سلام آقای رضا
ندیدید چه بارانی و چه ترافیکی بود تهران، غُلغُله بود،
محشرِ خری بود، توی هم مُدام نور و بوق و آدم و آب و چتر و پاچههای خیس و ماشین و
دودِ سیگار و سرباز و چراغقرمز. صبحی باید کفش و چتر و بارانی برمیداشتیم. مثلِ
باقیِ روزها موبایل را نگاهنگاه کردم وقتِ بیداری، خیالم راحت شد، شبی دیگر گذشته
بود، اگر بیحوصله و رنجور ولی در همین چند صد متری آنطرفتر «هستید» اصلن، خبری
نبود. تا بیایم بروم بیرون گفتم باید کفشِ زمستانی را پیدا کنم و تر تمیز کنیم،
هوا سرد و ابری شده دیگر. کفش نپوشیده بودم که دیدم گربهی مهمان بیخودِ ما، دیده
من دارم میروم، ناله و فغان میکند؛ مجبور شدم برگردم ببینیم توی یخچال چه پیدا
میشود گَرم کنیم ببریم روی پلهی اول بگذاریم تا بیاید تکه تکه بردارد ببرد در
پناهگاه خودش بخورد ریزریز. فکرَ چتر و بارانی نبودم که. بعد هم سرخوشانه با رفقا رفتیم
مجلات را یکی یکی دیدیدم، با چندتایی حرف زدیم، هرکس دنبال چیزی بود، من شمارههای
قدیم «گفتگو» و «نگاه نو» را نداشتم، خشایار شماره 18 و 19 «اندیشه پویا» میخواست
که پروندهی ویژهی «لوح» و متن نوشتهی شما آنجا منتشر شده بود، محمود آمده بود
چند شماره از کارهای قدیمی را که ممیز طراحی و کار کرده بود پیدا کند؛ بعد هم گفتم
که، زدیم بیرون و تهران شده بود معرکهای عجیب از آب و نور و رنگ...
وقتی فهمیدم دیشب شما گذشتهاید از دروازهی جهان و به
سرزمین ارواح و سایهها و یادها رفتهاید، خاکسپاری هم تمام شده و حالا میشود فقط
«حرف» زد، دست و دلم به باز کردنِ آن همه بستههای مجله و روزنامه و فهرست و...
نرفت. دیدم روزی را با خیالِ تعویقِ فاجعه گذراندهام و در فاجعه زیستهام. حسرت و
حرمان ابدی شد. توی خبرها گشتم: روزنامهای باز منتشر میشد، دختری را آب برده
بود، دوازده ساعت دیگر دوئل کلینتون و ترامپ به جایی میرسید، داستاننویسی در
مورد عکسی از جنگ جهانی نوشته، وزیر ارشاد معارفه شده، موصل همین روزها آزاد میشود،
فردا روز آخر نمایشگاه پرویز تناولیست، چند نفری توییت هوایی زده بودند، منتقدی
رفته بود، عکاسی مُرده بود، دیدم یکی دو روزنامه و سایت حتی خبر رفتنِ شما را مهم
ندانستهاند برای انتشار، چند نفری خبر شما را فرستاده بودند و ندیده بودم، یکی از
خاکسپاری و ترحیم و مسجد سوال کرده بود، یکی آرزوی خواندنِ «در اندرون» داشت... ساکت بودیم، در صفحهای سیاه تکنوازیِ سنتوری
مکرر میشد. دلم گرفت.
بعد دنبال کسی گشتم که خبر رفتنِ شما را شنیده باشد، بیحوصله
باشد، پکر و دمغ باشد، و بشود با او ساعتها حرف زد از بسیاری چیزها، بی که ــملالآور
و مبتذلــ حرفی از «فقدان» و «درگذشت» و «مناقب» و «وصی» باشد. زنگ زدم. حرف زدیم،
حرفها زدیم، نزدیک سحر شد: خاک و غبار لپتاپ را تمیز کرده بودم، با کاغذی تاشده
غبار لای کیبورد را گرفته بودم، شیارهای پرینتر را با همان کاغذ تمیز کردم، پشت
موبایلِ خاموش، هارد سیاهرنگ، سه راهیِ برق و حتی کنترل تلویزیون و هر کنترل
دیگری را حین این حرفها تمیز کردم، گاهی راه میرفتم و آرام حرف میزدیم، بعد
خسته شدیم خداحافظی کردیم.
حالا نزدیک صبح است. سطرهای شما را میخوانم:
«بعضی قلمها
بِکر بودند؛ بقیه، غیرقابلِ ذکر. قلمهای برهنه و گستاخ، جایی میرسید که ملایم میشدند،
یا پشتِ اسمی قایم میشدند. قلمهایی که، با هفت قلم آرایش، قِر بر روی قِرطاس میآمدند،
غالباً آس میآمدند.
بعضی قلمها دُزد بودند. بعضی به مُزد بودند. قلمهای خُودفروش، از دور داد میزدند.
آنها را میدیدم که ضمنِ طی کردنِ قیمت، چشمک به مشتری، طعنه به قَوّاد میزدند.
بعضی قلمها جوهرشان سُرخ، بعضی مغزیشان سیاه بود. چه گونهها از قلم میدیدم
که به هر سو میلَغزند، حال آن که بیمَغزند. پیش خودم میگفتم: چطور اَثر از آنها
بر صفحه میمانَد؟
با ذهنِ حزین، چشمم را به اطراف میچرخاندم...»
فکر کنم آن سی نفر و سیصد نفری که میگفتید کمکم به صد نفر
و هزار نفر برسد، خوانندگان زودتر از سردبیران و دبیر سرویسها و ادیتورها و
نویسندگان خبر میشوند، بعد از «هُما» منتظر «عمرِ نخستین» و «درسِ ترس» و «سه
سفرنامه» و ... میمانیم. امیدوارم انتشار کارهای شما معمایی تازه نشود. لفتش
ندهیم انشالله جمیعاً. دمِ شُما گَرم، هرچه نوشتید خواندنی بود، هست، باشد که چُرت
و پینکیِ ما پاره شود جیمعاً، انشالله.
سحرگاه سهشنبه
18 آبان 1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر