مشکل ترجمهی الیوت
و نقدی بر ترجمهی «چهارکوارتت»
نوشتهی شمیم بهار
ــــــــــــــــــــــــ
از
تمام نقدهای شمیم بهار همین یکی را دوست دارم. داستانهاش را بیبرو برگرد میشود
خواند و تعجب کرد از هوشی که در دههی چهل خرج داستان کرده و زبانی که نرم کرده و
ورز داده؛ و غمگین شد از نیم قرنی که اگر تلف داستان هم کرده چیزی ازش پیدا نیست؛
خرجِ خواص هم که به ما نمیرسد.
ترجمهی
مهرداد صمدی از چهار کوارتت (نشر طرفه: ۱۳۴۳ ؛ انتشارات فکر روز:
۱۳۶۸) چیز عجیبی است و ترجمهی دانشآرا (نشر نیلوفر:
۱۳۹۵) هم کتاب معقول و مشخصی است که خوانندهی فارسیزبان را از
حیرت و ابهام نجات میدهد. نقد شمیم بهار (کسی که عکس نمیگیرد همیشه در چشم ما
جوان میماند) صریح و دقیق است و از مبهم و کلیگویی به دور. کاش جز یکی دو متنی
که میدانیم ترجمهی شمیم بهار است باز هم بیشتر ترجمه و حرف در باب ترجمه ازش میخواندیم.
مقدمهی نادر ابراهیمی بر چاپ سال ۱۳۶۸ (یک
لحظه با مترجم چهار کوارتت، ص۱۵-۲۴) برای خندههای بلند شبانه کفاف میدهد
که حدِّ درکِ ابراهیمی را نشان میدهد و توانش در اسطورهسازی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــ
نوشتهی شمیم بهار
ــــــــــــــــــــــــ
(انتقاد کتاب، دورهی دوم، شماره ۸،
اسفند ۱۳۴۳، ص 19-23)
ــــــــــــــــــــــــ
بازنشر از روایت روانبد
ــــــــــــــــــــــــ
۲ نظر:
و کاش میشد شما بیشتر بنویسید.
خوندن این کلمات منُ به خودم نزدیکتر میکنه. یک شب واقعا نجاتم داد. در آستانه ورود به دنیاهای درونیم بودم و نمیدونستم اگر برم تو، دیگه کی و چطور قراره برگردم. میدونستم که باید چیزی بخونم. و دنبال ِکلمات صحیح بودم. حس کردم کتابهایی که کنارم روی میز و توی کتابخونه هست نمیتونن راضیم کنن. من همزمان چیزی میخواستم آغشته به وقار و وزن و مکث، در عین حال نزدیک و درونی و پوشیده. کتابهایی که دورم بود به نظرم یا زیادی لخت و عور و عریان اومد، یا زیادی دور و نادسترس. بلاگمُ باز کردم به امید اینکه شاید نوشتن کمکم کنه. تلاش ِخندهداری بود. رها کردم. و ناگهان اینجا رو به یاد آوردم. مدت طولانی نیامده بودم.اون طعم ِمنحصر به فرد رو به یاد آوردم. چیزی مثل یکی از وصفهای مرحوم غزاله علیزاده «میوهای غریب خوردم سرد و ترد و طعم آن همیشه با من است.برشهایی زرد و بویی شبیه لیمو، کسی آن را پرهپره در دهانم میگذاشت. در تنهایی و در سرگشتگیها و رهاشدگی، آن طعم تازهی روشن، همواره مرا پناه میداد. به سالهایی مدید سراسر گم و دور بود و اکنون دوباره ازگشته، پردهای زرد و شیرین را حائل من میکند ..» و بعد این صفحه رو باز کردم؛ «راهآب و پرستوها» ، «کابوسنامه» ، «چند جمله برای و از مرگ» و .. خوندم و خوندم. مکث کردم و دوباره خوندم. انقدر اینکارُ تکرار کردم که از لب پرتگاه دور شدم و دستم به جایی بند شد؛ به جایی بین همین کلمات ..
از این بابت سپاسگذار شما هستم.
و کاش میشد با فواصل ِکوتاهتری بنویسید.
پاسخ به نظر باد و خیزاب:
آدم مینویسد که دستش به جایی بند شود یا صدایش به جایی برسد . یعنی همین که صدایش به جایی برسد دست نویسنده هم به جایی بند شده . شک نکنید . از دستگیری و لطف شما شبم خوش شد .
ارسال یک نظر