۱۳۹۵۱۰۰۹

با خیالِ من یکی تر 3

ــــــــــــــــــــ
با خیالِ من یکی تر 3
ــــــــــــــــــــ

[... حتماً با دگروتیپ پرآوازه‌ی بولوار دو تامپل آشنا هستید که نخستین عکسی بشمار می‌رود که در آن فیگوری انسانی ظاهر می‌شود . صفحه‌ی نقره بولوار تامپل را تصویر می‌کند که  لوئی دگر از پنجره‌ی استودیوی خود در ساعت شلوغی عکس گرفته است. بلوار باید پر از آدم و ماشین باشد و با این حال چون دوربین‌های آن دوره زمان نوردهیِ بسیار طولانی لازم داشتند از تمام آن توده‌ی در حرکت مطلقاً هیچ چیز دیده نمی‌شود. هیچ چیز مگر شبحی کوچک و سیاه در پیاده‌رو در گوشه‌ی چپ پایین عکس. مردیست که برای برق انداختن چکمه‌اش توقّف کرده و به قدر کافی بی حرکت مانده، پا را اندکی بلند کرده تا روی تخته‌ی واکسی بگذارد .بلد نیستم در خیال خود عکسی مناسب‌تر از این از داوری جهانی/نهایی بسازم. انبوه انسان‌ها __ در واقع کلّ بشریّت __ حاضر است ولی دیده نمی‌شود چرا که داوری مربوط به فقط یک شخص و فقط یک زندگیست: دقیقاً او و هیچ کس دیگر. و در چه حال این زندگی و این شخص را فرشته‌ی داوریِ نهایی که همان فرشته‌ی عکّاسیست گرفته برگزیده و جاودان کرده است؟ در مبتذل‌ترین و معمولی‌ترین ژست، در ژست برق انداختن کفش‌ها! در وا‌پسین لحظه انسان، هر انسان، تا ابد تسلیم کمترین و روزمرّه‌ترین ژست خود می‌شود. و گرچه به یمن لنز عکّاسی اکنون سنگینی کل یک زندگی بار آن ژست می‌گردد، آن رفتار نامربوط و حتّی احمقانه در خود معنای کلّ یک وجود را جمع و منقبض می‌کند...]
ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان از جورجو آگامبن روز داوری، با چهار عکس از ماریو دوندرو و یک دگروتیپ منتشر شده در کتاب پیلاطس و عیسی، نشر گمان، 1395
بولوار دو تامپل کارِ لوئی دگر


Boulevard du Temple 1838 Louis Daguerre

۱۳۹۵۱۰۰۸

با خیالِ من یکی تر۲

ــــــــــــــــــــ
با خیالِ من یکی تر ۲
ــــــــــــــــــــ

دمین رایس نامه‌ای به لئونارد کوهن



Damien Rice Back To Her Man (Unmixed, Unmastered)

________________________________________________


دمین رایس  نامه‌ای به لئونارد کوهن (اجرای زنده‌ي لندن) 




Damien Rice  Back To Her Man  (Live in London)

۱۳۹۵۱۰۰۶

با خیالِ من یکی تر ۱

ــــــــــــــــــــ
با خیالِ من یکی تر ۱
ــــــــــــــــــــ


وارن الیس و نیک کیو رویای مارتا از موسیقیهایی برای یک فیلم





Martha's Dream Nick Cave & Warren Ellis



۱۳۹۵۱۰۰۴

Modern Poetry in Translation


از این لینک شماره‌ی اول مجله‌ي Modern Poetry in Translation  را می‌توانید بردارید. مجله‌ای دست‌کارِ تد هیوز که پیش‌تر ازش نوشته بودم:

هیوز سال ۱۹۶۴م. اولین‌بار شعرهایی از واسکو پوپا به ترجمه‌ای انگلیسی می‌خواند ــ‌کارِ Anne Pennington و Aleksander Stefanovicــ و شیفته می‌شود. سال بعد، نخستین شماره مجله‌ی Modern Poetry in Translation را با کار پوپا ــ‌و البته هولاب و میلوش و هربرت؛ اعجوبه‌های اروپای شرقی‌ــ‌ آغاز می‌کند، خودش سردبیر مجله است و آلوارز از مشاوران آن. شماره اول این مجله را می‌شود هنوز ورق زد و کیفور شد مثلن از اینکه این مجله اولین نمونه‌کار حسابیِ ریچارد هولیس ــ‌ ِ ‌آن‌زمان گمنام و حالا بسیار مشهور و هشتاد و دوساله، ساکن لندن‌ــ است در صفحه آراستن و چیدنِ مجله.

و در سایت کوچکی که به افتخار پنجاه‌سالگیِ مجله ترتیب داده شده و همچنین در این سایت می‌شود چیزهایی خواند درباره‌ی تاریخچه و سرگذشت و تأثیرات این مجله و شماره‌های جدیدش. دوره‌ي اول که این شماره اولش است ــ‌با کارهایی از هولاب و میلوش و پوپا و هربرت و میچای‌ــ و ادیتوریال مجله مشخص است، دوره‌ی دوم از ۱۹9۲ تا ۲۰۰۲ به حمایت کینگ کالج لندن منتشر می‌شود، دوره‌ی سوم از ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۲ منتشر شد و از ۲۰۱۳ با ادیتوریال جدید و طراحی ساده‌ای ــ‌نوعی احترام به نخستین شمایل مجله‌ــ‌ منتشر می‌شود.

۱۳۹۵۱۰۰۱

تاش‌های اصفهان | ۲ (از یک نامه به ن.)

ــــــــــــــــــــــــــ
تاش‌های اصفهان | ۲
(از یک نامه به ن.)
 ـــــــــــــــــــــــــ

‌ ‌

همیشه دوست داشتم شروع نامه را یکجوری دست بیندازم، مثلن «عزیز دور و روح‌القدس من» یا «و اما بعد» یا «شهریار را درود باد» که بعد دیدم واویلاست وقتی[...]، خلاصه شما بی‌آستانه و شروع از ما بپذیر که از آستانِ تو نومید کسی برنگردد.
[...] نیمی را نشسته و تکیه داده به بالشت و افتاده‌های کنجِ اتاق ورق زدم نیمِ دیگرش را در تخت‌خواب و نورِ عصرگاهی، پیش از آنکه خوابی دلچسب ملالِ غروب را حل و فصل کند. متأسفانه به‌نظرم کتابِ به‌غایت بیخود و بیهوده و مهملی‌ست که اگر [...] بخواهد آن را تجدید چاپ کند باید بر پدرش رحمت فرستاد. امیدوارم پیشرفت کرده باشد و پژوهش بیست و هفت سالگی بهتر نمی‌شود بخصوص که بخواهد یکی دو منبع اصلی اما مهجورش را پنهان کند، که این از سوداهای جوانی‌ست و شنیده‌ام نقل‌قولی از ازرا پاند هم تضمین این دزدی‌های دزدیده می‌کنند که مثلن ندزد یا جوری بدزد که کسی نفهمد؛ [...] هم شاید مرید ازرا پاند باشد. به هر حال امیدوارم نمایش‌نامه و فیلم‌نامه و مشاوره‌هاش از این که می‌بینم بهتر باشد، یا متوجه باشد که آبشخورهای متضاد اگر فقط نوشیده و تلنبار شود هیچ عایدی ندارد و حتی شاید به اسکیزوفرنی حاد بدل شود. [...]
البته این اینجور حرف زدن‌ هم از ملال و بی‌حوصلگی‌ست، نه آن بی‌حوصلگی که نشان از قصد و قدرتی شگرف در پس پشت خود داشته باشد یا ــ‌مثل بعضی نقدها که این روزها در مجلات فراوان می‌بینم و یکیش را هم [...] نوشته‌ــ‌ صلای شهرت و نام باشد یا برای انتقام. فقط یکجور نومیدیِ گه‌گاهی‌ست [...] متأسفم، شاید دیگر ‌جای امیدواری برای به ثمر رساندن فکرها و طرح‌ها باید بنشینیم و از همان فکر و طرح‌های خام و ملغا بنویسیم: پروژه‌های ملغا یا پروژه‌های سقط‌شده. مثلن من از تمام پروژه‌های متنی و شعری‌ای که نشد و نتوانستم می‌نویسم و تو از تمام آن فکرهایی که برای پژوهش و نقاشی داشتی؛ مثلن بنویس از خلال صفحه حوادث روزنامه‌های روزهای مهم مشروطه دنبال چه بودی که نمایشی با رول صد متریِ روزنامه‌ می‌خواستی کار کنی و من از شعرهایی که در قطع بزرگ روزنامه‌ای ــ‌ولی ورق‌های مجزا‌ــ با فونت همان روزنامه‌ها در خیال داشتم، تو از واگشت‌هات در سفرنامه‌های دریاییِ قدیم بنویس و من از شعرهایی که نه دفتری مجزا می‌شد و نه شعرهایی منفرد بلکه فقط شعرهایی بود مابه‌ازای شعرهای عربیِ هزار و یک‌شب برای ترجمه‌ای گزیده و بدیع، تو از خیالی بنویس که برای طوطی‌نامه داشتی و می‌خواستی در آن افتضاح سالهای آلمان حزب توده بازسازی‌اش کنی و من از هفت شعر کوتاه که برای آستانه‌ی هفت سفر سندباد بحری، [...] شاید نوشتن از همین ملغاها و سقط‌شده‌ها کفاف ملال بدهد. جالب اینکه همیشه خیال داشتیم کارها ضمیمه باشد بر چیزی پیشین، یا پیوست باشد، الان که لیست کردم فهمیدم.  
بگذار حالا که هم شب یلداست هم این حرف‌‌ها پیش آمد چیزی تعریف کنم که یک‌ روی دیگرش را تو خبر داری:
وقتی شد که ملال مضاعف شد، صبح زودی بود که خودم را کنار زاینده‌رود دیدم و برف بر آب می‌بارید. شب پیشش یلدا بود و حالا نخستین آفتاب زمستانی. تمام شب و آن صبح حرف نمی‌توانستم بزنم. نشسته بودم و تماشای آب رودخانه می‌کردم که چنان حرکت خفیه‌ای داشت که انگار در حرکتش میلی به انکارِ حرکت باشد، میلی اغواگر و مبهم، که هم در کار باشد و هم خودش را انکار کند؛ برف هم نرم‌نرم و بی‌هیچ شتابی می‌بارید بر این آبِ رونده اما ساکن‌نما، اما منکر. یلدا نمی‌فهمیدم چیست. دو سوی مسیری که تا رودخانه آمده بودم همه سفید بود. به آسمان نگاه نمی‌کردم و مدام در فکر این بودم که برف بر رودخانه می‌تواند بنشیند؟ برف تلنبارِ در آب می‌شود؟ چقدر باید سرد باشد یا آب ساکت و خاموش باشد تا برف بنشیند؟ برف چه میل پنهانی به سکوت دارد؟ چرا برف همیشه دلالت مرگ دارد؟ و هی به این تضاد برف و آب رودخانه فکر می‌کردم. شلوار جین آبیِ کمرنگ آن سال‌ها را نگه داشته بودم و با خودم از این خانه به آن خانه می‌بردم ــ‌تنها یادگار من از لباس‌های آن سالها. سر زانوی سابیده‌شده و رنگ‌رفته‌اش را در زمینه‌ی سنگ‌های کنار رودخانه و برفی که نمی‌نشست هنوز در یاد دارم. اگر اینها یادم مانده فقط از آن است که فردای شبِ یلدا بود و همین.
سکوت و خاموشی و ملال آن روزها با تماشای برف و رودخانه فکر نکنی برطرف شد، یا روزگار به ما چنین الطافی نداشته یا چنین مفتاحی در دست نداشته‌ام و الطاف غیبی گمراهان را نشاید. حالم از آرامشِ مرگ‌آلود و وهم‌آورِ آن صبحِ زودِ سفیدِ زاینده‌رود ساکن‌تر شده بود و قصه‌ای که دقایقی بعد تلفنی شنیدم رستگاری شد. دوستی تصمیمش را یکسره کرده بود و رها کرده بود و می‌خواست همه چیز را از نو شروع کند: شهری جدید، شاید درس و دانشگاهی جدید، شیوه‌ای مانوس‌تر با حالش و طرفه اینکه نه صداش هیجان داشت و نه فال دیشب چنین اطمینانی قلبی به او داده بود، فقط و فقط جمله‌ای شنیده بود از دختری میان‌سال و تنهازی (به آنان که در گوشه‌ای به خلوت خود می‌زیستند می‌گفت «تنهازی») و آن جمله نجاتش داده بود: «جوری زندگی کن که در عرض سه ثانیه بتونی همه چیز رو ول کنی بری.»

از فردای این تصمیم [...] تو خبر داری و از این جمله شاید نه. درست نشنیده بود یا [...] غلط گفته بود اما از صمیم دل، هیچ‌وقت نفهمیدم، ولی چیزی که رهاییِ من از آن حال شد این بود که دیدم این حرف و جمله یک گولِ بزرگ است که می‌تواند تباه کند. اگر دیدیش سلام برسان و بگو حکمتِ این مشهور را که «نقلِ کفر کفر نیست» من با تلفن تو در صبحِ روز اول زمستان در کنار زاینده‌رود دریافتم.

۱۳۹۵۰۹۱۲

مُکَیِّفاتِ بُریدِه -2 - واسکو پوپا و زبیگنیو هربرت



مُکَیِّفاتِ بُریدِه -2 (واسکو پوپا و زبیگنیو هربرت به ترجمه‌ی بیژن الهی)
برای رضا

چند شعر از واسکو پوپا و زبیگنیو هربرت؛ در اندیشه و هنر شماره ۸‌م، کتاب ششم، شهریور ۱۳۵۰ (به قیمت چهل ریال)؛ عوض نام مترجم نوشته شده «به یاری‌ی بهمن شاکری»‌ و «به یاری‌‌ی سیروس آتابای» که یعنی مترجم کس دیگری‌ست و این دو کمک کرده‌اند؟ و اینها در ادامه‌ی همان کاوافی و سفریس و الیتسیس است که یکی از کاوافی‌ها را ــ‌ترجمه‌ی فرامرز اصلانی‌ــ دیدید.
واسکو پوپا، متولد صربستان ــ‌یوگوسلاوی سابق‌ــ ، درس‌خوانده‌ی فلسفه تا سال‌ها، بعدن به کمونیست‌های وفادار به تیتو ملحق شد، پارتیزان شد، چندی در زندان آلمانی‌ها بود، از بیست و هفت سالگی شعر به مجلات داد، و بعد بیست و پنج سال ویراستار ناشری بزرگ بود و آکادمیسین ــ‌یعنی عضو فرهنگستان‌ــ هم شد؛ و تا آخر عمر ــ‌هفتاد و پنج سالگی‌ــ هشت کتاب شعر منتشر کرد. شعر پوپا در زمانِ زبان و ادبیاتِ کشورش غریبه بود و چیزی خلاف جریان سوسیالیستیِ  ادبیاتِ موجود. آشناییِ مترجمان اندیشه و هنر ــ‌به شهادت متن سیروس آتابای در موخره‌ی کتاب نیت خیر هلدرلین به ترجمه‌ی بیژن الهی‌ــ باید با منتخب شعرهای پوپا در نشر پنگوئن باشد ــ‌سال ۱۹۶۹م./۱۳۴۸ه.، با مقدمه‌ي مشهور تد هیوزــ که خودش هم داستانی دارد، یا شماره‌ی نخست یک مجله یا جُنگ که آغاز همین داستان است:
تد هیوز سال ۱۹۶۴م. اولین‌بار شعرهایی از واسکو پوپا به ترجمه‌ای انگلیسی می‌خواند ــ‌کارِ Anne Pennington و Aleksander Stefanovicــ و شیفته می‌شود. سال بعد، نخستین شماره مجله‌ی Modern Poetry in Translation  را با کار پوپا ــ‌و البته هولاب و میلوش و هربرت؛ اعجوبه‌های اروپای شرقی‌ــ‌ آغاز می‌کند، خودش سردبیر مجله است و آلوارز از مشاوران آن. شماره اول این مجله را می‌شود هنوز ورق زد و کیفور شد مثلن از اینکه این مجله اولین نمونه‌کار حسابیِ ریچارد هولیس ــ‌ ِ ‌آن‌زمان گمنام و حالا بسیار مشهور و هشتاد و دوساله، ساکن لندن‌ــ است در صفحه آراستن و چیدنِ مجله. بعدتر، سال۱۹۶۹ بر منتخب شعرهای پوپا ــ‌نسخه‌ی معروف پنگوئن‌ــ از مجموعه‌ی مشهور و دورن‌ساز Penguin Modern European Poets  مقدمه‌ای مي‌نویسد؛ سرپرست مجموعه این‌بار آلوارز است که در ایران به کتاب بکت می‌شناسیمش ــ‌زنده است و هشتاد و هفت ساله. بعضی مفسرین و منتقدین بعدتر مدعیِ تأثیر رفتار شعریِ پوپا بر کارهای هیوز شده‌اند. پوپا انگار افسانه‌هایی و قصه‌هایی تا سرحد ممکن «بصری» می‌نویسد که از دل فرهنگ عامه یا حافظه‌ی ملتی گذشته‌اند: جشنی از افسانه‌ها و اسطوره‌ها و فولکلورها و قصه‌ها و شکست‌ها و ... و این شیوه بعدتر در کار هیوز ــ‌مثلن کلاغ‌ــ پیداست. در این صفحه می‌توانید بیشتر بخوانید در باب این تاثیر.  البته هیوز سال ۱۹۹۵م. در مصاحبه با پاریس ریویو به تصریح می‌گوید که آشنایی با هربرت و پوپا و هولاب "شوک" ادبی بوده است برای او. در فارسی از پوپا اولین بار همین چیزی که می‌بینید ترجمه شده ــ‌تا جایی که من می‌دانم‌ــو بعدها به دست آقای ضیا موحد و زنده‌یاد احمد میرعلایی در مجله‌ی فرهنگ و زندگی، به سردبیریِ مرحوم ناصر نیرمحمدی، آدمی غریب غریب. آخرش اینکه بازی‌ها ی پوپا و دوّاریِ آن شعرها ــ‌ابدیت‌شان‌ــ و ساختار آنها هنوز در ذهن من از ده سال پیش درخشان است. حد اعلای شعری که بی‌رنگِ روایی دارد. البته از هولاب و هربرت نمی‌شود گذشت:
زبیگنیو هربرت دوسال بعدِ پوپا در لهستان متولد شده، از پدری بانکدار و حقوق‌دان ــ‌و از سربازان خط مقدم لهستانی در جنگ اول جهانی‌ــ ، بعدها عضو نهضت مقاومت لهستان شد، در دانشگاهی زیرزمینی مخفیانه فقه‌الغه لهستانی خواند چندی، بعد مهاجرت کرد، زادگاهش دستخوش تحولات قومی‌ـ‌فرهنگی شد و از آن به بعد تا ابد تبعیدی بود، در کراکوف اقتصاد خواند و به همان بانکداری و حقوق‌دانی پدر اقتدا کرد و حقوق خواند، بعدتر سر پیچاند و رفت دانشگاه ورشو فلسفه بخواند، طعم فقر و فقدان را چشید، پولِ ناچیز نوشتن به دادش رسید، از هفده سالگی شعر می‌نوشت و ۱۹۵۰ اولین شعرش چاپ شد، همین سال‌ها عاشق زن متأهلی می‌شود و نیم قرن بعد نامه‌های عاشقانه‌اش منتشر می‌شود، نقد و معرفی و گزارش تیاتر و موسیقی نوشت، دو سه اسم مستعار داشت برای هر کاری خصوصاً از 1953، از ژانویه تا جولای ۱۹۵۴ با فروختن مدام خون خودش روزگار گذراند، مقتصدانه و سخت به سفر می‌رفت و سلامت جسمش شکننده ماند اگرچه هفتاد و سه سال زیست، از سوسالیست‌ها و کمونیست‌ها یکجا به بعد بریده بود و برید اگرچه بیشتر عمرش را زیر دیکتاتوری و سانسور نازی‌ها و شوروی زیست و ضدکمونیست بود، دو کتاب مهمش سال ۱۹۵۷ چاپ شد، مابین سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۷۱ و از ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۱ با همان پول‌های ناچیز یکجا بند نشد و بیشتر لندن و پاریس و برلین بود و بعد اتریش و ایتالیا، یکسالی هم این وسط استاد مدعو ادبیات دانشگاهی بود در لس‌آنجلس، سه چهار کتاب مهمش تا آن زمان منتشر شده بود، بهره‌اش از اسطوره‌ها تا رندی و طنز مخصوصش آشکار شده بود،‌ سر و کله‌ی مستر کوگیتو ــ‌سال ۱۹۷۴‌ــ پیدا شده بود، لحن بدبینانه و تلخش اوج گرفت، علیه سانسور بیانیه امضا می‌کرد، ۱۹۸۶ برید رفت پاریس، بعد ۱۹۹۲ بیمار سخت شد و برگشت ورشو، اهل آکادمی شد، سفرهای کوتاهی رفت، چند جایی درسگفتار گفت، و ۱۹۹۸ مُرد؛ با ده کتاب شعر ــ‌‌یازدهمی پس از مرگ‌ــ و بسیاری جستار و نقد و معرفی و نمایشنامه و داستان کوتاه و نامه و ... هیچ کم ندارد این زندگی برای نوشتن بیوگرافی یا سناریویی بلند. کشدار و بلند.
اول در همان شماره‌ی نخست جُنگی که ذکرش رفت شعرهایی از او منتشر شد، با این مقدمه که هربرت در جنبش مقاومت لهستان حضور داشته و ادامه‌ی جنیش ضدرمانتیک‌های قبل جنگ است و آیرونی مشخصه‌ی کار اوست. در ترجمه‌ای که می‌بینید شعر «چه می‌شود» به یاریِ سیروس آتابای از آلمانی بازگشته ولی در این شماره‌ی نخست مجله با عنوان «Poem» و ترجمه‌ي میلوش آمده است که ضمیمه کردم. دلم نیست ننویسم که در همین شماره مجله، صفحه‌ی هفت، شاید نخستین بار، شعر «ژیتوی شعبده‌باز» به ترجمه‌ی گئورگ تینر منتشر شده است (همان سالی که حسنعلی منصور بر پله‌های مجلس شورای ملی ترور می‌شود، هویدا نخست‌وزیریش آغاز می‌شود، ملک فاروق می‌میرد، لئونوف اولین راهپیماییِ فضاییِ تاریخ را انجام می‌دهد، به جان شاه ایران سوقصد نافرجام می‌شود، دانشگاه صنعتی‌شریف ــ‌آریامهر سابق‌ــ افتتاح می‌شود، مالکوم ایکس در منهتن نیویورک به دست گروه امت اسلام و به ضرب گلوله ترور می‌شود، لقب «آریامهر»یِ شاه ایران در مجلس تصویب می‌شود، دمیتری مدودف به دنیا می‌آید، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به دست فرح افتتاح می‌شود، سازمان مخفی تروریستی مجاهدینِ مارکسیستی‌ـ‌اسلامی شکل می‌گیرد... سالی جنون‌آمیز و پر از شعبده) که چهل و دو سال بعد در جُنگ پردیس ۲-۳  به فارسی می‌خوانیم. بعدتر همان آلوارزی که گفتیم مقدمه نوشت بر منتخب شعرهای هربرت به ترجمه‌ی میلوش که سال ۱۹۶۸ که در همان  Penguin Modern European Poets منتشر شد. از این مجموعه شعر «اپیزود» را ضمیمه کردم:
***
[در نقل از حافظه‌ی به‌خطا منبع ترجمه‌ی میرعلایی از پوپا را به غلط «فرهنگ و زندگی» نوشتم که به تذکر دوستی یقین کردم در «جنگ اصفهان» کار شده و آن را هم همین روزها در دسترس خواهم گذاشت. کپیِ کم‌رنگی که از سالهای اصفهان به یادگار مانده شماره‌ی مجله‌ی جنگ اصفهان را در خود ندارد و شاید آن ترجمه نخستین معرفیِ پوپا باشد به فارسی. در متن حاضر درست شد و در پی‌دی‌اف نمی‌توانم. امیدوارم عفو شامل حال بنده شود.
و اینکه مترجم شعرها به حدسی که زدم درست بیژن الهی‌ست.]

۱۳۹۵۰۹۱۰

مُکَیِّفاتِ بُریدِه -1 کاوافی به ترجمه‌ي فرامرز اصلانی

 یک توضیح ومُکَیِّفاتِ بُریدِه -1 (کاوافی به ترجمه‌ي فرامرز اصلانی)



برای کاری و فکری اساسی ــ‌که نه من بلکه دوستان داشتند و دارندــ باید مجلاتی را ورق می‌زدم که چندان هم مهجور ــ‌یا کمیاب یا نایاب‌ــ نبودند‌ و در میان همه‌ی آنها چیزهایی دیدم که شاید فقط به کار دل‌بستگان و لذت‌برندگان از کلمه و تطورات ــ‌و اتفاقات و حادثات‌ــ بخورد و نه بیشتر، اصلن شاید یکجور محصول جانبی برای آن فکر و برنامه باشد، و برای من و ما فقط کیفوری داشت و گاهی تطبیقی می‌دادیم یا تعجبی می‌کردیم ــ‌یا وحشتی.
حالا خواستم بعضی از اینها را ــ‌تا حوصله هست‌ــ با توضیحی چندخطی در معرفیِ آن "بریده‌"ها اینجا منتشر کنم، محضِ لذت و "کِیف" فقط، نه هیچ چیز دیگری. بعضی را هم به عزیزان نادیده و دیده‌ای تقدیم می‌کنم که می‌دانم به وجهی از این "مکیفات بریده" دلبستگی دارند، یکجور شاید ادای دین.
{مکیفات . [ مُ کَ یْ یِ ] (ص ، اِ) مأخوذ از تازی، هر چیز که کیف و نشاة دهد و مستی و خوش‌حالتی آورد. (از ناظم‌الاطبا).} (لغت‌نامه دهخدا)

نهم آذر ۱۳۹۵
م. روانبد


نزدیک حضور جناب محسن صبا
از اینجا بردارید
این تکه را از اندیشه و هنر شماره ۸‌م، کتاب ششم، شهریور ۱۳۵۰ (به قیمت چهل ریال) برداشته‌ام.
[برای شناختن ناصر وثوقی و اندیشه و هنر به مدخل ویکی‌پدیای آن و این دو مقاله‌‌ی کامیار عابدی می‌توانید رجوع کنید:
جنگجوی تنها (معرفی اندیشه و هنر ناصر وثوقی در شصتمین سال انتشار، کامیار عابدی، به کوشش امید ایرانمهر، اندیشه پویا، ش 15، اردی بهشت 1393، صص144-138)
اندیشه و هنر ناصر وثوقی (کامیار عابدی، دفتر هنر:ایالات متحده آمریکا، س20-19، ش21، ویژه علی اکبر دهخدا، بهار1392، صص3324-3322) ]
ترجمه‌ی شعری‌ست از کنستانتین کاوافی با عنوان «در غروب». مترجمان شعر یکی فرامرز اصلانی‌ست و دیگری الف. بختیار. فرامرز اصلانی در حوالیِ انتشار این ترجمه هم‌خانه‌ي بیژن الهی‌ست در لندن اگر اشتباه نکنم. و الف بختیار هم باید مستعار باشد. محسن صبا ــ‌دوست و همدم چهل‌ساله‌ی بیژن الهی‌ــ در جستار بلندِ «چهل سال رفت و بیش...» (صص ۱۰۰-۱۰۲ و صص ۱۰۷-۱۱۰) از این سال‌های اول دهه پنجاه نوشته است.
[برای آشنایی با محسن صبا حتمن یادداشت دوصفحه‌ایِ کوتاه م. طاهرنوکنده بر آستانه‌ی کتاب دو گفتار را ببینید. (دو گغتار ، محسن صبا، نشر آوانوشت، تهران، ۱۳۹۴) و از او در بابِ بیژن الهی:
بیژن الهی و «دوستان دیده، ندیده‌»‌اش (او صدای کوبیدن تخته‌های صلیب برای اسپینوزای بورخ را نشنید، محسن صبا، اندیشه پویا، ش 30، آبان ۱۳۹۴، صص 142-144)
چهل سال رفت و بیش... (محسن صبا، این شماره با تاخیر، ش۷،‌ ۱۳۹۲، صص 85-128) و (دو گفتار ، محسن صبا، نشر آوانوشت، تهران، ۱۳۹۴) ]
شعر ترجمه از انگلیسیِ شعری‌ست از کاوافی که از منبع آن زمانش خبری ندارم. ولی این دو ترجمه (یکی ــ‌نسخه‌ی بازبینی‌شده البته‌ــ‌ کار ۱۹۹۲ و یکی کار ۲۰۰۳) در اینترنت یافتنی بود:


Evening

By no means could those things have lasted long.
The experience of the years has shown it me.
Still, it was somewhat hurriedly that fate
stopped them. The enraptured time was quickly gone.
But how the perfumes did inebriate —
What a transcendent bed we lay upon,
what joy voluptuous our bodies knew!

A resonance of the voluptuous days,
a resonance thereof comes close to me,
some glow of the two of us in our young days:
a faded letter I take up anew
and read and read it till the daylight drops.

And I go out upon the balcony
to quit my thoughts — to change them while I gaze
at the dear old town, at the quick life along
the darkening street and by the lighted shops.



(Poems by C. P. Cavafy. Translated, from the Greek, by J. C. Cavafy. Ikaros, 2003)



In the Evening


It wouldn’t have lasted long anyway—
the experience of years makes that clear.
Even so, Fate did put an end to it a bit abruptly.
It was soon over, that wonderful life.
Yet how strong the scents were,
what a magnificent bed we lay in,
what pleasure we gave our bodies.

An echo from my days given to sensuality,
an echo from those days came back to me,
something of the fire of the young life we shared:
I picked up a letter again,
and I read it over and over till the light faded away.

Then, sad, I went out on to the balcony,
went out to change my thoughts at least by seeing
something of this city I love,
a little movement in the street and the shops.



(C.P. Cavafy, Collected Poems. Translated by Edmund Keeley and Philip Sherrard. Edited by George Savidis. Revised Edition.
Princeton University Press, 1992)

۱۳۹۵۰۹۰۳

نامه‌ای از دور به دور



سلام
حتمن خطاب نامه را گرفتی، منظورم این است که خواستم بازی کنم با آن که باید بگوید سلامی از غریبی به غریب دیگر. غریبِ اول هم باید نکره باشد، غریب که شناسا نیست. ولی این میلِ غریب نامه‌نوشتن ربطی به دوری و غربت ندارد، دوری فقط نامه را موجه می‌کند، حرف همان است. شاید اصلن دوری و غربت حرف را صراحت ببخشد.
    دست و دلم به جواب نامه‌ی کوتاه نرفت. دیدم و نرفت. مرگ تلخی می‌آورد و یادِ مرگ تلخیِ دلپذیر. سهمگینیِ مرگ که برود یادش دردِ نشسته در لذت است، یاد کردن از رفته تسکینِ درد با درد است. مرگ‌های پاییزی تلخ‌تر. شبی خواب دیدم دوستِ قدیمیِ متخصص رایانه‌ی آنارشیستم می‌گوید می‌شود مغز ‌آدمی را بعدِ مرگ مثل هاردِ‌ لپ‌تاپ سوخته جدا کرد و وصل کرد به سیستم دیگری و اطلاعاتش را کپی کرد اما فقط می‌شود کپی کرد،‌ نمی‌شود باز کرد. لابد هنوز به ذهن معاصرین نرسیده معاد را ــ‌ به جای هورقلیا ــ تشبیه کنند به بوت کردن هاردی روی سیستم دیگر،‌ یا ریکاور کردن هارد سوخته یا مهملی از این دست. دیپ‌فرمت را هم یادشان بدهی دیگر عیششان برپاست.
    با دوست مشترکمان فکر می‌کردیم چقدر طول می‌کشد تا کسی صمیمیِ لحظاتت شود، از کجای عمر به بعد این نزدیکی ممکن نیست. گفتم پیرمرد مترجم ما روزی گفت من دیگر دوستی ندارم، چهل سال است دوستی نداشته‌ام جز همان دوستان قبلِ اولین مهاجرت و بعد هم که مُردند، اینها دوستی نیست، معاشرت است. مرگ علی‌السویه نیست. کاظم رضا علی‌السویه نبود. کوهن هم.
    خواب می‌دیدم در بار فرودگاهی نشسته‌ام و برف می‌بارد و پروازها کنسل شده. هواپیماها در برف نشسته‌اند، بسیاری روی صندلی‌های خوابیده و لمیده و وارفته‌اند. جهان شده سلول‌های منفصل دور از هم. بی ارتباطی از جنس حضور. بی امکان. بیدار که شدم فکر کردم این هم استعاره‌ای خوش می‌شود باشد برای توضیح مرگ.
    از پنجره‌ی دفتر جدید هیچ چیزی پیدا نیست. دیوار پیداست و تکه‌ای کوچک از آسمان در آن بالا. نه غروب پیداست نه برف نه دود نه طیفِ کشیده‌ی روشنی تا تاریکی. فقط وقتی تاریک می‌شود و نورِ آشپزخانه را روشن می‌کنی، از آن طرف زیباست. لذتی در دیدن اتاق‌های رها شده در نور شدید هست. اتاق‌های خالی‌شده اما پر از ردِّ رهاشدگی.
    احساس می‌کنم ناتوانم، بیهوده به معاشرت نزدیک می‌شوم، بعد غریبگی و تفکیک و رهاشدگی. پیرمرد گفت اجداد ما هم قبل مرگ عزلت می‌گرفته‌اند بی هیچ همدمی در جایی منفک از آدمیان تا سبک‌تر بمیرند و بازتاب زوال و مرگ را در چشم اطرافیان نبینند. مرگ هولناک نیست، انعکاس مرگ سهمگین است. تنهایی هم. تنهایی و انزوا در انعکاس و کنتراست شدید آزار می‌دهد.
باید برگردم به کارهای معطل و رهاشده روی میز، میز خانه و میز دفتر کار. میز روشن اتاقم و میز تیره‌ی دفتر. میزی برای ویران کردن و میزی برای ساختن. این روزها سه بار به ریشه‌ی «سخط» برخورده‌ام. یکی در اصل متن هزار و یک شب در یک شرح جذاب آنجا که «والسخط من السماء بعد طلوع الفجر» یکی در بازخوانیِ نامه‌ی موسوی اردبیلی ــ‌ که حیرت کردم ــ و دیگری در آیه‌ای مهجور. شدت و مطلقیت خشم و غضب اگر بگیری از صفات آدمی نمی‌تواند باشد و سر گردان کردن معنی می‌دهد، یا گردن پیچاندن.

قربانت ای دور

۱۳۹۵۰۸۱۸

روزِ آخرِ «عُمرِ نخستین» - نامه‌‌ای برای کاظم رضا


سلام آقای رضا
ندیدید چه بارانی و چه ترافیکی بود تهران، غُلغُله بود، محشرِ خری بود، توی هم مُدام نور و بوق و آدم و آب و چتر و پاچه‌های خیس و ماشین و دودِ سیگار و سرباز و چراغ‌قرمز. صبحی باید کفش و چتر و بارانی برمی‌داشتیم. مثلِ باقیِ روزها موبایل را نگاه‌نگاه کردم وقتِ بیداری، خیالم راحت شد، شبی دیگر گذشته بود، اگر بی‌حوصله و رنجور ولی در همین چند صد متری آنطرف‌تر «هستید» اصلن، خبری نبود. تا بیایم بروم بیرون گفتم باید کفشِ زمستانی را پیدا کنم و تر تمیز کنیم، هوا سرد و ابری شده دیگر. کفش نپوشیده بودم که دیدم گربه‌ی مهمان بیخودِ ما، دیده من دارم می‌روم، ناله و فغان می‌کند؛ مجبور شدم برگردم ببینیم توی یخچال چه پیدا می‌شود گَرم کنیم ببریم روی پله‌ی اول بگذاریم تا بیاید تکه تکه بردارد ببرد در پناهگاه خودش بخورد ریزریز. فکرَ چتر و بارانی نبودم که. بعد هم سرخوشانه با رفقا رفتیم مجلات را یکی یکی دیدیدم، با چندتایی حرف زدیم، هرکس دنبال چیزی بود، من شماره‌های قدیم «گفتگو» و «نگاه نو» را نداشتم، خشایار شماره 18 و 19 «اندیشه پویا» می‌خواست که پرونده‌ی ویژه‌ی «لوح» و متن نوشته‌ی شما آنجا منتشر شده بود، محمود آمده بود چند شماره از کارهای قدیمی را که ممیز طراحی و کار کرده بود پیدا کند؛ بعد هم گفتم که، زدیم بیرون و تهران شده بود معرکه‌ای عجیب از آب و نور و رنگ...
وقتی فهمیدم دیشب شما گذشته‌اید از دروازه‌ی جهان و به سرزمین ارواح و سایه‌ها و یادها رفته‌اید، خاکسپاری هم تمام شده و حالا می‌شود فقط «حرف» زد، دست و دلم به باز کردنِ آن همه بسته‌های مجله و روزنامه و فهرست و... نرفت. دیدم روزی را با خیالِ تعویقِ فاجعه گذرانده‌ام و در فاجعه زیسته‌ام. حسرت و حرمان ابدی شد. توی خبرها گشتم: روزنامه‌ای باز منتشر می‌شد، دختری را آب برده بود، دوازده ساعت دیگر دوئل کلینتون و ترامپ به جایی می‌رسید، داستان‌نویسی در مورد عکسی از جنگ جهانی نوشته، وزیر ارشاد معارفه شده، موصل همین روزها آزاد می‌شود، فردا روز آخر نمایشگاه پرویز تناولی‌ست، چند نفری توییت هوایی زده بودند، منتقدی رفته بود، عکاسی مُرده بود، دیدم یکی دو روزنامه و سایت حتی خبر رفتنِ شما را مهم ندانسته‌اند برای انتشار، چند نفری خبر شما را فرستاده بودند و ندیده بودم، یکی از خاکسپاری و ترحیم و مسجد سوال کرده بود، یکی آرزوی خواندنِ «در اندرون» داشت...  ساکت بودیم، در صفحه‌ای سیاه تک‌نوازیِ سنتوری مکرر می‌شد. دلم گرفت.
بعد دنبال کسی گشتم که خبر رفتنِ شما را شنیده باشد، بی‌حوصله باشد، پکر و دمغ باشد، و بشود با او ساعت‌ها حرف زد از بسیاری چیزها، بی که ــ‌ملال‌آور و مبتذل‌ــ حرفی از «فقدان» و «درگذشت» و «مناقب» و «وصی» باشد. زنگ زدم. حرف زدیم، حرف‌ها زدیم، نزدیک سحر شد: خاک و غبار لپ‌تاپ را تمیز کرده بودم، با کاغذی تاشده غبار لای کیبورد را گرفته بودم، شیارهای پرینتر را با همان کاغذ تمیز کردم، پشت موبایلِ خاموش، هارد سیاه‌رنگ، سه راهیِ‌ برق و حتی کنترل تلویزیون و هر کنترل دیگری را حین این حرف‌ها تمیز کردم، گاهی راه می‌رفتم و آرام حرف می‌زدیم، بعد خسته شدیم خداحافظی کردیم.
حالا نزدیک صبح است. سطرهای شما را می‌خوانم:
«بعضی قلم‌ها بِکر بودند؛ بقیه، غیرقابلِ ذکر. قلم‌های برهنه و گستاخ، جایی می‌رسید که ملایم می‌شدند، یا پشتِ اسمی قایم می‌شدند. قلم‌هایی که، با هفت‌ قلم آرایش، قِر بر روی قِرطاس می‌آمدند، غالباً آس می‌آمدند.
بعضی قلم‌ها دُزد بودند. بعضی به مُزد بودند. قلم‌های خُودفروش، از دور داد می‌زدند. آن‌ها را می‌دیدم که ضمنِ طی کردنِ قیمت، چشمک به مشتری، طعنه به قَوّاد می‌زدند.
بعضی قلم‌ها جوهرشان سُرخ، بعضی مغزی‌شان سیاه بود. چه گونه‌ها از قلم می‌دیدم که به هر سو می‌لَغزند، حال آن که بی‌مَغزند. پیش خودم می‌گفتم: چطور اَثر از آنها بر صفحه می‌مانَد؟

با ذهنِ حزین، چشمم را به اطراف می‌چرخاندم...»

فکر کنم آن سی نفر و سیصد نفری که می‌گفتید کم‌کم به صد نفر و هزار نفر برسد، خوانندگان زودتر از سردبیران و دبیر سرویس‌ها و ادیتورها و نویسندگان خبر می‌شوند، بعد از «هُما» منتظر «عمرِ نخستین» و «درسِ ترس» و «سه سفرنامه» و ... می‌مانیم. امیدوارم انتشار کارهای شما معمایی تازه نشود. لفتش ندهیم انشالله جمیعاً. دمِ شُما گَرم، هرچه نوشتید خواندنی بود، هست، باشد که چُرت و پینکیِ ما پاره شود جیمعاً، انشالله.
سحرگاه سه‌شنبه
 18 آبان 1395

۱۳۹۵۰۸۱۲

حسرت سفید

حسرت سفید

دوست دارم احوالات این چند روز پراکنده شود، مثل انبوهِ مِهی نابهنگام در صبحی پاییزی، با اولین تیغه‌ی آفتاب، یا زنگ تلفنی، با خبری، یا سکوتی ممتد.
   پیاده به قاعده‌ی معمول ده دقیقه راه است اگر از خیابان خلوت بالایی و در کنار درخت‌های قطور و برگ‌های ریخته‌ی زردِ پاییزی بروم؛ ولی توان رفتن ندارم. ضعیفم. یا لذت‌پرست: دوست دارم آخرین تصویرم آدمی مسلوب‌الاختیار نباشد که از سلبِ اختیار از او در گذاشتن کسره یا ساکنی ممکن نبوده و نخواهد بود، یا مصلوب بر تخت که دستهاش را این روزها به دو طرفِ تخت بسته‌اند، تا تمام تعلقاتش به دنیا و دستگاه‌ها را نَکَنَد و از ارتفاع ناخوشایندِ بی‌نفسی نَپَرد.
   مرگ پراکندن است. بعدِ مرگ [مثل بوی خوش عطری که از مهمانی جا بماند: مخلوط چرم و دارچین و چوبِ معطرِ خیس و تلختر از رایحه‌ی کُندر و عود و چوبِ کاج، یا ترکیبِ این‌همه] تا چند وقتی یادِ مُجسمی از متوفا در یادها هست و حرف‌هایی و نقل‌هایی، و بعد با اولین تیغه‌ی نور می‌پَرَد؛ چه خوشبخت‌اند سفرکردگانی که سینه‌ی ناآشنایان اما از خبرِ رفتنشان پُرِ حسرتی مدید شود ــ‌یا حتی دلِ آشنایانش، از نکشیدن نفس‌های بلندتر [تا تمامتر شاید بتوان مماس شد، لب‌به‌لبِ تمام‌تر].
   دوستی عطرشناس و شعرشناس و زبان‌آور از کتابی نقل می‌کرد [که اصلن یادم نیست درست یادم مانده باشد] و این در خاطرم مانده است که: فاجعه همه چیز را برجا می‌گذارد، اصلن فاجعه با همین برجا گذاشتن همه‌چیز و گذشتن است که ویران می‌کند: بادی نرم‌لغزنده و غلتنده در هر جایِ خالی. هولناکیِ فاجعه همینجاست که تا خبرِ مرگ به تو نرسد اصلن نمی‌دانی در هوای بعد از فاجعه ساعت‌ها لمس شده‌ای و لمس بوده‌ای، در پسافاجعه ممکن است شبی را سحر کرده باشی و در همان شهر دوستت مُرده باشد، پوستش مُرده باشد از خوشیِ سرخ و تازه‌ی کناره‌ی رگ‌های آبیِ نازک. تازه بعد از اعلام فاجعه هم سهمناکیِ فاجعه آنجاست که: خبر می‌رسد، ولی نور آفتاب همچنان از لابلای پرده‌ی صافِ دولایه می‌تابد، گربه‌ی بی‌شرفِ بیرونِ در میومیو می‌کند، هیچ چیز تغییری نمی‌کند، همه چیز برجا مانده است، باد وزیده و رفته و اتاق در تصرفِ عطرِ تلخِ مهمانِ توست و کسی نخواهد آمد [آقای منوچهر آتشی!].
   فاجعه تحملش [شاید] ساده‌تر است اگر چیزی از ما بِبَرَد، حتی اگر یک بند انگشت باشد، یا تکان‌های شاخه‌ای سست از برخاستنِ پرنده‌ای کوچک؛ یا هم اینکه مهمان که رفت عطرش را هم بِبَرَد، اگر می‌رود همه چیزش برود و اتاق در تصرفِ بوی کسی نباشد. چه خیال خامی! نشانه‌ی فاجعه، ردِّ فاجعه، که بماند، در روزهای آتی با علامتِ فاجعه راحت‌تریم. فاجعه جایگزین شده است. یکّه نیست دیگر. یعنی فکر کردن به آن و تفحص در احوالاتِ این فقدان [ِ مجسم در «علامت»] ممکن است. نشانه‌‌ی فاجعه، نشانه‌ی ابدیِ فاجعه، زخمِ فاجعه، چیزی خاراندنی‌ست، لمس‌کردنی، که می‌شود فشار داد تا خارخارِ آن بخوابد: مثل خاریدنِ کفِ دست وقتی که ناگهان دریابی کُلِّ دستت قطع شده است [آقای رضا ج حاجیانی!]. هضم را سبک می‌دارد و چینه‌دانِ کم‌حوصله‌ی آدمی را قوت می‌دهد.
   حسرت و حرمان البته چیز دیگری‌ست. حسرتِ سفید. حسرت مثل انبوه مه صبحگاهی یا عطرِ به‌جا مانده نمی‌پَرَد، بلکه می‌انبوهد و برخودش می‌غلتد، و بهمنی سفید جمجمه را خواهد ترکاند.

حوصله‌ی جنازه و مشایعت‌کنندگان امّا کمتر از آن است که خَطیبِ ما بتواند در خطابه‌ی مرگ با شبکه‌ی دلالتِ لغات بازی کُنَد. باید، در هوای مه‌آلودِ متراکم میانِ درختانِ منظم‌شده در محاذات قبرستان، دو سه بُرِش زد از توده‌ای مبهم و سفت و بی‌شکل [ِ زندگی]، و طرحی بیرون آورد از دل این سنگ که شباهتی سهمگین داشته باشد به جنازه‌ی پیشِ رو، یعنی تنها دو سه تاش می‌توانی زد و باید چشم‌انداز کامل باشد. مثلن نخست تاشی از آسایشگاهی در فروردین 1358، بعد [فلاش‌بکی ماهرانه بزنی:] تاشی از رادیوی خصوصی و  پرشور در دهه‌‌ی 1340 و، سرآخر، با لحنی بسیار معمولی، تاشی از قریب به چهل سال نگاهِ خیره.

   راه دیگری نیز می‌شناسم:

   نوشتن از فاجعه و فقدان. تبدیلِ فاجعه و فقدان یک‌جور کیمیاگری‌ست: مبدل کردن اندوه است به زخمی مُجسَم برای روزهای بعد. نوشتن می‌تواند جعبه‌ی بسته‌ی پاندورا شود، به خیالی، که هیولایی سخت فرّار و فراگیر را در خود حبس کند. کلمات، اگر با دانشی از عهدِ پیشین [و، همچون تاریخِ اندوه: عتیق] باهم ترکیب شوند، در نسبت و موسیقی‌شان هیولاهای غریبی را می‌توانند به تور بیندازند. 

   یک روز در ساعتی پیش از نیمه‌شب از کنار همین بیمارستان پیاده رهسپار خانه بودم که به آنی حجمِ لطیفِ عطرِ گلهای حیاطِ بازِ جلوییِ آن به فکرم بُرد: عطر گلهای بیمارستانی. چند قدم جلوتر دو پیرمرد با لباس‌هایی سیاه در وداعِ پس از شامِ مرگِ آشنایی یا دوستی گریه می‌کردند و بر شانه‌ی هم، شاید به نشانه‌ی تسلی، دست می‌زدند. خیال کردم نه از غمِ رفته که از بشارتِ نزدیکی‌و قریب‌الوقوعیِ مرگ به هم تسلای خاطر می‌دهند. وقتی شنیدم که پیرمرد [چه لفظِ نا«جور»ی برای او که هیچ پیر نمی‌زد] تبلت خواسته تا شاید با اثر انگشتی بتواند آن جمله‌ی [لابد] مهم را برای دوستش بنویسد و نتوانسته، وقتی گفتند که بارها کوشیده حداقل با صفحه‌کلیدِ آن دو سه حرف بنویسد و نتوانسته، عطرِ این گل‌های شبانه‌ی بیمارستانی آمد و ماند. نرفته است از دماغم، دَمَغَم هنوز، نه حسرتِ حرف‌های تا سحرِ حالا گُم، نه حِرمانی که هولِ بی‌حرفیِ لمیده بر تختِ بیمارستانش آورده است، دمغم که ادای او هم ناممکن است.


11 آبان 1395