۱۳۹۳۰۷۰۸

رویای معماریِ نا-بوده

رویای معماریِ نا-بوده



هوشنگ سیحون، حسین امانت، کامران دیبا

1
کامران دیبا را همراه حسین امانت و نادر اردلان سازنده هویت معماری تهران پهلوی دوم می‌دانستم، البته کنار کارهای مدرن فرمانفرماییان و یادمان‌های ملی مشهور سیحون. معماری دیبا البته فرق داشت، با آن بتن‌های استوار و نظم هندسی خاص، جا دادن انسان در معماری و قاب گرفتن درخت و انسان در پنجره‌ها و راه‌ها، طراحی شهری مثل شوشتر، در طراحیِ ساده و ماندگار یک نماز‌خانه کنار موزه هنرهای معاصر. ولی هیچ چیزی نبود که کار دیبا را و زندگی دیبا را ثبت کرده باشد. تا این کتاب را به لطف آقای م. طاهر نوکنده شناختم وقتی اولین فکرهای پژوهش معماری و خطوط اصلی را با ایشان مطرح می‌کردم. بعدها بود که کتاب کامران دیبا نشر هنر معماری قرن منتشر شد. کتابی که اسناد و عکس‌های خوبی داشت و اطلاعاتی که باید یک بار ثبت بشود، ولی آنچه از دیبا باید نوشته شود این نیست، کولاژ نامتناجسی بود از متن‌های دیگری در جاهای دیگری که آخرش هیچ نظمی نداشت؛ نمی‌دانم چرا در ادبیاتِ معماری این نیم قرن، هیچ معماری یا منتقد معماری نیست که نثرش و متنش و کتابش شعور معمارانه درش باشد معماری متن، احترام به فضا، تعبیه کردن فضاهای ورودی، راه دادن نور، فضاهای مرتبطِ‌ معنادار، هم‌نشینی انواع مختلف جداکننده‌های فضا، نیم‌بسته و گاهی روباز و گاهی بی‌هیچ‌نوری حتی.  

2
در این کتاب دیبا حرف می‌زند و البته همصحبت خوبی دارد: رضا دانشور. داستان «با فامیل داماد به عروسی نرو» که در این شماره با تاخیر در آمد، آشنایی دقیق من با داستان‌های کوتاه دانشور بود و البته «خسرو خوبان» را شاپور جورکش عزیز، ده سالی قبل، در شبی از شب‌های بلند و ساکت اصفهان، وقتی سیگارش را از اندوهِ مرگِ علیرضا اسپهبد مدام روشن نگه می‌داشت، به من معرفی کرد کنار «سوره الغرابِ» مسعودیِ غریب، غربت‌رفته، دقیق، زبان‌آور. داستان‌های دانشور خبر از یک ذهن جوینده و طراح می‌داد، داستان‌هایی که در آن از آل و جن و پری گرفته تا وقایع روز، در نقطه‌ی تبدیل و رفتآمد میان واقعیت و خیال کار می‌کرد، بالماسکه راه می‌انداخت و نهایت وهم را نشان می‌داد که چطور چیزی جز کابوس واقعیت نیست. به کارهاش منتظر بودم، چشم براه داستان‌هایی، رمانی، کتابی...

3
کتاب را لطف دوستی ناشناس به دستم رساند. بعد شنیدم نشر «بن‌گاه» دارد مجوز می‌گیرد برای چاپ! چاپ این کتاب؟ باور نمی‌کردم، آن فضای باشگاهی که با تناولی راه انداخته و طراحی‌اش از روی اندام غزاله علیزاده و فضای کافه‌های آن روزها، درگیری‌هاش با دربار و قضیه عزل رئیس پلیس شهر به خاطر زدن موهای زنده‌رودی و اصلن اصرارش روی میکس و اختلاط فرهنگی و آمیزش فضاها و روابط انسانی و جا دادن اینها در معماری و ... لابد دارد مجوز می‌گیرد، می‌شود چیزی مثل بازسازی پارک شفق، نیاوران، مثل حذف مجسمه‌های زنانه بی‌حجاب، مثل پنهان کردن تابلوهای نقاشی موزه هنرهای معاصر، مثل انزوای نمازخانه پارک لاله. ولی خواندن همه‌ی این حرفها برای هر کسی که تاریخ فرهنگی معاصر برایش جذاب است، هر کسی که معماری مدرن ایران را دنبال می‌کند، یا نقاشی و اقتصاد هنر در ایران، هر کسی که به شناختن سرشت اتفاقات فرهنگی دوران پهلوی دوم علاقه دارد، ضروری‌ست. خاصه که روایت تودرتوی دیبا، سوال‌های دانشور و صراحتش، پاسخ‌های بی‌رودر‌بایستی دیبا و نوشتارِ متکی بر رسم‌الخط صمیمیِ شکسته‌اش، بی‌هیچ هدفی هم، خواندنش را ضروری کرده است.

4
کتاب را اینجا گذاشتم که دسترس باشد؛ اگر مولف و مصاحبه‌کننده و محرر و ویراستار و ناشر و هر محقِ دیگری بخواهد، برمی‌دارم. به کسی دسترسی ندارم. شیفته‌ی این نگاهی شدم که در عین ربط با حکومت و نزدیکی به وقایع و آدمهای دربار و تصمیم‌گیران، نه مثل خیلی‌های دیگر، ذهنش نظام دارد، برای خودش آرزوهایی دارد، معماری را می‌فهمد، اهل خوردن و بردن و چاپیدن در حد ترکیدن نیست، انزوای سالها تلخش نکرده است، هنوز حرف می‌زند، می‌نویسد، مصاحبه می‌کند، دل برنداشته، معماری را با انسان و حضور انسان و احترام به انسان و فرهنگ می‌فهمد و اصلن دلش با «ساختن» و «برپا کردن» انس دارد نه با ویترین ساختن و لاف کارهای نکرده. حقیقت اینکه در معماری ایران چهره دیبا، از تمام زوایا کامل است. هوشمندانه جمله‌ی سردرِ کتاب را انتخاب کرده، هر که کرده، و اگر وقت داشت و می‌شد دیبا تهران را می‌ساخت. این همه سال چرا کسی سراغی و مشورتی و طرحی از دیبا نگرفته است؟ چرا این همه دوست و آشنا دارد، این همه رفیق و نویسنده و پژوهشگر معماری، این همه مجله و کتاب و نشر، چرا یک کتاب تحقیقی درست برای او منتشر نشده است؟

5

این چند خط هم به قصدِ داستان اینجاسپاریِ این کتاب نوشته شد و نه کارهای دیبا. شاید چند وقتی روی منابع دست اول معماری این صد سال ایران کار کردیم و بعد طرحی ریختیم برای چند کتاب پژوهشی-تحلیلی، که خط زیر حساب این صد سال کشیده باشیم. این کار شده لذت این روزهای من. من نه، ما چهار نفری که داریم وقت و بی وقتی‌مان را سر هم می‌گذاریم، یک دوربین دست گرفتیم عکس می‌گیریم از چیزهایی که نابوده نیست، کتاب کنار کتاب می‌گذاریم، مقالات را تجمیع می‌کنیم، حرف می‌زنیم، احوالات اقتصادی و اجتماعی را می‌بریم روی یک سالشمار، وقایع هنری را، نقطه‌عطف‌های معماری را، خاطرات شفاهی را می‌خواهیم جمع کنیم که بشود تاریخ شفاهی و رویاهای دیگری که از یک اتاق کوچک روی تپه‌ی الهیه آغاز شد و یک میز و دو مبل در کافه‌ای پر از دود سیگار. حالا این وسط چیز دندان‌گیری اگر بود، همینجا واسپاری می‌کنم، هرچیزی که به معماری و شهرسازی و فرهنگ و تاریخ این صدساله‌ی ما جوابی بدهد، جایی را روشن کند، حرفی داشته باشد.


۱۳۹۳۰۷۰۴

تفریق دوستانِ دور


به هم‌دم و سازِ خاک: داستان‌نویسِ ابوتراب


«هرجایی که باشم انگار می‌کنم چیزی غلیظ‌تر از هوا در مکان هست که مثل بوی یک صندل مصریِ پَرّان در هوا ما را احاطه می‌کند. از بالای راه‌پله تکه‌نوری می‌تکید از بس زردِ دیوارها و جدارِ کثیفِ چراغِ مدورِ راهرو دل به دل هم داده بودند، که کفِ دستم از یادِ دوستی دور و غمگین و بیمارْ عرق کرد؛ راه را می‌خواستم نمی‌آمدم، می‌خواستم نیامده‌بودم. در از چارگوش‌های پس‌هشته و برجسته‌ی لب‌پَر، از خاکِ نازکی که نشسته، از رنگِ‌چندباره‌ی کِدِری که خورده بود و ناشیانه گُلّه گُلّه، زیرِ آن نورِ وامرده‌ی وهم، در آخرین ساعات تابستان چیز دلچسبی نبود. چیزی آنطرفِ در منتظر من نبود. فردا روز اول پاییز بود. در زدم، دوست داشتم بتوانم ساکت باشم، با کسی حرف نزنم، کسی حالی نپرسد، کسی نخواهد دست روی شانه‌ام ول کند و ویرانِ موسیقی باشد...
اصلن داشت قهوه را هم می‌زد و دستش دنبال فندک بود، تعریف کرد این بشر، وقتِ نوشتن شعر، وقتی دستش به نوشتن رضایت نمی‌داده، آن‌وقت‌ها که محال‌اندیشی پیشه کرده بوده، از فرطِ‌ هیجان و محال‌بینی با نوک مداد کاغذ را سوراخ می‌کرده است. یا در کمیاب‌ترین لحظات به رعشه می‌نشسته و بعد خیره می‌مانده به شومینه یا پنجره، انگار از ارگاسم کوتاهی برگشته باشد... فهمیدم چرا هر کلمه از او که می‌خواندیم، در هیئتِ شعر یا متن تدقیقی، یک برقِ آشنا داشته است. خب، مجبور شده بود برود بمیرد، و مهمان ما هم بیشتر از او نگفت...
این روزها که بیشتر به شکل و تغییرات نامه و تاریخ آن نگاه می‌کنم، مسببش یک دوست قدیمی‌ست؛ نامه‌های سال‌های دور را که نادیدنش اولی‌ست- به تفریق و تفنن وامی‌خواندیم و دیدیم در این روزگارِ مرگِ‌دستخط و فونت‌های جهانی، گاهی از یکدیگر بازشناختن‌مان به همان مشخصات بالای هر نامه میسر است باقی در فراموشی همرنگ‌اند. البته این نامه‌های تُنُکی که ما می‌نویسیم جاعوض نخواهد شد...

چکار کنم؟ آخر این هفته هم منتظر خواهم بود، به تلفن‌های دور، به آشنایانی که دورند، در خانه یا کشوری غریب، یا در دلی سکنی دارند که خوی مردمی از آن رفته است و با مردمان کوچه بازار انس ندارد و با دوستان قدیم هم، از گوشت خونالود خودش بوی خوشتری سراغ ندارد. راستی گفتم آن دوست نویسنده‌ی بدخلق‌مان چه شوخیِ تلخی با خودش و هواخواهان تازه‌‌یابش دارد؟ به همه‌ی آنها می‌گوید نوشتن را کنار گذاشته است، می‌گوید کشاورزی می‌کند و راه می‌رود. هروقت زنگ بزنی، دخترش، سومینا، برمی‌دارد می‌گوید پدرم سرِ زمین است. سرش هنوز از بادهای جنّی خالی نشده است...»

۱۳۹۳۰۵۳۰

به مهدی نقدی

از دفترِ فراموش‌شده‌ی نامه‌ها
به مهدی نقدی: دوست، اما دور... دور

نامه‌ی کوتاهت که رسید، خواستم مفصل بنویسم و بگویم چه حالی می‌گذرد. نشسته بودم پشت میزِ‌ خانه‌ی جدید که نورِ ملایم شیشه‌ی ماتِ بالکن، میز را و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. نشد، نتوانستم، گلایه‌های روزمره می‌شد اگر می‌نوشتم: شتاب دویدن در سرازیری که زیاد شود، آدم هیچ نمی‌بیند، فقط می‌دود.
--
یک هفته گذشت و نوشتن نتوانستم.
--
چند روز پیش، سوار بر یک هواپیمای فوکر 100 زهواردررفته، تماشای کوه‌ها می‌کردم و فکر آمده بود سراغم که اینجا چه می‌خواهم از جان خودم و شاید اغراق نباشد اگر بگویم تنها نیم ساعتی بود که خیال هیچ چیز نداشتم و به «تماشا» مشغول بودم، سرعت زندگی کند شده بود، بالای ابرها بودیم، به سمت شرجی و اتاقی نامرتب در یک هتل خلوت. وقتی رسیدم لباس‌ها را کندم و لای پرده را کنار زدم و «تماشا»ی شهرِ در غروب کردم. از آن بالا یاد بخشی از فصل دوم «آمریکا»ی کافکا افتادم، روایت خیابان و نور و ماشین و حبابی که شفاف می‌ترکد. دیدم روزهاست از همه بی‌خبرم، کسی را ندیدم که دلم وا شود، قدم نزده‌ام چندان که دلم برای خیابان‌های دم‌کرده‌ی دمِ غروبِ‌ پرچنار تنگ نشود، دیدم این روزها میز اتاقم به‌هم‌ریخته و تلفن‌های آخرهفته‌ی منظم‌ِ عزیزِ دوری منقطع و بی‌خوابی‌هام متواتر و دوری از کلمات ممتد و بی‌حوصلگی‌هام مدام.
--
چند ساعت بعد لبِ آب بودم، شهرکِ کوچکِ ساحلی؛ آب موج نمی‌زد که دور برود، روی خودش می‌جنبید که نورِ فانوس‌دریایی‌های دور را بلرزاند. دو سه نفر دورتر نشسته بودند و زنی فندک می‌زد برای مردی که هق‌هق می‌کرد، لابد از مستی بود یا از صدای گرم و خسته‌ی مردی که کمی دورتر نشسته بود و با یک آتشِ روشنِ سیگار در باد، تصنیفی قدیمی را دقیق و مو‌به‌مو می‌خواند، هرچه گوش کردم نفهمیدم، هیچ‌وقت نفهمیدم این تصنیف‌ها را کی خوانده و چرا؟
--
فرداش رفته بودم توی فکر کارهای نکرده و لگد زدن زیر همه چیز و رها شدن، از چه چیزی می‌دانم، به سوی چه چیزی نمی‌دانم. یک ماه قبلش بود که به دوست نزدیکی گفته بودم بزن زیر هر چیزی که پیدا کردی حتمن حالت بهتر خواهد شد. او هم انگار لگد زده بود به یک حال نصفه‌ای که داشته و حالش به مادیانِ در حال سقط نزدیک بود. کلمه‌ای خبر نداشتم، ولی از دور شاهدش بودم، بو می‌کشیدم. آدم‌های بی‌وقت هم را خوب می‌فهمند. آمده بودم چیزی بنویسم براش، چند وقت پیش، که مانده بود، ماند:
«این که گفتم وقت‌های بی‌وقتی همان مامن زیست و لذت من است، منظورم وقت‌های سایه روشن بود و وقتی ببینمت از داستان‌های بسیاری می‌توانم نشانت بدهم چطور خیلی از شاهکارهای ادبیات مدرن هم بازنمایی همین زمان‌هایی‌ست که از منطق کار و پول و گردش سرمایه و عقلانیت دور می‌افتد، سرشت دقایقی را نشان می‌دهد که به آدم اجازه‌ی تامل بیهوده می‌دهد، مثلن شرح تلاش مستمر یک آدم سخت‌کوش برای حل یک مسئله‌ی ریاضی نیست، وقت‌های پرسه‌زنی‌ست. در مجسمه‌سازی هم هست، وقتی که اشیا از حیثِ کاربردی‌شان خارج می‌شوند می‌توان از آنها یک تجلیِ زیبایی‌شناسیک به دست داد، از بازیافتی‌ها که مجسمه می‌سازیم همین‌کار را می‌کنیم، پیش ساخته‌ها را که نمایش می‌دهیم داریم همین وجه را با امضای هنرمندِ مولف هدف می‌گیریم و این زدودن‌هاست که ارزش دارد. ولی زدودن این چیزها از زندگی یک جرئت زیاد و یک مواظبت در حد نیما می‌خواهد که به ورطه‌ی درویشی نیفتی...»
--
 آدمی که ایمیل‌هاش را جواب نداده باشد و نامه‌هاش نصفه‌نیمه باز باشد و تلفن‌های بسیاری را جواب نداده باشد، شاید حرفی ندارد که بزند، یا مثل سربازانِ ازجنگ برگشته از شدت تجربه و دریافتِ حادِّ جهان است که خفه شده.
--
ولی این احوالات که گفتم گلایه نیست، نارضایتی نیست، حرمان نیست، غبن نیست، چس‌ناله و غرغر کردن کاری نمی‌کند جز دست و پا کردن یک مجلس روضه و گریه‌ی غیابی؛ من با این حالِ تازه خوشم، لذت می‌برم، زخمی‌ست که هنوز خاراندنش طعمی دارد در این بی‌حالی و بی‌مزگیِ زندگی. با قسمت تاریک جهان می‌شود بازی‌های سیاهی کرد، می‌شود طعم تاریکی را در غدد بزاقی جذب کرد ولی مثل سیگار برگ است که اگر فرو بدهی آتشت می‌زند. حدودِ این تاریکی‌ام.

۱۳۹۳۰۵۲۰

ستایش از آن مغان است


از دیدن کارهای پدر خسته برمی‌گردم. این نخستین روز بود.
آنچه پنهان می‌شود برای همیشه، نزدیک‌ترین و بدیهی‌ترین «رویه» است، «سطح»ی که دیده نمی‌شود.
ستایش از آن مغان است، ستایش از آن مغان است، پس از آن سفرهای دراز که پای آدمی را خسته می‌دارد.
...

  [عیسی گفت: «من آن نورِ قاهرم. تمامم: برمی‌آید از من همه چیز و وا من می‌آید هر چیزی. تکه چوبی دونیم کنید، من آنجایم. سنگ از زمین بردارید و مرا خواهید یافت».
«صورت‌ها بر انسان پدیدار می‌شود اما نورِ جوّانیِ آنها، در تمثالِ نورِ پدر نادیدنی می‌ماند. روزی متجلی خواهد شد او، اما نورِ او صورتش را می‌پوشاند«...]

[دو بند از انجیل توماس، از مکشوفاتِ نجع حمادی، 
برگردانِ هرملینا از انگلیسیِ جیمز. ام. رابینسون]






Leonardo da Vinci : The Adoration of the Magi

1480 until 1481
oil and tempera on panel
Height: 243 cm (95.7 in). Width: 246 cm (96.9 in).


۱۳۹۳۰۵۱۷

فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم العشق الانسانى






فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم
العشق الانسانى



اعلم يا اخى -ذوّقك الله تعالى طعم العشق- كه نصيب عاشقان در عشق جز غم نيست. غمشان وصولست، و در اين وصول جز آتش و نم نيست. زيركانِ ديوانه‌اند، آشنايانِ بيگانه‌اند، مجنونانِ هُشيارند، سينه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغانِ قفص‌شكنند، باغبانانِ گُلِ بدنند، ره‌روانِ بى‌برگند، زندگانِ بى‌مرگند. سفرشان جز حقيقت نيست، سرمۀ ديده‌شان جز خاكِ كوى شريعت نيست.
حُرّانِ رهينند، سيّارگانِ سماواتِ يقين‌اند. جانِ حُرّ‌ِشان بندۀ عشقست، زانكه مرغانِ روحشان قفصِ جسم بشكست. دَرِ باغِ عشق را بسر پيش شوند، دُرّ‌ِ درياى عشق را بجانِ خويش شوند. ويران‌كُنانِ سراى طبيعت‌اند، بيخودانِ راه حقيقت‌اند، رخشِ دلشان جز بار محبّت نكشد، لبِ جانشان جز شراب الفت نچشد. عشوه‌خران بى‌مقصود و استادانِ بى‌مزدوراند . در رهِ عشق از افسردگى دوراند .
نازكانِ دل‌خوشند، مهرويانِ كَشَند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانكه ابر عشق جز اشك غم در دل ايشان نباشد. شب ايشان همه روز است، روز ايشان همه نوروز است. بطريق خيالْ دزدان خانۀ جانانند، چه كنند كه جز دزدى نمى‌دانند؟ طرّارانِ يار فريبند، جز در كوچۀ يار از دست غم نگريزند. سِحرنمايانِ هندند، از كم زنى در عاشقى جز سِحر نمى‌دانند. خُلقشان جوانمرديست، طريقشان پارسائى و مرديست. در محلّ طاعت تواضع كنند. اوليا را بحضرت به شفاعت برند.
مى‌سوزند و مى‌سازند، مى‌دانند و مى‌باشند . ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزيلِ گَردشان، به شَهرودِ عشق نواى آشفته زنند، زيرا كه بلبل دردشان در عشقْ واله، و جانِ بوالعجب‌شان بروى يار مايلست. در راه جانان جان و دل بگدازند، تا كار جدائى براندازند در مزكت كوچۀ يار مناجاتى باشند، در صومعۀ زهّاد خراباتى باشند. هر چند گويى، نشنوند؛ و در عشق يار يكدم نغنوند. ملوكان زمانه را پيش ايشان قدم نيست، زيرا كه عشق ايشان از مُلك دو جهان كم نيست.
صد دروغ از چاكرانِ يار به راست گيرند، و بجان خويش عشوۀ ايشان بپذيرند. چون مست شوند، از پيش يار بگريزند، و در طلب مشهود ازل خون‌هاى ديده بريزند. چرخ جز بارِ عشقِ ايشان نكشد. دهر در مجلسِ دردشان جز شربتِ غم نچشد. چون بگريند، ابر بگريد. چون بنالند، كوه بنالد. كائنات در ميزانِ عشقشان سبكسار است. عقل كلّ در ملكتِ دلشان از بوالفضولى بى‌كار است.
آوه‌كنانِ غم‌زده‌اند، مصيبت‌زدگان دل‌شده‌اند. خوردنشان مددِ جانست، خفتن‌شان منهاج ايمانست. با حريفِ دردِ عشق دَرِ قمارخانه كم زده‌اند، زيرا كه در عاشقى نو آمده‌اند...

عبهرالعاشقین
روزبهان بقلی شیرازی
تصحیح: هانری کربن، محمد معین
منوچهری (گنجینه‌ی نوشته‌‌های ایرانی، با همکاری مرکز ایرانشناسی فرانسه)، 1366

ص 51 تا 54

۱۳۹۳۰۵۱۰

برای ع. س – یک دوست

برای ع. س یک دوست

24 دسامبر 2011
با مختصری حذف و ویرایش

... چیزی که آن‌روز صحبتِ ما را مبهم کرده بود، تلاش من برای توضیح همین قضیه بود، همین که چی شد خواستم این داستان را بنویسم -داستانی خلاف آنچه که فکرش را می‌کردیم.
دلم خواست داستانی بنویسم نه در باب علت و ضرورت کنش‌ها، چیزی ویران‌کننده‌تر و دهشتناک‌تر از این ایده که تعاقب منطقیِ اعمال و سوداهای آدمی گاهی ممکن است چه وحشت‌آور باشد یا تلالؤ تاریکِ خواست و طرح‌افکنیِ آدمی برای کنش‌هایش چقدر ممکن است «ضدطرح» باشد مانند توپی بر نوک قلّه‌ای، که هرسو شاید بلغزد. اینها گفتن نداشت، حتی اینکه نهایت نور سیاهی‌ست و نورِ شدید کوری‌ست و از این حرف‌ها. یک روز نشسته بودم و فکر می‌کردم آخرین کشف بوطیقایی‌ام مسئله‌ی شرّ بوده و دنبالش تا ماکیاولی و فاوست و باتای و حلاج رفته بودم، قبلش هم مسئله‌ی فرم‌های معناداری که در بسیاری چیزها از خویشاوندی بگیر تا زبان و تصویر و نرم‌افزار و روابط و معماری و ... متجلی‌ست. خسته شده بودم، کشف جدیدی نداشتم، مطمئن بودم همه‌ی اینها یک طرف قضایاست، طرف دیگر را حس کرده بودم اما نمی‌فهمیدم. مدام برمی‌گشتم انگار بهمنی بخواهد فروبریزد و من ترسان بودم از اینکه مدفون شوم.
زنگ زدم تاکسی بیاید بروم دفتر حمید (همان‌که یکبار از چشم‌های مرگ‌-دیده‌اش برایت نوشته بودم) نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، به هال نگاه می‌کردم، به اتاق خواب که درش باز بود، به گلدان‌های توی بالکن که بوی‌شان را از پشت گردنم احساس می‌کردم، به نور مبهمی از روز که پشت پرده می‌تابید و پرده ساکن بود. فقط نگاه می‌کردم، نور به‌کفایت بود، نه چشم را می‌زد و نه مانع بلعیدن فضا بود. پاها را انداختم روی صندلیِ روبرو و لم دادم، کاری نداشتم، منتظر تاکسی بودم، کولر خاموش بود، هیچ چیز روشن نبود. کلید توی دستم بود و موبایل و کیف پول بزرگم. مثل منگیِ صبحِ مستی فکر و حرف‌های قبل توی سرم بود. دیدم همین لحظه آن چیزی‌ست که دنبالش بودم.
باز توضیحش سخت شد. باشد برای بعد.
ـ
پ ن : خواستم نامه را همین‌جا تمام کنم. دلم نیامد. قبول کن سخت است. ببین، وقت‌هایی که «بین»ِ وقت‌های دیگر است، که اول و میانه و آخر ندارند آنطور که بوطیقای ارسطویی دارد- وقت‌هایی که ضرورتی را در خود حمل نمی‌کنند، چیزی از زیبایی در خود دارند، چرا که کنش‌هایی که در آن وقت‌ها اتفاق می‌افتد، طبعاً، از همین علیّت و ضرورت و سیر منطقی حوادث دور می‌افتند و غرض و خواست و آرزو را نمایندگی نمی‌کنند. وقت‌های مرده، وقت‌های بیهوده، وقت‌های بیخود. وقت‌های دلکش زندگی هم همین وقت‌ها هستند، نه وقت‌هایی که مشغول کار پول‌در‌آر هستی، یا وقت‌هایی که برای کاری یا برنامه‌ای طرح می‌ریزی، بلکه وقت‌هایی که بیرونِ این سیر عقلانیِ منفعت‌طلبی و سودجویی می‌افتند. وقت‌هایی که توجیهی برایشان نداری، کمکی نمی‌کنند، گرهی باز نمی‌کنند، به کارت نمی‌آیند، پولی ندارند، سودی ندارند، «ضدِ برنامه»اند و ضرورتشان از تو ناشی می‌شود و تمام.
دیدم من به همین وقت‌ها دلم می‌کشد، همین که هر وقت می‌نویسم از‌ آدمی می‌نویسم که از مهمانی کناره گرفته و «خیره» نگاه می‌کند، دید می‌زند و پرسه می‌زند، ناشی از همین علاقه است؛ و این از انفعال و کناره‌گیری نمی‌آید، از عزلت‌جویی نمی‌آید. همین که گاهی که می‌خواهم بنویسم از همین لحظات بیخودی می‌نویسم که «کار»ی نیستند، وقت‌تلف‌کردن‌اند در ظاهر؛ آدم‌های منتظر، آدم‌های پرسه‌زن، چای‌خوردن‌های وسط یک ترجمه‌ی سخت، کنار جاده ایستادن و چند قدمی راه رفتن در دامنه‌ی سبز و سردِ نزدیک یوش، وقت‌هایی که حرفی میان دو نفر نیست و هر دو روی یک نیمکت به روبرو خیره می‌شوند، وقت‌هایی که آماده ایستاده‌ای مهمان برسد، چند دقیقه‌ای که منتظرید پرده بالا برود و تئاتر شروع شود، یا ایستاده‌اید مردم بیرون بروند بعد سالن سینما را ترک کنی و هیچ کاری نداری، وقتی منتظری که قهوه پف‌ کند و دمِ‌ قُل زدن برداریش، همین زمان‌های «میان»ی برایم جذاب بوده. چکار کنم.


۱۳۹۳۰۱۲۳

مجله‌ی «بیدار» ، چاپ کلن



بیدار، مجله‌ای‌ست چاپ کلن، دوره‌ی دومش ده شماره در پنج مجلد. دوره‌ی اولش چیزهایی دارد و چیزهایی ندارد. این دوره‌ی دوم از تابستان 1367 می‌آغازد تا تابستان 1378. همه پنج مجلد. مجله حاصل کار م. طاهرنوکنده است، که در تهران مجموع می‌شده و نسخه‌ی نهایی در کلن منتشر می‌شده است. بی‌پروا. طبیعی‌ست که تخاطب اینجایی پیدا نکرده و دمش در مخاطب و نویسنده و هنرمند درون کشور نگرفته، و در عجبم که هنوز هم.

اگر بخواهم ردیف کنم در این ده شماره، بی‌ذکرِ شماره‌ی مجله (چه فرقی می‌کند وقتی کسی ندارد و حواسش نیست؟) چه چیزها هست که باید هر آدم عاشقی ببیند و داشته باشد:

(توضیحات در پرانتز از من است)

ü     دست آخر نوبت کلاغ است داستانی از ایتالو کالوینو، به ترجمه‌ی هوشنگ سبقتی (همو که گزینه شعرهای هوراس را به یاریِ م طاهر نوکنده ترجمه کرد و از انتشارات دوست چاپ شد.)
ü     جمالزاده و «یکی بود و یکی نبود»-  مقاله‌ای از ا. بولتنی کوف، ترجمه‌ی حسن طاهباز. (در واقع مقدمه‌ای بر ترجمه‌ی این کتاب جمال‌زاده به زبان روسی، روشن و زیبا.)
ü     شعر و سیاست- مقاله‌ای از ه. م. انتسنز برگر و ترجمه‌ی ا. مازیار (نام مستعار؟)
ü     بعد از مدرسه داستانی از م. طاهر نوکنده. (تنها داستانی که من دیده‌ام از ایشان.)
ü     منوچهر صفرزاده (چهره‌ی یک نقاش)- مقاله‌ای از م. طاهر نوکنده (در معرفیِ منوچهر صفرزاده، با تصاویری از نقاش، و نثری پرتپش)
ü     سه شعر از رافائل آلبرتی- ترجمه‌ی سیامک مهاجر.
ü     شعرهایی از گئورک تراکل ترجمه‌ی محمدجواد نوید.
ü     شعری از حسن طاهباز- با این آغاز: ( زن رفت / مرد رفت / و در فکر فردایی ما / اینک، / فرار، با زخم زیبا می‌گریزد...)
ü     نقش‌بندان داستانی از هوشنگ گلشیری.
ü     نمایش «مده آ» - از داریو فو، ترجمه م. بهروزیان
ü     نویسنده و خیال‌پردازی مقاله‌ای از زیگموند فروید و ترجمه‌ی ا. مازیار
ü     پدر آینده داستانی از سال بلو، ترجمه‌ی شیرین شریف‌زاده
ü     بیدارخوابی نمایشی از داریو فو، ترجمه‌ی م. بهروزیان
ü     یادداشتی بر «سیاسنبو» - پرویز زاهدی (یادداشتی بر مجموعه داستان «سیاسنبو» محمدرضا صفدری، داستان‌نویسِ گوشه‌نشسته‌ی گوشه‌گزیده‌ی خلوت‌دوستِ جنوبی که غریب مانده در این فضای جوان‌زده‌ی نورسیده‌های بی‌خبر.)
ü     وسوسه‌ی گاوخونی م . طاهر نوکنده (مروری تفسیری بر «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی، شرح ساختار کار و نواقص آن.)
ü     معرفی کتاب مناره‌ها و آسمان م. طاهر نوکنده (منتخب داستان قرن بیستم فارسی، ترجمه به ایتالیایی از فیلیپو برتوت‌تی.)
ü     نقدی بر نمایشگاه منوچهر صفرزاده م. آزاد (نمایشگاه خصوصی در منزل شخصی نقاش، اغلب نامعمول و آشنا)
ü     شعرهایی از یدالله رویایی، حسن عالیزاده، رضا زاهد، محمد حقوقی، م. آزاد، منوچهر یکتایی، اسماعیل خوئی و منوچهر آتشی...
ü     حاکیِ ماورا فارسیِ بیژن الهی از نابوکُف (سه فصل نخست Transparent Things که بعدها فصل اول آن در «این شماره با تاخیر 6» بازنشر شد. شاید این توضیحات آقای الهی به درد کسی بخورد: «جان مداد، john Madodd. مکداد، MacDodd. دمان، d’Amand. »)
ü     زندگی‌نامه‌ی هدایت حسن طاهباز. (به همراه نقاشی‌های هدایت، نخستین پیداییِ نقاشیِ مدرن به واقع.)
ü     چشم‌اندازی از سال‌های 1338-1357 (گذشته‌نگاری برای داوری و شناخت شعر امروز ایران)، یاران جنگ اصفهان. م. طاهر نوکنده (متنی بلند، جستاری چهارپاره، بیشتر از صد صفحه، در شناخت و نقد شناختِ یاران جنگ اصفهان، مش‌صفر، فضاهای نقاشی ایران، شکل‌های شعر نیمایی، خاطرات و تصویرهای اصفهان، پیوندانی بلند با توضیح سبک و فرم‌های هنری، ساختار و بازنمایی و نثری پرتپش)
ü     حرفه‌ی من مقاله‌ای از گینزبورگ و ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده (که بعد در کتاب «خانه‌ی لب دریا» آمد)
ü     چهره‌ی یک نقاش (قاسم حاجی زاده) م. طاهر نوکنده
ü     آغاز داستان‌نویسیِ فارسی قاسم هاشمی‌نژاد (بازنشر متنی از ایشان که همین چند وقت پیش در کتاب «بوته بر بوته» سه‌باره منتشر شد، بار دومش در مجله سینما و ادبیات)
ü     آخرین تعلیمات (داستانی بلند از کاظم رضا، داستان نویسِ عجیب و غریب و غریب‌مانده‌ی زنده‌ی ایرانی که با هر چه من می‌شناسم غریبه است و از من آشناتر، که شاید روزی اقتضای احوال عده‌ای کند از قِبلِ کارهای چاپ‌نشده‌اش اسمی در کنند و تا زنده است کسی یادش نیست گوشه‌ی این پایتخت کاظم رضا، سردبیر اولین و تنها مجله‌ی تخصصی داستان نویسیِ فارسی: «لوح»، زندگی می‌کند و کتاب‌هاش اجازه‌ی چاپ ندارند و اصلن از 1360 به این طرف کجاست؟ کاش از داستان‌هایی که این‌ور و آن‌ور روی اینترنت یافتنی‌ست مجموعی حاصل می‌شد.)
ü     دو نمایشنامه‌ی رادیویی قاسم هاشمی‌نژاد
ü     مجاز می‌نماید داستانی از چزاره پاوزه ، ترجمه‌ی آریایی-نوکنده
ü     سه ترجمه با دو ذیل بیژن الهی (که همان تکه‌های معروفِ «در جستجوی زمان از دست رفته‌» پروست باشد و «رن» هولدرلین و تکه‌ای از «مکبث» شکسپیر، با دو ذیل بر پروست و هلدرلین، شامل یک نامه از عزیزه عضدی.)
ü     تاریخچه‌ی ایران‌شناسی پیه‌مونته‌زه، ترجمه‌ی هوشنگ سبقتی. (پیه مونته‌زه، وابسته‌ی فرهنگیِ سفارت ایتالیا، ایران‌شناس، زنده‌دل)
ü     شراب حافظ اسکارچی‌یا- زیپولی، ترجمه‌ی رضا قیصریه
ü     بکت تنها با او سخن گفت کلادیو گاتّی، ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده (مصاحبه با تنها کسی که در باب زندگیِ شخصی با بکت حرف زده است.)
ü     طرح و نقاشی‌هایی از: رعنا فرنود، سعید شهلاپور، شیرین نشاط، فریدون مام‌بیگی، نصرت‌الله مسلمیان، علیرضا اسپهبد، شهلا حبیبی، مجتبی سیادتی، قاسم حاجی‌زاده، صادق هدایت، پروانه اعتمادی، شهلا حسینی، علی گلستانه و منوچهر صفرزاده.
-
طرح‌ِ جلد و گرافیک «بیدار» کار جمال بخش‌پور است، طرحی از رافائل آلبرتی نیز کار اوست.


۱۳۹۳۰۱۱۹

دیا-لوگ ، ریموند چندلر و محمدرضا صفدری

یکجایی می‌خواندم که همینگوی مصّر بوده برای دیالوگ‌های داستان‌هایش، صرفن یک خطِ فاصله‌ی ساده بگذارد و یا اگر ویراستار و انتشارات بگذارد آن را هم حذف کند و بگذارد که «صدا» و «حضور» شخصیت در جهان داستان بی‌واسطه باشد، بی‌ حضور میانجی‌هایی مانند «گفت» یا نام شخصیت یا هر چیز دیگری.
-
گاهی شده دیالوگ‌های زنده‌ای خوانده‌ام یا شنیده‌ام اما دقیق که بشوی، در همه‌ی آن داستان‌ها صدای نویسنده است که شنیده می‌شود و هر چقدر زیبا، به شخصیت‌ها ربطی ندارد. شخصیت‌ها غایبند، بازیگری نیست، هیچ بازی‌ای نیست. این نویسنده‌ها برای من مثل راننده‌هایی هستند که فقط دربستی می‌روند. کاش حداقل از این دیالوگ‌نویسان زیبا داشته باشیم.
-
حتی یک نوعی وجود دارد که فقط دیالوگ می‌نویسد یعنی داستان بلد نیست، مثل مسعود کیمیایی، و اگر درست نگاه کنی یکجور دیالوگ‌نویسیِ جاهلی فقط بلد است که از تکنیک تمثیل و استعاره‌ی غلوشده استفاده می‌کند و به موقعیت زیاد کاری ندارد و حتی می‌شود گفت موقعیت را به پیروی از دیالوگ‌های «بگیر»ی که دارد ترتیب می‌دهد.
-
ولی یک جور دیالوگی هم داریم که ریموند چندلر می‌نویسد و بعد از او هم کسی نتوانست بنویسد. حتی یک جایی خواندم که بیلی وایلدر ستایش‌گر دیالوگ‌های چندلر بوده و همان چند فیلم‌نامه‌ای که نوشته تاثیر خودش را داشته. اگر اینها هم نبود، فیلیپ مارلو برای من تحقق یک سودا بود:
پیرمردی بود در بچگیِ من که مجالست و مصاحبت‌هایش از خاطرات تیز و درخشان من است، در گفتن جملات و نگاه داشتن موضعش که شب به شب تغییر می‌کرد- مهارتی داشت که نگو، ربطی هم نداشت، موضوع گاوی باشد مربوط به چهل سال پیش، نوع بذر گوجه‌ی امسال، روایت شب‌بیداری بر سر جالیز به همراه باجناقش، شکار گرازِ چند سال پیش یا خاطره کوتوالیِ فلان سال؛ چنان رویارو و به‌ضرب و جهش فکر دیالوگ می‌گفت که هماوردی نداشت. فرقش با چندلر این بود که نه سیگار می‌کشید نه راه به راه سرِ بطری می‌گشود، قلیانی داشت از تنباکوی سوزان و تلخِ مزرعه‌ی پسرش، و تسبیح قرمزی که سنگینی‌اش دست‌های من را خوش می‌آمد.
-
شاید از رگِ جنوبی نشت کند این، ولی دیالوگ‌های محمدرضا صفدری، در سیاسنبو و بخصوص در این کار آخرش «سنگ و سایه» بی‌برو‌برگرد من را یاد آن پیرمرد و ریموند چندلر می‌اندازد. پروایی ندارد از اینکه چند فضا را تجربه کند، هم در طول این سال‌ها هم در «سنگ و سایه» به تنهایی: از دیالوگ‌های تئاتریِ شکسپیری، تا گفتارهای پوچ و مهملی که نه از «بکت» بلکه از شب‌های بلند و شب‌نشینی‌های جنوبی می‌آید، دیالوگ‌های جنوبیِ طنز که مانندی در جای دیگری از داستان‌نویسان جنوبی ندارد، روایت‌های دیالوگ‌محور زنانی که همیشه چیزی گم کرده‌اند و یا دعواهای بر سر هیچ و پوچ، از سر بیکاری.
-

دوستی می‌گفت اینها که در داستان و نمایش‌نامه دیالوگ‌های فوق‌العاده می‌نویسند اغلب آدم‌های خوش‌مشربی نیستند، یعنی سر ضرب و به جهش فکر این دیالوگ‌ها به ذهنشان نمی‌آید، بلکه از آنها هستند که همیشه به موقعیت آنقدر فکر می‌کنند که بهترین جمله را ده دقیقه بعد به ذهن می‌آورند. چندلر را نمی‌دانم، ولی صفدری چنین نیست.

۱۳۹۳۰۱۱۷

آساک


یک فضای خالی بود بین خانه‌ی ما و پیرمرد، چند نخل و تُلی از سنگ‌های کوه کاکی که دیگر داشت می‌پوسید، صاحب زمین هم رفته بود روی لنج کار کند یا از دوبی و قطر و کویت ته‌لنجی بیاورد که یک روز در خنِ مرطوبِ لنج خوابیده بود و گاهی بیدار نشد؛ می‌گفتند از گرمای هوا و بخارِ چوب‌های چربِ لنج نفسش گرفته از بس که گرم بوده روی دریا، و بعضی هم می‌گفتند از غصه‌ی زنش که بی‌خبر خانه‌زندگی‌شان را ول کرده بود غصه‌مرگ شده؛ زمین خالی مانده هنوز و پیرمرد فقط گاهی می‌آمد و با عصا راهش را پیدا می‌کرد در سایه‌ی دیوارِ خانه‌ِ خودش می‌نشست، رو به نخل‌های کوتاه‌مانده، روی سنگ بزرگی -کوک کرده بودند که بشود رویش نشست.
همیشه با چفیه سفید تمیزی بود که نور درش بازی می‌کرد و عصایی که سیاه و براق بود، عینک سیاه درشت و چشمی که هیچ وقت ندیدیم ولی از آن وقت دیگر به زور پیش پایش را می‌دید. سر حال بود می‌آمد دم درِ حیاط کمی می‌ایستاد و اگر خیلی سرحال بود می‌رفت می‌نشست در پناهِ دیوار که نه باد می‌رسید نه نورِ تندِ آفتاب. از سه طرف دیوار بود.
یکبار کتابم را برداشته بودم رفته بودم توی صحرا می‌گشتم، روزِ قبلش باران زده بود و من دمپایی را گذاشته بودم یک جایی زیر سنگ، ساعت‌ها روی زمینِ کم‌نمِ خنک راه می‌رفتم تا پوستم کیفور بشود. وقت برگشتن پیرمرد ایستاده بود دم در و به سلام من جواب داد، پرسید تو پسر فلانی هستی؟ که جواب دادم بله، خندید و گفت «ماشالله خوب ماندی»، نفهمیدم چرا این را گفت. شب که پرسیدم گفتند حواسش سر جاش نیست. آخر من بیست سال هم نداشتم، خنده‌ی آنروزش کنارِ عینک سیاه یادِ من است از او.

روزی که پیرمرد مُرد، من رفته بودم صحرا و با دوچرخه تند می‌راندیم برسیم به جایی که گودال بزرگی بود و پر آب بود و از باران یک هفته قبل هم همیشه آب تمیز داشت. وقتِ برگشتن دیدم اطرافِ خانه‌ی ما سیاه‌پوشان است، ماشین‌ها پارک کرده‌اند، مردمی سیاه‌پوشیده در رفتامد مدام رفتار غم‌انگیزی دارند. رگِ مبهمی یک جای پایم تند تند می‌زد که رسیدم و دیدم تابوت چوبیِ رنگ و رو رفته‌ای که بسیار شبیه گهواره‌ی کودکیِ من بود، روی دوش پسرِ پیرمرد و دامادش بیرون آمد. سایه‌ی کهورِ بلندِ دمِ در، افتاده بود بر جنازه و مردم. بادِ سردی نبود، اما بر لباس خیس و رگِ تپنده که می‌گذشت، گِز‌گِز می‌کرد، گرما می‌بُرد.

۱۳۹۳۰۱۱۵

به نامی که دیگر نیست


قبلِ عیدی حال کاری نداشتم، کار داشتم اما جانِ کاری نداشتم. کتابی را باز کردم که روزها کنج خانه مانده بود و مرحمتِ آدم یگانه‌ای بود؛ کتاب را قبل‌ها دیده بودم، در هیئتی دیگر و حالا تمیز و لَب‌بُر، با تصویر نابی بر جلد. باقلواهای نانِ ونک و چای مخلوطِ مخصوص را گذاشتم کنار دستم: مخلوطِ چای سبز بهاره‌ی گس و چای کوهیِ ختمی و به‌لیمو و بهارنارنج و شاهدانه قرمزِ ناب. منتظر مهمانی بودم که دیروقت می‌آمد و عزیز بود.
«به نامی که دیگر نیست» : مجموعه‌ای از شعرهای سیروس رادمنش، چند دفتر شعر، از دور و نزدیک. داستان رسیدن شعرها به دست ناشر و بعد انتشار آنها بماند برای کسی که جانِ داستان پلیسی دارد، جان داستان‌های کارآگاهیِ نابِ دوره‌ی سیاه آمریکا با شخصیتِ فیلیپ‌مارلویی در میان کثافتِ نهفته و آشکارِ جامعه‌ای که راهی جز پذیرفتن و کلنجار با آن ندارد، وقتی از قاتل و زخم‌خورده بگیر تا شاکی و هواخواه و خودِ آدمِ اصلی همه کم و زیاد دستشان در یک کثافت منتشر آلوده است. کارآگاه اما رندانه کارش را می‌کند، بپذیرد اینها را رنج می‌برد، نپذیرد اینها را رنج می‌برد. گاهی رنج را در خلوت خود به نوشیدن بطریِ خنکی می‌خواباند یا به سیگار برگِ در تنهایی، پشت فرمان در شبی بارانی.
سیروس رادمنش را به حرف‌های پرت و دورش می‌شناختم، به جمله‌های نچسبی که از کتاب بالینی و سجده‌های ادبیاتی و مراد و قطب‌های ادبی‌اش می‌گفت. به شعرهایی با زمینه‌های متشتت و دور از هم، از شکسپیر و موسیقیِ مدرن گرفته تا اساطیر یونانی و اسلامی-ایرانی و بعد حتی نقاشی‌هایی که بعید بود چیزی از آنها بداند، چیزکی.
ولی به شعرهایش دقیق نگاه نکرده بودم، از آتشی خوانده/شنیده بودم که رادمنش شاعر است و اگر شاعری باشد در امروزِ ما رادمنش است، در یک «زنده‌رود» قدیمی شعرهایی خوانده بودم که جمع آورده بود از جنوبی‌ها، و چندتایی در «رستاخیز جوان» و شاید «تماشا» -وقتی که آتشی بود...

حالا تمام آنچیزی پیشِ رویم بود، که از او رو خواهد نمود، به احتمال. آنچه دیدم از حسرت و فرصت‌ها:
ــ توضیح ناشر که دغدغه‌ی چند وقتِ من بود در حروف‌نگاریِ دقیق شعر، قدمی در گشودن این گره بی آنکه به راهِ زیاده‌روی برود. توضیح این است:
نشانه‌ی [- - - ) ]
بر گوشه‌ی چپِ انتهای برخی صفحه‌ها،
به این معناست که سطرِ پسین، ابتدای صفحه‌ی بعد،
بی‌فاصله‌ست و باید یک‌نفس خوانده شود؛ و، از این رو،
هرجا که پایان صفحه‌، در حروف‌نگاریِ حاضر،
با انتهای درونِ هر بند قرین بوده‌ست،
این نشانه کارکرد نداشته،
که یعنی به قدر یک نفس‌گیریِ بلند وقفه‌ای باید.

ــ یادداشت آتشی در تماشای تیرماه 1357 حسرت‌آور بود: اینکه شاعری با کِر و فِر، در نشریه‌ای با فَر و هَنگ، جرئت داشته باشد و شاعری را به ادبیات مدرن ایران معرفی کند -جای انتشار و انتخاب فلّه‌ایِ شعرهایی از ده شاعر قدیم (تضمین بقا) و ده شاعر جدید (تضمین پویایی)- دست به کاری زده که این سال‌ها کمیاب است. یا من ندیده‌ام.
ــ رادمنش در شعرهای اول قرارِ دل دارد و توانِ تجمیع، هرچه به آخرها می‌رسیم می‌کاهد و بسنده می‌کند به سطرهایی. شاید از آخری‌ها این شعر یگانه باشد : «بر مچ یارمحمد خطی نوشتم ز دلتنگی» که به یارمحمد اسدپور تقدیم شده است. و از قبلی‌ها همان شعری که نام کتاب از آنست.
ــ کاش با میراثِ شاعران و نویسندگان همین برود که با این شعرها و کتاب رفته است: مجموع و انتقادی و تمیز، نه منقطع و پاره و منفعت‌طلبانه و متظاهر.
ــ جهان کلمات و تصاویرِ رادمنش جز در چند حاشیه و بُردار، مخصوص خودش نیست؛ پهلو می‌زند به راحتی به شعرها و بیشتر ترجمه‌های بیژن الهی و چند شاعر شعر دیگریِ دیگر. آن حواشی و لکه‌های متمایز امروزی نیستند و از خوانده‌هاش می‌آیند، هم تصاویر و هم کلمات. شاعرانی که به کاغذ نگاه می‌کنند وقت نوشتن، از شعرهایشان پیداست و خوشا به شاعرانی که وقت نوشتن به جهان نگاه می‌کنند.
ــ دوست داشتم اسم کتاب سطر نخست شعری باشد به تاریخ زمستان 1374 با نام «آپولینر»:
زخم‌ها در انزوا زیباترند

ــ از رادمنش دو متن آمده: «کرنومتر رمانتیسیسم» و «مدخلی بر شعرِ ناب، شعر مدرن واقعیِ ما ؛ دردمندیِ پافشارانه‌ی بازشناخت». هر دو پیشترها در «عصر پنج‌شنبه» چاپ شده برای اول بار. هر دو بارقه‌هایی دارد و زورِ توضیح چیزهایی مبهم اما پرت و دور و دوّار و چرت‌آور. ملغمه‌ای از هرچه فیلسوف و شاعر و نقاش، از تمام فرهنگ‌ها و تمام قرن‌ها، به هزار بهانه‌ی ناجور. بی حرفِ تازه یا برآشوبنده‌ای یا توان تحلیل و تبیین چیزی در همین حوالی. خدایش بیامرزاد.
ـــ انتهای کتاب «چند نکته و یاددداشت» و «حاشیه‌ای» آمده بر این شعرها و سرگذشت آنها و تدقیق در معانی جملات آن دو نوشته‌ی رادمنش. ناشر سنگ تمام گذاشته و از دقایق نامعمول نیز نگذشته است. با لحن و مقامی که در این سال‌ها کم‌یاب است، مثل جرئت آتشی؛ با لحنی گزنده و صریح و نقادانه که نه دنبال امام‌زاده پروراندن است نه منکوب و مأیوس کردن آدمیان از جهان و خودمسیح پنداری. بر انحرافات و کج‌روی‌های دو متن رادمنش دست می‌گذارد و پرت بودن او را از ساحتِ نقد و نظر نشان می‌دهد، بر شعرهاش و تاثیر آتشی و شعر دیگری‌ها بر این قضایا انگشت می‌گذارد و چشم‌اندازی می‌دهد قابل غور و قبول و انکار. این‌ها فرع است، فرعِ قضیه است، اصل قضیه فهمیدن یک حرفی‌ست که بعد می‌شود قبول کرد یا انکار، پذیرفت یا نه. انگار این سال‌ها در این اصل گیر کرده‌ایم، در نوشتن چیزهایی که فهمیده شود حتی.
ـــ بی‌انصافی‌ست اگر نگویم رادمنش شاعر «سطر»های درخشان است، سطرهایی وحشی، دریافت‌هایی سراسر وحشی و پاره‌پاره، مثل عمری که گذراند. این سطرها نمی‌تواند حاصل چیزی باشد جز رنج، شدتِ رنج و نه کتمانِ پوست.

« کلافِ دویده‌ی نور در شاخه‌ها تاب می‌خورَد »

یا:
«- کاش در بخار یالِ تو بودم
شیهه‌ی کشیده‌ای که بر صخره‌گان
مه می‌پاشی بر آسمان!»

یا:
«آسمان کوچکی از عصر
تنها از او
در همین پرده‌ی دور از دست
چه نقشِ دوری ساخته
بَران اما
مهرگان و آسمانش
نزدیک»

یا:

«شب
مثل دلِ ریخته‌ای
ــ بر خاکراهِ آب ناخورده‌ی مهتاب ــ
پا می‌گذارد
در باد»

یا هر چه شعر که تا پیش از 1370 و آوارگی‌های پای شعرها نوشته شده است.



موخره:
جفاست بر شعر اینها و شعر جنوبی‌ها و شعر دیگری‌ها و شعر ناب و شعر دهه چهل، شعر شاعران قدر‌ندیده، شعرهای مغفول‌مانده در تاریخِ معیوب و نحیف ادبیاتِ معاصر، اگر به آنها پرداخته شود در هر قابی جز ادبیات؛ به آنها پرداخته شود از حیثِ دیگری جز کلمات و نقد جدی و جریان‌شناسی و ادای دین؛ جفاست اگر بازیچه‌ی دستِ مقلدان و مریدان و قلّاشان و نوچه‌گان و سرسپرده‌هایی شود که می‌توانند با ریختِ شیداگون دل‌ربایی کنند از دخترانِ تازه‌بالغِ شعردوست؛ جفاست اگر همه را به تیغ تهمتِ عرفان و درویشی برانیم گرچه بر چند نفری اطلاق این صفات پربیراه نیست و در شعرها هم سرسپردگی و وادادن بیداد می‌کند، کما که این روزها؛ جفاست تکه‌ای قابل اعتنا و تفسیر از شعر معاصر برود زیر دست منتقدان کم‌هوشی که کمیت و حضور مستمر را به چشم سر می‌بینند و اهل خطر نیستند حتی در حدِّ آتشیِ دهه‌ی پنجاه؛ جفاست که هنوز متن‌هایی نقادانه نداریم در باب اینها و هرچه هست یا عقده‌گشایی‌ست، یا سفره‌ی درویشی و صوفی‌گری و دجالی پهن کردن، یا مبهم‌گویی و خود-فریدون‌رهنما-پنداری، یا نگاهی به تحقیر که «در زمانه‌ی استادان بزرگ و غمِ خلق ایران غصه‌ی کلمات قدیمی را می‌خوردند»، یا نگاشت کردن اینها بر تئوری‌های کج‌فهمیده و نفهمیده و غریب.
اینها غریب‌ مانده‌اند، و پیش دوستان خود غریب‌تر. ولی هیچ غصه‌ی اینها را نمی‌خورم، حسرت می‌خوردم روزی اما حالا نه، چرا که می‌بینم این‌ها هزینه‌ای‌ست که انگار باید پرداخت، هزینه‌ی درد را تا چاره‌اندیشیِ آن صرفه داشته باشد.
تمنیّات آدمی کار دست آدم می‌دهد.