دو شعر و یک گفتگو: اثرِ قلمِ رضا زاهد
[باد از درِ سرای تو رد میشد
من دیدم
مثل مشاجرات جویی پیش از سپیدهدم
که در هوا به عقب میروند
رو به سکوت میرفت...
بند اولِ شعر «منظرهها» . «رضا زاهد»]
رضا زاهد تا پیش از این سه کتاب، طی پنجاه سال
شاعری سه بار چهره نشان میدهد و باقیِ زندگی را در محرمانه و زیستِ روزانه
گذرانده، و به قول خودش هرجا بوی ناخوش یا سمّی بوده، نفسش را حبس کرده. برای همین
پیداییهاش خلاصه میشود در مجلهی «تماشا»ی سال 54 که از دورهی «هواخواهی»ها دو
سری شعر منتشر میشود و چندتا از آنها شاهکار است. در آن دورهی ده شمارهایِ
فیروزِ ناجی در تماشا با عنوان «تجربهی شعر» نظیری ندارد. بعد از آن تا شمارهی سوم
«اینشماره با تاخیر» و شمارهی پنجمِ آن ناپدید است. البته در «بیدار» شماره
7-8-9-10 که با نظارتِ آقای م.طاهرنوکنده در کلن آلمان منتشر میشده شعرهای دورهی
«منظرهها» دیده میشود. شعرهای شمارهی پنج «این شماره با تاخیر» نیز از دفتر «از
گوشهی باشگاه» انتخاب شده، که آخرین دورهی شعریِ اوست. و «منظرهها»، «چه
منظرههایی پر از آفتاب»...
[رضا زاهد: «کتابهای موسا مرعشی» / چاپخش از
انتشارات آوانوشت / 1391]
زندگی و دانشِ رضا زاهد از موسیقی در این کتاب،
دستمایه که نه اما بانیِ کار شدهاند. زبانِ ساده و بیانی که بیشتر جسارت میطلبد،
کتاب را از شرِّ زمانبندی و دفتربندی و مکانِیابی و زمانیابیِ تاریخِ ادبی،
رها میکند. شاید هر پیشرفتی، یک «رجوع» یا «بازیابی» و نه «بازگشت» را میطلبد و
ناگزیر است. هروقت و هرکس به شکلی. زاهد شاید تنها شاعر این سالها باشد که کتابهاش
را بر اساس تاریخ و سالِ سرایش و اینها مرتب نکرده، بلکه رفتار و نورِ آن که بر
جهانِ شخصیش میتابد، منشا است، مهم است و باعثِ نوشتن. برای همین هم ابایی ندارد
بعد از سه چهار دهه شاعری دو کتاب را در یک روز منتشر کند. شعرها تاریخ ندارند.
«معلوم بود»
مرکَبِ
تو بر آبها گذر میکرد
سپیده دم که دیدم و فراموش نمیکنم
مرکبِ تو در آبها سرگردان بود
پس در این بیت
از تو یاد میکنم
یعنی بادبانِ جنون را
لبالب از باد میکنم
به اینجا که رسید صحبت موسا
یکی اشارهای کرد که ساکتش کند
موسا بلند گفت:
سپیده دم که دیدم و فراموش نمیکنم
به اشارههای هیچ کسی گوش نمیکنم
سپیده دم که دیدم و فراموش نمیکنم
مرکبِ تو در آبها سرگردان بود
پس در این بیت
از تو یاد میکنم
یعنی بادبانِ جنون را
لبالب از باد میکنم
به اینجا که رسید صحبت موسا
یکی اشارهای کرد که ساکتش کند
موسا بلند گفت:
سپیده دم که دیدم و فراموش نمیکنم
به اشارههای هیچ کسی گوش نمیکنم
[رضا زاهد : «شعر هم تمام میشود» / چاپخش از
انتشارات آوانوشت / 1391]
آخرین دفترِ زاهد. آخرین دفتر را اول از همه،
تمام و تام، منتشر کرده است. از «هواخواهی»ها جمعن سیزده شعر و از «منظرهها» سی
و پنج تا منتشر شده. هنوز هم «منظره»ها در چشمِ من گاهی مثل برفِ نو در آفتابِ
اولِ صبح میدرخشند. اما نمیتوان چشم بر هیچ دورهی شعریِ او بست در این دیار که
عادت به جوانمرگی یا افول داریم. جز نیما که آخرین شعرها و نوشتههاش درخشانتریناند.
(شاید کسی باشد، این حرف را زدم که فونِ تابلو را زده باشم و بتوانم زاهد را
بیاورم پیشتر) هدایت با حاجی آقا، بهرام صادقی با دودِ یشم و یاس، گلستانِ مد و
مه که رفت و رفت، شاملو و دفترهای تکرار، احمدرضای عزیزِ بسیار عزیز با جمیعِ کتب
و اعصابِ به خواب رفته، بسیاری شاعرانِ
دهه چهلیِ گم و گور شده، گلشیری –خودش در باب جوانمرگی مطلب نوشت، از قضا- و هر
چه ذهنم یاری میکند. -به شهادتِ همین تکههای منتشر شده، بیژن الهی هم تا آخر عمر
بینشیب کار کرده، امید که تمامِ آنها در قفاش منتشر شود- من برای همین زاهد را، دوست دارم که فراز و نشیب
ندارد، محرمانه زیسته، و محرمانه نوشته دور از رسمِ رایج و بازارِ ملالآورِ شعر،
هر کتاب شخصیت و مشخصه دارند یعنی به حق دورههای مجزای شعریاند، شعر کوتاه و
بلند را میشناسد و ملزوماتِ آنها را و جسارت بسیار دارد در زمانهی فیلسوفانِ
متعدد و نظریاتِ غریب که در سایهی زبانِ حماسیِ شاهنامه بساط تغزل برپا میکند و
در عینِ حال طعم و مایههای عشقِ اساطیریِ دوستانِ شعرِ دیگری و حجم و موج و اینها
را ندارد.
«نَهَستی»
تو هستی،
ولی
من نیستم از هستی
آنجا که من هستم
تو نیستی
از بس که در غیاب من هستی
باری به بیناییی سنگینم بستی
که خود را نمیتوانم دید
مکالمه آغاز شد و باز
هوش از سرِ موسا پرید
من نیستم از هستی
آنجا که من هستم
تو نیستی
از بس که در غیاب من هستی
باری به بیناییی سنگینم بستی
که خود را نمیتوانم دید
مکالمه آغاز شد و باز
هوش از سرِ موسا پرید
[رضا زاهد: «کتاب رضا زاهد» / چاپخش انتشارات
آوانوشت / 1391]
یکه است. در جهان هیچ گیاه تکی نداریم، و هیچ
جانوری، بالاخره در یک جای نمودارهای شناختی میگنجد، اما انسان میتواند یکه
باشد؛ و انسانِ یکه وحشتآور است. برای همین هم مصاحبهکنندهی پیشِ رویش مدام
سعی دارد از «شعر حجم» و «دیگر» و موجها و جریانها و آدمها و ایدهها، راهی و
حفرهای به جهانِ او باز کند. و تمامِ این مدت به این صدفِ بسته تا باز شود خط میاندازد
و باز نمیشود، حیف. نمیپرسد این کتابی که میگویی در پیراهنِ توست و متاثر از آنی
چه داشت که چهل پنجاه سال، مدام نوشتی و پنج کتاب جداافتاده پدید آوردی؟ نمیپرسد
آن دکان و حماقتی که از آن حرف میزنی –به نظرم درخشانترین جای کتاب 157 تا 166
آن است- جز همین، هیچ نیست؟ نمیپرسد چرا نیما و شاملو و بیژن الهی را از سه نسل،
متفاوت میدانی. گفتم، واقعن حیف اگر زاهد روی حرفش بایستد که آخرین مصاحبهاش
خواهد بود. آدم مصاحبههای پاریسریویو را میبیند با خودش میگوید: دیگر چه سوالی
مانده از این آدم بپرسد کسی؟
اما نفس میکشد زاهد. کتاب، اگر اعصاب خوبی
داشته باشید، درخشان است. زاهد نفس میکشد میانِ سوالهای مختلف اما مشترک
المنظور. منظور هم لانسه کردنِ یه دکانِ نه چندان جدید و مقداری تشنجات ذهنی. زاهد
اما نفس میکشد و این شد که حرفهای این شاعر را در میانِ همنسل و عصرانش، از
آنچه منتشر شده، درخشانترین دیدم که حرفهاش چون گلهای گوسفند یکیک رو به سویی
ندارند، سخنگوی پرتی نیست، متشتت نیست، اهل پنهان کردن نیست و نمیگوید «که البته
مجال مفصلتری میطلبد و این نوشتهی کوتاه جای آن نیست.» اگر نیاز باشد توضیح میدهد،
اگر دلش بخواهد در مورد هر کس، رویایی، شجاعی زنش یا خودش صریح توضیح میدهد، صفات
را دقیق خرج میکند، و اهل توهین نیست. نگاهش از آنچه زیسته و فهمیده و خوانده و
شکست خورده، حکایت می کند. اما چیزی که به نظرم او را تک میکند، انسجام و جامعیتِ
نگاهش است، سازمانی فکری که صرفن نمیتراشد تا شعر چاپ نکردنش را توجیه کند. اما
تلخ است، گوشه گرفته و نشسته در میانهی شعاعهای درخشانِ خارهایی پنجاه ساله که
در تنهایی تیز کرده. (یادِ رضای عزیزِ دیگری)
کاش بیشتر حرف بزند.
(تا برای آخرِ این چند خطِ کوتاهِ از سرِ ذوق
شعری از «منظرهها» را بدرقه کنم، این شماره با تاخیرِ سه را باز کردم و حالا که
نزدیک سحر است، در تلاطم سی و پنج شعر، حیفم آمده به چند سطر قناعت کنم. چه
شعرهایی...)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر