۱۴۰۲۰۷۲۳

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

 

میرشَمس‌الدین ادیب‌سلطانی: یِک بیبلیوفیل

با روحیه‌ی معمارِ یک ساختمانِ گوتیک

در پاییزِ قرونِ وسطا

 

یادداشتی هشت‌صفحه‌ای بر کتاب راهنمای آماده ساختن کتاب به سودای نمایاندن اهمیت آن،

 

همراه دو نقد بر این کتاب:

۱) «از دستنویس تا چاپ»، نوشته‌ی احمد سمیعی (نشر دانش، خرداد و تیر ۱۳۶۶، شماره ۴۰)

۲) «شیوه‌نامه یا دانشنامک؟»، نوشته‌ی کریم امامی (نشر دانش، مرداد و شهریور ۱۳۶۶، شماره ۴۱)

 

فایل پی‌دی‌اف این یادداشت را از اینجا بردارید.

 

 

پاره‌ی آغازین متن:

 

سال‌ها من عاشقِ حریصِ کتاب و خواندن بودم ولی هیچ خیال نمی‌کردم یک‌وقتی کار و زندگی‌ام یکسره ربطِ به کتاب داشته باشد، چون آن‌روزی که برای انتخاب مقوای جلد مجله‌ای دانشجویی به راهنماییِ نویسنده‌ای عزیز راه به انبارِ ناشری بردم، که در تحتانی‌ترین طبقه‌ی زیرزمینِ پارکینگِ جنبِ آمادگاه واقع شده بود، تصویری تکیده و رنجور و خاک‌گرفته و نمور و نخواستنی از حرفه‌ی چاپ و نشرِ کتاب در خاطرم شکل بست. این شد که کتابفروشی‌های کوچک با انبارهای مملو از کتاب دست‌دوم و مجلات شد تصویر دلپذیرِ من از «حرفه»‌های حول کتاب، و «اصلِ کار»ی هم: تصویر مردی که در نور چراغ اتاق کوچکش تا صبح می‌خواند و می‌نویسد و ترجمه می‌کند. بینِ این دو تصویر ورطه‌ای خالی بود، برهوتی برناگذشتنی، با خاطره‌ای از خاک‌های نشسته بر پالت‌های مقواهای خیلی سال پیش، تک‌چراغ زرد انباریِ کوچکی و مردی رکابی‌پوش با سیگار وینستون قرمزی بر میز و بوی نم و صدای ماشین‌هایی که در طبقه‌ای بالاتر از روی درپوشی فلزی رد می‌شدند.

اما، از بازیِ روزگار، رسید روزی که احترامم به متن‌های پیراسته‌تر و کتاب‌های پاکیزه‌تر منجر شد به هم‌صحبتیِ با مردی کارآزموده و ویراستاری قهّار و، عاقبت یک‌روز، دیدنِ نخستین نمونه‌های ویرایش با خودکار قرمز روی متنی چاپ‌شده بر چند ورق آ‌ـ‌‌چهار سفید که حالا دیگر نخودی‌رنگ شده بود. ها! پس این است ویراستاری؟ این علامت‌ها چیست؟ چرا دور بعضی کلمات خط کشیده‌اید؟‌ این موج‌های ریز ریز یعنی چه؟ آن چندصفحه را با تمام بی‌حواسی،‌ و بی‌علاقگی‌ام به آرشیو شخصی، زیراکس گرفتم و در پاکتی زرد نگه داشته‌ام. از آن روز به چشم دیدم چگونه متنی که در خلوت شبانه‌ زیر نور چراغ مطالعه آفریده شده، پاکیزه و حرفه‌ای، آماده‌ی چاپ و صحافی و چاپخش می‌شود: دانش کتاب. ولی این پرسه‌های بی‌هدف، این ناخنک‌های وقت و بی‌وقت، که البته بیشتر حولِ پیراستن متن بود و اصول نسخه‌پردازی، هیچ به کارم نیامد آن روز که مقرر شد متعهد خُرده‌کاری در دل نشری کوچک شوم. سال‌ها بود از راهنمای آماده‌سازیِ کتاب می‌شنیدم و می‌دانستم کاری‌ست «پایه‌ای»، چون قیاس کار را از سنجش خرد ناب می‌گرفتم که در رساله‌‌نویسی دستم گرفت و عمیقاً بر ذهن من اثر گذاشت و تجربه‌ای بود که روزی به آن برخواهم گشت.

کتاب را از کتابخانه‌ی فرهنگستان هنر به امانت گرفتم، یا دانشگاه تهران، درست خاطرم نیست. بوی کتاب‌هایی که سال‌ها در کتابخانه‌های بزرگ و قدیمی مانده‌اند بوی خاصی‌ست که هنوز نمی‌دانم از چیست. هرچه هست عطری‌ست که گاهی انگار منشأ مشترکی با بوی موزه‌ها‌ی تاریخ طبیعی دارد. کتاب هزار و دویست و چند صفحه‌ای را در اتاق کوچک خانه‌ای قدیمی نزدیک میدان انقلاب روزها و شب‌هایی، با حیرتی برآمده از وسعتِ آگاهی‌های کتاب و زبان سردش، به قول قدما، بین‌الدفتین خواندم. از اینکه یادداشت نمی‌توانستم کنار صفحات بنویسم کلافه می‌شدم، ولی خب چه می‌شد کرد؟ برمی‌گشتم و یادداشت برمی‌داشتم از آن فقراتی که خیال می‌کردم دانستن‌شان ضروری‌ست. آخرش هم بارم با یادداشت‌نوشتن بار نشد، از خیر چند کتاب شعر و قصه گذشتم و هرچه توانستم یکجا دادم و نسخه‌ای تروتمیز از ویراست سوم راهنمای آماده ساختن کتاب را خریدم. برای چون منی که آموختن را در سکوت و خلوت دوست‌تر می‌داشته‌ام، و کسی هم نمی‌شناختم که از ویرایش و نسخه‌پردازیِ کتاب گرفته تا انواع قطع و فرم‌بندی و دقایق لیتوگرافی و فنون چاپ و شیوه‌های صحافی و غیره یکجا بداند، این کتاب آموزگار شد و ارجمند ماند...

 

متن کامل این یادداشت را از اینجا می‌توانید خواند.



هیچ نظری موجود نیست: