۱۴۰۲۰۹۰۵

خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق

 

 

خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق



 

 

 

سینه‌سوخته‌ی تهران شده‌ایم، به صورت و معنی. با نفس‌های سوزن‌سوزنی از چنددقیقه پیاده‌رویِ امروز تا زیرزمین که رسیدم چراغ روشن کردم، کلید چرخاندم، دو لنگه‌ی هدفن را درآوردم، آبی به صورت زدم و همانطور با کفش روی کاناپه دراز کشیدم: سرم منگ بود، چشم‌ها بی‌قرار و ملتهب، جایی حوالیِ قلب یا ریه یا کمی آنطرف‌تر می‌سوخت، پاها رعشه‌ی ریزی داشت انگار به دارویی حساسیت داده باشم. خوابیده آبی از بطریِ روی میز خوردم. گرم بود. شوفاژها مگر خاموش نبودند؟ پنجره که نمی‌شود باز کرد. نکند این همه گرمی موتورخانه‌ی این پایین است؟ کولر بزنم هوا عوض شود. کنترلش کو؟ ای داد، باطری آن روز توی کنترل ترکید، ناچار از فیوز خاموشش کردم. میل به خواب. میل به سبک شدن. شسته و مبرّا شدن. غرقگیِ کوتاه.

 

از کیفیت‌های میانسالی شنیده بودم این است که چرت‌های عصرگاهی سبک می‌شود، خواهی نخواهی ده دقیقه بیشتر نمی‌خوابی، بعدش هوشیاری و خوشیِ بی‌دلیلی به ساقه‌ی مغز و زیر پوستت می‌آید. اینها را پیرمردی می‌گفت که زیاد می‌دانست و هرچه می‌گفت تکراری نمی‌شد و نیازی به پُرحرفی نداشت. توضیحش ساده نیست. حرف می‌زد دوست داشتی تمام نشود و این پُرحرفی نبود. نه، نشد. بعضی مهر و محبتی دارند که نخواهی هم حس می‌کنی، بعضی ابراز محبت می‌کنند؛ این دومی نمی‌چسبد، اولی زیادش هم کم است ــــ‌اگر نه بگویم همیشه‌اش کم است. خلاصه بپذیرید روایت‌کردن‌های معدودی آدم‌ها مثل چاه‌های آرتزین است، انگار فقط سدّی از پیش بیان برمی‌دارد و چشمه‌ی بی‌خویشی از حرف در زبانی زلال می‌جوشد و از کیلومترها دورتر، حتی از آنسوی چند اقیانوس و قاره ضمیر آدمی را سیراب می‌کند. پیرمرد نمی‌خواست و قصّه‌گو بود، موضوع گو هرچه باشد: حادثه‌ی قتلی که گزارش‌های روزبه‌روزش را از روزنامه‌ها با شامّه‌ی کاراگاهی خصوصی ـــ‌از آن کاراگاه‌های پیر بازنشسته‌ که بهشان نمی‌خورد ولی این‌کاره‌اند‌ـــ دنبال می‌کرد و حدس‌هایش را با من هم در میان می‌گذاشت؛ روزی که حین آژیر خطر موشک‌باران تهران مردم گوگوش را سر داروخانه‌ی تجریش شناختند و غلغله شد؛ یا ماجرایی جنایی با چاشنیِ حسادت‌های زنانه که در دل تواریخ قرن هفت و هشت پیدا کرده بود. وقتی که مُرد به یادداشت‌های مدادیِ شب‌های گفت‌وگوهای تلفنی‌مان برگشتم دیدم چقدر در باب «چرت زدن» و «خواب» و «خلسه» و البته بعضی چیزهای مرتبط اما ممنوع حول اینها حرف زده است. هیچ‌وقت پیرمرد را ندیدم، هنوز ویدیو کال مرسوم نبود، هیچ خاطره‌ای از فُرم صورت و لب‌ها حین ادای کلمات در خاطر ندارم و هرچه هست سیلان کلام است در سیاقی که چابکیِ قصه‌گویان قهّار و پیرقماربازان قهوه‌خانه‌های سواحل دریای جنوب را فرایاد می‌آورد.

 

چشم باز کردم و از آنجا که یک ذرّه عرق نکرده بودم درجا دانستم فوقش ده دقیقه خوابم برده باشد. خوبیِ زیرزمین این است که آنتن ندارد، کافی‌ست کابل تلفن سیاه کوچک را از زیر لاشه کشیده باشم تا هیچ صدایی خوابِ عصرهای زیرزمین را مشوّش نکند. بچه بودم از پدر می‌شنیدم می‌گفت «لاشه». تمام دایره لغات من از ابزارهای الکترونیک به آن سال‌ها برمی‌گردد و همه‌اش از کارگاه ته گاراژ خانه و جعبه‌ابزارهای متعدد و انباریِ تا سقف کیپ‌تا کیپ ابزار و ادوات مستعملِ پدر سرچشمه می‌گیرد. قبل از رواج این موبایل‌ها تلفن حرف زدن، مخصوصاً تلفن‌های طولانی، برای من مصادف بود با تمیزکاریِ لاشه‌ی اغلب کرم‌رنگ یا استخوانیِ تلفن تا حد گرفتن غبار درزها با لبه‌ی تیز کاغذ یادداشتی که تا می‌زدم، بعدتر عادتم شد یادداشت نوشتن‌های بی‌هدف برای نگه‌داشتن تمرکز و حرف، حتی نه به‌هوای ثبت و به یادگار نگه داشتن حرف‌های خیلی مهم: «در انگلستان تا قرن پانزدهم ورق‌بازی کردن ممنوع بوده و فقط ۱۲ روز کریسمس مثل باقیِ رسوم پاگانی جواز ورق‌بازی داشته‌اند»؛ «برادرم قمارباز قهّاری بود و از آنهایی بود که از زور پیسی آلاچیق شطرنج‌بازان پارک لاله را رونق می‌داد»؛ «خواب آوازخواندن تا حالا دیدی؟»؛ شنیدی نروال میگه «این را همه می‌دانند که آدمی هرگز خورشید را به رؤیا نمی‌بیند»؟؛ «یکبار ته اسپرسو را بگذار توی فنجان چند روز بماند کنار میزت یک بوی شیرین خوبی دارد»... اولین تلفن‌های سیار عادت یادداشت‌نوشتن حین تلفن حرف‌زدن را از سرم انداخت: جایش را راه‌رفتنی مضحک و بی‌اراده گرفت، از این سر خانه به آن سر، و گردگیریِ کتابخانه، چیدن کتاب‌ها، مرتب کردن یادداشت‌ها، همه ایستاده و در آمد و رفت. گاهی می‌شود کیلومترها راه می‌روم و تلفن حرف می‌زنم، البته بیشتر می‌شنوم. ولی بعد سالها این تلفنِ زیرزمین اجبار به پشت میز نشستن و حرف زدن را زنده کرده است ــــ‌و لاجرم یادداشت نوشتن هم. هوس کردم بعد روزها تلفن کنم. تلفن‌های طولانیِ بی‌هوا.

می‌گویند شکارچی باید به نصیبش رضا دهد، امروز هم روزِ من نبود. ولی می‌شود هم که شکار از جای ناغافلی جلو چشم بیاید. چهار‌ـ‌پنج سال بیشتر می‌شد لای آن را باز نکرده بودم و وقتی آخرهای سومین تلفن چشمم به عطف زرد و سیاهش افتاد دیدم هوس دارم جای حرف زدن بروم آن متنی را بخوانم که خاطرم هست در آخرین صفحات کتاب منتشر شده و اصلاً باب آشناییِ من بوده با نویسنده‌ای آنور کره‌ی زمین و مترجمی خوش‌ذوق در چند کوچه پایین‌تر. تلفن که تمام شد روی همان کاناپه اینبار با بالشتی زیر سر ورق ورق رفتم، بله خودش است، حافظه‌ام خطا می‌کند این اواخر ولی این را درست یادم بود. همین دیشب جای ترجمه‌ای را به یقین و با قاطعیتی مصرّ در مجله‌ای از سالهای آخر دهه چهل سراغ دادم و بعد با همان صراحت بی‌لکنت عذر خواستم چون حق با من نبود و لبخند مرد مجابم کرد خاطره‌ی روزی را گوش کنم که این مجله پیش از توزیع در ایران آنطرف دنیا از دست سردبیرش به دست رفقا رسیده بوده. حالا چرا این چندصفحه خوب یادم مانده بود چیزی‌ست که اینجا نخواهم گفت، ولی همینقدر بگویم که روایتی‌ست در نهایت زبردستی و ایجاز از چنددهه رابطه‌ای بین دوستی و رقابت و زخمی عمیق در پایان کار، که حالا آن‌یکی که هنوز زنده است از چندوچون روزهایی می‌نویسد پس از رفتن آن دیگری که می‌بایستی از پس خشمی برمی‌آمده که از آخرین زخم دوست بر زندگی‌اش رد انداخته بوده: خودکشی.

جایی پشت هر دو کتف می‌سوخت هنوز. همان یک موزِ میان‌وعده سدِّ گرسنگی کرده بود. ترجمه به چشمم زمخت می‌آمد. هوس دوش گرفتن کرده بودم. حالت ناراحت و بلاتکلیف پاها حتی پس از کندن کفش معذبم می‌کرد. تل کتابی از کنج کتابخانه‌ی کنجِ دیوار کشیدم آوردم پای کاناپه تا پاها را جایی بهتر گیر بدهم. دوش بگیرم حالم بهتر نمی‌شود؟ فغان از دست این قیدهای به‌وفورِ به‌طرز ساده‌انگارانه‌ای قابل‌حدس‌زدن و مُشت‌مُشت صفت‌های دم دستی‌ساخته‌شده که وسط متن می‌پاشند. من که تا تهش یادم هست، بروم دوشی بگیرم بگردم اصل انگلیسی را پیدا کنم بعد سالها بخوانم بهتر نیست؟

آخرش رفتم و با سبکیِ بعد از دوش آب سرد برگشتم. پاها همان‌جا. شوفاژها بسته. پوست خنک‌تر. دیدم با همین کاغذ و کلمات فارسی و نیم‌فاصله‌های غلط خوش‌ترم. جایی بود که نویسنده از جان‌کندن برای غلبه بر ملال می‌گفت و اینکه ملال چقدر در فهم دوره‌ی مدرن مهم است. پشت کتف نمی‌سوخت. یاد شرح پیرمرد از ملال روزهای بیکاری و خانه‌نشینی‌اش بودم. یا آنجایی که می‌گفت اشتراک روزنامه و شیر روزانه و مراقبت از چمن‌های خانه تا سگ‌های همسایه خرابی نکنند تکنیک‌های مردم اینجاست برای غلبه بر ملالی که نباید کشدار شود حتی اگر زنگ در را شیرفروشی زده باشد. بعد از خوش‌معاشرتی و رازهای معاشرت بی‌پروا و بی‌هدف و بی‌غایت می‌گفت. شب بروم یادداشت‌ها را از ته کمد زیر مجلات پیدا کنم شاید مایه‌ی نوشتنی بشود.

در این فکرها بودم که نفهمیدم چطور ــــ‌یک‌انگشت لای اوراق کتابِ افتاده روی سینه‌ــــ خوشی و خلسه‌ی چرت کوتاه بعد از حمام من را برده است. اینبار خوابی مدید. خواب دیدم و خوابِ خنده‌های مادر بعد از بارانی که باغ را تا تیربند لبریز کرده بود، بوی خاکِ دشتی باران‌خورده‌، ارکستر پرنده‌های ناپیدای سرمستِ سبک‌صدای باغ، بوی هیمه‌ی نیمه‌سوخته‌ی نم‌دارِ در صبح، عطر برشتگیِ نان، لمسِ پوستِ به‌چشم زبر و به‌انگشت لطیفِ دسته‌ی چوبی و بلندِ داس دم‌کجِ پدربزرگ که عادت داشت وقت گردش در باغ و علفزار توی مشت بگرداند و حتی دو گرهِ دسته نیز در لمس لطیف می‌آمد از بس صیقل برداشته بود از سالها چرخشِ در مشت، پاره پاره ابر که باز می‌شد از افق دور پس از باران. اینها پاره‌های خوابی بود که نخواستم دقیق بازگو کنم. نخستین باری که فیلم پرستیژِ نولان را دیدم به کردوکار و آداب شعبده‌بازان علاقه‌مند شدم، بیش‌تر از آن‌وقتی که شعبده‌باز آقای مزاجی را خوانده بودم. از تحقیقات و ول‌چرخیدن‌های در اینترنت همان روزها دو چیز فهمیدم: شعبده‌باز آن‌چیزی را پنهان می‌کند که می‌خواهد چندلحظه بعد نشان دهد، و اینکه راز را نباید گفت حتی اگر خون به پا شود، شعبده جز رازی ساده یا حتی لطیف نیست. خواب‌ها ظاهری ساده دارند مثل رازهای شعبده‌بازان، و بازگوکننده را فریب می‌دهند همانقدر که کبوتری از توی کلاه شعبده‌باز تماشاگران را. فریبِ پنهان و اصلیِ خواب‌ها همین است که تو را متقاعد می‌کنند بازگو کردن و نوشتن‌شان خطری ندارد. این را نویسندگانی می‌دانند که وقتِ نوشتن اولاً خواب‌هایشان را جعل می‌کنند و در وهله‌ی بعد خواب‌هایشان را با مفصل‌بندی‌ای متفاوت جای خاطره جا می‌زنند. نقشه‌ی گنجی که جعل شده باشد خواننده را در لذتی از جنس بازی غرق می‌کند و فقط خوانندگان سمجِ پیاده را به زحمت بیهوده می‌اندازد، نقشه‌ی گنجی که جزو تصاویر کتابی معمولی در تیراژ چندهزارتا منتشر شده باشد چشم هیچ جست‌وجوگر گنجی را به خود جلب نمی‌کند و خواننده راز غرابتش را نیز درنمی‌یابد.

 

لیوان‌های باقی‌مانده از هفته‌ی قبل را شستم. روشویی را هم. کف حمام را آبی گرفتم. خرده‌آشغال‌ها را یکجا توی پلاستیکی پشت در گذاشتم. مودم و تلفن را از برق کشیدم. عود لوندرِ چندساله‌ای را که هنوز وفا می‌کند و عطر خوشی دارد روشن کردم، کوله‌پشتی را برداشتم، و هدفن سیاهِ وفادار و موبایل سفیدِ خسته را تو جیب کاپشن جا دادم، کلید در دست و دستی به دستگیره‌ی درِ نیمه‌باز به زیرزمین نگاه کردم پیش از آنکه چراغ‌ها را خاموش کنم. زیرِ لب به یاد آریا خواندم: خوشست خاطرم از فکر آن خیال‌های دقیق.

 

 

 

پنجمِ قوسِ هزار و چهارصد و دو


۱۴۰۲۰۸۲۸

انتظار سرمای گلِ زرد - برای هشتادوسه‌سالگیِ شمیم بهار

انتظار سرمای گلِ زرد

برای هشتادوسه‌سالگیِ شمیم بهار

 

 

 

این چند خطِ پایینی را دقیقاً دو سال پیش (۲۹ آبان ۱۴۰۰) نوشتم، هراس و نومیدی کمتر بود، هنوز از ابراهیم گلستان با فعل‌های گذشته‌ی تمام‌شده نمی‌نوشتیم، منتظرِ ۱۴ شمیم بهار بودیم و روزی بود که دیدم جایی از تاریخ تولد آقای بهار حرفی نیست، خواستم یکجوری شادباش هشتادوچندسالگی ناگفته نماند، ولی دل و دماغ این را هم نداشتم اینجا چیزی منتشر کنم. حالا امشب، ۲۹ آبان ۱۴۰۲، شمیم بهار هشتادوسه‌ساله می‌شود و منتظریم رمان جدیدش سرمای گل زرد را (که باید نوشته‌ی ۱۴۰۰ باشد) در اولین ماه‌های هشتادوچهارسالگی‌اش بخوانیم. اتفاقی شد که پریروز حرف قرنها بگذشت و ۱۴ پیش آمد با عزیزِ داستان‌خوانده و داستان‌ترجمه‌کرده و داستان‌نویس و داستان‌بلدی که از تفاوت این دو تا حرف می‌زد، توقعی که همه از ۱۴ داشتیم و نشد آنچه خیال می‌کردیم، از فتح باب درخشان قرنها بگذشت و سایه‌ی محو پایان‌بندی بر تمامِ کار. امروز هم برای دوست جوانی می‌گفتم کار شمیم بهار در معرفیِ ناباکف و سلینجر و آپدایک در میانه‌ی دهه‌ی چهل شاهکار است و کاش نگاه پیداکُنِ پرده‌پس‌زن بهار این نیم‌قرن مجال مجدد می‌یافت، و خُب چون هر دو به سلینجر سالهاست انگار علاقه‌ای داریم گشتم برایش پی‌دی‌اف معرفی را پیدا کردم که به امضای «پیکان» در اندیشه و هنر (شماره‌ی هشتم از دوره‌ی پنجم، به تاریخ اردیبهشت هزاروسیصدوچهل‌وپنج، در بیست‌وچهار صفحه) منتشر شده است. این معرفی واقعش گزیده‌هایی از نوشته‌های چند نفر است که در کتابی سال ۱۹۶۲ زیر نظر هنری گرونوالد فراهم‌شده وقتی هنوز سلینجر از عالم‌وآدم کناره نگرفته بود اکتفا کند به جمع محدود آشنایان امن و صمیمیش ــــ‌گزارشی هم از معاشرتش با پادو یا دلال‌های کم‌سوادِ کوشا در دست نداریم، دلبرکانِ زیبای داستان‌دوست چرا. اصلاً کتاب را گرونوالد ـــ‌که سردبیر و ویراستار و ژورنالیست قهّاری بود در جاهای مثل تایم، و دیپلمات هم‌ـــ از سفارش مقالاتی به بیست و شش نویسنده و منتقد جمع می‌آورد در دوازده فصل، همه در شرح جهان داستان‌های سلینجر و طرز کارِ او با موادی که از زندگیِ شخصی و جامعه و تاریخش دستمایه‌ی کار کرده است. تصور بفرمایید سه‌سالی بعدِ چاپخشِ کتاب در ینگه‌ی دنیا، این معرفی در فارسی وقتی می‌آید که هنوز شاید جز ترجمه‌ی مغلوطی از یک داستان («یک روز خوش برای موزماهی») چیزی از سلینجر به فارسی گمان نمی‌کنم بوده باشد، * و تا هنوز هم دریغا جز یک بیوگرافی، که نه ارزش آنچنانی دارد نه ترجمه‌ی تعریفی، چیزی ندیده‌ام که در شناساندن ارزش کار سلینجر به فارسی‌زبانان دستیاب باشد گرچه بیشتر یا همه‌ی کارهای او ترجمه شده، خوب یا بد ـــــ همین کتاب ۱۹۶۲ اگر تمام و کمال ترجمه شود امروز هم بعدِ شصت سال کاری می‌تواند بود، که دریغا مشکل و گرفتاری‌های ما هنوز جوری و جایی‌ست که مفهوم «ضرورت» و «معاصر» تعریف دیگری یافته. معرفیِ آپدایک و ناباکف هم باید گفت زودرس بودند و شمیم بهار چشم دقیقی داشته در برگزیدن چهره‌ها و داستان‌ها و طرز داستان‌نویسی برای معرفی به آنانی که شاید تازه بخواهند دست به نوشتن ببرند، و نه اعاظمِ داستان‌نویس که سرداریِ مفتی‌گری به دوش داشتند. به این اعتبار می‌شود گفت ابوالحسن نجفی و شمیم بهار در تغییر قواعد و دانش میدان تولید ادبیِ داستانی از راه معرفیِ نمونه‌های راهگشا و به‌دست‌دادن متونی در «طرزِ خواندن و فهمیدن و نوشتن و نقد داستان» تأثیری به جا نهاده‌اند که بیشتر از هر داستان تألیفی فارسی ــــ‌جز بوفِ کور‌ــــ بوده شاید، و ابراهیم گلستان هم کمی قبل‌تر و اندکی متفاوت همین اثر را داشته و در سینما هم ــــ‌کما که بهار با نوشتن نقد سینمایی و تدریس و همکاری با کسی مثل بهرام بیضایی. معرفی‌های درست مؤثر است و کمیاب، و احترامِ بنده به احمد اخوت و محمود حسینی‌زاد و آبتین گلکار از همین جاست و کاش که به معرفیِ داستان‌نویسان و ترجمه‌ی بهترین داستان‌کوتاه‌هایشان همراهِ متن‌هایی در معرفی و نقد ادامه بدهند. کمیاب است چون اول که چشم پیداکننده‌ی اهل تمییز می‌خواهد، چشمی که تخته‌بند مُد روز مجلات فرنگی هم نباشد و نگاهش به دهان تبلیغات‌چی‌های بنگاه‌های معظم نشر و مجلات، بلکه خودش بخواند و بسنجد و در فهم دلیر باشد و شاعری یا داستان‌نویسی یا جستارنویسی را که برگزید برایش «فی‌الجمله دلیل» داشته باشد حتی اگر نگوید؛ بعد بتواند این فهم و گزیدن سنجش‌گرانه را در جای درستی (اینجا، در اندیشه و هنر وثوقی‌آدمی و نه در فردوسیِ پست پنج‌ریالی مثلاً) به نحو درخوری (مثالش همین سه معرفیِ آپدایک و ناباکف و سلینجر) اجرا کند که خواننده‌ی دقیق و اهل نوشتن بداند با چیزی از قبیل کرور کرور «مزخرف»ِ صفحه‌پُرکن «همراه با طمطراق» روبرو نیست؛ و چه بهتر که این فهم و شناسایی و شناساندن را در کار خودش و اطرافیانش تا مرحله‌ی تبلور به هیئت اثر ادبی پی بگیرد.

 

 * به تذکر عزیزی دریافتم اشتباه کرده‌ام: چندماهی پیش از این معرفیِ سلینجر، در سال ۱۳۴۵ «ناطور دشت» به ترجمه‌ی احمدی کریمی از انتشارات مینا منتشر شده بوده است.

 

 

۲۹ آبان ۱۴۰۰

...خبر دیگری ندارم. فقط اینکه پیرمرد داستان‌نویس ما امشب هشتاد‌و‌یک‌ساله می‌شود یعنی می‌رود در هشتاد‌ودوسالگی. رمان ۱۴ را هم بعد از قرنها بگذشت نوشته و مرتب کرده و سپرده به دست ناشر. دست‌مریزاد دارد در این سن‌وسال. اگر می‌خواستم بر سبیل اغراق حرف بزنم می‌گفتم آنجایی‌ که در مصاحبه‌ی معروف مجله‌ی اندیشه و هنر با جلال آل‌احمد جوان بیست‌ساله‌ای به نام شمیم بهار جلوِ حضرت جلال می‌نشیند و پرسش می‌کند نشان می‌دهد «ادبیات متعهد» در برابر پرسش‌های اساسی چقدر مفلوک است و جز باد به دست ندارد، آنجا نقطه‌ی مهمی در تحول تاریخ داستان کوتاه و رمان و ادبیات مدرن فارسی‌ست. پرسش‌ها از دهان شمیم بهار بیرون می‌آید اما از جایگاه «ادبیات به‌مثابه‌ی ادبیات» صادر می‌شود و نگاهی به تاریخ تحول داستان در غرب دارد و آنچه اینجا تجربه کرده‌ایم، اینکه حضرت جلالِ پیرِ ادبیات متعهد را به پرسش گرفته وجه دیگرِ اهمیت این لحظه است. اگر به جایگاه این مجله و وثوقی و جدایی‌شان از کار حزبی همراهِ خلیل ملکی و کارهایی که آنجا منتشر شد و اینجور چیزها هم نگاه کنیم که دیگر تابلو کاملتر است. این پرسیدن و کوشش‌ها در داستان‌های شمیم هم پیداست. شاید بعضی فکر کنند این هم یکجور فروتنیِ وارونه بود ولی نه، دقیقاً کارهای شمیم «اتود» بود یا به معنای دقیق کلمه «مشق» بود، مشقِ داستان نوشتن با مصالح این‌جایی (یعنی احوالات و دلمشغولی‌های انسان مدرن ایرانیِ آنروزها در تهران) و با دستاوردهای داستان کوتاه و تکنیک‌های روایت در اروپا و امریکا.

 

     برای خواندن داستانهای شمیم باید آن مصاحبه و پرسیدن‌هایش را خواند و البته معرفیِ سلینجر و ناباکوف و آپدایک و نقدهایش به داستان‌های دیگر ـــ‌که به ضمیمه‌ی کتاب «دهه‌ی چهل» آمده اغلب. در هر داستان اسلوبی در روایت را مشق می‌کند، با زبان فارسی و حتی علائم سجاوندی هربار یکجور کار می‌کند و سعی می‌کند چیزی بسازد که «بی‌تاریخ» و «بی‌جا» و «روی هوا» نباشد و ایدئولوژیک نباشد ــــ‌لابد دستاورد این «مشق»ها را هم در رمان‌های هنوز منتشرنشده‌ی تیر ۶۰ و آبان ۸۹ خواهیم خواند. برای همین است که می‌بینی وجه مشترک این نوشتن‌ها و مشق‌های شمیم بهار این است که زمان هر صحنه از داستان و مکان آن وقایع و ترتیب آنها را حواسش هست باید روشن کند و «منطق رفتار» هر شخصیت را در نقطه‌ی کانونیِ روایت‌هاش جا می‌دهد ــــ‌حالا که نیم قرن و بیش گذشته برخلاف خیلی‌های دیگر نگاه منحطی هم در آنها نمی‌توان سراغ کرد، چرا که بیشتر انسانی‌ست تا دلمشغول تعیین تکلیف برای تاریخ و ماتریالیسم تاریخی و حرکت انسان در سیرِ بهمان و غرب‌زدگی و شرق‌زدگی و این قبیل قاطیغوریاس‌های پرتِ دهن‌پُرکنِ گمراه‌کننده‌ی البته آن‌وقت‌ها شیک باشد.

 

     این قبیل دقت‌ها در آن سال‌ها تنها یک نمونه‌ی مشابه دارد و آن هم ابراهیم گلستان است. جز اینکه زبان و لحن و جای‌گذاریِ «منطق رفتار» و «منطق احساسات» آدم‌های معمولی (و به این معنا «فردانیّت محض») در گلستان کمتر رخ می‌دهد ــــ‌تکنیک یا صناعت‌مندی حرف دیگری‌ست که در این فقره حرفی درش نیست، ولی گلستان در راوی‌اش مدام حلول می‌کند، دلش نمی‌آید بگذارد دوربین از چشم دیگری ببیند و در همه رنگی و ردّی از خودش و سرگذشتش تا آخر دهه‌ی بیست و حزب توده هست. گاهی انبوهیِ تجربه‌ی دست اول و حدّت ذهن جا برای «دیگری» باز نمی‌کند که «منوچهر آدمی» هم بتواند پشت دوربین بنشیند. خلاصه که جز شمیم بهار و ابراهیم گلستان بقیه‌ی داستان‌ها که می‌خوانی یا از صناعت‌های داستانی بی‌بهره‌اند یا از آگاهی‌های ضروریِ تاریخ و انسان معاصر یا هم که سرجمع همه‌ی اینها هستند ــــ‌يعنی ایدئولوژی‌زده‌اند و در خدمت اهداف حزب و اهداف نسنجیده‌ی حزب و برادران بزرگتر حزب در مسکو [...]

 

     به نظرم اینطور می‌آید که این‌ها را نباید تحلیل فردی کرد، تمایل‌شان به یکجور نوشتن یا اجتناب‌شان از یکجور نوشتنِ دیگر چیزی نیست که با ارجاع به «تصمیم» یا حتی «سلیقه» (اصلاً بگو «تشخیص فردی» یا «شعور» یا مقولات مبتذل‌تر «هوش» و «سواد») بتوان توضیح داد. این دو آدم از معدود «شخصیت تاریخی»های زنده‌ی ایران هستند، اگر به گستره‌ی «ادبیات معاصر» نگاه کنیم تحقیقاً «تنها» شخصیت‌های زنده‌ی تاریخی حداقل در حوزه‌ی ادبیات هستند. «تاریخیِ زنده» و «زنده‌ی تاریخی» را به‌عمد این‌طور برعکس نوشتم. البته تصلّب تاریخی و جا دادن «صرف» اینها در تاریخ جوری که اینها فراورده‌ی تاریخ به نظر بیایند خودش روی دیگر سکه‌ی تحلیل فردی‌ست. دستاورد چینن آدمهایی پرسش‌هایی‌ست که توانسته‌اند طرح کنند و نه حتی پاسخی که داده‌اند، پاسخ می‌تواند فردی باشد ولی توان پرسیدن و تشخیص پرسش دقیق آن ناحیه‌ای‌ست که بین مقولات فردی و تاریخی واقع می‌شود. پرسش‌های شمیم بهار هم در آن مصاحبه حاضر پیش روی ماست،‌ هم در نقد و معرفی‌هایی که نوشت، هم در طرح مسئله‌هایی که در دل بعضی داستان‌هاش می‌بینیم: پرسش از چیستیِ ادبیات، چگونگیِ ادبیات در ایرانِ آن روز، و نسبت واقعیت و داستان یا جهان بیرون و اثر هنری. پرسش‌های ابراهیم گلستان را هم امیدوارم نخواهی ردیف کنم که کم نیست و هزار ماشاالله صد سال است قلندرانه و رندانه زیسته و پرسیده و از پرسیدن از خودش و جهانش بازنایستاده.

 

—م. ر.

 

 

 

نسخه‌ی پی دی‌افِ این یادداشت

۲۹ آبان ۱۴۰۲،  تهران

به‌همراه

ج. د. سلینجر

ترجمه‌ی گزیده‌هایی از مقالات آرتور میزنر، ایهاب حسن، آلفرد کازین، و جوزف بلاتنر‌ــ‌فردریک گیون، به نقل از کتابِ:

Salinger : a critical and personal portrait

ویراسته‌ی هنری گرونووالد

به ترجمه‌ی «پیکان»

چاپشده در: اندیشه و هنر

(دوره‌ی پنجم، شماره‌ی هشتم)

اردیبهشت ۱۳۴۵، تهران