۱۳۸۹۰۴۱۲

روایتِ بیخوابی

از دفتر نامه ها
آخرین نامه برای ف –یک دوست-

نامه‌ها اغلب دو چیز را در خود دارند. یکی فرض‌گرفتنِ مخاطبِ نامه، که بی آن نامه نیت‌مند نیست و یکی دیگر فاصله. نامه اغلب، تا جایی که معمول است، قرار است فاصله‌ای میان نویسنده تا خواننده تا کاهش دهد، و به همین دلیل سرشتی آگاهی‌بخش دارد. اگر نامه‌ای یکی از این دو را نداشته باشد، کمی عجیب است. اما نامه ای که فاصله در آن نباشد، عجیب تر است.
حالا که همین جا و در همین خانه خوابیده‌ای، می‌توانم برایت بنویسم. حالا که نفس می‌کشی همین جا. این فاصله از جنس مکان نیست، تو همین جایی، از جنس ذهنیات و تفکرات مسائل روحی هم نیست، که دیرآشنایی و دیریاب، اتفاقی هم نیست که فاصله گذاشته باشد و نشود تو را مخاطب گفتار قرار داد. نامه اما برای توست، قرار است فاصله‌ای را بردارد که برناگذشتنی‌ست. فاصله میانِ کسی که خواب است و کسی که بی‌خواب شده.
این خواب و بی‌خوابی سرشتی مفهومی ندارد، قرار نیست استعاره باشد. مثلن این که روح من بی‌قرار است، و روح تو آرام در آرامش تاریکیِ خواب. خواب/بی خواب، یک چیزِ مفهومی هم نیست، به خدا هیچ چیزی نیست، جز فاصله‌ی کسی که خواب است و من که بی‌خوابم. این که نمی‌توانم اکنون با تو حرف بزنم. همین. پس نامه را بگیر یک یادداشت کوچک، روی در خانه، وقتی صبح بیدار می‌شوی، و می‌بینی من رفته‌ام جایی بی‌خوابی‌ام را زمین بگذارم.
قول می‌دهم نامه را بدون غلط گیری بنویسم، حالا که تاریک است، کیبورد را در تاریکیِ اتاق، و در نورِ کمِ مونیتور به کار می‌گیرم، که نورِ این جا بیدارت نکند.

از همان جایی شروع می‌کنم، که تو خوابیدی، من روابط بین حرف‌ها را فراموش می‌کنم، اما چیزهایی مثل صدای گلوله در مغزم باقی می‌ماند. از تصاویر هم چیزی نمی‌ماند، جز اندکی نورها، برش‌ها، انگار دوستی چیزی را در خانه‌ام جا گذاشته باشد. اینها را علاقه‌ای هم ندارم نگه دارم یا از بین ببرم. اصلن کاری با من ندارند.قواعدی اگر دارند، به خودشان برمی گردد، ربطی ندارد. پلاستیکِ کیکی را نگه داشته ام، یک کیکِ عادی، مزخرف، توی کیفی که هر روزه همراهم می برم بیرون. حتی حاضر نیستم بگذارم خانه بماند این پلاستیک. نه روز خاصی خورده شده، نه با کس خاصی، نه مناسبتی دارد، نه چیزی را یادم می آورد. آن روز، زمستان هشتاد و هشت، از دانشگاه خسته قدم میزدم تا مترو، با دوستی، کیکی از جیب بارانی به من داد، خوردیم، همین. تنها چیزی که مجبورم کرد نگه اش دارم، یک لحظه تنهایی بود، این که چیزی ندارم که نگه دارم، نیاز داشتم چیزی را نگه دارم تا روزها بعد خاطره ای باشد، دالِ حادی باشد برای به خاطر آوردنِ یک خلا. صداها و حرفها نیز، نه که فکر کنی حتی حیث التفاتی شامل حالِ یک صدا می تواند بشود تا در ذهنم بماند، یا حتی یک مجاورت، مشابهت یا تنافر خاص، ، از صداها هم یکی را بی پیرایه می نویسم تا ببینی، در حافظه ی اصفهانم صدایی مانده که یادم نیست چه چیزها گفته، حتی یک جمله، یا یک روزِ خاص، یا حسی داشته باشم، یا بگویی منظوری دارم. (حالا اگر ناخوداگاه و آنیما و آنیموس و این مزخرفات را دلیل بیاوری بنده ساکتم، ولی یکبار بگذار این حرفها را بی ترس بنویسم) صدای خاصی هم نبود، نه به درد دوبلوری سینما می خورد، نه چیزی دیگر. صدای زنی بود که حرف میزد، و در حرف زدنش همیشه چیزی جا می ماند، انگار صدایش مدام برمی گشت چیزی بردارد. روزی که در خیابان یک جک تعریف کرد، کوله را از دوشش کشید پایین و رفت، فهمیدم صدایش مثل بخارِ غلیظی که از برنج بلند می شود، جنس دارد. و گذشت.
این و یاد و خاطره ها، اگر دلیل داشته باشند تا بمانند روزی این دلیل از بین می رود، آنها که بی دلیل بمانند، مثل تابلو های رنه ماگریت بی دلیل خوبند و ماندگار. ربط مهم نیست، ربط تاریخ دارد، نا مفهوم و ناشناخته ها مفهوم ندارند. اما مصیبت اینجاست که نوشتن و گفتن اینها هم دردسر دارد. ناشناخته ها شامل خیلی چیزها می شود، و ربط و ارتباط با آنها نیز.
حالا با یا بی ربط با اینها چکار کنیم؟ گیرم با یا بی دلیل، اگر فراموش نکنیم چکار کنیم؟ با انباشت اینها چه می شود کرد، با خوابی که نمی آید؟ دیده ای انبارهای قدیمی را که خاک می نشیند، آن اول ها خاک لایه ی نازکی دارد، معلوم است یک لایه ی کاذب است، اما زیادتر که شد، سالها که گذشت، می شود یک چیزی، می شود یک شی در همان انبار، جسم و جلد می گیرد، پاک نمی شود، کاریش هم نمی شود کرد. مغزم شده یک انبار فراموش شده ، یک انبار کتابِ فراموش شده که خاک روی همه چیز نشسته و دارد می پوساند، شاید هم فسیل کند همه چیز را.
شبها که چراغ این انبار خاموش می شود، خاک و کتاب فرقی ندارند، در تاریکی هیچ کدام برتری ندارند، پس می توانندبا هم حرف بزنند، و جای هم بنشینند. بیدار که می شوم، این همه سال، ساعتی فراموش شده، آب که صورتت می زنی، همه چیز برمیگردد، آینه ی دستشویی چیزی را که جز تصویر معکوس خودت نیست، از تو دورتر می برد تا بیدار شوی. چرا تصویر دستم از تصویر صورتم جداست؟ چرا تصویر دست با تصویر چشم فرق دارد، با تصویر پیشانی، چرا دستم را که می بینم خودم، در آینه معمولی ست، اما تصویر چشم هایم هیچ وقت آشنا نیست، چرا تصویر توی چشمهای آدم در آینه هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی درست است، با چه می توانی بسنجی درست است یا نه؟ تو با همین چشم می بینی، با چه چیزی این تفاوت یا تشابه را ثابت می کنی؟ تو چاره ای نداری جز اینکه به همین چشم اعتماد کنی.
دور نیافتیم، حرف سرِ این چیزهایی بود که گاهی متروک و فراموش می شوند. اگر بگویی کاری نمی شود کرد، باید نشست و دید چه می شود، این که نشد حرف عزیزم. این که مزخرف بدیهی بافتن است، راحت کردنِ کار است، مگر می شود دست روی دست گذاشت؟ مگر همین مغز د ست روی دست می گذارد؟ نه .از همین چیزهای بی دلیل، تا اکتسابات (هر چیزی) را در مغزمان، هرچند پنهان نظمی می دهیم و با آن خودمان را معنی می بخشیم. به همین چند ده سال زندگی خودمان یک مفهومی می دهیم که یعنی من فرق دارم با بشر دو پا. من یک چیزی هستم برای خودم. مثل نام و شماره شناسنامه. می ترسم اسمش را بگذارم هویت، هویت اسم گنده ایست، سوادم هم قد نمی دهد که این "هویت" متوقف بر چه چیزیست. یا چه چیرها. راهی هم ندارم که بدانم این فرایند در تمام انسان ها چطور اتفاق می افتد، من با ظاهر بیرونی شما در ارتباطم، تنها کاری که از دستم برمی آید این ایت که بتوانم بگویم مغزم چطور اینها را با زجر به هم ربط می دهد تا بشود چیزی در مایه های مفهومِ زیستنی. معنای ریستن. همین.

تمام اینها را گفتم که وقتی این سطرها را می نویسم، گمان نکنی دارم شعر می نویسم، یا مزخرفِ پوچ انگارانه است، یا یک درد دلی که از فرط بی خوابی بر من عارض شده. راستش من دیگر نمی دانم چطور می توان به "چیزی" پی برد. هر طوری که این اتفاق حادث شود، یک معنی بیشتر ندارد، این که این طرزِ فهم یعنی یک درکِ یک وجهی. سودای دریافتِ جامع هم ندارم. دیده ام نمی شود. خودم دیده ام. هرکاری کنیم نمی شود. تمام این چند صد سال را که کم خوانده ام، هر چه بیشتر می خوانم این تلاش است. تلاش برای رسیدن به یک چشم که بتواند تمام داستان را ببیند. بدبختی این است که اعتراف هم یک روایت است. این که تمام فهمِ ما یک روایت بیشتر نیست. این که در زمان اتفاق می افتیم، به اجبار و چاره نداریم جز این که در یک لحظه، چنان فکر کنیم وبرنامه بریزیم، که بخواهیم از به هم چسباندن این تکه های زمان، به معنایی برسیم، که تمامِ جهان باشد، تمامِ جهانِ که روایت هیچ وقت نمی تواند مطئن باشد تمام شده. "روایت" بدبختی و حقیقت من (و شاید ما) شده انگار. و روایت معنی را از کار می اندازد، از بین می برد، مثل حل شدن قطره ای جوهر در آبِ یک لیوان. هدایت گناه نداشت که می گفت دوست دارم مثل قطره جوهری در آب نابود شوم. این رسیدن به کنه داستان هم نیست، پذیرفتنِ روایت است.

حالا که دارد هوا روشن می شود، در اتاق کناری به پهلو خوابیده ای، و هیچ راهی نیست تا بدانم چه بر ذهن تو می گذرد. از سرنوشت نهایی این متن هم اطلاعی ندارم. هرکاری کنیم، بالاجبار این متن ها، من، تو، داستان هایمان، عشق و علاقه هایمان، همه چیزمان، در انبوهیِ جهان محو می شود. به تو می نویسم، شاید این فاصله و فرض مخاطب، برای تو حداقل، برای یکی، این متن را نگه دارد. هرجایی بگذارم، چند ثانیه بعد که جهان را چک کنی، هزاران روایت در هزار طریق، این روایتِ کوچکِ درد را پوشانده است، مثل خاکی که بر کتاب های یک انبار می نشیند.

سلام من را به مادر برسان، به پدر که مهره های کمرش احتمالن به هم نزدیک شده، و من می ترسم، به مادر که قبل از غروب آب گرم می کند، تا بعدِ نماز چایی بگذارد برای همه، دلم می خواست طور دیگری خداحافظی کنیم، طور دیگری از هم جدا شویم. اما نشد. هر حرفی، هر نگاهی، هر لبخند یا گلایه ای، یک ذره است که بارِ خاکِ رسوب کرده را بیشتر می کند. درِ خانه قفل کردن ندارد، همینطور ببند و برو.


قربانِ تو
اولِ تابستانِ هشتاد و نه


پسنوشتار: تکه شعرِ پایین شروعِ همان شعرِ دوستم است، که قرار بود بعد از شام برایت بخوانم و خوابیدی. گفتم از این شعرها دوست داری، ولی حوصله ندارم تمامش را تایپ کنم، چند خط می نویسم، برو از خودش بگیر. اینها هم شاید کمی نقل باشد، از حافظه:

خالی شده ام
و نمی دانم پوکه ها ی فلزی
پس از جنگ جهانی چکار می کنند
ته سیگارهای خوشبخت
فرصت دارند تا انتها بسوزند
اما قلبم را روزی
مثل تله های انفجاری
در کوچه های همین شهر جا می گذارم...