۱۳۹۷۰۵۲۸

ورقی از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی نامعلوم در کتابخانه‌ی شاعر


ورقی از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی نامعلوم در کتابخانه‌ی شاعر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند وقتِ پیش، عصری از عصرهای تابستانیِ اصفهان که تازه دمِ هوا برچیده و نور دیگر به باغچه نمی‌تابید و سایه‌ای روشن حیاط و درختها را در برگرفته بود، دیدم از دور که در کتابخانه‌ی شاعر چیزی تازه است و مال قبل‌تر‌ها نیست، از گلخانه‌ی کوچکِ کنج کتابخانه تا آن سر رفتم و دیدم: ورقی مصور، جداشده از کتابی نامعلوم، تکیه داده بود به مجموعه‌ی کارهای جلدآبی و قدیمِ صادق هدایت. پرسیدم این از کجا؟ سر چرخاند، گفت راستش بخواهی نمی‌دانم؛ ورقی‌ست از اوراقِ پراکنده‌ی کتابی که من هم نمی‌دانم چیست و مال کِی؛ دوستِ مرحومم سال‌ها قبل از غوطه‌ور شدنِ مغزش در خون، شبی که نشسته بودیم در بالاخانه‌ی دلبازش در کوچه‌ی سنگتراش‌ها و نگاهِ آسمان می‌کردیم و ناهید نبود و او از فولادمشبک‌ها و گل‌و‌مرغ‌های طلاکاری‌شده و این چیزها حرف می‌زد، آخرِ وقت از فنونی گفت در صحافی و وراقی که ور افتاده بعدها و کسی حالا نمی‌داند چطور فلان‌چسب را عمل می‌آورده‌اند و قنداق شیرازه را می‌بسته‌اند که هیچ ردی به جا نمی‌مانده و ورنمی‌آمده و آماس نمی‌کرده زیر ورق نازکِ جلد؛ شب تلخی بود، بعد پا شد رفت از صندوق چیزی آورد که همین ورق بود که حالا دستِ توست، گفت این را ببین، خودم نمی‌دانم از کجاست و کار چه استادی و مال کِی، ولی نگاه کن «برو و بر جوانیِ خود رحم کن» را می‌شود خواند و «بزاری و بیقراری آمد و بر سر مسعود ایستاد» و بقیه غلط است، یعنی مال این داستان نیست و کاتب جابجا آورده، اینها را کسی به من گفت که شبی در خانه‌ای محقر مالِ پیرمردِ یهودیِ شراب‌سازِ قهاری چندتا چیز آورد و وصف کرد و من آن شب فقط این را برداشتم، تازه انقلاب شده بود، در کوچه خیابان صدای تیر می‌آمد هنوز...
شاعر سکوت کرد. عصر تابستانی به غروب نزدیک‌تر،‌ بوی کتابخانه‌ چیزی عتیق‌تر از کاغذ، گفت: حالا آنشب این را بهم نداد، بعدها، عصری زنگ زد رفتم، حالش خوش نبود، این را گذاشته بود لای ظفرنامه‌ی تیموریِ چاپِ موقوفات گیب و اشاره کرد مال توست، نفهمیدم این ورق لای کتاب‌ست، دست کرد درآورد و گفت «این ورق‌ها هروقت دیدی بدان مال دوره‌ای‌ست که هنر چسب‌ساختن و صحافی یادشان رفته بوده و کتاب‌های آن دوره ورق‌ورق شده، شیرازه‌ی کتاب‌ها از هم پاشیده و اوراق آن کتابخانه‌های عظیم که در متون چنان وصف شده حالا جاجای دنیا دست کسی‌ست». ولی این همه سال پشتِ ورق را ندیده بود یا ملتفت نشده بود، من هم آن‌شب و آن‌عصر ندیده بودم، او هم این سالها فقط و فقط به تصویر زنِ ظهرِ ورق خیره بوده غافل از اینکه آن‌ورش چه چیز غریبی‌ست، که اصلن اصلش آن ورِ دیگرش است، تا روزی که از ملال و بی‌حوصلگی برداشتم و تکیه دادمش به این ردیف لغتنامه‌ی دهخدا که می‌بینی اینجا، بعد افتاد به‌رو و من خیره ماندم به پشتش، وقتی دقت کردم فهمیدم که اولن جاش اینجا نیست و باید تکیه بدهم این را به مجموعه‌ي چاپ‌های آبی‌کبودِ هدایت و دومن پشت و رو بگذارم که همه اینورش را ببینند...
شاعر قهقهه می‌زد،
ورق را گرداندم،
غروب بود.

[اینها همه به خاطره‌ی من از کتابخانه‌ی دلنشینِ شاعر، حسین مزاجی، که این ورق و اجزای روایت هم از اوست، ما میرزابنویس]


۱۳۹۷۰۵۲۳

ناصرالملک و ترجمه‌ای آهنگین از قران؛ یادکردِ کوتاهِ دو کتاب


ناصرالملک و ترجمه‌ای آهنگین از قران؛ یادکردِ کوتاهِ دو کتاب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱
تکلیف آدم با بعضی چیزها روشن نمی‌شود و مثل آونگِ در نوسانی مدام به اقطابِ متضادی آدم نزدیک می‌شود و دور و همینطور مدام. یکیش همین آقای ناصرالملک. که این ترجمه و یکی دیگرش را می‌شود دوست داشت و خواند و خیال‌ها کرد و لذت برد. بعد که برمی‌گردی به تاریخ مشروطه می‌بینی پدرسوخته‌بازی کم ندارد و دروغ و دونگ کم ندارد و بهره‌ها برده و در لندن لش کرده و مملکت را می‌چرخانده! طرفه اینکه در کتاب‌ها نامه‌ای آمده از او خطاب به آقای طباطبایی، که البته بعدها فهمیده شد جعلی‌ست و در مکتوبی به آقای طباطبایی، سال‌ها بعد، خطِ شهادتِ صریح داده که این نامه جعلی‌ست و آقای ایرج افشار دیدم یکجایی در آخر سخنرانی‌ش متذکر شده و گفته در کاغذهای حسین علا (اگر اشتباه نکنم) ورقه را دیده و یافته؛ این نامه را هم ناظم‌الاسلام کرمانی هم کسروی بی‌پرس‌و‌جو در کتاب نقل کرده‌اند. اینها را که آدم جلوی آخوندزاده می‌گذارد یا طالبوف یا پاکی و صراحت و پایمردیِ طباطبایی و سواد غریب تقی‌زاده دلش صاف نمی‌شود ــ‌اشتباه داریم تا اشتباه. اصلن تاریخ خواندن مگر برای صاف شدن دل است، روضه و درددل به این کار شاید بیاید ولی تاریخ نه. این روزها مشغول احوالات مشروطه شدم دوباره. چقدر نوشته شده و چقدر نانوشته مانده. اگر دستتان رسید متن‌هایی که آقای جلال توکلیان در اندیشه‌ی پویا می‌نویسد از رجال قاجاری مثلن بخوانید که طرفه‌کاری‌ست که نظیرش را کسی خطر نکرده بود تا حالا. اداش را دیدم یکی دو نفر دارند ریزریز و در سایه درمی‌آورند و قُرُم قُرُم می‌کنند که لابد پسفردا دوسرقاف‌مان کنند و به همه‌ی شاهدان و غایبان بگویند «اول نفری که چنین نوشت ما بودیم»؛ که کور خوانده‌اند.

اینجوری‌ست که می‌شود چیزی نوشت و یک کلمه از کتاب نگفت.


____
____

۲
از تمام متون کهن فارسی توجه ما آن سال‌ها به یکی دو تا کتاب بود فقط و دقتی نداشتیم و حوصله‌ای هم. شاید بیست سالمان بود. اول‌بارهایی که از یکی دو عزیز شنیدیم باید تفسیر طبری و سورآبادی و کمبریج را بخوانیم تا فارسی و حدود ترجمه و زبان‌ورزی برابرِ متنِ مقدس را بدانیم از کجاست تا به کجا، کمی رو ترش کردیم که در خیالِ ما چیزی خستگی‌آور و گنگ و بی‌حاصل بود از جنسِ همان چیزهایی که خوانده بودیم و در مکتب شنیده و تعلیم دیده بودیم. بعد که مزه کردیم همگی آیتِ حیرتِ مشهود بودیم و می‌گفتیم به، عجب چیزهایی! و به عجب عجب گذشت تا رسیدیم به این "پلی میان شعر هجائی و عروضیِ فارسی" که ترجمه‌ای آهنگین است از قران مالِ قرن اول هجری! به اهتمام دکتر احمدعلی رجایی که مقدمه‌ی مفصل خوبی هم نوشته. کتاب بابِ دندان عشق‌کتاب‌هاست و شاعرانِ تجربه‌گر. لذتش نگفتنی. ولی نایاب.
برای اینکه حد غربت زبان فارسی در وطن را بشود قیاس کرد همین‌قدر بگویم که در چاپِ مجدد و مضحکِ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی (که انگار از تعاریفِ وظایفش یکی حرام کردن متن و کتاب است) دو صفحه مقدمه‌ی ناشر آمده، مشحون از غلط ویرایشی که هیچ، در همان صفحه‌ی اول دو بار *سطر* به صورت *شطر* نوشته شده! یعنی هیچ کس با سواد اکابری از روی متن دو صفحه‌ای نخوانده و کتاب رفته چاپ شده. با ترتیباتی و تفصیلاتی: در شناسنامه با افتخار اسم مدیر نشر آقای ناصر زعفرانچی آمده (لابد نویسنده‌ی مقدمه‌ی دوصفحه‌ای) و ناظر چاپ و نسخه‌پرداز (مسخره‌ست چون کتاب چاپ عکسی از روی چاپ سال 53 است) و آماده‌سازی و طرح روی جلد (که مزخرف است) و اجرای جلد و چاپ و صحافی! این همه جمع‌ شده‌اند برای دوصفحه‌ی پرغلط و چاپ بد و صحافیِ فاجعه‌بار و جلد و کاغذ فجیع.



                                اینها را به یاد کنج کتابخانه‌ی شاعر عزیز در باغ جنت اصفهان نوشتم، جناب آقای حسین مزاجی که عکس‌ها هم از نسخه‌ی کتابخانه‌ی ایشان است. عمرش دراز و شعرش مستدام.



۱۳۹۷۰۵۰۵

سخن عشقِ قمرِ سعدی در بیات اصفهان


سخن عشقِ قمرِ سعدی در بیات اصفهان

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



این چندخط از یادداشت‌های روزانه‌ی هفت هشت روز پیش را محض قولی اینجا می‌گذارم که به هم‌صحبت این روزها دادم و جهت دیگرش هم سبک شدن حال شبی‌ست که گذشت تا خالی نباشد این واسپاریِ آواز بیات اصفهان سحرانگیز و غریب خانم قمرالملوک وزیری، به همراهیِ تارِ مرتضی‌خان نی‌داوود، شعری از سعدی. تمام شب پیداش نمی‌کردم و استمداد از دوستان می‌نمودم که نکند غلط می‌کنم و بیخودی این دو سه بیت اول با صدای قمر در سرم می‌پیچد. صبح نشده پیدا شد. دوست عزیزم علی حلاج لطف کردند فایل اصلی را گرفتند و مقداری تصحیح صدا کردند تا خش و نامرغوبی ضبط آزاردهنده نباشد. حاصل این است که در ساندکلود گذاشتم و می‌شنوید. و این چند خطِ پایین هم که گفتم...

۱۳۹۷۰۵۰۵
ـــــــــــــــــــــــ


امشب پیشِ خودم فکر می‌کردم ارادت بی‌حدی دارم به کسانی که «علیرغم» زندگی می‌کنند، کار می‌کنند، می‌آفرینند و مقاومت می‌کنند،‌ و توانستنِ خلاف‌آمدِ روزگار را به نتوانستن و نکردنِ دلپذیر و عافیت‌طلبانه ترجیح می‌دهد؛ کسانی که امنِ عیش‌شان در خطر پذیرفتن و لاجرم تلخی نوشیدن است. امیرو خلافِ دورانش زندگی کرد و فیلم ساخت و شنیدم که می‌گفت لرزش باخت در قمار بزرگترین هیجان زندگیش است؛ م. ط. تنها طبیبِ پایتخت است که می‌شناسم منشی ندارد و با یک دفتر چهل‌برگ روی میز خودش جواب تلفن می‌دهد و کار می‌کند؛ قمرالملوک‌خانم وزیری می‌توانست هم با نهاد قدرت لاس بزند هم از اشراف انبان انبان اشرفی بستاند به ازای صدایی که قوّت و حلاوت و کیفیتی آنجهانی داشت ولی چنان زیست و خطر کرد که دانی و چنان مُرد که تمام آوازه‌خوانانِ ترس‌خورده و لاس‌زننده‌ی بعدی را تا ابد شرمنده‌ی تاریخ هنر و موسیقیِ معاصر کند؛ [...] کاظم رضا هم اگر اعتنا به این و آن می‌کرد داستان‌نوشتنش چیز بی‌مزه و لوکسی می‌شد که بشود هفته‌ای یکی نوشت یا منتشر کرد؛ محسن وزیری مقدم خودم شنیدم چطور با آتش چوب در پیت‌حلبی خودش را گرم می‌داشته و نقاشی می‌کرده تا بیاموزد و هنوز تن نمی‌خواهد بدهد به باتلاق بلعنده‌ی شهرت و مریدانِ خر؛ صفدری هم تا این اواخر به زحمت زندگی می‌کرد و می‌نوشت [...]؛ مشترکِ همه‌ی اینها در ذهن من حداقل «علیرغم» زیستن و کارکردن است، علیرغمِ زمانه و بازار و عرف و مخاطب. آینده از آنِ اینهاست که نظم معمول را برنمی‌تابند. بدیهیات نوشتن از عوارضِ یادداشت‌نوشتن نیست، نمی‌نویسم.
می‌ماند دو چیز: منظورم از خطر کردن و زیستن به شیوه‌ی «علیرغم» چیزی‌ نیست که می‌دانیم «مخالف‌خوانی» بی‌خود و جهت است که ادای آن «علیرغم»‌هاست و لازم است طرد شوند. و دوم اینکه منافاتی ندارد با به‌جا آوردن ارزش و احترام کسانی که ــ‌به‌هر دلیل‌ــ علیرغمِ شرایط نزیسته‌اند اما چیزی آفریده‌اند درخشان، یا به‌قول استادی پدر مادرشان را درست انتخاب کرده‌اند، یا زمانه جایی روی خوش نشان‌ داده بهشان، یا گیرم مثلن دزدی کرده‌اند یا رانت خورده‌اند یا با اهل قدرت نشسته‌اند. ولی گرفتار مریدان شدن یادم نمی‌آید عاقبت خوشی داشته باشد، چون شبیه خودارضایی‌ست.
[...]
___________
آواز بیات اصفهانِ خانم قمر‌الملوک وزیری و شعر سعدی
تار مرتضی‌خان نی‌داوود


https://soundcloud.com/mana-ravanbod/qvlwlm971zjo



۱۳۹۷۰۴۲۸

عشق و ابلیس و زخم


عشق و ابلیس و زخم
[از نامه‌های گذشته]


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سپاس از مخاطبِ نامه، آشنای یک‌وقتی،
که در این واسپاریِ ناقصِ پس از دو‌ـ‌سه سال
اختیارِ ممانعت داشت و مانع نشد.
تیر ۱۳۹۷
ــــــــــ

[...]
حالا لابد خودت هم فهمیده‌ای شاید این آخرین نامه‌ای باشد که برایت می‌نویسم و چون آخرین نامه یادِ آدم می‌ماند جای پُر گُفتن و پرت گفتن و خشم و دلخوری حتی نیست.
[...]
درک و اشراق‌های آنی، که مثل شلّاقی نادیدنی، گاهی حتی وسط‌های کارهای بیخودی، آدم را غافل یکهو می‌گیرد، یکی هم برای من این روزها این بوده است: آلوده‌ی عمرِ بیهوده‌ که می‌شوی ــ‌در اینجا آلوده‌تر، و چاقوی این بیهودگی هم کُندتر و مصرّترــ‌ و پاییز‌های منتهی به زمستانِ ممتد و بیخودی که سال‌ها ببینی، ملتفت خواهی شد آدمیزاد تا یک‌جایی و تا یک لحظه‌ای  عطرها و اتفاقات و آدم‌ها و آرزوها و تصمیم‌ها را «به یاد می‌سپارد»، در یاد نگه می‌دارد که بداند «چکار می‌خواهد بکند» و چه‌ها که خواهد شد و اصلن دوست دارد طی عمر چگونه کند، چه نشود و چه بشود؛ و از یک‌جایی می‌بیند آینده‌ای منتظرش نیست، که هم‌الان خودش در آینده است و فکر کردن به «آینده» دیگر به آخر رسیده، و فقط «به یاد می‌آورد» آدمی، یعنی چیزی به یاد نمی‌سپارد که یادش بماند تا بعدی در آینده ــ‌به یاد می‌آورد یا امروزش را دارد سراسر از یاد می‌برد.
[...]
و مابعدِ عشق و تنگناهای فقرِ شدید،‌ دیدن و به‌حس دریافتنِ «نخستین مرگِ مفاجا» هم از آن نقطه‌های مرزیِ زندگیِ آدمی‌‌ست. بعدش، خیالِ مرگ، شاید همچون شمشیرِ داموکلس، بالای سرِ ثانیه‌ها آهیخته و رجزخوان است. وسط کارهایی که در پیش می‌گیری تا مأمن لذت یا موجدِ شناخت یا محمل کیفوری باشند، مدام، و بی‌هوا، ارزش و هوده‌ی هرچه‌می‌کنی را با تهدیدِ مرگ خواهی سنجید؛ اینقدر بی‌هوا و ناپیدا مواجه می‌شوی با این تصویرِ زشت که انگار ناگهان کنار پنجره‌ی اتاقت صدای بربطِ عتیقی از صحاریِ حجاز به گوشت برسد. فکر نکن از پس این نقطه‌ی «عطف» و گشتن، لابد و لاجرم لذت‌طلب می‌شوی، حرف‌گوش‌نکن، نخواه، لجوج. البته خدا کند اینجوری بشوی، وگرنه روزهای عمرت را باد، چون غبارِ سرگردانی در صحاریِ دور، مدام جابجا می‌کند.
[...]
یکبار یادم هست بهت گفتم «داستان می‌خوانم همچون آن هفت ساعتی که از پسِ مرگِ عزیزی بر من گذشت». اشتباه در پرسش و پیش‌فرض تو از چیزهاست. دوگانه‌ها زشت و گول‌زننده‌اند وقتی گمان کنی مرزهاشان سفت و صُلب و سخت است، یا خیلی از هم دورند و اصلن فکر کنی چیزهایی معین‌ و معلومند. «کلمه» و «زندگی» دو چیزِ منفکِ از هم نیستند. واقعیت کلمه است. زخم زبان چشیده‌ای؟ واقعیتی برهنه‌تر از روبرو شدن با زخم‌های زبانی؟ جراحتش از رخم‌های مزمن و چرک‌آلودِ تنت عمیق‌تر است. دردش فراموش‌نشدنی.
[...]
این همه واردِ به قاطیغوریاس‌های پرت شدم که حرف داشت یادم می‌رفت: غریبه‌شدنِ یک آدمِ آشنا، هم در گذر زمان ــ‌یعنی گذشتن از دلخوری‌ها و رنجیدن‌ها‌ــ اتفاق می‌افتد، هم، وقتی داستانی می‌خوانی و داستان‌نویس آشناها را غریبه می‌کند، غریبه می‌کند که ببیند، که بهتر ببیند، که زخم‌ها را زبانی کند، ماندگارتر، فهمیدنی، شخصی‌های غیرشخصی. و اگر زخم‌ها را نلیسی جز دُچار‌ماندن چاره که نداری. اول کسی که زخمش را لیسید ابلیس بود: مقداری از آدمی که همیشه با او سفر می‌کند و می‌خواهد تنش بشکافد. بعضی زخم‌ها کیفیتِ مفاجا دارند، ناگهان خبر از بیماریِ پنهانی می‌دهند، آن مرضی که با اولین زخمِ عشق، بحران تن و روح آدمی را خبر می‌دهد، و زخم‌ها غافل می‌گیرند، و ولت نمی‌کنند تا آن‌جایی که یکهو می‌خواهی دیگر «به یاد نسپاری» ـــ‌آنک زمانِ نسیان! اشراق همین متوجه زخم شدن است. دنبالش در آسمان نباید گشت، که آلودگیِ عُمری دارد. در همین آلودگی‌های عمریِ مردمانِ روزگار، زخم‌نشانه و دردنشان‌های بسیاری ریخته که از آن نباید گذشت.
[...]


وقتِ نوشتن این نامه نه ولی حالا به نیتِ پراکندنِ غبارِ ملالِ دوست و آشنای عزیزی این سطرها را خواستم اینجا بگذارم که ببیند و «بهل» کند این هولِ هجوم غم و اندوه را،
که
«مَرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد.
در غم شاد باشد.
زیرا که داند آن مُراد در بی‌مُرادی در پیچیده است.
در آن بی‌مُرادی امیدِ فرداست،
و در آن مُراد   غصه‌ی رسیدنِ بی‌مُرادی»
(از مقالات شمس»)

تیر ۱۳۹۷
کوچه‌ی خرداد


۱۳۹۷۰۳۳۱

فکر کردن در پانویس، از ادیب‌سلطانی تا بیژن الهی (۱)


فکر کردن در پانویس، از ادیب‌سلطانی تا بیژن الهی (۱)
تابستان سال نود و یک بود که رفیق موافقی ایران نبود و اول‌بار شد که جای اسکایپ مثلن نامه‌های جدی می‌نوشتم و می‌نوشت، سریع‌السیرِ تهران‌ــ‌لندن. حالا که گاهی پیِ چیز دیگری می‌گردم و برمی‌خورم به نامه‌ای از آن سال‌ها می‌نشینم و می‌خوانم و فکر می‌کنم به روزهای خانه‌ی بی‌آسانسور طبقه چهار، به کاغذدیواری‌های آبی آسمانی، به خانه‌ی متروکِ روبرو، به دیدن‌ها و وادیدن‌های آن سال‌ها... بخش اول این مکاتبه را اینجا ــ‌با حذف بعضی جملات و اضافه کردن چند جمله‌ـــ وا می‌سپارم. به یاد روزهایی که شعر می‌نوشتم.


[سلام دایی
بخون که حرف بزنیم. یک‌ساعته نوشتم، مثل دوبیتی‌هایی که نیما وسط شعرهاش میگه «میساختم».]


بذر خصلت یکّه‌ای دارد: درخت نیست، کوچترین واحد‌ی‌ست اما که درختی را در خود دارد. حد فاصلِ بین دو درخت است؛ از درختی زاده شده و از او درختی زاده می‌شود. حامل و عصاره‌ی درخت است. به این اعتبار بذر شبیه است به «مفهوم». مفاهیم نیز در سرزمینی با هوای مخصوص زاده‌ می‌شوند و خصلتی زایا دارند. سرزمینی دارند، در فرهنگی خاص می‌بالند و و در مختصاتی فرهنگی-تاریخی بار می‌دهند. این بار جز «مفهوم» نیست که خود باری تاریخی دارد.
[...]
فرهنگ نیز برابرِ این کولتورِ غربی چه برابرنهاد دقیقی‌ست. «فرهنگ» در جمعِ فر+هنگ می‌شود: «برکشیدن». «فر» همان است که حالا در پیشوند «فرا» معمول است، به معنای بالا و جلو و پیش و درخشش و متعالی، و «هنگ» که از ریشه‌ی اوستایی یا پهلویش «فراست و هوشیاری و دانایی»‌ست. جالب شده برایم که بروم ببینم چطور کولتور را فرهنگ گفته‌ایم، و چرا؟ برای غربی‌ها وجه فارقِ انسانِ متمدن و بدوی‌ست این فرهنگ داشتن و برکشیدگی.
[...]
بذر می‌تواند به تنهایی یک تاریخ را و فرهنگ را در خود معنا ببخشد و تعریف کند و توصیف. از بذر می‌توان شرایطِ سختِ زیستی، خشکسالی یا دورگه بودن درخت را یافت.
[...]
پانویس، (زیرنویس، ته‌نوشت، زیرنوشت) در ترجمه و تالیف‌ها منزلِ آشوب است و بذرافشانی. آن چیزی‌ست که نمی‌تواند در متن بگنجد، و هم نمی‌تواند بیرون از آن جدا بایستد. جزئی از متن هست، اما داخلِ آن نیست. آنقدر ضروری‌ست که از تذکرِ آن نمی‌توان و نباید گذشت اما «ربط» مستقیمی ندارد که در متن بگنجد؛ یا مترجم/مولف ترجیح می‌دهد آن را از جریان خطیِ متن جدا کند و ببرد آن پایین یا ته شکل تذکری یا اشاره‌ یا جوانه‌ای نگه دارد. این میانِ ربط و بی‌ربطی ایستادن، گاهی روشنگر است، یعنی این بیرون بردن از جریان متن و جداش کردن و جدا گذاشتنش و هر پانویس که خودش واحدی یکّه است یکجور ارزش نهادن است. می‌توان مرزهای شاعر یا مترجم یا اندیشمندی را از پانویس‌هاش خواند و تحلیل کرد. در فارسی از این کارها نشده و به این زودی‌ها هم مجالش مهیا نخواهد شد؛ تنها چیزی از بابک احمدی راجع به پانویس و متن یکجایی دیدم که یادم نیست کجا. اما می‌توان از قدیمی‌ترین و متصل‌ترین و اینجایی‌ترین متن‌ها آغاز کرد: نسخه‌های خطی و تصحیح و حاشیه‌هایی که بر آن نوشته شده، و بعضی‌ها مثل چهارمقاله یا کلیله و دمنه تعلیقات مجددی بعدها محمد معین بر پانویس‌های علامه قزوینی اضافه کرده است؛ تا نسخه‌های چاپ سنگی که کنارِ ستونِ نوشتارِ اصلی و نه زیرِ آن یادداشت‌ها می‌آید. و این خط  را گرفت و آمد تا حالا، که البته تک و توک چیزهای جالبی داریم. ادیب‌سلطانی در پانویس‌هاش پیداست، ترجمه‌های شعر و متنِ بیژن الهی در پانویس‌ها می رقصد و شمشیر می‌زند، و از زخم‌هایی که به متن می‌زند راه می‌شود گرفت. حتی مترجمِ ابلهی که مستهجن‌بودن همخوابگیِ آدمِ رمانِ مارکز را در پانویس توضیح می‌دهد بهترین مثالِ وزارت «ارشاد» است و بی‌پانویس بودنِ آنچه ابراهیم گلستان می‌نویسد معنا دارد. دیده‌ای چقدر کم پانویس دارد؟‌ یکجا در متن «همایون تک» می‌نویسد از فضای سال‌های اول حزب توده و کامبخش و خودش و روزنامه در آوردن و قضیه‌ی آذربایجان و زخم می‌زند اگر اسم نمی‌برد:
« غافلگیر شدنِ خود من از شکل و سرعت این رویداد بود نه از رویدادنش، که اگر مغتنم نبود که پیش بیاید منتظر بودی که پیش بیاید. منتظر بودی از همان روز که دکتر کشاورز راه‌به‌راه از گفتگو با علیاف میرسید و شرحی از آن دیدار داد و پیشِ خودم دیدم که غرض از این ابلاغ توصیهای بوده است در حدّ امر، نه یک گفتگو میان مساویها، و از همان زمان دریافته بودم که آنچه در آذربایجان گذشته است و میگذرد به آن نقطه و نتیجه نخواهد رسید که امید، شاید، ولی حتماً تصورِ تمام جنبش چپ در ایران بود.  من پیش خود شاد شدم از این پا روی ترمز گذاشتن و اخطارِ بالادست. برای درکِ چنین حس من آمادگی داشتم، که حاصل ماهها کار و کوششم در مازندران میان وسیعترین تجمع کارگری در شمال ایران بود، که هرچه در پائین پر از صفا و صداقت بود و سادگیهای خواهشِ مظلوم و توقعِ احقاقِ حق و عدالت‌داشتن دستگاه مسلط بر آن فعّال بود در فساد، دست اندرکار تجاوز، کور پیش هر حاجت اجتماعی امروز؛ و کور، همچنین از زور حرص بیافسار برای قاپیدنِ پرتترین قاذورات. انگار کشورگشایان مستعمراتی جبّار، بیمهار، که مردم محل غلامشان باشند، تضمن و ابزار این قلدری شکل بیانی و شعاری اندیشههایی بود که بر پایه‌ی یک جور دستورهای رسیده از فراز سرِ آدمی نبود، بلکه از هوش و از دقت گرهگشای فکر خود آدم بود که میآمد. و اکنون اینجا و در این مورد رفته بود به سرقت و قاپیدن، برای سرقت و قاپیدن. تجسم خلاصه‌ی زشتش را در زنی چکمهپوش دیده بودی که بیآنکه روس باشد در لباس سربازان روس، با تازیانهای در دست، روز در خیابان شهر میگذشت و امر میداد و رفتار سیاسی و سیاست حسّاس را به تخطئه‌ی مست خود زیر و رو میکرد در حالی که جفتش، که مَرد بوده پیشترها، اکنون سخت اسیر اعتیاد به افیون، به اسم رهبری میکرد و، در رسم، طراحی و تأیید آنچه که رفتار فاسد و خونین و موذی بود. »
آن وقت آخر این بندِ دقیقن روی «بود» تُک گذاشته و آن پایین آورده:
«این وصف دستهای و کسانیست که شصت و پنج سال پیش در شهری در مازندران شرقی بودند که آن روز «شاهی» نامیده میشد و پیش از آن «علیآباد» و امروزه «قائمشهر»، هر جور شباهت ممکن با هر جا و با هرکس، امروز، شاید تصادفی باشد. گناه شباهت به گردن نیروی خبث و شر، و به توانائیش به ماندگاری و تغییر شکل و جلد عوض کردن و تکرار.»

[...]
پانویس‌هایی می‌شناسم که بذر می‌افشانند درخود، پتانسیل باز شدن و شکفتن دارند. نکته‌ی کوتاهی که مورخِ هنری ذیلِ بحثی راجع به پرسپکتیو در قالبِ پانویسی بلند شرح می‌دهد که تفاوتِ نگاره‌های سه‌لته‌ایِ رنسانسی با نمونه‌های پیشینش کجاست و بعد چطور به‌مرور این مرز بین لته‌ها از بین رفت، این پانویس در حقیقت بذر کتابی‌ست، یا مقاله‌ای، که نتوانسته از آن چشم بپوشد و فکر کرده روزی فرصتش فراهم نخواهد شد که بنویسد، خواسته بنویسد تا شاید روزی خواننده‌ای که گذرش بی‌هوا به این پرسپکتیو مادرمرده افتاد شاید راهش مکث کند و راهش را کج کند برود ربطِ این روایتِ زمان‌ـ‌مکان‌مند را با تغییر شیوه‌ی روایت تصویری کار کند؛ آرزویی که برای دامیش محقق نشده هنوز.
پانویس‌هایی هم می‌شناسم که باز هم خصلتی بذرگونه دارند، اما به کار بذرافشانی نمی‌آیند بلکه به دردِ دردشناسی می‌خورند. نشانه‌های دردی هستند که در حاشیه‌ی کتابی ظاهر شده‌اند اما از این حیث با بذر شبیه‌ می‌نمایند که همچون دردنشانه یا علامتی از بیماری می‌توان با توضیحِ آنها، با توضیح یک پانویس، به کل آن جریان نور انداخت.
[...]
اما مهم است که دیدم در شیوه‌نامه‌های جدید خیلی تأکید می‌کنند که «پانویس» را از «ارجاع» جدا کنیم چون بهرحال آن عدد تُک که می‌خورد بالای کلمه کنش خواندن را مختل می‌کند، به آن بُعدی عمودی می‌دهد و باید چشم معطل بماند، برود جای دیگری نکته‌ای بخواند و بازگردد. برای همین تأکید دارند که به هیچ وجه برای بازبرد دادن به مأخذ اصلی پانویس ندهیم و به آوردن ارجاع کوتاه در پرانتز اکتفا کنیم. پانویس گزیده و مهم‌تر می‌شود. جای پانویس بگذار حاشیه، اینها تحشیه بر متن است. نکته‌ی پانویس‌های الهی هم اینجاست که اینها تحشیه است.
و اما بعد.
ویتگنشتاین کتابی دارد با نام «رساله‌ی منطقی-فلسفی» که از آن به فارسی چند ترجمه در دست است، و نسخه‌ای که بنده دارم، بازچاپِ ویراست دومِ آن است به ترجمه‌ی میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی، از انتشارات امیرکبیر به سالِ 1386
اینکه کتاب چیست و جایش کجاست و مقدمه‌ی صریحِ راسل بر این رساله‌ی ثقیلِ منطقی-فلسفی چراست و ترجمه‌ی فارسیِ آن چگونه است، یا هر چیز دیگری، به بنده ربط ندارد، نه بلدم نه ادعاش دارم. با دو بندِ آخرِ ویتگنشتاین کار دارم و پانویسی که ادیب‌سلطانی بر آن زده است. تمامِ پانویس‌ها پیش از این شرح دقایق و ظرایفِ ترجمه است و چرایی و بایستگیِ فلان کلمه به جای فلان اصطلاحِ آلمانی و احیانن آوردن شاهدی از فلان ترجمه‌ی فلان قرنِ اسلامی. اما این آخرین بند و پانویسِ آقای ادیب‌سلطانی، حفظه ‌الله:

...
۶-۵۴) گزاره‌های من بدین راه روشن‌کننده‌اند که: آن کس که نگریسته‌ی مرا دریابد، هنگامی که طی گزاره‌های من ــ‌یعنی بر پایه‌ی آنها‌ــ از گزاره‌های من بالا رود، آنها را بیمعنا می‌یابد. (به یک تعبیر، او پس از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را بدور افکند.) 1

[پانویسِ آقای ادیب سلطانی]:
 1- «پس کیمیادانان بعلم شادند که ما این را میدانیم و عمل‌کنندگان کیمیا بعمل شادند که ما چنین کارها میکنیم و حقیقت‌یافتگان بحقیقت شادند که ما زر شدیم و از علم و عملِ کیمیا آزاد شدیم.» (مولوی، از دیباچه‌ی نثر مجلد پنجم مثنوی، ویراست کلاله خاور)؛
همچنین بسنجید با این بیت مولوی در مثنوی (مجلد سوم):
چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
...

و اما بیژن [...]




۱۳۹۷۰۳۲۵

تلف‌کردنِ یک کتاب؛ یا : شکسپیر خوشتیپ مُرده و اومانیست کردن مرگ!



شکسپیر خوشتیپ مُرده و اومانیست کردن مرگ!
(تلف‌کردنِ یک کتاب)


حوصله‌ نداشتم کتابی پیدا کنم که دلم را برده باشد و خواندنش بی‌بروبرگرد لذت بدهد، فکر کردم بهتر است از کتابی بنویسم که نمونه‌ی کاملِ تلف‌شدنِ موضوعی مهم است، حرام‌شدن، اتلاف کاغذ و سرمایه‌ی فرهنگیِ ناشر و پژوهشگاهی دولتی، تا حدی که نسخه‌ی فعلیِ بنده بعد از نوشتن این چند سطر به سطل آشغال می‌رود.


          مرگ و مدرنیته (مجموعه مقالات)
ـــ تونی والتر
ترجمه‌ی هاجر قربانی
پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطاتِ وزارت فرهنگ ارشاد اسلامی، انجمن انسان‌شناسی ایران، ۳۱۳ صفحه، با نمایه‌ی موضوعی، ۱۵هزارتومان.

عرض کنم بنده نه پژوهشگاه را می‌دانم کجاست یا چیست، نه خانم هاجر قربانی را می‌شناسم، و نه انجمن انسان‌شناسی می‌دانم چطور چیزی‌ست. به موضوع مرگ علاقه داشتم و خب در فارسی کتاب راجع به موضوع مرگ زیاد نیست. خبر انتشار کتاب را شنیدم و از شما چه پنهان در اینستاگرام داستان‌نویس (و مشاور انتشارات) دیدم از کتاب به‌به‌چه‌چه کرده‌اند و حتی صریحاً «گفته‌اند ترجمه‌ي کتاب هم مقبول است». با کلی فسُ‌فس در روزی ابری خودم را به کتابفروشیِ مولی رساندم و ابتیاع نمودم. باید همین‌جا از همراه و یاری که کشان‌کشان با زبانِ خوش و وعده‌هایی از جنسِ خریدنِ یک‌عالمه استیکررنگی و ماژیک و روان‌نویس و خودکار و پاک‌کن گولش زدم تا انقلاب پیاده بیاید معذرت‌خواهی می‌کنم. به او گفتم اینجا هم می‌نویسم:
«به هیچ معرفی کتابی اعتماد نکنید. کتاب را ورق بزنید. چند سطر بخوانید.»

نه مثل آن شبی که شب نیست، جدی جدی این کتاب اصلاً کتاب نیست؛ چند مقاله‌‌ی پراکنده‌ی نویسنده را خانمِ مترجم برداشته‌اند در یک فایل ورد ریخته و عنوان کتاب را هم خیلی جذاب و خوب خودشان انتخاب کرده‌اند و تحویل پژوهشگاه داده‌اند. تازه در مقدمه گفته‌اند «این بخش کوچکی از مطالعات» ایشان (یعنی مولف) است. و نگفته‌اند چرا به جای انتخاب کتابی و ترجمه‌ي آن چند مقاله‌ی بی‌رمق انتخاب کرده‌اند؛ اما هشدار داده‌اند مقالات «در معنای دقیق کلمه تخصصی به شمار می‌روند» و مخاطب باید به «نظریات جامعه‌شناختی آشناییِ نسبی» داشته باشد و دشوارفهمیِ مکرر کتب به این دلیل است که «مولف توضیح یا نقد یک مقاله یا یک کتاب دیگر را بسیار مختصر در یک جمله گنجانده است»؛ البته در کمال فروتنی گفته‌اند که تلاششان این بوده که «در وفادارانه‌ترین شکل» متن را از زبان «بریتانیایی» به فارسی برگردانند. پیشگفتار مولف بر کتاب هم به تاریخ می ۲۰۱۶ آمده که انصافاً درآمدی خوب بر مرگ‌پژوهشیِ معاصر است و دو سه جمله از آن یاد من مانده.

نمی‌خواهم ادای آدم‌های ملانقطی در بیاورم، کاری هم نداریم که کروشه و براکت چه کاربردی دارد و اسلش کجا استفاده می‌شود و خط تیره‌ی بلند و کوتاه فرق دارد و تاریخ وفات و مرگ را چگونه باید داد و سطر بیوه چیست و چرا یا چطور باید پانویس‌ها را دوستونه داد و اگر مجموعه مقالات کار می‌کنیم ارجاعاتش را باید چطور تنظیم کرد و ... فقط انتظار دارم بشود متنِ کتاب را، حتی نه‌به‌یکبار، خواند و تحمل کرد و شاید فهمید.
            شما را با جملاتی از کتاب تنها می‌گذارم. باز هم تأکید می‌کنم به هیچ کس اعتماد نکنید‌، به هیچ معرفیِ کتابی اتکا نکنید، به اینکه مولف خودش مقدمه نوشته اکتفا نکنید، گول کاغذ خوب و گرافیک خوب و ... را نخورید (که این کتاب فقط کاغذش مرغوب است)، اسم ناشر هم اغلب گول‌زننده است؛ کتاب را بردارید ورق بزنید چند سطر از متن اصلی بخوانید و چند سطر از آخر کتاب اگر دیدید «دشوارفهمی» کتاب به «آشناییِ نسبیِ» شما می‌خورد بخرید تا اینجوری دمغ نباشید انگار فیلم مزخرفی را با پارازیت و قطعیِ صدا نیم‌ساعتی مجبورید در قطاری بین شهری تحمل کنید. این شما و این جملاتی از کتاب. (رسم‌الخط و همه‌چیزش رعایت شده)

۱- اولین جمله‌ی کتاب :
                فهمِ [مقوله‌های] مرگ، جان‌دادن و سوگواری در ارتباط با جامعه مدیون مجموعه‌ای از رشته‌هاست [که از طریق] انسان‌شناسی، تاریخ، روان‌شناسی و جامعه‌شناسی مورد بررسی قرار گرفته است.

۲- صفحه‌ی ۵۸:
                تأثیر رسانه‌های ارتباطی توسط دانشجویانِ خاطرات فرهنگی و گروهی فهمیده شده است: «بدون یادگار ارگانیک و شرح‌حالی جوامع صرفاً وابسته به رسانه‌ها برای انتقال تجربیات‌اند» لذا «گستره و پیچیدگی خاطرة جمعی تا حد زیادی وابسته به رسانه‌های ساخته و آماده است» این مربوط به تمایز الفکس (۱۹۲۵/۱۹۹۲) بین خاطرة منقول شفاهی و تاریخ مکتوب است که نورا تشریح کرده است...

۳- صفحه ۶۵:
                یک مورد جالب ویلیام شکسپیر است که به‌نظر می‌رسد ممکن نیست خوش‌تیپ‌ترین انسان مرده نباشد. بااین‌حال، در اواخر قرن هفدهم یک پرترة متملق‌تر تولیدِ هزاران مجسمة نیم‌تنه را برانگیخت و بر همین‌هاست که تصویر امروزه از بارد مبنی شده است.

۴- صفحه‌ی ۲۱۲، ذیل بخشی با عنوان «اومانیست کردن مرگ»:
                ارزش‌های فرامادی همانند ارزش‌های سکولار نیستند؛ اما هر دو تمایل دارند که در جوامع شبیه به هم یافت شوند. ارزش‌های فرامادی تأکید بر خوشیِ انتزاعی دارند، یعنی خودبیانی و کیفیت زندگی‌- دقیقاً ارزش‌هایی که به واسطة مراقبت تسکینی و مراقبت سوگواری ترویج می‌شوند. مراقبتِ تسکینی و سوگ نه تنها به منابع اقتصادی بلکه به طرز فکر جوامع فراصنعتی نیازمند است؛ این اشکال مراقبت به منظور توسعه- دست کم در شکل جامع و بیان‌گرا و انگلیسی‌آمریکایی‌شان- در میان جمعیت‌های ناامن و به‌شدت فقیری که بر بقای اولیه تمرکز کرده‌اند به‌سختی تلاش می‌کند.

۵- صفحه‌ی ۹۲:
                فارغ از نقشِ واقعیِ داروهای شفابخش در بهبودِ امید به زندگی باشد، بیشترین ارج و اعتبار به آن، یعنی اقتدار تخصص، داده شده است.

۶- صفحه‌ی ۹۳:
                در حال حاضر اعتماد نه در دانش سنتی ِ محفوظ در اجتماع، بلکه در [سیستم] پزشکی، پیراپزشکی و دیگر حرفه‌ها و سازمان‌هایی می‌شود که بدن، قبل از مرگ و بعد از مرگ، به آن‌ها داده می‌شود...
                این شخصِ در حال مرگ خانواده‌اش را کجا قرار می‌دهد؟ با اقتدارِ خیلی کم و دانش حتی کمتر خوشبختانه داشتن خواهر و یا پدر و مادری که مرده‌اند دیگر یک بخش طبیعی از رشدکردن نیست؛ اما به این معناست که دانش دربارة مرگ و مردن دیگر از نسی به نسل دیگر به عنوان بخشی طبیعی از اجتماعی‌شدن داده نمی‌شود...

۷- صفحه‌ي ۹۵:
                پس از مرگ، انتقادهای فزاینده‌ای به مراسم‌های تشییع جنازة فاقد عواطف انسانی وجود دارد. پس از یک عمر مبارزه با بی‌عاطفگیِ جامعة توده‌ای و تلاش برای شکل‌دادن یک حس هویت شخصی مراسم تشییع جنازه‌ای که این هویت منحصربه‌فرد را تأیید نکند پایین‌تر از حد قابل قبولی احساس می‌شود. هرچند تشییع‌جنازه‌های شخصی‌تر کماکان دور از عرف هستند، این مسیری است که در آن هم نظر مردمی و هم نظر متخصصین حرکت می‌کند.

۸- صفحه‌ی ۲۲۴:
                بدون مرگ برشی بزرگ از کارگانِ موسیقی غربی وجود نمی‌داشت.
(بروید کیف کنید این کارگان چیست که بنده اینجا لو نمی‌دهم)

۹- صفحه‌ی ۲۴۴:
                این همکاری بین هنردرمانی و ایدة هنرسرایی در روایت رزی مارتینِ عکس- درمانگر از مرگ پدر خود، که در عکس آورده، متجلی است...

۱۰- صفحه‌ی ۲۵۵:
                در کنار ارجاع کاربران خدمات به اصحاب هنر،‌ مراقبین همچنین مي‌توانند رویه‌های روزمره را تأیید و حمایت کنند. برای مثال یک کار- درمانگر که سکونتگاه‌ها می‌سنجد تا برای  بازگشت یک بیمار به خانه برای مرگ بسترسازی کند، ممکن است پیشنهاد دهد...
( که اینجا هم شما را در خماری می‌گذارم تا ندانید سکونتگاه کجاست و کاردرمانگر کیست و بسترسازی از چه قسم مشاغل خدماتی است)

۱۱- صفحه‌ی ۲۵۹:
                بسیار به ندرت در ادبیات بحث می‌شود که چگونه کارمندانِ مراقبتِ پایانِ عمری که خودشان متخصص هنر نیستند، تسهیلگری هنر می‌کنند؛ لذا همچنین امکان دارد که برخی از رویه‌های تسهیلگری که حمایتشان می‌کنم، هم‌اکنون هم واقع شوند، ولی هنوز به حد کافی ارزشمند دانسته نشده‌اند تا عمومی شوند.

۱۲- صفحه‌ی ۲۴۶:
                این نیست که تمام هنر مصرف‌شده یا به کارگرفته‌شده‌ی عزاداران تولید انبوه می‌شود؛ برخی به صورت انفرادی و سفارشی از هنرمند خریداری شده‌اند.

۱۳- صفحه‌ی ۱۸۹:
                مراسم‌های تشییعی‌ای که روزگاری چشم‌انتظار سپردن روح به خداوند بودند، به‌صورت فزاینده‌ای جشن گرفتنِ فردیتِ متوفا را یاد می‌کنند.

۱۴- صفحه‌ی ۱۳۳:
                بنابراین، هرچند هیچ جامعه‌ی مدرنی همچنان به‌طور معمول در زیر طبقه‌ی کلیسا [فردی را] دفن نمی‌کند، اینکه چه چیدمان‌های دیگر [و جداشده‌تری] غالب هستند از نظر ملیتی متفاوت است.

ــــــ

خسته شدم. کتاب پر است از جملات مهمل و بی‌معنی. مترجم متولد سال ۱۳۶۴ نمونه‌ی خوبی‌ست از نسلی که حتی فاجعه‌بار بودنِ فارسی‌اش را متوجه نمی‌شود و فقط می‌داند «به‌طور» را به نیم‌فاصله بنویسد و البته باید انصاف داد که کار خانم قربانی در طراحی جلد کتاب خیلی موفق‌تر از ترجمه و فارسی‌نوشتن است. غمگینم که چطور کسی می‌تواند نخوانده کتاب را توصیه کند و بگوید ترجمه‌اش «مقبول» است و یا از روی «مریدپروی» چنین کاری کند.
در آخر باید اعتراف کنم از این کتاب خیلی یاد گرفتم. پس از خواندن کتاب «مرگ و مدرنیته»‌ی تونی والتر به ترجمه‌ی خانم هاجر قربانی چنین یادم می‌ماند که:

به هیچ معرفیِ کتابی نباید اعتماد کرد مگر اهل ثقه و پس از تورقِ در محل و بازبینیِ فنی.
هرچیزی به انگلیسی نوشته شده (یا بریتانیایی) الزاماً باارزش نیست.
از این علامت [ ] تا می‌توانم استفاده نکنم.
از پژوهشگاه‌های وطنی تا اطلاع ثانوی کتاب نخرم. از انجمن انسان‌شناسی هم.
و
از دانشجویان خاطرات فرهنگی بپرسم چه چیزی توسط آنها فهمیده شده است.
هنرسرایی می‌تواند در عکس هم متجلی شود.
ارزش‌ها، چه سکولار چه غیرسکولار، تمایل ندارند در بعضی جوامع یافت شوند.
«کارگان» موسیقیِ غربی بی مرگ وجود نمی‌داشت.
شخص در حال مرگ خانواده‌اش را بالاخره یک‌جایی قرار می‌دهد.
ممکن نیست شکسپیر خوش‌تیپ‌ترین انسان مرده نباشد.
و حتمنِ حتمن جلوی اومانیست کرده شدن مرگ را بگیرم.
اول دیماه ۱۳۹۶



۱۳۹۷۰۳۲۲

اینجا تهران است، صدای ما را...


اینجا تهران است، صدای ما را...

تهران، مثل معشوقه‌ی سال‌های جوانی، چند سال یکبار جامه می‌گرداند، نگاه که می‌کنی ناگهان می‌بینی شکل سابقش نیست؛ پس دوست داری خیابان‌ها و کوچه‌بیراهه‌هاش را دوباره راه بروی و در کافه‌هاش بنشینی و از دکه‌هاش سیگار بخری و چهارفصلش را به یاد بسپاری، از راه‌آهن تا تجریش.
برای من اولین بارش روزهای آخر بهار آن سالی بود که با هیجان زیاد و یأس مخصوصش به یاد ماند. دوستم شبِ پرشکوه و ملالِ آن مناظره پیامک داد «اینجا تهران است، صدای ما را از گلوی میرحسین موسوی می‌شنوید.» دریغا که من آن شب تهران نبودم. بعدها خودش را گم‌و‌گور کرد. روزی دیدم ایمیلِ یک‌خطی فرستاده و فقط نوشته: «فغان که با همه‌کس غائبانه باخت فلک / که کس نبود که دستی از این دغا ببرد» و من آن روزها شیدای نسخِ گونه‌گونِ حافظ شده بودم.
ولیِ اردیبهشتِ آن بهار آمده بودم تهران و بارانِ نم‌نم بود و از میرداماد تا ملاصدرا پیاده رفتیم که حرف بزنیم تا کوچه‌ی آخر، بپیچیم سمت خانه‌ی کوچکی با دیوارهای نارنجی و اتاقی نیمه‌روشن. بعد از آن شب و بعد از بهتِ روزهای اول باز هم آمدم __‌تهران هوای دیگری داشت. هوای سال‌های هجده نوزده سالگیِ ما نبود، یأسِ نیمه‌ی مردادش خیلی فرق برمی‌داشت با سرخوردگی و استیصالِ چهارسال پیشش، وقتی در سکوتِ شبانه‌ی بیمارستان خاتم‌الانبیا به سقوطِ دمِ ظهرِ پیرمرد از طبقه‌ی نهم فکر می‌کردم و مرگی که خودخواسته و رهایی‌بخش بود. همکار دوستم گفت دچار عارضه‌ی فشار فک‌ها شده‌ای.
یأس بعد از خرداد ۸۸ فرق داشت با یأس سال‌های پیش از آن. احساس می‌کردیم آنقدر جوانیم که شهر مال ماست و هیچ قدرتی با هیچ زوری و هیچ سانسور و خفقانی نمی‌تواند حقیقتِ ما در خیابان را انکار کند. چند سال گذشت تا بدانیم که خواندنِ روایتِ سال‌ها و شهرها و وقایع حادِ یک نسل تا جه پایه مهم‌تر است از حقیقتِ ما در آن لحظه؛ تا بدانیم ابرها که عوض می‌شوند هردم بهترین استعاره برای توصیف حقیقتی‌ست که ذات ندارد اما فرم دارد، فرم بی‌جوهرِ خیابان‌های تهران.
و فهمیدیم تروما خاطره را تیز می‌کند و شکل می‌دهد، مثل وقتی که زخم تازه باشد و خون در مجاورت هوا شکل آن لحظه می‌شود، حدّتِ ضرباتِ آن سال باعث شد کنج خیابان‌ها و شکل دست‌ها و دود بر فراز شهر و کفپوش سرد خانه‌ای در غروب عاشورا و ماسکِ سبز آویزان به لبه‌ی تخت و هزار چیز دیگر حکَّ یاد ما بشود. می‌شود متنی نوشت بلند، که هر بندش این‌چنین آغاز شود: «خاطرم هست آن‌سال...» و هربندش را عکسی از آن‌سال مزین کرد.
عکس‌ها هم آن سال باارزش شدند، مثل حالا نبود که از کرور کرور تصویری که می‌بینم هیچ یادم نمی‌ماند. عکس‌های آن سال تابلوهایی بودند که ‌یک‌قرن تاریخ اندوه و امید صرفِ قلم‌زدنش شده بود:  تصویر مشت‌های گره‌کرده بر فراز خیلِ مردمانِ امیدوار و عاصی، تصویر لبه‌ی کتِ رفته در باد و برفِ میرحسین موسوی با موهایی که به تازگی سفید شده بود، تابلویی از پل کالج که چون کشتیِ کوچکِ آزادی فوجِ آدمیان را به ساحلِ چهارراه ولیعصر می‌رساند، مارپیچِ پردودِ گازاشک‌آورِ ظهرِ عاشورا بر عرض خیابانِ انقلاب، پرده‌ای که کنار رفته تا مردی به سوی میکروفون‌ها بیاید که موهایش به‌زودی سفیدِ سفید خواهد شد... دستی آموخته‌ی صدسال تاریخ چنین تابلوهایی می‌تواند ترسیم کند، تاریخی با سکانس‌هایی تپنده از یأس سال‌های مشروطه تا کودتای سی‌و‌دو، از موج‌های بلندِ امید در انقلاب تا جنگِ مردمیِ هشت‌ساله، از امیدِ نوآمده‌ی نیمه‌ی دهه‌ی هفتاد تا امیدِ بازیافته در خردادِ هشتادوهشت.
بایستی مادرِ دهر با سرنوشت تمدنِ ایرانی بر سر مهر باشد تا روزگاری دوباره بیاید که جوانانش نه برای تخریب که برای ساختنِ فردایی بهتر در سکوت  از انقلاب تا آزادی راه بروند و بعضی در کنجی به فکر نوشتن طرحی نو برای فردای بهتری باشند و هیچکس به انقلاب و سوزاندن و کشتن و رمباندن فکر نکند، تا خیابان و کلمات و عشق و امید ممزوج شود.
یکباره دیدیم تابستان هشتادوهشت است و تاریخ و بعضی متن‌ها هم زنده شده‌اند و پیش چشم می‌آیند: از بردن محمد به قلعه‌ی مندیش  از پسِ کودتای مسعود غزنوی در تاریخ بیهقی تا بریدنِ سر به زیر نسترن وقتی ولیعهد برای جلاد چراغ لاله به دست گرفته است، از نیرنگ‌های گرسیوزی تا شبِ همیشگیِ باغشاه، خبر مرگ امیرکبیر که در کاغذ خبر وارونه چاپ شد، کلاه کلمنتس، مصرح «نوبت درشتی از روزگار در رسید»، یا رمانی از مارکز، دسیسه‌های مهدعلیا و امثالهم. به اخبار که نگاه می‌کردیم انگار فرادست‌های تاریخ و رنج تکرار می‌شد.
روزنامه‌ها هم انگار روی کاغذ دیگری چاپ می‌شد، با مرکب دیگری، و اسمِ پای متن‌ها معلوم‌تر بود، لازم نبود فکر کنیم کی دارد چه کلکی سوار می‌کند که چه بنماید و چه اعترافی جعلی‌ست یا کدام نامه واقعی‌ست، و از قابِ تلویزیون تمام دادگاه‌ها را دیدم تا بدانم پس از آشویتس چگونه «کلمه» بی‌معنی شد. عکس یا تیترهای بهار و تابستان آن سال هنوز بخشی از خاطرات پیاده‌روی‌های خیابان انقلاب و دکه‌های سیگار و روزنامه است.
شهر آن سال معنی‌دار شد و ماند: ساختمانی که فلانی از بالای آن فلان عکس را گرفت، پل عابر پیاده‌ای که من و فلانی بر بالای آن شاهد بودیم کلاشینکف انسان‌ها را از خیابان جارو کرد، کوچه‌ی بن‌بستی که آرزو می‌کردی کش بیاید، دستشوییِ پارک لاله و چشم‌های سرخ، تصویر جداره‌ی شمالیِ خیابان انقلاب از داخل بی‌آرتی در غروب با صدای کمانچه‌ی کلهر در هدفن سیاهِ پیچ‌خورده، تهرانِ عصرها در خیابان انقلاب و شبها نظاره‌ی شهر از بامِ تهران، پای برهنه‌ی پیرمردِ خطیب در خیابان انقلاب، خانه‌ی مردی غمگین که از بالکنش هر روز خیابانِ شلوغ را تماشا می‌کرد...

از عاشقی و عطرها و گیسوهای در باد آن‌سال اینطوری نمی‌شود نوشت. تن به رمانی کوتاه شاید بدهد. اینطور ولی نه.


سحرِ بارانی ۲۲ خرداد ۹۷ تا روشنیِ صبح این‌ها را در خانه‌ی کوچه‌ی خرداد نوشتم 
با اندوهانِ روزهای آخر خرداد ۸۸