۱۳۹۳۰۵۳۰

به مهدی نقدی

از دفترِ فراموش‌شده‌ی نامه‌ها
به مهدی نقدی: دوست، اما دور... دور

نامه‌ی کوتاهت که رسید، خواستم مفصل بنویسم و بگویم چه حالی می‌گذرد. نشسته بودم پشت میزِ‌ خانه‌ی جدید که نورِ ملایم شیشه‌ی ماتِ بالکن، میز را و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. نشد، نتوانستم، گلایه‌های روزمره می‌شد اگر می‌نوشتم: شتاب دویدن در سرازیری که زیاد شود، آدم هیچ نمی‌بیند، فقط می‌دود.
--
یک هفته گذشت و نوشتن نتوانستم.
--
چند روز پیش، سوار بر یک هواپیمای فوکر 100 زهواردررفته، تماشای کوه‌ها می‌کردم و فکر آمده بود سراغم که اینجا چه می‌خواهم از جان خودم و شاید اغراق نباشد اگر بگویم تنها نیم ساعتی بود که خیال هیچ چیز نداشتم و به «تماشا» مشغول بودم، سرعت زندگی کند شده بود، بالای ابرها بودیم، به سمت شرجی و اتاقی نامرتب در یک هتل خلوت. وقتی رسیدم لباس‌ها را کندم و لای پرده را کنار زدم و «تماشا»ی شهرِ در غروب کردم. از آن بالا یاد بخشی از فصل دوم «آمریکا»ی کافکا افتادم، روایت خیابان و نور و ماشین و حبابی که شفاف می‌ترکد. دیدم روزهاست از همه بی‌خبرم، کسی را ندیدم که دلم وا شود، قدم نزده‌ام چندان که دلم برای خیابان‌های دم‌کرده‌ی دمِ غروبِ‌ پرچنار تنگ نشود، دیدم این روزها میز اتاقم به‌هم‌ریخته و تلفن‌های آخرهفته‌ی منظم‌ِ عزیزِ دوری منقطع و بی‌خوابی‌هام متواتر و دوری از کلمات ممتد و بی‌حوصلگی‌هام مدام.
--
چند ساعت بعد لبِ آب بودم، شهرکِ کوچکِ ساحلی؛ آب موج نمی‌زد که دور برود، روی خودش می‌جنبید که نورِ فانوس‌دریایی‌های دور را بلرزاند. دو سه نفر دورتر نشسته بودند و زنی فندک می‌زد برای مردی که هق‌هق می‌کرد، لابد از مستی بود یا از صدای گرم و خسته‌ی مردی که کمی دورتر نشسته بود و با یک آتشِ روشنِ سیگار در باد، تصنیفی قدیمی را دقیق و مو‌به‌مو می‌خواند، هرچه گوش کردم نفهمیدم، هیچ‌وقت نفهمیدم این تصنیف‌ها را کی خوانده و چرا؟
--
فرداش رفته بودم توی فکر کارهای نکرده و لگد زدن زیر همه چیز و رها شدن، از چه چیزی می‌دانم، به سوی چه چیزی نمی‌دانم. یک ماه قبلش بود که به دوست نزدیکی گفته بودم بزن زیر هر چیزی که پیدا کردی حتمن حالت بهتر خواهد شد. او هم انگار لگد زده بود به یک حال نصفه‌ای که داشته و حالش به مادیانِ در حال سقط نزدیک بود. کلمه‌ای خبر نداشتم، ولی از دور شاهدش بودم، بو می‌کشیدم. آدم‌های بی‌وقت هم را خوب می‌فهمند. آمده بودم چیزی بنویسم براش، چند وقت پیش، که مانده بود، ماند:
«این که گفتم وقت‌های بی‌وقتی همان مامن زیست و لذت من است، منظورم وقت‌های سایه روشن بود و وقتی ببینمت از داستان‌های بسیاری می‌توانم نشانت بدهم چطور خیلی از شاهکارهای ادبیات مدرن هم بازنمایی همین زمان‌هایی‌ست که از منطق کار و پول و گردش سرمایه و عقلانیت دور می‌افتد، سرشت دقایقی را نشان می‌دهد که به آدم اجازه‌ی تامل بیهوده می‌دهد، مثلن شرح تلاش مستمر یک آدم سخت‌کوش برای حل یک مسئله‌ی ریاضی نیست، وقت‌های پرسه‌زنی‌ست. در مجسمه‌سازی هم هست، وقتی که اشیا از حیثِ کاربردی‌شان خارج می‌شوند می‌توان از آنها یک تجلیِ زیبایی‌شناسیک به دست داد، از بازیافتی‌ها که مجسمه می‌سازیم همین‌کار را می‌کنیم، پیش ساخته‌ها را که نمایش می‌دهیم داریم همین وجه را با امضای هنرمندِ مولف هدف می‌گیریم و این زدودن‌هاست که ارزش دارد. ولی زدودن این چیزها از زندگی یک جرئت زیاد و یک مواظبت در حد نیما می‌خواهد که به ورطه‌ی درویشی نیفتی...»
--
 آدمی که ایمیل‌هاش را جواب نداده باشد و نامه‌هاش نصفه‌نیمه باز باشد و تلفن‌های بسیاری را جواب نداده باشد، شاید حرفی ندارد که بزند، یا مثل سربازانِ ازجنگ برگشته از شدت تجربه و دریافتِ حادِّ جهان است که خفه شده.
--
ولی این احوالات که گفتم گلایه نیست، نارضایتی نیست، حرمان نیست، غبن نیست، چس‌ناله و غرغر کردن کاری نمی‌کند جز دست و پا کردن یک مجلس روضه و گریه‌ی غیابی؛ من با این حالِ تازه خوشم، لذت می‌برم، زخمی‌ست که هنوز خاراندنش طعمی دارد در این بی‌حالی و بی‌مزگیِ زندگی. با قسمت تاریک جهان می‌شود بازی‌های سیاهی کرد، می‌شود طعم تاریکی را در غدد بزاقی جذب کرد ولی مثل سیگار برگ است که اگر فرو بدهی آتشت می‌زند. حدودِ این تاریکی‌ام.

۱۳۹۳۰۵۲۰

ستایش از آن مغان است


از دیدن کارهای پدر خسته برمی‌گردم. این نخستین روز بود.
آنچه پنهان می‌شود برای همیشه، نزدیک‌ترین و بدیهی‌ترین «رویه» است، «سطح»ی که دیده نمی‌شود.
ستایش از آن مغان است، ستایش از آن مغان است، پس از آن سفرهای دراز که پای آدمی را خسته می‌دارد.
...

  [عیسی گفت: «من آن نورِ قاهرم. تمامم: برمی‌آید از من همه چیز و وا من می‌آید هر چیزی. تکه چوبی دونیم کنید، من آنجایم. سنگ از زمین بردارید و مرا خواهید یافت».
«صورت‌ها بر انسان پدیدار می‌شود اما نورِ جوّانیِ آنها، در تمثالِ نورِ پدر نادیدنی می‌ماند. روزی متجلی خواهد شد او، اما نورِ او صورتش را می‌پوشاند«...]

[دو بند از انجیل توماس، از مکشوفاتِ نجع حمادی، 
برگردانِ هرملینا از انگلیسیِ جیمز. ام. رابینسون]






Leonardo da Vinci : The Adoration of the Magi

1480 until 1481
oil and tempera on panel
Height: 243 cm (95.7 in). Width: 246 cm (96.9 in).


۱۳۹۳۰۵۱۷

فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم العشق الانسانى






فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم
العشق الانسانى



اعلم يا اخى -ذوّقك الله تعالى طعم العشق- كه نصيب عاشقان در عشق جز غم نيست. غمشان وصولست، و در اين وصول جز آتش و نم نيست. زيركانِ ديوانه‌اند، آشنايانِ بيگانه‌اند، مجنونانِ هُشيارند، سينه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغانِ قفص‌شكنند، باغبانانِ گُلِ بدنند، ره‌روانِ بى‌برگند، زندگانِ بى‌مرگند. سفرشان جز حقيقت نيست، سرمۀ ديده‌شان جز خاكِ كوى شريعت نيست.
حُرّانِ رهينند، سيّارگانِ سماواتِ يقين‌اند. جانِ حُرّ‌ِشان بندۀ عشقست، زانكه مرغانِ روحشان قفصِ جسم بشكست. دَرِ باغِ عشق را بسر پيش شوند، دُرّ‌ِ درياى عشق را بجانِ خويش شوند. ويران‌كُنانِ سراى طبيعت‌اند، بيخودانِ راه حقيقت‌اند، رخشِ دلشان جز بار محبّت نكشد، لبِ جانشان جز شراب الفت نچشد. عشوه‌خران بى‌مقصود و استادانِ بى‌مزدوراند . در رهِ عشق از افسردگى دوراند .
نازكانِ دل‌خوشند، مهرويانِ كَشَند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانكه ابر عشق جز اشك غم در دل ايشان نباشد. شب ايشان همه روز است، روز ايشان همه نوروز است. بطريق خيالْ دزدان خانۀ جانانند، چه كنند كه جز دزدى نمى‌دانند؟ طرّارانِ يار فريبند، جز در كوچۀ يار از دست غم نگريزند. سِحرنمايانِ هندند، از كم زنى در عاشقى جز سِحر نمى‌دانند. خُلقشان جوانمرديست، طريقشان پارسائى و مرديست. در محلّ طاعت تواضع كنند. اوليا را بحضرت به شفاعت برند.
مى‌سوزند و مى‌سازند، مى‌دانند و مى‌باشند . ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزيلِ گَردشان، به شَهرودِ عشق نواى آشفته زنند، زيرا كه بلبل دردشان در عشقْ واله، و جانِ بوالعجب‌شان بروى يار مايلست. در راه جانان جان و دل بگدازند، تا كار جدائى براندازند در مزكت كوچۀ يار مناجاتى باشند، در صومعۀ زهّاد خراباتى باشند. هر چند گويى، نشنوند؛ و در عشق يار يكدم نغنوند. ملوكان زمانه را پيش ايشان قدم نيست، زيرا كه عشق ايشان از مُلك دو جهان كم نيست.
صد دروغ از چاكرانِ يار به راست گيرند، و بجان خويش عشوۀ ايشان بپذيرند. چون مست شوند، از پيش يار بگريزند، و در طلب مشهود ازل خون‌هاى ديده بريزند. چرخ جز بارِ عشقِ ايشان نكشد. دهر در مجلسِ دردشان جز شربتِ غم نچشد. چون بگريند، ابر بگريد. چون بنالند، كوه بنالد. كائنات در ميزانِ عشقشان سبكسار است. عقل كلّ در ملكتِ دلشان از بوالفضولى بى‌كار است.
آوه‌كنانِ غم‌زده‌اند، مصيبت‌زدگان دل‌شده‌اند. خوردنشان مددِ جانست، خفتن‌شان منهاج ايمانست. با حريفِ دردِ عشق دَرِ قمارخانه كم زده‌اند، زيرا كه در عاشقى نو آمده‌اند...

عبهرالعاشقین
روزبهان بقلی شیرازی
تصحیح: هانری کربن، محمد معین
منوچهری (گنجینه‌ی نوشته‌‌های ایرانی، با همکاری مرکز ایرانشناسی فرانسه)، 1366

ص 51 تا 54

۱۳۹۳۰۵۱۰

برای ع. س – یک دوست

برای ع. س یک دوست

24 دسامبر 2011
با مختصری حذف و ویرایش

... چیزی که آن‌روز صحبتِ ما را مبهم کرده بود، تلاش من برای توضیح همین قضیه بود، همین که چی شد خواستم این داستان را بنویسم -داستانی خلاف آنچه که فکرش را می‌کردیم.
دلم خواست داستانی بنویسم نه در باب علت و ضرورت کنش‌ها، چیزی ویران‌کننده‌تر و دهشتناک‌تر از این ایده که تعاقب منطقیِ اعمال و سوداهای آدمی گاهی ممکن است چه وحشت‌آور باشد یا تلالؤ تاریکِ خواست و طرح‌افکنیِ آدمی برای کنش‌هایش چقدر ممکن است «ضدطرح» باشد مانند توپی بر نوک قلّه‌ای، که هرسو شاید بلغزد. اینها گفتن نداشت، حتی اینکه نهایت نور سیاهی‌ست و نورِ شدید کوری‌ست و از این حرف‌ها. یک روز نشسته بودم و فکر می‌کردم آخرین کشف بوطیقایی‌ام مسئله‌ی شرّ بوده و دنبالش تا ماکیاولی و فاوست و باتای و حلاج رفته بودم، قبلش هم مسئله‌ی فرم‌های معناداری که در بسیاری چیزها از خویشاوندی بگیر تا زبان و تصویر و نرم‌افزار و روابط و معماری و ... متجلی‌ست. خسته شده بودم، کشف جدیدی نداشتم، مطمئن بودم همه‌ی اینها یک طرف قضایاست، طرف دیگر را حس کرده بودم اما نمی‌فهمیدم. مدام برمی‌گشتم انگار بهمنی بخواهد فروبریزد و من ترسان بودم از اینکه مدفون شوم.
زنگ زدم تاکسی بیاید بروم دفتر حمید (همان‌که یکبار از چشم‌های مرگ‌-دیده‌اش برایت نوشته بودم) نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، به هال نگاه می‌کردم، به اتاق خواب که درش باز بود، به گلدان‌های توی بالکن که بوی‌شان را از پشت گردنم احساس می‌کردم، به نور مبهمی از روز که پشت پرده می‌تابید و پرده ساکن بود. فقط نگاه می‌کردم، نور به‌کفایت بود، نه چشم را می‌زد و نه مانع بلعیدن فضا بود. پاها را انداختم روی صندلیِ روبرو و لم دادم، کاری نداشتم، منتظر تاکسی بودم، کولر خاموش بود، هیچ چیز روشن نبود. کلید توی دستم بود و موبایل و کیف پول بزرگم. مثل منگیِ صبحِ مستی فکر و حرف‌های قبل توی سرم بود. دیدم همین لحظه آن چیزی‌ست که دنبالش بودم.
باز توضیحش سخت شد. باشد برای بعد.
ـ
پ ن : خواستم نامه را همین‌جا تمام کنم. دلم نیامد. قبول کن سخت است. ببین، وقت‌هایی که «بین»ِ وقت‌های دیگر است، که اول و میانه و آخر ندارند آنطور که بوطیقای ارسطویی دارد- وقت‌هایی که ضرورتی را در خود حمل نمی‌کنند، چیزی از زیبایی در خود دارند، چرا که کنش‌هایی که در آن وقت‌ها اتفاق می‌افتد، طبعاً، از همین علیّت و ضرورت و سیر منطقی حوادث دور می‌افتند و غرض و خواست و آرزو را نمایندگی نمی‌کنند. وقت‌های مرده، وقت‌های بیهوده، وقت‌های بیخود. وقت‌های دلکش زندگی هم همین وقت‌ها هستند، نه وقت‌هایی که مشغول کار پول‌در‌آر هستی، یا وقت‌هایی که برای کاری یا برنامه‌ای طرح می‌ریزی، بلکه وقت‌هایی که بیرونِ این سیر عقلانیِ منفعت‌طلبی و سودجویی می‌افتند. وقت‌هایی که توجیهی برایشان نداری، کمکی نمی‌کنند، گرهی باز نمی‌کنند، به کارت نمی‌آیند، پولی ندارند، سودی ندارند، «ضدِ برنامه»اند و ضرورتشان از تو ناشی می‌شود و تمام.
دیدم من به همین وقت‌ها دلم می‌کشد، همین که هر وقت می‌نویسم از‌ آدمی می‌نویسم که از مهمانی کناره گرفته و «خیره» نگاه می‌کند، دید می‌زند و پرسه می‌زند، ناشی از همین علاقه است؛ و این از انفعال و کناره‌گیری نمی‌آید، از عزلت‌جویی نمی‌آید. همین که گاهی که می‌خواهم بنویسم از همین لحظات بیخودی می‌نویسم که «کار»ی نیستند، وقت‌تلف‌کردن‌اند در ظاهر؛ آدم‌های منتظر، آدم‌های پرسه‌زن، چای‌خوردن‌های وسط یک ترجمه‌ی سخت، کنار جاده ایستادن و چند قدمی راه رفتن در دامنه‌ی سبز و سردِ نزدیک یوش، وقت‌هایی که حرفی میان دو نفر نیست و هر دو روی یک نیمکت به روبرو خیره می‌شوند، وقت‌هایی که آماده ایستاده‌ای مهمان برسد، چند دقیقه‌ای که منتظرید پرده بالا برود و تئاتر شروع شود، یا ایستاده‌اید مردم بیرون بروند بعد سالن سینما را ترک کنی و هیچ کاری نداری، وقتی منتظری که قهوه پف‌ کند و دمِ‌ قُل زدن برداریش، همین زمان‌های «میان»ی برایم جذاب بوده. چکار کنم.