۱۴۰۲۰۸۰۵

شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم

شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم

 

از دفتر نامه‌ها

به را.

 

«[...] همین چندی پیش هم نامه‌ی خیلی بلندی به‌قاعده‌ی صفحه‌ی کتابی اگر حساب کنی ده-دوازده صفحه به من نوشت، در یک حالت بیخودی، با تقطیع و سه‌نقطه و علامت‌های بسیار، ولی مشکول و ملّایی. چیز غریبی بود. دو بار خواندم بفهمم رفیق قدیم چه می‌گوید یا چه می‌خواهد یا چه خبر دارد نفهمیدم. یک‌جایی اشاره‌هایی داشت به نامه‌ای از عارف، که از دو جمله‌اش خودم یادم بود چون نامه‌ی قصه‌داری‌ست و به ملک‌الشعرا نوشته و هی حرف از انتحار پسر دوستشان است. بعدتر هم گلایه‌ها می‌کند عارف از اینکه در شفقِ دشتی یا همچه‌جایی از جمله عوامل انتحار جوانان پایتخت یکی هم شعرهای عارف را قلم داده. پرهیب محوی در این حدود خاطرم بود. اولش حدس زدم شاید کسی کلک خودش را کنده و مولای ما موحش از احتمالِ تأثیر شوریده‌حالی‌اش برداشته نوشته که خُب از خودم می‌پرسیدم چرا برای من؟ بعد گفتم ای داد بیداد نکند خودش خیالات قبیحه دارد که باز هم از خودم می‌پرسیدم چرا به بنده بنویسد وقتی آخرین بار یادم نیست کی دیدمش؟ خلاصه دردسرت ندهم تا هنوز هم نفهمیده‌ام چی بود این که اینطور نوشته بود خواندنش لذت داشت ولی معنی نه. البته الان یادم آمد آخرین بار کجا دیدمش، چون دیدم هنوز با همان کلاه و در همان سرمای گزنده‌ی نیمه‌شب پارک‌لاله خاطرم مانده. ولی باز هرچی فکر کردم از کجا من این موجود عجیب‌الخلقه و غریب‌رفتار را شناختم نفهمیدم. این را خاطرم هست که از طریق من با همه‌ی شما آشنا شد، یک‌وقتی هم با اسم خنده‌داری آمده بود گودر، البته آن آخرهاش، با ترس و لرز، نفهمیدم چرا بعدش ولی هیچ‌جا سروکله‌اش پیدا نبود.

[اینجای نامه را رها کردم رفتم نامه‌ی عارف را پیدا کردم خواندم. عجب نثری گاهی دارد: «حالم داشت رو به بهبودی می‌رفت که خبر ناگهانیِ حبیب‌الله‌خان زحمات این مدت را بیهوده و بی‌فایده کرد، همان آنْ تب عود کرد و در همان حالِ بی‌حالی از آن چیزی که عادت است مضایقه نکرده، از گریه دلی خالی کردم.» مثل اینکه در مرگ پسر دوستشان آقازاده‌ی علاالدوله هم دخالتی داشته چطورش را نفهمیدم: «به مرگِ مَلِک، خونم در جوش است. دیروز با این‌که رمق حرکت نداشتم وقتی که خواندم نوشته بودید که پسر میرزا سلیمان خان از دستِ جان‌محمد پسر علاالدوله جان به جان‌آفرین تسلیم کرد، بی اختیار برخاسته دیوانه‌وار سر به بیابان گذاشتم. بر فرض انسان در این مواقع خون گریه کرد چه نتیجه دارد؟»]

این مولای بی‌خرقه و کشکول لابد یادت هست هی با خودش می‌خواند «شوری شد و از خواب عدم دیده گشودیم / دیدیم که باقی‌ست شبِ فتنه، غنودیم». این هم که یاد من مانده لحن گرم و بیخودانه‌ی خواندنش باعث شده و لاغیر. ولی آن‌وقت شوریده بود و پیِ سواد هم نمی‌خواست برود، حال خودش را در شوریدگی دوست داشت ولی ممکن بود اگر کسی نشناسدش خیال کند از آن قماش شایع است که چاره‌ی کون‌گشادی و نخواندن را می‌خواهند با زور پشتِ نبوغ گذاشتن بکنند، شوریدگی برایشان راه میانبری‌ست مثل عرفان و عوالم خفیه و از این قبیل چیزها که با آن چاره‌ی ندانستن می‌شود کرد، چاره‌ی کم‌زحمتِ پذیرفتنی و یکجور جوکر که هر حکمی را فسخ می‌کند.

یکی از این قماش را حتماً که نمی‌شناسی ولی بنده محشور شده‌ام: شعرهای بی‌خویشیِ طویلی می‌فرمود یک‌وقتی نسخه‌ای هم دست بنده افتاد و سعادت داشتم تورقی کنم. از این سعادت‌ها کم نصیب می‌شود. آن موقع به دلیلی نسخه‌ی پرینت آثار بعضی از این نوابغ دستم می‌رسید و زحمت خواندن سطر به سطرشان را نمی‌دانم چرا بر خود هموار می‌کردم. بعد که دیدمش پرسیدم به ساختار شعریِ کارهاش حین نوشتن فکر می‌کند یا بعداً حین ویرایش زحمتش را متقبل می‌شود؟ گفت اصلاً ساختار ماختار نمی‌فهمم، این حرف‌ها برای دانشگاه و نمره است من شعر می‌نویسم. یک چیزی را درست می‌گفت ها، می‌فهمید در دانشگاه چیزی که به درد شعر نوشتن باشد درس نمی‌دهند ولی نمی‌فهمید ساختار مالِ شعر است و اصلاً در دانشگاه زور بزنند از حد اصالت لغات برسند به توالیِ ابیات. [...]

خلاصه نامه‌ی طویلش که رسید هرچی فکر کردم من از کجا این موجود را پیدا کردم نفهمیدم. اگر چیزی یادت بود بنویس. گاهی که دقیق می‌شوم حس می‌کنم داستان‌نوشتن از این خرده‌چیزها که دیدیم به طریقی که تنه به تنه‌ی خاطره یا جستارنویسی بزند شاید درست‌ترین کار باشد. چقدر زور زدم ننویسم "ناداستان" که تازگی‌ها طوری می‌نویسند انگار یک فرم یا ژانر علیحده‌ای‌ست. حتی همین فرمِ نامه‌نویسی هم چیز بدی نیست گرچه نه تازه است نه کشش چیزی بیشتر از داستان کوتاه را دارد. چیزی که در خیالم از این قبیل چیزها می‌شود نوشت و مایه‌اش حاضر است رمان کوتاه یا داستان بلند است. این هم چیز انترسانی شده. وقتی بخواهند به تخفیف از کارِ طرف حرف بزنند می‌گویند بابا این که رمان بلد نیست آن کارش هم داستان بلند است، وقتی بخواهند از کسی ستایش کنند می‌گویند رمان کوتاه‌های درجه‌یکی می‌نویسد. حالا البته من منظورم چیزی شبیه سیمور: یک پیشگفتار  بود. تازگی برگشتم بعد شاید ده‌سالی خواندمش. فردای روزی که خون مهرجویی را ریختند از پکری کاری نمی‌توانستم و پریشانیِ عجیبی در همه می‌دیدم. یک اشاره به سلینجر ترغیبم کرد برای تسکینِ حال به خواندن بی وقفه‌ی از آخر، آخرین چیزی که خواندم داستان موزماهی بود. کمر مطلب را درز بگیرم که اگر ادامه بدهم یک‌ریز می‌بینی چندصفحه فقط از همین سیمور: یک پیشگفتار حرف زدم. [...]»


۱۴۰۲۰۷۲۳

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

 

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

با روحیه‌ی معمارِ یک ساختمانِ گوتیک

در پاییزِ قرونِ وسطا

 

یادداشتی هشت‌صفحه‌ای بر کتاب راهنمای آماده ساختن کتاب به سودای نمایاندن اهمیت آن،

 

همراه دو نقد بر این کتاب:

۱) «از دستنویس تا چاپ»، نوشته‌ی احمد سمیعی (نشر دانش، خرداد و تیر ۱۳۶۶، شماره ۴۰)

۲) «شیوه‌نامه یا دانشنامک؟»، نوشته‌ی کریم امامی (نشر دانش، مرداد و شهریور ۱۳۶۶، شماره ۴۱)

 

فایل پی‌دی‌اف این یادداشت را از اینجا بردارید.

 

 

پاره‌ی آغازین متن:

 

سال‌ها من عاشقِ حریصِ کتاب و خواندن بودم ولی هیچ خیال نمی‌کردم یک‌وقتی کار و زندگی‌ام یکسره ربطِ به کتاب داشته باشد، چون آن‌روزی که برای انتخاب مقوای جلد مجله‌ای دانشجویی به راهنماییِ نویسنده‌ای عزیز راه به انبارِ ناشری بردم، که در تحتانی‌ترین طبقه‌ی زیرزمینِ پارکینگِ جنبِ آمادگاه واقع شده بود، تصویری تکیده و رنجور و خاک‌گرفته و نمور و نخواستنی از حرفه‌ی چاپ و نشرِ کتاب در خاطرم شکل بست. این شد که کتابفروشی‌های کوچک با انبارهای مملو از کتاب دست‌دوم و مجلات شد تصویر دلپذیرِ من از «حرفه»‌های حول کتاب، و «اصلِ کار»ی هم: تصویر مردی که در نور چراغ اتاق کوچکش تا صبح می‌خواند و می‌نویسد و ترجمه می‌کند. بینِ این دو تصویر ورطه‌ای خالی بود، برهوتی برناگذشتنی، با خاطره‌ای از خاک‌های نشسته بر پالت‌های مقواهای خیلی سال پیش، تک‌چراغ زرد انباریِ کوچکی و مردی رکابی‌پوش با سیگار وینستون قرمزی بر میز و بوی نم و صدای ماشین‌هایی که در طبقه‌ای بالاتر از روی درپوشی فلزی رد می‌شدند.

اما، از بازیِ روزگار، رسید روزی که احترامم به متن‌های پیراسته‌تر و کتاب‌های پاکیزه‌تر منجر شد به هم‌صحبتیِ با مردی کارآزموده و ویراستاری قهّار و، عاقبت یک‌روز، دیدنِ نخستین نمونه‌های ویرایش با خودکار قرمز روی متنی چاپ‌شده بر چند ورق آ‌ـ‌‌چهار سفید که حالا دیگر نخودی‌رنگ شده بود. ها! پس این است ویراستاری؟ این علامت‌ها چیست؟ چرا دور بعضی کلمات خط کشیده‌اید؟‌ این موج‌های ریز ریز یعنی چه؟ آن چندصفحه را با تمام بی‌حواسی،‌ و بی‌علاقگی‌ام به آرشیو شخصی، زیراکس گرفتم و در پاکتی زرد نگه داشته‌ام. از آن روز به چشم دیدم چگونه متنی که در خلوت شبانه‌ زیر نور چراغ مطالعه آفریده شده، پاکیزه و حرفه‌ای، آماده‌ی چاپ و صحافی و چاپخش می‌شود: دانش کتاب. ولی این پرسه‌های بی‌هدف، این ناخنک‌های وقت و بی‌وقت، که البته بیشتر حولِ پیراستن متن بود و اصول نسخه‌پردازی، هیچ به کارم نیامد آن روز که مقرر شد متعهد خُرده‌کاری در دل نشری کوچک شوم. سال‌ها بود از راهنمای آماده‌سازیِ کتاب می‌شنیدم و می‌دانستم کاری‌ست «پایه‌ای»، چون قیاس کار را از سنجش خرد ناب می‌گرفتم که در رساله‌‌نویسی دستم گرفت و عمیقاً بر ذهن من اثر گذاشت و تجربه‌ای بود که روزی به آن برخواهم گشت.

کتاب را از کتابخانه‌ی فرهنگستان هنر به امانت گرفتم، یا دانشگاه تهران، درست خاطرم نیست. بوی کتاب‌هایی که سال‌ها در کتابخانه‌های بزرگ و قدیمی مانده‌اند بوی خاصی‌ست که هنوز نمی‌دانم از چیست. هرچه هست عطری‌ست که گاهی انگار منشأ مشترکی با بوی موزه‌ها‌ی تاریخ طبیعی دارد. کتاب هزار و دویست و چند صفحه‌ای را در اتاق کوچک خانه‌ای قدیمی نزدیک میدان انقلاب روزها و شب‌هایی، با حیرتی برآمده از وسعتِ آگاهی‌های کتاب و زبان سردش، به قول قدما، بین‌الدفتین خواندم. از اینکه یادداشت نمی‌توانستم کنار صفحات بنویسم کلافه می‌شدم، ولی خب چه می‌شد کرد؟ برمی‌گشتم و یادداشت برمی‌داشتم از آن فقراتی که خیال می‌کردم دانستن‌شان ضروری‌ست. آخرش هم بارم با یادداشت‌نوشتن بار نشد، از خیر چند کتاب شعر و قصه گذشتم و هرچه توانستم یکجا دادم و نسخه‌ای تروتمیز از ویراست سوم راهنمای آماده ساختن کتاب را خریدم. برای چون منی که آموختن را در سکوت و خلوت دوست‌تر می‌داشته‌ام، و کسی هم نمی‌شناختم که از ویرایش و نسخه‌پردازیِ کتاب گرفته تا انواع قطع و فرم‌بندی و دقایق لیتوگرافی و فنون چاپ و شیوه‌های صحافی و غیره یکجا بداند، این کتاب آموزگار شد و ارجمند ماند...

 

متن کامل این یادداشت را از اینجا می‌توانید خواند.