۱۳۹۶۱۰۰۵

شاهدِ عینیِ تاریخ ــ یاد حسینِ شاه‌حسینی


از مرگ خسته نیستم، هنوز تازه و اصابت‌کننده و بُرّنده است. از هراس مرگ فرار کرده بودم ؛ مرگ را به شکل جنبشی از دور و صدایی نزدیک‌شونده و تکان‌ها و جیرجیرِ کشیده‌ی تیرآهن‌های خانه‌ی قدیمی‌ساز دیده و شنیده بودم؛ رفته بودم دور؛ حالا برگشتنا، در قطار  فکر هر چیزی بودم الّا اینکه ممکن است جایی خیلی دورتر، در تهران، در خانه‌ی قدیمیِ آجریِ پردرختی، مرگ سراغ پیرمردی رفته باشد که من فقط ۴-۵ روز دیدمش و بعد در هوش و حواس من حاضر بود.
اولین بار که حسین شاه‌حسینی را پانزده سال پیش، غروب روزی پاییزی، در سالن منتظران فرودگاه اصفهان دیدم هیچ خیال هم نمی‌کردم اقامت دو روزه‌اش در دانشگاه ما بشود پنج روز و من با خلف‌وعده‌ی رفیقم تمام این پنج روز میزبان و همراه او باشم، و اصلن حدس نمی‌زدم این پیرمرد با وقار و صمیمی با دست‌هایی که معلوم بود کار کشاورزی کرده است اینقدر روی من اثر بگذارد. من هیچ‌کاره بودم. چند ساعت قبلش دوستم درآمد که من باید برگردم شهرستان فلان‌کسکم مرده و تو بیا برو جای من مهمان انجمن را بیاور از فرودگاه و دو روزی هست و بعد می‌رود، من هم نه اسم شاه‌حسینی شنیده بودم و نه در شور و هول و ولای آن سال‌ها دل خوشی از سیاسیون داشتم گرچه عصبیت و شهوت کنشگری داشتم و زبانِ تیزی. از خوش و بش اول کار دستم آمد این پیر به چیزی دل‌بسته است که برایش ارزیده این زحمت راه را هموار کند و در هفتادوپنج سالگی بیاید اصفهان چیزی برای چند دانشجو بگوید و برگردد. سیمای پیرمرد و دست‌هاش و اینکه باید دستش را می‌گرفتم تا از پله‌های هتل بالا برود و صمیمیت و نجابت و خاطره‌گویی‌ش حسی در من آورد که یاد پدربزرگِ رفته‌ام را زنده می‌کرد که او هم کشاورزی می‌کرد، لاغر بود، صورت کشیده و چهره‌ی خندانی داشت، و در خاطره گفتن و روایت از دیده و شنیده‌هاش تعریف‌کردن به یاد من مانده بود. در همان بدو حرف‌ها و نظرها چنان کم‌مایگی و شتاب‌زدگیِ منِ بیست ساله را کوفت و پیرانه‌سر خاطره گفت و شاهد آورد و عیار به دست داد و آدم‌ها و اتفاقات را به محک حقیقت و حق‌گویی زد که گیج بودم، شب اول حرف زد و قرص زیرزبانی‌ش را دو تا کرد و تا ۱۲ شب تنها بودیم. اصلن یادم نیست چرا اینقدر دانشگاه و دور و بر ما خلوت بود. جز سخنرانیِ فرداش و یکی دو دیدار با دوستانش در شهر، تمام وقت با او بودم که به دیدنِ شهر و قدم‌زدن و رفتن کتاب‌فروشی‌ها و به گفتنِ او و شنیدنِ من می‌گذشت. باید اعتراف کنم بستر اتفاقات تاریخ معاصر از کودتای بیست‌و‌هشت مرداد تا آخر مجلس ششم با سرفرسنگ‌هایی در ذهن شکل گرفت که شاه‌حسینی در آن روزها گفت و من شنیدم. راویِ صادق و بی‌غشی بود. از باغش که منزلگاه قهر بسیاری بوده، از تختی که به وساطت او سیاسی شده بود، از آخرین حضور شریعتی در باغش، قهر طالقانی، وقتی که بر سر جنازه‌ی داریوش فروهر رسیده بود، تهدید نرمی که در اتوبان دچار شده بود، عمامه‌به‌سرِ آشنایی که حکمِ زندانش را داده بود و بعد یادش آمده بود برای دیدنِ مرادش به باغ او می‌آمده، منتظری و خلق و خوی خاصش، از تباری که برای جریانات پس بهمن پنجاه‌و‌هفت ترسیم کرد و نقش بهشتی و هاشمی و بقیه... تشنه بودم. به آب رسیده بودم. لعنت به تنبلی که هیچ یادداشتی از آن روزها ندارم اما «شاهدِ عینیِ تاریخ» در ذهن من هیچ‌گاه تصویری جز حسین شاه‌حسینی نداشته و نخواهد داشت. مرض نداشت. خوی پهلوانی و عیاری‌ش نمی‌گذاشت زبان را بیالاید و قضاوتِ بیجا قاطی کند، جز اگر حرف مصدق یا تختی بود و اندکی هم عزت‌الله سحابی ــ‌که مهر و دوستی زبانش را ملایم می‌کرد و جز ستایش نمی‌گفت. این غیر از آن جاهایی بود که یکی دو روز اول زبان را به عیاری و رندی گاهی نگه می‌داشت تا مبادا حرف مگویی پیش جوانِ جویای حرف اما ناشناسی بر زبان آورده باشد. بعد از سخنرانی و دیدنِ جو سالن راحت‌تر شد. هیچ یادم نمی‌رود وقتی از او خواستند در مورد سه کس از اثرگذارهای دو سه دهه‌ی گذشته نظر بدهد، و چقدر راحت در جلد کشاورزِ صمیمی خزید و رندانه سه جمله گفت که هنوز با تمام چیزهای دیگری که بعدها خواندم خدشه‌ای بر آنها نیامده است.
اعتراف کنم آن کس که دل من را از سیاست برید حسین شاه‌حسینی بود. نیم قرن سیاست را به چشم دیده بود. پستی و فجایع و دریدگی و ریا و تزویر و نفاق و شهوت و هرچه که باید دیده بود. سیر بود. رفته بود گوشه‌ای در کردان و گوشه گرفته بود. معرفت و مردانگیش بلای جانش آمده بود اما به دل پذیرا بود و جور بازماندگان و امورات دوستانِ رفته و نرفته‌اش را متقبل شده بود. ابایی نداشت که آخر کار هرچه می‌داند بگوید. پرسیدم نمی‌ترسید؟ گفت دیده‌ام و کارهایی که باید کرده‌ام و منتظر مرگم، یک سال زودتر یا دو سال دیرتر. پانزده سال دیگر، تا همین دو روز پیش، زندگی کرد. کتاب خاطراتش که چاپ شد حس کردم شاید بار پیرمرد سبک شده باشد. اگر آدم باحوصله‌ای می‌توانست بنشنید و گوش کند و بداند و بپرسد چندبرابر این می‌شد از او شنید. خبرِ رفتنش را که خواندم قطار تازه راه افتاده بود. بیرون سیاه بود. تهران بوی مرگ می‌داد و صدای ضجه‌های تیرآهن‌های خانه.
حالا بیدارم و می‌دانم صبح به تشییع جنازه نخواهم رسید. شاید نوشتن و تراشیدن خاطرات برای شکل دادن به حسی که به مُرده داشته‌ای احترام و مشایعتِ ماندگارتری باشد. کاش عکاس بودم. کاش از چهره‌ی موقر و صمیمی و رنج‌کشیده و متین و دل‌بریده‌اش در آن روزها عکسی داشتم. پرسیدم شما که نیم قرن دیده‌اید و از ابتدا پدرتان هم در سیاست دستی داشته و کنشگرانِ امروز را هم اغلب از قدیم می‌شناسید فکر می‌کنید منِ جوان چقدر می‌توانم کار سیاست کنم؟ گفت نکن، پدرم به من گفت در این مملکت اگر قدر چهار کشیده توان داری به قدر سه تاش حرف بزن، الان منِ شاه‌حسینی به تو میگم اگر چهار کشیده توان داری به قدرِ یکی حرف بزن. گوش کردم. گِردِ سیاست نگشتم. روانش شاد.

سحرِ سه شنبه پنجم دی‌ماه سال نود و شش

۱۳۹۶۰۹۲۵

دریغا دریغای قاسمِ طوبایی




هیچ چیز مثل مرگ نوبه‌نو نیست، چرا که غافل می‌گیرد و تیز می‌کند و حدّت تداعی‌هاش صاعقه‌وار است. تازه می‌کند. هربار که می‌زند جور دیگری‌ست. هربار که می‌زند فکر می‌کنی عجیب‌تر از این نیست یا نزدیک‌تر از این نمی‌آید. هر بار که اصابت می‌کند فکر می‌کنی سنگین‌تر از این موج بر سینه‌ی آدم نمی‌شکند. تف! افتاده‌ایم به جایی از سراشیب زندگی که مرثیه‌نویس شویم و دریغاگو. قاسم طوبایی را در گوگل سرچ کنید حتی خبر مرگش را نمی‌توانید پیدا کنید. شاید داستانی از سال‌ها قبلش جایی پیدا کنید. وبلاگش که مهم نیست. یک‌تنه زنده‌تر و شادتر و پرتکاپوتر از تمام چیزهایی بود که نوشت و تمام سال‌هایی بود که زندگی کرد. روزها و شب‌هایی که در اتاق انفرادی‌اش سر می‌کردیم و بعد پایمردی‌اش پای عشقی که به تکاپوش انداخت، یا تمام روزهایی که مسیر خیابان رشت و حافظ را تا شیرموزِ ساعت نه صبحِ آن مغازه‌ی کوچک با هم گز می‌کردیم هیچ شکل کسی نبود که پیش از چهل سالگی به ایست قلبی برود. هنوز خبر گرم است. هنوز هیچی نمی‌دانم. هنوز فقط چند سطر و چند دقیقه حرفهای دوست مشترکی، شده شکل تمام روزهایی که گذشته  رفته بود، و حالا از دست رفته است. همین که لپ‌تاپ را باز کردم که چیزی بفرستم برای خواهرم، فهمیدم سه روز است قاسم رفته و خاک‌شده و من حالا می‌شنوم...
همین دو روز پیش داشتم مرگ‌ها را، در شعرها و داستانها و جستارها و خاطراتی که فراهم کرده بودم، دسته‌بندی می‌کردم: فقدان مادر، غم دوست، مرگ معشوق، غم رفتنِ فرزند... بعد دیدم که خوشبخت کسی‌ست که اصلن دریغاگوی هیچ‌کدام نشده و بیرحمانه رفته و دل همه را شکسته، و شعر و خاطراتی از او در همه‌ی این دسته‌ها هست، فرزندش، همسرش، دوستانش و ...

قاسم هم رفت و دل ما را شکست با لبخندی که حکِ صورتش بود وقتی که داستان خوبی نوشته و آمده بود دل ما را بسوزاند که وسط این همه دردسر ببینید چی نوشتم، یا وقتی سیگار جدیدی کشف کرده بود و آمده بود دل ما را آب کند. شبیه تمام شوخی‌هاش. و حس پدری که با ماها داشت. باری، هنوز زود بود برای دریغاگوییِ این همه دوست که جوان می‌افتند. از تمام ساعت‌ها و روزها از آن لحظاتی متنفرم که می‌شد خبر از دوستی گرفت و نگرفتم...

۱۳۹۶۰۹۲۴

فواصلِ نیکِ مرگ




خبر مرگ است که مشدد و مکرر می‌شود. پیرمردی هشتادوهشت ساله از منتهای جنوب و خلیج  زده آمده در سالن کوچکی نزدیک میدان فلسطین شور و رقص برپا کرده و بعدِ عمری مکافات و زار گرفتن و یزله رفتن و رقصیدن ــ‌با تنی لرزان و سرخوش‌ــ خالو محمدقنبر وسط کار سرش را گذاشته و رفته. شبی قبلتر به لطف پخش زنده‌ی اینستاگرام احسان عبدی‌پور ــ‌سرخوش و کیفورِ از رقص خالومحمد‌ــ شور و حالِ محشرش را دیده بودم. خوابیدیم و با خبر مرگ دیگری بیدار شدیم. چه فرق می‌کند چطور و از کجا کسی را بشناسی یا چطور مرده باشد یا چقدر موافق راه و آرائش باشی. مجتبی‌عبدالله‌نژاد یکبار نوشته بود که جاحظ جانم را نجات داد و فکر کردم ستایش‌هایی‌ست از سر ارادت به آستان فلانی. بعد که خواندم دیدم نه راستی راستی شبی کتابی می‌خوانده در باب جاحظ تا رسیده به علت مرگش که براثر افتادن قفسه‌ی کتاب‌ها بوده است. با خودش خیالاتی می‌شود که این قفسه‌های مشبکِ پیزوریِ من هم نکند بریزد، و در خواب و بیداری عاقبت جاحظ سبب هول می‌شود و می‌رود در جایی دور از کتاب‌ها می‌خوابد؛ که ناگهان چند دقیقه بعد قفسه‌های مشبک می‌ریزد و مترجم ما جان به در می‌برد. حالا می‌خواندم که امروز صبح نه از ریختن کتاب‌ها که از ایستادن ناگهانیِ قلب در این تهرانِ بی‌پدر رفته است. با صبحانه خبر را مزه می‌کردیم و افسوس، که فهمیدم پیرمردی از اقربا چند روز پیش مرده و کسی خبرش را به من نداده. لابد فکر کرده‌اند من نعمت‌نامی که سال‌هاست از خانه بیرون نیامده ازکجا یادم هست؟ یا فکر کرده‌اند خب یادش باشد چقدر مهم است که حالا فی‌الفور زنگ بزنیم که فلانی رفت؟ سه روز بعد، وقتی خواهرم خبر مرگ خالومحمدقنبر را دیده بود و گفت راستی فلانی هم رفته و اتاق کوچک قدیمیِ کنج حیاط را دیروز خراب کردند ــ‌صبحانه هم نشد بخورم... اتاق کوچک قدیمیِ تاریکی داشت که هیچ‌وقت نور مُکفی نداشت. دل نداشت که بخواهد نور اتاق مهیا کند یا خانه بپردازد. اجاق کوچکی داشت که چایی دم می‌کرد و از همین کنج اتاقش همیشه سیاه بود تا سقف، و هیچ‌وقت راضی نشد در خانه‌ی نوساز پسرش زندگی کند. شنیدم که بعدِ رفتن از همان اتاق با تابوت بیرونش آورده‌اند. بیمارستان و دکتر را سال‌ها بود که اعتقادی نداشت و می‌گفت حرف این جماعت پر و پایی ندارد. پسرش پزشک شده بود ولی باز برایش فرقی نداشت. حالا خانه پرداخته و رفته، رفته و اتاق کوچکِ دودگرفته‌ی کنجِ حیاطش را خراب کرده‌اند که بوی مخصوصی می‌داد که نم نبود ــ‌آفتابِ جنوب و نم؟!ــ و پاکیزه بود ولی دودی و گرفته و پر از حزن.
   می‌بینی؟ می‌شود همینطور نوشت از یادهایی که مرگ در ذهن ما تیز می‌کند. ظهری که دلمرده و بی‌حال بیدار شدم و صدای کسی را از هال شنیدم که شش سال بود ندیده بودمش، فقط حدسِ این نمی‌زدم که بخواهد از مرگِ تازه‌رفته‌ی خوش‌ذوقی روایت جدیدی بگوید و مرگ، یا خبرِ مرگ، و حالا روایتِ مرگ، باز سرم را فشار بدهد تا در هوای مخصوصی تنفس کنم. شب نشده رسیدم به این توضیح مترجمِ «شراره‌ها» که یورسنار در گفت‌و‌گویی می‌گوید دوست دارد آهسته بمیرد، کاملاً واقف باشد چه رخ می‌دهد، مثلن نوعی بیماری دچار شود و پیشرویِ مرض بگذارد مرگ در بدنش جا باز کند، و عبور را و گذشتن را مزه‌مزه کند مبادا این تجربه‌ی غاییِ هر بنی‌بشری را از دست بدهد: مردن با دو چشمِ باز.

نیمه‌ی آذر نودوشش



این یادداشت ده روز پیش نوشته شد. حسِ خوبی نیست که تجلی‌های مرگ و خبرهای مرگ و جوان افتادن‌های پاییزی ــ‌لعنت به هوای آلوده‌ی تهران که علت‌های غاییِ مرگ را ماسکه می‌کند‌ــ و روایت‌های متکثرِ مرگ‌هایی که می‌بینیم، و اندوه و گرفتگیِ بعدش، می‌شود خارخارِ مرگِ خود و می‌روم سراغ یافته‌های مرگ در کتاب‌ها. در تأمل نهمِ یورسنار در کتاب «شراره‌ها» می‌خواندم: «فاصله‌ی ما تا مرگ گاهی فقط به‌اندازه‌ی یک نفر است. این یک نفر را که بردارید، می‌ماند مرگ.» و در تأمل نهم، که متن و توضیح ندارد، نوشته «من خود را نخواهم کشت. مردگان زود فراموش می‌شوند.» خداوند رحمت کند یورسنار را، نگه دارد مترجمِ بزرگوارِ شراره‌ها را، نگهدارِ این فواصلِ نیکِ آدمی تا مرگ باشد، خواب را بر ما آسان کند، دیدارِ دوستانِ دور مهیا کند و بر خاکستان‌های فراموش شده برف ببارد.

۱۳۹۶۰۸۲۳

فصلِ مرگی

این-هرچه-را-به-سوی-انتها-بَرَنده


گاهی از دست کلمات کاری بر نمی‌آید. کلمات در وقتِ مرگ از دست می‌روند. نوشتن خیانت است به بهتِ مرگ؟ شاید برعکس، شاید مکث و دقت در سکراتِ لحظه‌ی شنیدنِ خبرِ مرگ نوعی ثبت کردنِ آنچیزی باشد که از دست رفته است؛ و تیزیِ یاد و حدّتِ اندوه و اصابت کردنِ مصیبت، در آنی، هیأتی موهوم اما حقیقی از استیصال ترسیم کند.
ـــ
بوی مرگ برای کسی که بوی مرگ شنیده باشد آشناست و همان بوی تن است، بوی تنی که باقی‌مانده،‌ بوی جاماندگی می‌دهد، بوی زخم می‌دهد و کیفیت پلاستیکیِ تن را افشا و تشدید می‌کند. لَخت و مردار شدنِ جسم ولی حافظه را بیدار می‌کند. یک‌شبانه‌روز با مرگ، حافظه را می‌فرساید. از خبرهای مرگ کرمانشاه تا خبر رفتن نازنین دیهیمی. تداعی‌ها و فکرها را، مثل هوای منتشری که نفس را گرفته باشد، اجتناب‌ناپذیر است. بُهت. خاریدنِ جای نهانی از ذهن. رنگ‌پریدگیِ مشغولیات روزمره. لهیدگیِ مغز. ناتوانی. استیصال. یاد رودکی: هموار خواهی کرد گیتی؟
ـــ

دیشب قبل از خبر زلزله به محمود قول داده بودم که برایش عکسی پیدا کنم: تصویری از جمعیت عزاداران مشایعت‌کننده در لباس سیاه، حتمن از زاویه‌ی بالا، که اگر در زمینه‌ای برفی باشد بهتر است. بعدِ غروب تازه وقت کردم. از چند عکاسِ انگلیسی شروع کرده بودم به گشتن. خبرهای کرمانشاه مزید بر علت شده بود. چند عکاس را دیدم چیزی پیدا نکردم. عجله‌ای نبود. شاید می‌شد تا نیمه شب اینجوری اندوه کرمانشاه را تسکین داد. رفتم کتاب فرهنگ عکاسان جهانِ نشر حرفه‌هنرمند را آوردم شاید از آنجا چیزی دستم را بگیرد. به نوتیفیکشن‌های تلگرام توجهی نداشتم. گفتم با خودم که خبر مرگ است لابد، تعداد بیشتر، چهارصد را هم رد کرده، بیمارستان سرپل ذهاب آوار شده و ... گردنم خسته شد، برداشتم ببینم. دیدم پیام‌ها همه اسمِ نازنین دیهیمی دارد.

۱۳۹۶۰۸۱۲

بیژن الهی‌های کیوان طهماسبیان در زبان انگلیسی


بیژن الهی‌های کیوان طهماسبیان در زبان انگلیسی
______________________________

وقتی که از بورخس‌های الهی و کاوافی‌های الهی حرف می‌زدیم و می‌نوشتیم فکر نمی‌کردم روزی برسد بنویسم «بیژن‌الهی‌های کیوان طهماسبیان» اما این خیال دور محقق شد و خوشی‌اش می‌ماند برای ما و بیژن الهی و البته زبان انگلیسی. آقای طهماسبیان این آرزوی نیما را  که «برای خودمان زیاد شعر گفته‌ایم، یک‌چندی هم برای فرنگی‌ها شعر بگوییم» برآورده و شعرهای انگلیسیِ خودش (اینقدر در ترجمه بازاندیشی و بازگردانی شده که کم‌کم از «انگلیسی‌های کیوان طهماسبیان» باید نوشت)‌ و الهی‌های به انگلیسی شروع این ماجراست.
               القصه اولین برگردان‌های انگلیسیِ شعرهای الهی، شامل شعرهای «مقامه» و «یکی دو هفته می‌شود که توی قصرم و هیچ اتفاق نیافتاده» به یاریِ خانم گلد، با مقدمه‌ای کوتاه ــ‌در معرفیِ بیژن الهی و شیوه‌ی کار در ترجمه‌ــ، به همراه معرفیِ چندسطریِ دو مترجم، در مجله‌ی وکس‌وینگ منتشر شده است.
                    http://waxwingmag.org
به این تفکیک:

               یادداشت خانم گلد و آقای کیوان طهماسبیان:
               مقامه:
                    http://waxwingmag.org/items/issue13/58_Elahi-Stations.php
               یکی دو هفته می‌شود که توی قصرم و هیچ اتفاق نیافتاده:

راستش برای من دو پارگراف انتهاییِ یادداشت دومترجم جذابتر از انگلیسیِ شعرها شده، آنجایی که از شیوه‌ی کارشان در ترجمه‌ی شعر خیلی مختصر نوشته‌اند:
ـــ
            We hope with our translations to contribute to the ongoing revival of Elahi’s poetry. We have aimed to present to the reader something of the alien and counterintuitive register that defines Elahi’s poems in Persian. To the translators, the process of creating these translations was like a musha’ira, a Persian tradition of poetic recitation in which one poet completes the other’s poem. The translation process exiled us from our native languages as taught each other to give voice to Elahi’s poetics in a language it was never intended to inhabit.
            Walter Benjamin’s words sum up our approach well. “Translation,” Benjamin writes, “does not find itself in the center of the language forest but on the outside facing the wooded ridge; it calls into it without entering, aiming at that single spot where the echo is able to give, in its own language, the reverberation of the work in the alien one.” For us, translating Elahi was like sending a call into the forest and waiting for it to reverberate, miraculously and in ways that we could not predict, in another language and in luminous poetic form. Thus, these translations of Elahi are the fruits of infinite conversation, interpretation, mistranslation, debate, disagreement, and retranslation.

ـــ
اینجاست که باید گفت سلطنت زبان از آنِ مترجمان است و ملکوت شعر ارزانیِ آنها. لذتِ ایستادن در مرز، یک چشم به این‌طرف و یک‌چشم به آنطرف، حامل وحی و لذتِ کلماتند، شنواننده‌ی طنینِ مبهم و نامنتظرِ لغات و حالات شعر در بطنِ زبان دیگر.

و بالاخره عکسی از کیوان طهماسبیان:




۱۳۹۶۰۶۱۹

جنین‌های دوزبانه - کیوان طهماسبیان

ـــــ



شيشه ديگر گذرگاهِ نور نيست با اين ها

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کیوان طهماسبیان تنها آدم زنده‌ی آشنابرمن است که ــ‌بی تعارف و اغراق، و گذشته از دوستیِ بزرگوارانه‌اش‌ــ هرچه از او خوانده‌ام  ــ‌اعمِ از شعر، «شرحه‌ متن»، ترجمه‌ی شعر، یادداشت، ترجمه‌ی فلسفی، قطعات، مقاله‌ی آکادمیک و «چیز»هایی که ملتهب و شناور است بین این فرم و طبقه‌بندی‌هاــ بی برو برگرد یکّه و ویژسته و تازه بوده است؛ با فارسی‌هایی متنوع و به‌چشم‌آسان اما به‌عمل‌هولناک. فقط و فقط، کاش وسواسِ در انتشار شعرها و ترجمه‌ها و «شرحه متن»‌ها را کنار بگذارد و تجربه‌های نابش در قالب‌گریزی و لحن‌آزمایی و شعر منثور را پیشِ چشمِ مخاطبِ وسیع‌تری بگذارد.

   تنها شعرهای منتشرشده‌ی کیوان طهماسبیان به فارسی در «جنگ پردیس» شماره‌ی دو و سه بوده است: سه شعر از دوره‌ی «جنین‌»ها ــ جنینِ حلاج، جنینِ عیسی و جنینِ متن. حالا می‌توان «جنین‌»های دیگری را از «دوره‌ی جنین‌ها» (یا «دوره‌ی جنینی») دوزبانه به فارسی و انگلیسی (برگردان مشترک آقای طهماسبیان و خانم پروفسور ربکا گولد) خواند و چشم امید داشت به انتشار دوزبانه‌ی این شعرها در آمریکا و انتشار شعرها به فارسی در ایران، شاید هردو در سال ۲۰۱۸.

(عنوان متن سطری‌ست از «جنین متن». همچنین بعضی نشر و بازنشرهای انگلیسی یا دوزبانه‌ی شعرها که به هردلیلی مطابق نظر آقای طهماسبیان نبوده اینجا نیامده است. همچنین فارسیِ شعر «جنین خواب» در چاپ دوزبانه جاافتادگی دارد و نسخه‌ی تمام و تامِ آن در زیر می‌آید.)


«جنین خواب» در چاتاهوچی‌ریویو، شماره‌ی بهار ۲۰۱۷، ص ۷۳-۷۴
The Fetus of the Dream, Kayvan Tahmasebian, translated from the Persian by Rebecca Gould and Kayvan Tahmasebian; The Chattahoochee Review, Volume 37.1, Spring 2017





«جنین خواب» و «جنین مسجد شاه» در هاوایی ریویو، شماره‌ی ۸۶، بهار۲۰۱۷، ص ۶۶-۷۵
The Fetus of the Dream and Shah’s masque , Kayvan Tahmasebian, translated from the Persian by Rebecca Gould and Kayvan Tahmasebian; The Hawaii Review, Volume 86, Spring 2017






_______________________________________________


جنینِ خواب
ــــــــــــــــــ


خوابْ جنینْ می‌دید
و در جنینْ خوابْ همچون
سکونِ مشدّدِ رویایی بود همچون
پیچکی دورِ هیچ :

-‌ خوابْ دی‌شب دیدم
خوابِ یک پیچکِ خیس تر
مثلِ آب
و بسیار رویان
که بوی شراب کهنه می‌داد
در دنج‌ترین گنجِ زیرِ زمین
آنجا که عنکبوت در هوا نقشِ نبوغِ خویش را رقصیده بود .
نمی‌دانم
سرم به سنگ خورده یا مستم
که در سرم یکی مدام صدا می‌زند :
«  وای ! نه ! پسرم ،
ما به باغ نرسیدیم
ما به گه فرو رفتیم»

اینكه می‌بینید این‌گونه حرف می‌زند
مجروحِ روحِ من است
روح یكدستِ بی‌خدشه‌ام نمی‌دانید چه‌ها می‌گفت.

و حالا که این را نوشتم
غروب بود و
خطوط در خاکستری تار می‌شدند
و بر پهنه‌ی سفید کاغذ
و سایه‌ی پرنده‌ی دستم
شب می‌شد
و من خواب خواهم دید
خوابِ یک پیچکِ خیسِ در‌همه‌جایی .

ــــــاز «جنین‌ها»ی کیوان طهماسبیان.
_________________________________________________________


The Fetus of the Dream
Kayvan Tahmasebian
___________________


Dream fetuses.
And in the fetus dream,
like a growing amplified silence—
like ivy around nothing:

I dreamed last night.
I dreamed of wet ivy—
wet like water
and rapidly growing—
water that smells like old wine
in the deepest treasure beneath the earth,
where the spider danced the figure of its intelligence in the air.
I don’t know if I’m drunk or crazy.
In my head, he calls perpetually:

“Oh no, son!
We haven’t reached the garden.
We sank in shit.”

My wounded soul talks like this.
You don’t know what my unwounded soul would say.
This soul rises on the farthest bank of the sky
in the early evening.

Now that I write this,
it is sunset.
On the white expanse of the page
the lines dissolve in grey.
On the flying shadow of my hand
the sun descends.
I will dream—

dream of wet ivy everywhere.


) From “Janin Cycle”, by Kayvan Tahmasebian, translated by Rebecca Gould & Kayvan Tahmasebian)


و این یادداشت خانم ربکا گولد بر ترجمه‌ی شعرهای کیوان طهماسبیان:


Translator’s Note: The Poems of Kayvan Tahmasebian

Born in the year of Iran’s Islamic Revolution, Kayvan Tahmasebian has lived through the eight-year Iran-Iraq war, reformist political unrests, and over two decades of sanctions. The poems in the Janin cycle bear witness to each of these political upheavals. Together, they have shaped the author’s aesthetic response to the state of emergency that has become a norm for his generation within Iran, across the Middle East, and around the world.

Initiated in 2007 and now nearing completion, the Janin cycle consists of a series of mostly prose poems centered on the concept of janin (the Persian word for “fetus,” derived from the Arabic root that associates “concealment” and “genie”). These fetuses are people (historical and imaginary), objects, places and ideas. Moving between the “poetry of ideas” and the “idea of the poem,” the poems call on the reader to grasp poetic experience by absorbing the original idea in its most in-formed, fragmentary and unborn state. These poetic fetuses resemble poetic fragments that have either been aborted by the flow of history, or which are yet to be fully born. Like fetuses, the Janin poems abound in potentialities. Formally, they resist the hardening of language that accompanies birth. Seeking freedom from the restrictions of verse conventions, the Janin poems also resist conventional versification even as they engage with classical norm.

Poetic experiments in prose are rare in Persian modernism, but not unprecedented in Persian literature. In fact, prose poetry is a major part of the Persian classical mystic literature, as witnessed by the provocative poetics of Ruzbihan Baqli (12th century), Ahmad Ghazali (11th century), Attar of Nishapur (12th century), Rumi (13th century), and Shams Tabrizi (13th century). The prose poems of modernist French authors such as Francis Ponge and Edmond Jabès, whom Tahmasebian translated into Persian, have also influenced his literary experimentations. His translations of Ponge were published alongside three of his Janin poems in the 2007 volume of Jong Pardis, an important yearly anthology of Isfahani poetry that has helped to define Iranian literary modernism.

The Janin poems turn the act of reading into a form of poetic creation that balances thought and image. By proposing poetry as a commentary on creation, the complete Janin cycle serves as a prolegomenon to the author’s second major poem cycle, “Marginalia,” which consists of literary-critical fragments delivered in poetic language. Whereas the Janin cycle bears witness to a cyclical statement of emergency, “Marginalia” follows Walter Benjamin in seeking to restore poetry to its ideational substance and critical prose to its figurative origins.

۱۳۹۶۰۵۰۴

مشکل ترجمه‌ی الیوت و نقدی بر ترجمه‌ی «چهارکوارتت» نوشته‌ی شمیم بهار


مشکل ترجمه‌ی الیوت
و نقدی بر ترجمه‌ی «چهارکوارتت»
نوشته‌ی شمیم بهار
ــــــــــــــــــــــــ

از تمام نقدهای شمیم بهار همین یکی را دوست دارم. داستان‌هاش را بی‌برو برگرد می‌شود خواند و تعجب کرد از هوشی که در دهه‌ی چهل خرج داستان کرده و زبانی که نرم کرده و ورز داده؛ و غمگین شد از نیم قرنی که اگر تلف داستان هم کرده چیزی ازش پیدا نیست؛ خرجِ خواص هم که به ما نمی‌رسد.
ترجمه‌ی مهرداد صمدی از چهار کوارتت (نشر طرفه: ۱۳۴۳ ؛ انتشارات فکر روز: ۱۳۶۸) چیز عجیبی است و ترجمه‌ی دانش‌آرا (نشر نیلوفر: ۱۳۹۵) هم کتاب معقول و مشخصی است که خواننده‌ی فارسی‌زبان را از حیرت و ابهام نجات می‌دهد. نقد شمیم بهار (کسی که عکس نمی‌گیرد همیشه در چشم ما جوان می‌ماند) صریح و دقیق است و از مبهم و کلی‌گویی به دور. کاش جز یکی دو متنی که می‌دانیم ترجمه‌ی شمیم بهار است باز هم بیشتر ترجمه و حرف در باب ترجمه ازش می‌خواندیم. مقدمه‌ی نادر ابراهیمی  بر چاپ سال ۱۳۶۸ (یک لحظه با مترجم چهار کوارتت، ص۱۵-۲۴) برای خنده‌های بلند شبانه کفاف می‌دهد که حدِّ درکِ ابراهیمی را نشان می‌دهد و توانش در اسطوره‌سازی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چهار کوارتت ترجمه‌ی صمدی را از از اینجا بردارید.



ــــــــــــــــــــــــ
نوشته‌ی شمیم بهار
ــــــــــــــــــــــــ
(انتقاد کتاب، دوره‌ی دوم، شماره ۸،
اسفند ۱۳۴۳، ص 19-23)
ــــــــــــــــــــــــ
بازنشر از روایت روانبد
ــــــــــــــــــــــــ



۱۳۹۶۰۴۰۶

نافِ مرگی و خاکِ موت

ازمرگ‌نویسی ـــ نافِ مرگی و خاکِ موت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

... چه می‌توانستم بکنم؟ نصفه ول کردم، بلند شدم با لباسی سردستی رفتم کنار دریا، فکر این ناتمامی و سقط‌شدن موج‌های شبانه‌ی دریا را هم بیهوده کرده بود. بوی دریا را همین چند روز پیش فهمیدم بوی چیست، نوشته بود بوی پوسیدن یا فساد نوعی جلبک یا خزه است که ما فکر می‌کنیم بوی نوعی نمک است. بوی آدم است. بوی انهدام.
اصلن بیا تا آخر عمر فقط نامه بنویسیم. چیزهای دیگر تمنای وصال دارند. نامه ولی مستقیم است و خوانده هم نشود مهم نیست، چون برای کسی دیگر نیست، انکار همه است الّا همان یک مخاطبی که خواسته‌ای. اینجوری از نومیدی هم پیش گرفته‌ایم.
شبی هم از پیرمرد خانه‌ی درندشتِ آجری پرسیدم آن باری که خودت را کُشتی ولی نمُردی چه حالی داشت؟ گفت هیچ یادم نیست جز اینکه مدام حس می‌کردم از میان چوب‌سیگاریِ مانده‌ای عبور می‌کنم و بوی دودِ نشسته به چوب و ماندگی و واماندگی می‌دهم. گفتم چوب‌سیگار داری؟ گفت داشتم، جوان بودم،‌ می‌خواستم دندان‌هام تمیز بماند و البته سبیلم نمی‌گذاشت بهمن کوچیک را تا ته بکشم. بعد هم چیزهایی گفت از آخرین کاری که می‌خواست در اولین فرصت تمام کند، می‌خواست آن نوری که سرخیِ مرگ است و بعد از رفتن آفتاب پشت کوه‌ها هنوز هست چیزی بسازد، و می‌گفت زندگی در دره‌های عمیق یک خوبی‌ش هم همین است که یک ساعتی آسمان روشنی داری بی که خورشیدی پیدا باشد. هیچ‌وقت کار را نشانم نداد و رفت.
حالا هم اینها را بنویسم و بلند شوم بروم. هیچ حوصله نمانده. راستی ببین هسته‌ی زردآلو مسمویتی چیزی نداشته باشد این‌روزها دارم زیاد می‌خورم حین کتاب‌ خواندن. ممنونتم.

ـــــــــــ


وقتی شنیدم گاز را انتخاب کرده برای رفتن یاد این نامه افتادم که دیشب نوشته بودم و فرستاده بودم. دوستم جواب داده بود پیرمرد را از خودت در آوردی یا واقعی‌ست؟ امشب می‌خواستم نامه‌ای بلند بنویسم در مناقب پیرمردی ساکن خانه‌ی آجری متعلق به دوره‌ی پهلویِ دوم که از تمام آن عمارت بزرگ یک اتاق بزرگ در طبقه‌ی بالا را استفاده می‌کرد و باقیِ خانه متروک افتاده بود.
چرا گاز؟ چرا باز کردن گاز شهری؟ چرا نفس‌کشیدن را راهی کنی به مرگ؟ اینجوری مردن ادامه‌ی همین نکبت زندگی‌ست؟ اقتداست؟ انداختن رنج و یأس به روزهای آتی‌ست؟ تمیز است؟ پنج‌شنبه‌ی قبل از پرستاری فرق مرگ با سکته‌ی قلبی و مغزی را شنیدم. سه بار تکرار کرد سکته‌ی قلبی خیلی بهتر است، صورت دفرمه نمی‌شود، انگار خوابیده باشد جسد، صورت آرامشی دارد عینِ مرگ.


اول تابستان ۱۳۹۶

_____________________

ماسکِ مرگی عجیب از رابرت اول پادشاه اسکاتلند متوفا به ۱۳۲۹ میلادی. انگار تصویر نفسِ مرگ‌کشیدن باشد.

Robert Bruce's alleged death mask


۱۳۹۶۰۳۲۱

چند جمله برای و از مرگ

چند جمله برای و از مرگ

به حسام‌الدین ساداتی که مفاجا رفت.

مرگ‌های جدید ــ‌حرف جدیدی نیست‌ که‌ــ کُند شده‌اند، مدید شده مرگ در این سال‌ها و در چهره‌ای دیگر فکر می‌کنم مزمن شده است. «مدید» فقط چیزی به درازا کشیده و طولانی نه، که مدید را مرکب و ردِ قلم نیز گفته‌اند، مزمن نیز چیزی بیشتر از درازا و آزار دارد، مقابل «حاد» است، یعنی کشنده نیست بلکه باخود‌کِشنده و پاسپارکننده است. وقتی مرگ به مددِ داروها و مراقبت‌های علم پزشکی مدام دارد به تعویق می‌افتد فرصت پیدا می‌شود برای در معرضِ مرگ بودن، هم برای میرنده هم برای شاهدان. مرگی که مزمن می‌شود طیفی کشیده می‌سازد از زندگی تا زوال ممتد و مرگ را از یک قطع و انقطاع شدید بدل می‌کند به محوی و ناپیداییِ به‌مرور. آگاهانه‌تر می‌میریم. شاهدان و تماشاگران نیز فرصت می‌یابند که تماشای زوال کنند و تسکین و تسلای فردای مرگ را فراهم کنند، حتی دیده‌ام که «رثای» کسی را پیشاپیش ــ‌پیش از آنکه بانگ برآرند‌ــ آماده و نوشته کرده‌اند تا شبِ اندوه به زحمت نیفتند، یعنی توانسته‌ایم مرگ کسی را مزه کنیم و بچشیم و کیفیتش را بسنجیم و بنویسیم و شاید چشمی هم پیشاپیش تر کنیم و بعد انتظار بکشیم تا مرگ برسد، مرگ که آمد صبر پیشه می‌کنیم.

مرگ‌های مزمن حالتِ پسامرگ را از بین برده‌اند، یعنی فقدان و از‌دست‌دادن یا از‌دست‌شدن را صورت دیگری داده‌اند و حالا ما بیشتر در انتظار مرگ و با خیال مرگ عزیزی سر می‌کنیم و هر صبح که بیدار می‌شویم منتظریم از بیمارستان یا اتاق خانه‌ای یا شماره‌موبایل دوستی خبری رسیده باشد. ضربه را احساس نمی‌کنیم. خبر بیماری، خبر تلاش‌های بیمارستانی، خبر امید و نومیدی‌ها، خبر دست شستن‌ها، انتظار‌ها، از این بخش به آن بخش، گاهی بازگشت به خانه، و افسوس‌کنان خبر را روزها و روزها منتظریم. تجربه‌ی اصابت مرگ و فقدان و مواجهه را جای‌ خالیِ ناگهانی کمیاب شده است: انگار عصب‌های بدن را تا مغز، تا هسته‌ی درونیِ نامکشوف مغز، نه یک لحظه که لختی مدید،‌ می‌کشد و جمع می‌کند و پوست جمع می‌شود و جرقه‌هایی می‌آیند و می‌روند و گوش میانی تعادل از دست می‌دهد و دست دنبال جایی محکم می‌رود و زانو سست می‌شود و چیزی ترشح می‌شود درون شکم و احشا درونی انگار مایعی خورنده و پیش‌رونده باشد و بعد صدای سوت ممتد در مغز تا وقتی که حرکت خون و پوست کشیده به جای خود بازگردد و گرفتیِ زمان رفع شود و تصاویر بیایند و بروند و بعد تا چند وقتی تصاویر نروند.

اینها با مرگ مفاجا فرق دارد. مرگ مفاجا مرگ بی‌انتظار است اما بیشتر مرگِ بی‌دلیل است، چنان که هیچ سوادی از مرگ در میرنده نباشد. مثلن نشنیده‌ایم به مردن سربازی در جنگ صفت مفاجا بدهند، یا به مردن زنی در زمان زادن کودکی. کوتاهیِ پیدا شدن علت تا زمان مرگ تا همین چند سال پیش امکان خبر و خیال و تصور را می‌گرفت. حالا مرگ‌های مزمن پخش زنده می‌شود، با مقادیری ناباوری و بعد آرزوهایی کپک‌زده و ناباور و در آخر هم یادهایی که جادرجا نیست، فکرشده است، سرضرب نیست، به ضربِ یادآوری و تداعی‌های پس از اصابتِ مرگ نیست.

مزمن بر خلاف حاد، یا دفعتی، چیز دیگر و مبهم‌تری را هم دست‌کاری کرده است: اندوه. اندوه همیشه یک طرفِ بازمانده یا اندوه‌‌گسار دارد. پذیرفتن آشنایی و شناختن کسی یا دل نهادن یا دوستی یا هر نوع نسبت و ربطی، درجا مساوی‌ست با پذیرفتن آنکه روزی یکی خبر مردن دیگری را بشنود. مردن‌های همزمان نادرتر از آنند که در این‌جا به حساب بیایند. و مرگ برای آن کس که اندوه می‌برد، عوالم دیگری نیز دارد: در روزهای اندوه‌گساری و از کودکی به اطرافیانم در خواب خیره می‌شوم که آیا نفس می‌کشند یا نه، آنی فکر می‌کنم کارهایی که روزها و شبها گرفتارشان هستم ارزش یک روز حتمن مردن دارد یا نه، خودم را جای فرد درگذشته می‌گذارم و خیال می‌کنم، عکس‌های موجود و تصاویر ذهنی از متوفا را در پیش چشم بخواهم نخواهم می‌آورم و می‌برم، اغلب همان روزها خواب می‌بینمش، حتی مرگ عکس را هم دست می‌برد: در پسامرگ مثلن کاوه زیباتر است در عکس‌هاش، یا تکان‌های دستش جوری‌ست که تکراری نیست، خنده‌های نادر چیز تلخی دارد که در واقع حواسم نبود یا اصلن نبود؛ و تا گرفتگی مرگ در جایی بین سینه و قلب و شکم رها کند، تا سبکی بازگردد، هیچ کاری تکراری نمی‌توانم، یعنی هیچ دستورالعملی نمی‌شناسم، فقط می‌دانم قدم زدن و راه‌رفتنِ بی‌مقصد مفید است.

مرگ امروزی که گذشت ولی اصلن مزمن نبود. حساب مرگ‌های این بهار را باید جایی بنویسم که شماره بتوانم بکنم. باید چهارمین یا پنجمین باشد، اگر مرگ‌ها و خون‌ها و خشونت‌ها و خوف‌های جمعی را حساب نکنم. سه آگهیِ تسلیت نوشته‌ام که هرکدام نوشتنش جانکاه بوده است. ولی خیال مرگ هرسه را حداقل یک‌بار و یکی‌شان را سال‌ها در خاطرم انتظار داشتم، ولی امروز که از حمام آمدم و دیدم چند تماس از دست‌رفته دارم، خیال نمی‌کردم دوستی را از دست داده باشم که همین دو شبِ پیش قرار گذاشته بودیم غروب یکشنبه همدیگر را ببینیم، دیداری بعد از چند ماه ندیدن. اگر صدای مهران پشت تلفن نمی‌لرزید می‌شد حدس بزنم این هم یکی از شوخی‌های خودش است. یکبار آن اوایل من را دست انداخت وقتی تاریخ تولد دوست مشترکی را پرسیدم و گفت امروز تولد خود من است، من هم فی‌المجلس در همان خیابانی که بودم کادویی ترتیب دادم و فردا که بهش دادم فهمیدم باید این یکی حرفش را حتمن باور کنم که «فکر نمی‌کردم باور کنی». شبی که موبایل را در ماشینش جا گذاشته بودم و نیمه‌شب رفتن پس بگیرم چند کوچه‌ای را با پسر چهارپنج ساله‌اش قدیم زدیم و داستان غریبی تعریف کرد از خوابی که ماهان دیده و ماهان اصلن خوابش نمی‌برد تا پدرش را نمی‌دید ولی شبی بی‌دیدن پدرش خوابیده بود و خواب دیده بود آمده و بوسش کرده و او را خوابانده. بیشتر حرف را یادم نیست، ولی تسلسل خواب و تسلایی که ماهان از خوابش دیده بود یادم ماند.

کاری نمی‌توانستم جز اینکه لباس بپوشم ــ‌نزدیک‌ترین لباسی که به سیاهی داشتم‌ــ و بروم دم در خانه‌شان، که همه آمده بودند، دوست و دشمن. یاد یکی بیت‌های آخر ترنم‌المصائب خاقانی افتادم که در سوگ پسرش می‌گوید دشمن را هم به عزت راه بدهید که روز عزای بزرگ است و عزای عظیم از دشمنی سهمگین‌تر است. بعد فکر کردم دشمن نداشت، کسانی را داشت که دوست‌ترش بودند. مثل همیشه فکر کردم چه کسی عزادارتر است؟ سنگینیِ اندوهگسار از چه ناشی می‌شود؟ نسبت‌های خونی یا عاطفی؟ یا به نسبتی برمی‌گردد که عزادار پیشِ خودش دارد؟ و همین آخری‌ست شاید که شدتِ اندوه بعضی کسان را در عزاداری عجیب می‌کند. ماهان نبود. گفته بودند پدرت بیمارستان است و راهیِ مدرسه‌اش کرده بودند. دم‌دمای ظهر به فکر افتادند که ماهان را چه کنند. سربازی و شیخی و ... آمده بودند که از مفاجا بودن مرگ مطمئن شوند. مناسک مردن در این جهان جدید. میانه‌ی گریه‌ها باید تلفن‌هایی زده می‌شد و کسانی می‌رفتند کلانتری و نامه می‌بردند برای پزشکی قانونی و تاییدات و اجازه‌ها و ... چیزی که من را از راه‌پله‌های ساختمان بلند کرد و روانه‌ی کوچه‌های پردرخت اطراف کرد ولی چیز دیگری بود: گفتند پدر و مادرش رسیده‌اند تهران و الان است برسند، گفته بودند پسرتان بستری شده است. خواسته بودند مهابت مرگ را کم کنند. طاقت نکردم.

در راه رفتن‌های بیهوده و فکرهایی که در پارک ساکتِ ظهر، در لکه‌های آفتابِ لرزنده بر چمن‌ها و پیاده‌راه‌های خیسِ پارک می‌آمد و می‌رفت فهمیدم دوستیِ ما چرا اینقدر در چنین حالتی خرابم کرده و فقدانش اثرم کرده است. فهمیدم دوستی‌هایی که دلیلی دارند، یعنی از وجهی مشترک می‌آیند خب تعریفی دارند که می‌توانند نزدیک یا نزدیک‌تر بیایند، ولیِ دوستیِ ما نه وجه مشترکی مثلن در فیلم‌ها یا کتاب‌ها یا تفریحاتمان داشت و نه در چیزی جز جالب بودن خود او و دلچسب بودنِ حضورش یا صداقتی که در پس شوخی‌ها و انرژیِ سرشارِ دیداری و گفتاری‌ و رفتاری‌‌اش پنهان می‌کرد. مثلن همین که روزی از آرایشگاه‌های مردانه‌ی محله‌مان شروع کردیم به حرف زدن و این از نعمت‌های همسایگی بود. نیم‌ساعتی داستان‌ها گفت از تک‌تک آرایشگاه‌های مردانه‌ی تمام آن محله و رسید به اینکه دوست‌تر دارد زیر دستِ آن مردِ ساکت اهل رشت بنشیند که اصلن نمی‌پرسد و به صلاح خودش موهاش را می‌زند و همیشه هم خانمش راضی‌ست. یا از تیک‌ها و رفتارهای هرکسی وقت تمرکز حرف زدیم که وسط شلوغی‌های کار اجباری می‌شد و از تکنیک‌های شخصی‌اش برای جمع کردن حواس و تمرکز بر کار و کم شدن اشتباهاتش. شاید هم تعریف‌های من از دقتش و سلامتش در کار را پای تعارفات گذاشته باشد. ولی شبی دیدم چشم و گوش تیزی دارد. از تفاوتِ آدم‌های پولدار حرف می‌زدیم.

***

خواستم بی هیچ هیجان یا علامتی از تأثر بنویسم ببینم می‌شود از مرگ نوشت و کلمات را کنترل کرد یا نه. نمی‌دانم شد یا نه. مثل او که اغلب اوقات نفهمیدم شوخی می‌کند. یعنی حکم «باور نکن»ش را نفهمیدم کی باید اعمال کنم. دل نکردم بروم و جسم خوابیده در مرگ و در تخت‌خوابش را ببینم. داخل خانه هم نتوانستم. روی پله‌ای در راه‌پله‌ی پشت بام نشستم و نگاه قالی و کفش‌ها کردم. به بدقولیِ خودم فکر کردم که قرار بود کتاب‌هایی خوب برای ماهان ببرم بدهم بهش که نخواهد دنبال کتاب کودک باشد. و یکی دو سریال که زیادی تعریف کرده بودم و مشتاق شده بود. تعهد کردم برگردم به تمام ایمیل‌های بی‌پاسخم جواب بدهم و مفصل بنویسم، به مردی دوست‌داشتنی هرجور شده زنگ بزنم، دو رمانی که قول داده‌ام ببرم برای دکترم که روز آخری در مطبش تا آخرین نخ سیگار پاکت مچاله‌اش از اردشیر محصص گفت، کمی با مادربزرگم حرف بزنم، سوغاتیِ آقامهدی را ببرم، به دو شماره‌ی معطل‌مانده‌ی دو صاحب‌عزا زنگ بزنم ــ‌چه کار دشواری‌ــ و کمی بخوابم.

و اولین بار دیدم هیچ مصرع یا سطری را تکرار نمی‌کنم. چیزی یادم نمی‌آمد.



(بی بازخوانی و غلط‌گیری)
از نیمه‌شب‌گذشته‌ی رفتن حسام‌الدین ساداتی در خواب، در تاریک‌روشنای صبح شنبه
یک‌شنبه ۲:۳۰ نیمه شبِ یکشنبه