلورِ زبانی منشور دوران خود شده‌اند، بسی بیشتر از این «مکتوبات و مسموعاتی» که به عرض جنابعالی رسانده‌اند زخم دید و زخم‌زبان شنید و سکوت کرد و برنخروشید و پول و جیفه‌ی دنیوی را به رخ مخاطبانش نکشید و فقط در وصیت‌نامه‌اش نوشت «غریب این دنیای بی‌وفا»! همین ـــ‌تازه آنجا هم به خوانندگانِ پسامرگش ــ‌حتی‌ـــ احترام گذاشت. حسن عالیزاده، دوست دیگر شما، سال‌هاست که شاعری می‌کند، «روزنامه‌ی تبعید»ش در شعرهای نوشته‌شده‌ی این چهل سال کم‌نظیر است، فارسی را نرم و خیال را متجسد و صحنه‌ها را امروزین و انتزاع را به حداقل رسانده است؛ پاداشش؟ یک جایزه و مقادیری ناسزا و ریشخند که بنده از ده دوازده سال پیش تا امروز به یاد دارم نثار ایشان شده است. م. طاهرنوکنده، دوست دیگرِ عزیزتان، که می‌تواند به تمام منتقدان هنرهای تجسمی سرکوفت بزند که بلد نیستید نقد بنویسید و همان چهارپنج نوشته‌اش را شاهد بیاورد، که ترجمه‌اش از بورخس هنوز جلوی دست مترجمان بسیاری‌ست، و هنوز بعضی ترجمه‌هاش از همان نشر آوانوشت چندسال است در چاپ اول مانده و جفا کم ندیده و تلخی کم نچشیده و باور بفرمایید «مکتوبات و مسموعات» زیادی را بنده‌ی کمترین بارگاه ادبیات فارسی به چشم و گوش خودم شاهد بوده‌ام نثار ایشان شده است. کاظم رضا یادم رفت! نیم قرن نوشت و اولین مجله‌ی داستان فارسی را در آورد و کار نسلی را سرپرست و بانی بود، داستان‌هایی نوشت که مثل «آخرین تعلیمات استاد» یا «شمایل» تا ابد در روان هر داستان‌خوانِ بی‌غرضی مشعشع است، و یادم نمی‌رود شبی گفت «خوشحال می‌‌شوم اگر می‌گویید سی چهل نفر کار من را می‌خوانند» و هنوز گله‌ای به این بلندی از او به یاد ندارم. دوستانتان را مثال زدم و اسم‌های غریبه نیاوردم که خاطرتان از قیاس مع‌الفارقِ احتمالی مکدر نشود؛ جفاهایی که بر باقی رفته و در کنج فقر و عزلت یا فراموشی مرده‌اند فراموشتان باد، یک رقمش مرحوم ناصر وثوقی که یک‌تنه بار نسلی را بلند کرد و مجله‌اش «تنفسگاه» شمیم بهار و بیژن الهی و نعلبندیان و صمدی و غیره بود و کمتر از شما ناله کرد.
آقای زاهد، حس تأسف کسی که خواننده‌ی بی‌دریغ و شریف و شیدای شعر است، با هیچ سکه‌ی سیاه یا زرینی خرید و فروش نمی‌شود. متأسفم. هم برای شما و هم ناشری که هر عتاب و خطاب شما را (همچون عالیجناب شاعران) اطاعت می‌کند و سبک سنگین نمی‌کند چه لطمه‌ای به اعتبارش نزد مخاطبان می‌زند. من از امروز نه شعر شما را می‌خوانم نه کتاب‌های این ناشر را.
[برای اهل نظر، که نامه زیاد خوانده باشند و فرمان‌های دیوانی و شاهی و درباری، و همچنین نامه‌های اداریِ مدیران این چنددهه، نکته‌های مفرح و غم‌آور بسیاری در این متن هست]

فرمان شاعر زاهدِ روزگار ما:


مدیر محترم نشر آوا نوشت
با سلام

 نظر به فحوای برخی مکتوبات و مسموعاتی که به سبب انتشار کتاب‌های خود از آنها آگاهی یافته‌ام، درخواست دارم ترتیبی اتخاذ فرمایید که تصمیم اینجانب و تعهدات منتج ازآن که به شرح زیر فهرست می‌شود به آگاهی‌ی مخاطبان بالقوه‌ی این یادداشت برسد. 

      ۱-- هر یک از خریداران محترم کتاب‌های منتشر شده‌ی پیشین اینجانب یعنی : ("کتاب منظره‌ها"، "کتاب کتاب‌های موسا مرعشی" و "کتاب شعر هم تمام می‌شود") که کتاب خریداری شده را نپسندیده‌اند می‌توانند کتاب یا کتاب‌های مذکور را ـــ‌به سه برابر قیمت پشت جلد‌ـــ مرجوع فرمایند. بدیهی ست مبالغ تعهدشده بلافاصله پس از دریافت کتاب توسط نشر آوانوشت به حسابی که معرفی فرموده‌اند واریز می‌گردد. خاطر نشان می سازد که هزینه‌ی پست نیز بر عهده‌ی گیرنده (یعنی نشر آوانوشت)  است.
   
     ۲-- سه کتاب انتشار یافته‌ی اخیر.  یعنی: ("از گوشه‌ی باشگاه"، "رضا زاهد"  و "آخرین گام آخرین سال")  که در نمایشگاه کتاب امسال عرضه شده و با تخفیف کتاب‌های نمایشگاهی به فروش رسیده نیز ـــ‌با قیمت پشت جلدـــ باز پس گرفته  می‌شود. لذا خریداران محترمی که آنها را نپسندیده‌اند می‌توانند به ترتیب مرقوم در بند یک این یادداشت، کتاب‌ها را مرجوع فرمایند.

     از این که آن ناشر محترم برای اطلاع‌رسانی و انجام مراحل اجرایی‌ی این فرآیند قبول زحمت  می‌فرمایند سپاسگزارم.

                    با احترام     رضا زاهد

ــــــ
در آخر هم بنویسم که متشکریم که این سال‌ها «قبول زحمت» شاعری کرده‌اید و اگر خاطرتان رنجیده یا که فکر کرده‌اید چه آرتیست‌بازیِ انترسان و بدعتی در شعر و شاعری فارسیِ مدرن بنا نهاده‌اید باید بگویم سال‌ها گذشته، کافه‌ها تعطیل و شعر به هنر متروکی بدل شده که به ندرت خوانده می‌شود؛ چیزی برای فتح باقی نمانده است. و خوانندگانِ حقیقی هم دل به تک‌و‌توک شاعران یا شعرهای شریف و شیدا و نیالوده خوش کرده‌اند (شاعرانی که با شعر عفیفانه عشق می‌بازند و حتی کتمان می‌کنند، سرآخر هم ــ«غریب این دنیای بی‌وفا»ــ شهیدِ شیوه‌ی شاعری می‌شوند) و ما خوانندگانِ نومید روزگاری را انتظار می‌کشیم که در این دیار کلمه و کلام و شعر و حرف نه «باد هوا» باشد و نه «زر خرید»، نه با حزب و دسته و فرقه و خرقه و بارگاه و خانقاه آلوده شود نه با پول و سکه و جایزه و تملق و مریدبازی. چنان هنر متروکی‌ست شعر که همین سطرهای شما قدرِ پستِ اینستاگرامیِ فلان بازیکن فوتبالِ تازه‌به‌استقلال پیوسته یا فلان بازیگر سریال تلویزیونی ـــ‌یا حتی نامه‌ی خصوصیِ فلان نقاش هم‌ـــ طنین نخواهد داشت. کاش بازیگر شده بودید.

نیمه‌ی خرداد ۹۷
سحرگاهِ‌ کوچه‌ی خرداد



۱۳۹۷۰۳۱۱

تهران به روایتِ «گیتی سروش»ِ شمیم بهار


تهران به روایتِ «گیتی سروش»ِ شمیم بهار
[برای گیتیِ منوچهر و تهرانِ بهمن]
ــــــــــــــــــ



[...] تهران که بودم کم کم «خب» را از «خوب» جدا میکردند! و چه کار خوبی‌ست این کار! [...]
[...]راحتی‌ی فرنگی‌بازی و تجددبازی و مخالف‌بازی و مبارزه‌بازی، مثل هرچیز دیگر تهران که ناگهانی بود، ناگهان ناپدید، حتا نابود شده بود؛ مثل راحتی‌ی نوشتن، مثل نقطه‌گذاری: هرکس کاری میکرد و هیچکس درست نمیدانست چکار میکرد؛ هیچکس راحت نبود؛ و چه شعر مشکلی شده بود تهران!
تهران: اول نمیخاستم بمانم، بعد تصمیم گرفتم بمانم، فکر کردم خدای من باید بمانم، و نتوانستم. خیلی سخت بود. حتی وقتی کسی از نو عاشقم شد، و دروغ نبود، نمیتوانست حرفش را بزند؛ میدانستم باید کمکش میکردم اما نمیتوانستم، نمیتوانستم کمکش کنم حرفش را بزند چرا که با عشق باز کم داشتیم، چرا که در تهران میشد خوش گشت اما نمیشد عاشق شد، نمیشد عاشق ماند. در تهران تنها میشد غم تهران را داشت، و پس نشست، چرا که هیچ‌چیز کامل نمیماند، همه چیز میشکست، یا شاید کمتر میشکست و بیشتر دور میشد که سختتر بود، عوض میشد، حتی عوض‌شده‌ها از نو عوض میشد، و خدای من هیچکس حتا تعجب نمیکرد [...]
[...] گذرِ تک‌تک درختها از نزدیک پنجره‌ی تاکسی و از دور امابه‌ظاهر نه هرگز دور از دست، با تازگی‌ی برگهای نورسته پنهان در غبار و در تیرگی‌ی نیمه‌ی شب، با درخششهای کوچک نورهای تندی گاهگاهی از از بالای تیرهای چراغ برق و گم در لابلای درختهای بلند گذرا [...]

ــــــــــــــ


اینها همه تکه‌های نقلِ مستقیم و دقیق از «شش حکایت کوتاه از گیتی سروش» است‌ که‌ـــ‌
این داستان را شمیم بهار در تابستان ۴۷ می‌نویسد و در آخر پاییز همان سال، آذرماه، در مجله‌ی «اندیشه و هنر» به شکلِ ضمیمه‌ای سی‌صفحه‌ای چاپ می‌شود و طراحِ صفحه‌ی جداکننده‌ی ضمیمه آیدین آغداشلو است. داستان فوق‌العاده‌ای‌ست  که آغاز می‌شود از مسافرخانه‌ی کنار دریا در سومین روز از تعطیلات اولِ سالِ فرنگی ـــ‌که می‌شود حدود دی‌ماه سال ۱۳۴۶‌ـــ که نشسته است گیتی و دارد می‌نویسد که با این فارسی غریبمانده‌با‌زبانِ‌مادری‌اش دلش می‌کشد به وصف‌نوشتن و روایتِ حکایت‌هایی که هرکدام شاخه‌شاخه می‌شوند روی تنه‌ی سابق (جز تصادف احتمالی در جاده‌ی قزوین و احتمالات نگشوده‌ی مشکوک) و چه چیزی هم می‌نویسد، چه حکایتی از آن مسافرخانه تا آنجا که بازمی‌گردد در منظره‌ی آخرِ داستان به شبی که دارد بازمی‌گردد از مهمانی‌ای در شبِ تهران، و فرداش عازم است و منوچهر دارد میاید خداحافظی، و گیتی با خودش است، و با یادِ اندوهِ نسرین، و نگرانیِ هواهای پروین، و با چشمِ گریان و «بی‌ هیچ خاطره‌ای»؛ با خودش نیست که اینها را می‌نویسد چون بعدتر می‌گوید اینها حکایتِ من نبود که نوشتم، خسته شدم، عاجز شدم، خسته از خاطره‌هایی که حکایت من نبود...
تهران دارد تابستان می‌شود، تا دیروز پریروزها که خیلی بهار بود، هر روز هوا متغیر و عصرها آسمان ابری، کَمی دَم داشت هوا حتی، بادی، که گاهی تند می‌شد، بعد بارانکی تند و گذرا، بعد نور بی‌خشِ آفتاب؛ حتی دیروز طرف‌های پنج و شش دیدم آفتاب اریب می‌زد و ابر خاکستری بالای شهر می‌بارید: قطره‌های شفاف و سبکِ باران در نور آفتاب! بعد هم که لباس نازکی پوشیدم و کتانیِ سبُکی و در نورِ باران‌خورده و شسته‌ی آفتاب و در هوای شفافِ یک‌ساعت‌مانده به غروب رفتم بیرون دیدم که همه چیز چقدر نزدیک‌تر است! کوه داشتیم آخرِ خیابانی که می‌رسید به میدانِ کم‌درختِ محله! راه رفتیم و از هرچیزی حرف زدیم که پیش می‌آمد، تا کمی پیش از سحر بی‌وقفه راه رفتیم و کوفته برگشتم گفتم چیزکی بخوانم بخوابم. شد حالا ــــ‌
حالا صبح شده، پنجره روشن است. بروم بخوابم.

هفتِ صبحِ
یازدهم خردادِ
بهارِ ۹۷؛
کوچه‌ی خرداد






۱۳۹۷۰۳۰۶

نگاهی به عکسی از شمیم بهار، آیدین آغداشلو و دکتر ناصر وثوقی


نگاهی به عکسی از شمیم بهار، آیدین آغداشلو و دکتر ناصر وثوقی





چیزی برای این عکس گفتم اگر ننویسم جفاست، یعنی چیزی از دست می‌رود. بعضی عکس‌ها را باید خواند.





یا عکس را از اینجا بردارید.


در اندیشه و هنرهای سال‌های میانه‌ی دهه‌ی چهل، مثلن دوره‌های پنجم و ششم، گاهی زیر فهرست می‌بینید نوشته است:
دارنده‌ی امتیاز و ویراستار: دکتر ناصر وثوقی. ـــ
پژوهش‌های اجتماعی: با نظرِ ناصر وثوقی ــ
ادبیات و هنر‌ها: با نظرِ شمیم بهار ــ
تنظیم صفحات و طرح‌ها: با نظرِ آیدین آغداشلو ــ
طرح بعضی جلدها را هم علی گلستانه می‌زده و بعضی طرح‌های داخل مجله هم ــ‌مثل طرح‌هایی که از جلال آل احمد زده بود در شماره‌ای که سه چهارنفری می‌شد به جلال نقد کرده بودند و از این حیث مصاحبه‌ی کم‌نظیری‌ست.

باز کمی حوصله کنیم تا برسیم به عکس.
مرداد سال ۴۶ در اندیشه و هنر داستانی چاپ شد از شمیم بهار که فوق‌العاده است و اسمش هست «اردیبهشت چهل‌و‌شش» (یعنی همان سه چهار ماه قبل چاپِ مجله و دلیلش در خواندن دقیق داستان روشن می‌شود) که راوی (که نمی‌دانیم نامش چیست، مثل داستان «طرح») تازه از فرنگ برگشته و قرار بوده طبیب شود و نشده و پدرش فوت کرده انگار و در طبقه‌ی سوم خانه‌ی خودشان حوالی خیابان تخت جمشید زندگی می‌کند و در اتاقش کتاب و مجلات همه انگلیسی‌ست و مجله‌ی فارسی پیدا نمی‌شود جز یکی ــ‌چون نوشته‌ی خودش در آن چاپ شده. یکی دوبار هم حرف مجله می‌شود که خودش می‌رود برای نمونه‌خوانی و غلط‌گیری صفحات نوشته‌ی خودش که مصرّ است بنویسد « اینطور نمایشنامه‌ی اونیل را روی صحنه آوردن به معنای دقیق کلمه مفتضح» است و نباید به جای «افتضاح» بگذارند «ضعیف» حتی پیگیر چاپش می‌شود و ... اما از مزخرفات مدیرمسئول کلافه می‌شود و آخرسر پرتش می‌کند از پنجره بیرون. (البته در پرانتز بنویسم که مدارای آقای وثوقی زبانزد بوده وگرنه هیچ مدیرمجله‌ای این سال‌ها چنین داستانی را چاپ نمی‌کند)

حالا این عکس:
از چپ: شمیم بهار ناصر وثوقی آیدین آغداشلو.
سرنوشت هرسه را تا لحظه‌ی عکس تصور کنیم:
شمیم بهار آنروزها ۲۶ساله است، برگشته‌ازفرنگ، می‌گویند درس سینما خوانده و نقد فیلم می‌نویسد و چیزهایی به اسم مستعار هم دارد، یعنی «نقاب» می‌زند تا خیره به دوربین نگاه نکرده باشد؛ ناهارهای هفتگیِ منظمش را دوستان جوانی برقرار است، داستان‌های «طرح» و «این‌جا که هستیم» و «پاییز» را چاپ کرده، و آخرین داستانش هم «اردیبهشت چهل‌و‌شش» است در شماره‌ی دهم از دوره‌ی پنجم (آخر داستان تاریخ «تابستان ۴۶» خورده) چاپ شده. چندتا داستان و نقد دیگر چاپ می‌کند، می‌رود در سکوت، تا همین چند وقت پیش دو سه عکس بیشتر از او نبود، به دوربین خیلی عادت نداشت نگاه کند، اگر مجبور می‌شد زمین را نگاه می‌کرد. از یک‌جایی به بعد هم چیز دیگری چاپ نکرد؛ اما می‌گویند کارهایی نوشته کارستان. قیاس از این داستان‌های دهه‌ی چهلش بکنیم باید چیزی نوشته باشد کارستان. داستان که بلد است.
دکتر ناصر وثوقی چیزها دیده و کارها رانده و زندگی‌ها کرده و ۴۲سال دارد، پدرش اهل لغت بوده، حقوق خوانده و وکیل یا قاضی‌ست، چپ بوده، طرف خلیل ملکی ایستاده، دوسالی‌ست ازدواج کرده و ویراستار درجه‌یکی‌ست. علاوه بر آن ذوق هنری و شمِ ادبی و چشم تیزبینش آنقدر هست که بداند که به دو سه جوانی که دیده می‌تواند اعتماد کند تا اندیشه و هنر را ویژه کند که تا پنجاهسال بعد نیز به یاد بیاید و طلب شود. به طرح و پرتره‌های طراحی‌شده که در مجلات آمریکایی دیده علاقه‌ی فراوان دارد و استفاده می‌کند. آخرسر خودش هم اهل لغت می‌شود. تا سال ۱۳۵۳ اندیشه و هنرش تاب می‌آورد بعد توقیف می‌شود، دهه‌ی هشتاد به تفریق چند شماره را یک‌تنه منتشر می‌کند و چندشماره هم به دبیریِ کامیار عابدی. در یکی از شماره‌های دهه‌ی هشتاد کارتون‌هایی از کاروتینیستی چاپ می‌کند که سال‌های اول دهه‌ی پنجاه خودش معرفی کرده بوده و گله می‌کند چرا بعدها بی ذکر مجله‌اش اردشیر محصص و ایراندخت محصص در مجله‌ی تماشا و اینور آنور بازچاپ کرده‌اند و تقلید و اینها. اینها که من گفتم ننوشته، خیلی سربسته نوشته و بی ذکر اسم‌ها. خانم آقای وثوقی خاطراتی از ایشان تعریف می‌کند که شنیدنی و عجیب است، کاش جایی ثبت و نشر بشود.
آیدین آغداشلو از آن دو جوانتر است، ۲۴سالی بیشتر ندارد،‌ از رشت آمده تهران، دبیرستان را تمام کرده، در روزنامه اطلاعات و یکی دو جای دیگر کار تبلیغات کرده و حالا در هنرهای زیبای تهران درس می‌خواند. اولین بار هم در همین اندیشه و هنر چیز می‌نویسد. بعدها خیلی کارهای می‌کند. یک ماهی قبل دخترش تارا عکسی از شمیم بهار توی اینستاگرامش گذاشت که تارای دو سه ساله را بغل کرده و باید مال اواخر دهه‌ی شصت باشد. (از خیر خواندن آن عکس بگذریم و در جای خود بیاید) چند روز پیش هم پسرش عکسی منتشر کرد از ناهار خوردن آیدین و شمیم بهار در رستورانی کنار پنجره‌‌ای که چهره‌ی هیچ‌کدامشان به دوربین نیست. بیرون را نگاه می‌کنند، اردیبهشت نودوهفت است، رستوران سورن خیابان آبان، غذایشان را خورده‌اند، دست‌های شمیم بهار کجاست؟ اولین عکس از شمیم بهار پیر، پیریِ شمیم بهار.

حالا بیایم بر سرِ عکس و نه آدم‌هاش. این تنها عکسی از شمیم بهار است که من دیده‌ام و از این حیث ویژه است که «باید» به دوربین نگاه می‌کرده، ‌آندونفر دیگر نگاه کرده‌اند، عکس سه‌نفره‌ی دوستانه و کاری‌ست،‌ ولی نگاه نمی‌کند جایی سمت راست عکاس به زمین نگاه می‌کند. عکس دیگری هست در عروسی پوران صلح‌کل اگر اشتباه نکنم، خیلی مات و محو که نمی‌شود گفت اصلن قضیه از چه قرار است و در ماتی و محوی تصویر خیلی غمگین به چشم می‌آید، نه دوستش ندارم؛ اینجا نه، جوانتر است، دارد راه‌ها می‌رود، همین هفت ماه پیش بوده که در مصاحبه‌ی با جلال آل‌احمد یک سوال می‌کند و جلال می‌گوید: «سرکار حضرت، یک مقدار دارید بیش از حد این مملکت باهوشی بخرج می‌دهید» و بهار در جوابش جمله‌ای می‌گوید که مثل فحش می‌ماند: «میخاهید من حرفمو پس میگیرم؟» و جلال از تک و تا نمی‌افتد (حتی بعدها گفتند جلال متن مصاحبه را قبل چاپ دیده و گفته خیلی هم خوب است!‌ یعنی نفهمیده حریف نبوده و پوستش را کنده‌اند، هم پوست داستان‌هاش هم مقالات هم فتوادادن‌هاش). وثوقی کیفی دستش است، دست‌های آغداشلو تو جیب پالتو، اما بهار دست‌هایش به کاری نیست و در جیب هم نیست، نمی‌داند با آنها چکار کند، گرفته پشت سرش؛ ‌وثوقی و بهار از تای شلوارشان پیداست مبادی آداب و شیک‌پوش هستند، (یاد علاقه‌ی همان راوی به شکلات می‌افتم و خانم‌آغای خانه و ...)؛ آغداشلو راضی‌ست از جایی که هست، وثوقی سرزنده و خندان و امیدوار است، شاید چون این دو جوان جویای نام و تمیز و کاری را پیدا کرده و همکاری خوبی دارند و طراز مجله‌شان در ادبیات و هنرها اوج گرفته،‌ صورت بهار ولی فیس‌لس است، یعنی می‌خواهد چیزی نشان ندهد، به دوربین هم برای همین نگاه نمی‌کند؛   ‌ باز یاد «اردیبهشت چهل‌و‌شش» می‌افتم که یکجای آن راوی خودش تعریف می‌کند که میترا (ساعتی قبلِ مرگ فجیعش) چطور توی صورتش فریاد می‌زده که: «هیچ چیز نمی‌فهمم و مثل یک ابله مردم را بربر نگاه میکردم خیلی سرم می‌شد و مثلن هیچکس نمیفهمید و فقط من میفهمیدم و راستش را اگر میخاستم بدانم باید توی صورت تریوسم تف میکردند چون پشت شکلات‌ها قایم شده بودم و بهتر بود اصلن برمیگشتم به همانجا که پیش از این بودم چون لیاقت اینجا زندگی کردن را نداشتم چون اگر بلد نبودم پای زندگی بایستم باید خودم را خفه می‌کردم و دار میزدم و همان بهتر که خفه میشدم و هیچ حرفی نمیزدم و کاری به هیچ کار نداشتم و سرم را میکردم توی برف مثل یک الاغ ساری میدادم مثل یک گاو عصار یک ابله» و در برابرِ این همه فریادی که میترا سرش می‌کشد تنها واکنشِ راویِ ما ــ‌که از فرنگ برگشته و قرار بوده طب بخواند و حالا در مجله‌ای مال آقای «نافعی» از نمایشنامه‌ي یوجین اونیل و اجرای در تهرانش می‌نویسد و یک گیتی نامی هم در زندگیِ دوران فرنگش هست و یک «اتفاقی» که حالا نمی‌دانیم چیست‌ـــ این است که: «چند لحظه‌یی ایستادم، دورشدنش و بالا رفتنش را از پله‌ها تماشا کردم، بعد سوار شدم آمدم»؛     یاد این می‌افتم که چقدر سجاوندی و ویرایش و ریزه‌کاری در داستان‌های شمیم بهار زیاد است، در یکی بیشمار نقطه، در یکی ویرگول رقص می‌کند، آنوقت در یکی دیگر اصلن نقطه و ویرگول نیست و همش واو است،‌ یکجا که هم راوی برای خودش آرزوی مرگ می‌کند جواب می‌شنود که «اینجوری واو‌ های چاپخانه‌های تهران نفس راحتی می‌کشند»؛   بعد هوس می‌کنم بدانم عکس چه ساعتی‌ست و کجا گرفته شده؟ ساعت مچیِ هیچکدام‌شان که پیدا نیست، اصلن تنها دستِ پیدا مال آقای وثوقی‌ست که کیفش را دست گرفته، بلوار نیست؟ درخت‌های آن پشت کجاست؟ باران نباریده آن زیر؟ اگر به یادداشت مجله‌ی جهان کتاب اعتماد کنیم نوشته عکس مال اواخر دی‌ماه است، پس درست فهمیدیم باران باریده، سایه‌ها کدام طرفی‌ست؟ ببینیم سایه‌ها اصلن بلند است یا کوتاه که بفهمیم چه ساعتی‌ست، ولی خورشید کو؟ سایه نیست، هرچه هست انعکاس پاها در آسفالت خیس است، یعنی سایه ندارند و زمان را جز به سایه نمی‌شود فهمید؛ پس یعنی لابد آقای وثوقی خودش پشت عکس این «اواخر مرداد» را یادداشت کرده، وگرنه چطور معلوم می‌شود مثلن عکس را در پاییز «پاییز» ننداخته باشند سه سال بعد از پاییزی که خود شمیم بهار نوشته بود «توی خیابان باد بود ــ برگ‌ها تک‌تک می‌افتاد ــ سرد نبود ... کوچه را دید که غبارآلود بود و آفتاب پاییز را که توی شاخه‌های درخت‌ها به سرخی می‌زد»؛‌       یک‌لحظه به روشنیِ پنجره نگاه می‌کنم فکر می‌کنم پاییز نیست؟ یادم می‌آيد بهار امسال چقدر باران بارید و ابری بود و هوا خوش بود، چقدر آفتاب این روزها با برگ‌های سبز درخت‌های تهران و باران بهاری ترکیب یکّه‌ای ساخته بود، آفتابش جوری می‌زد حتی پشت ابر که معلوم بود پاییز نیست و زمستان هم ابدن نیست، بخصوص وقتی این نورِ صمیمی جای برگ‌های زرد پاییزی به برگ‌های سبز لیمویی می‌تابد و غروب‌ها هم مثل پاییز اینقدر سرد و زرد نیست انگار پس‌زمینه‌ی نقاشی‌های دریاوکشتیِ آقای ترنر که غروبش همیشه آتشی‌ست حتی در هواهای طوفانی؛      حالا جای عکس کجاست؟ بلوار نیست؟ نادری؟ درخت کجا این همه داشته تهران؟ آنهم در دوردست و یک فضای خالی که باید پارک باشد؟ چیزی شبیه وسیله‌ی بازی روی شانه‌ي چپ شمیم بهار نیست؟‌ پارک لاله؟ می‌خورد، هم به بلوارِ داستان‌های شمیم بهار هم به خانه‌ی آخری که می‌دانم وثوقی در آن زندگی می‌کرد و پایین بلوار کشاورز بود، شاید در خیابان نادری؛       یاد خانه‌ای می‌افتم که پایین بلوار در کوچه‌ای داشتم و کفاش و خشک‌شویی و نانواییِ کوچه از دهه‌ی چهل مانده بودند، درختهای پُربرگش هم، و از آنجا پیاده می‌رفتم کتابخانه‌ی دانشگاه تهران، می‌رفتم کتابخانه‌ی فرهنگستان هنر (چقدر کتاب انگلیسی!)، می‌رفتم دست‌دوم‌فروشی‌های انقلاب و چقدر کتاب و مجله خریدم از آنها وقتی حتی اندیشه و هنر ویژه‌ی جلال را به هزار تومن می‌دادند، و یک‌روز عصر رفتم خانمِ مرحوم وثوقی را هم در لابیِ هتلی برِ همان بلوار دیدم و حرف زدیم و شنیدم و شنیدم و پسرشان بهمن که دکتر بود آمد و ما هم قهوه‌ی دیگری سفارش دادیم اینبار بدون کیک و شنیدم و شنیدم و خداحافظی کردم و بعد که پیاده برمی‌گشتم تا خانه ـــ‌در پیاده‌روی وسط بلوار از وسط آن درخت‌های شکفته و لیمویی و شفاف در آفتاب بهاری‌ـــ فکر می‌کردم چقدر توصیف‌های کوتاه و اکسپرسیونیستیِ شمیم بهار و چقدر دقتش در شهر و عینی کردن مکان‌ها، و هی نگاه به ساعت‌ها و زمان و روزهای هفته و ریزه‌کاری‌های اینطوریِ داستان‌هاش ـــ‌حتی خیلی تمیزتر و عینی‌تر و روایی‌تر و ماندگارتر از نقاشی‌های پرتِ تهرانِ آن سالها‌ـــ تهران را و بلوار را و پاییز را و ابرهایی را که بارانشان گرفته پیشِ چشم می‌آورد؛                                    خسته شدم از نشستن و فکر کردن به این عکس و این تداعی‌ها، غروب دارد می‌شود، بروم چیزی بخورم، قهوه‌ای درست کنم، سیگاری روشن بعدش،‌  و برای بار هزارم بروم این کار گروه Aukai‌ را گوش بدهم که صدای ویژه‌اش مال شیداییِ مارکوس سیبر به «رونروکو» است، یکجور ساز زهیِ زخمه‌ای اقوام آرژانتینی، و دلرباست.

عکس اول از اینستاگرام تارا آغداشلو
و عکس بعدی از اینستاگرام پسر آقای آغداشلو