۱۴۰۰۰۳۰۴

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود [به احترام محمود نیکبخت]

 

مرگ از خاطر به ما نزدیکتر / خاطر غافل کجاها می‌رود

 

دیدم نمی‌توانم قبل از این که خواب سهمِ اندوه مرگ محمود نیکبخت را بکاهد چیزی ننویسم، نوشتن شخصی نه، که گواه و شهادتی بر اینکه احترام ویژه‌ی ما به او از کجا می‌آمد. کار دیگری هم از دستم برنمی‌آید. احترام و حرمت ما به روان روشن مردی که شیوه‌ی زیست و فکر و نگاه و نقد و کارش را خودش فراهم آورده بود (و به تمثیل همیشه درخت را مثال می‌آورد که از خاک و آب و نور عالمی شخصی فراهم می‌آورد برای حاصل و عطری ویژه) و من و ما [و می‌نویسم «ما» چون نه من تنها‌] از او «نپذیرفتن» و «پی‌جوییِ نگاه شخصی» و «جدی بودن ادبیات و فرهنگ» را آموختیم. آن سالها ادبیات ملعبه بود و می‌شد، با خرده‌هوشی در فهم روابط موجود، برای ارائه و چهره‌نمودن راهی پیدا کرد، و این محمود نیکبخت بود که حرف جدی و سنجش جدی و غربال کردن بی‌محابا و میراث بردن از ادبیات درخشان کلاسیک و ادبیات درخشان مدرن جهان و الفبای «خواندن» شعر را یادمان داد. نخواسته بود کسی را شبیه خودش کند بلکه در کار یکی اگر بارقه‌ای می‌دید یا رگه‌ای ویژه و شخصی تشخیص می‌داد اصرارش بر برجسته کردن آن وجوه تمایز بود، خواه طنزی شبیه «بچه‌های اروپای شرقی» بود یا «معرفت‌الاشیایی به شعر» یا «شعر منثور».

            در نوشتن شاید پیدا نباشد و ارجاعی ذکر نشود، ولی نمی‌شود وقتی کسی می‌نویسد،‌ خواه شعر خواه نقد یا نظری شخصی، اگر حرف و کار جدی باشد، یکجور گفت‌وگوی با دیگری نباشد. اینطور است که گاهی می‌بینی داری می‌نویسی و بی که بگویی داری برای «او»یی می‌نویسی که «مخاطب» غایب این حرفهاست، حرفت متوجه و در تخاطب با اوست. محمود نیکبخت مخاطب غایب ما بود و هست وقتی حرف نیما باشد یا حرف شعر یا حرف میراث بردن از ادبیات کلاسیک و جدی گرفتن ادبیات و سهل گرفتن زندگی.

            حالم خوش نیست. این حرفها وجه شخصیِ دیگری دارد که نوشتنی نیست. دوست داشتم روزی خواننده‌ی کتابی باشد که نیست.

            بدرود آقای شاعر!

                        چرا که همیشه دوست داشت می‌توانست خودش را وقف شعرش کند. برای همین همیشه در چشم من او به شهادت شعرهای منتشرشده و شعرهایی که از ایشان شنیده‌ام شاعر بود. غم کاهنده‌ی تلخ لعنتی.