۱۳۹۸۰۷۰۴

نورِ بیوقت


نورِ بیوقت
ــــــــــ

 ــــــــــ


نشده بود از پل هواییِ سر کوچه رد شوم و نگاهم نیفتد به باغ متروک حیاطی که دورتادورش اتاق بود و معماری‌اش خبر از مالکی متمول می‌داد در حدود دهه‌ی سی شمسی که توانسته باشد آنوقت‌ها چنین عمارت دوطبقه‌ی درستی بسازد، ولی حالا در ساعتی از نیمه شب گذشته از باغ تنها سرشاخه‌های درختان پیدا بود در نور ماشین‌هایی که روگذرِ اتوبان را دور می‌زدند، و نوری تازه و خفه که از زیر یکی دو درخت را در زمینه روشن کرده بود. روزها که از کنارش می‌گذشتم لای نرده‌های درش نگاه می‌کردم که فقط قاب زیبایی بود از دالانی مسقف که منتهی می‌شد به حیاطِ سنگفرش‌شده و آجرهایی که هنوز زیبا بودند. این وقت شب این نور از کجا می‌آمد؟

پنجره‌ی خانه‌ی طبقه‌دومِ دوست شاعرم در اصفهان پانزده‌سال پیش باز می‌شد به منظره‌ی صخره‌های بیرحم کوه صفه، که حالا لابد ساختمان بی‌شکل چهارطبقه‌ای با نمای سنگیِ رومی چشم‌انداز را پوشانده است. آن‌وقت‌ها در بالکن خانه که می‌نشستیم آسمان پاک و آبیِ مخصوص اصفهان از بالای سر می‌آمد می‌رسید به ابرهای پَرپَریِ بالای صفحه و بعد خطوط عمودیِ خشنی که صخره‌های سیاه‌تاب صفه بود، و بعد تک و توکی ساختمان آنطرفِ کمربندی، چشم‌انداز امپرسیونیستیِ  اینجا تمام می‌شد. دیدنی تا همینجا بود، و روی میز نسکافه‌ی غلیظ، پاکتی سیگار پال‌مال، و البته پتوی نازکی روی دوش ما که نشسته بودیم و کتابهایی مزخرف را با عشق و شوری تمام در هوای دلپذیر پاییزی می‌خواندیم، آنقدر مزخرف که حاضر نیستم در هیچ یادداشتی اسم از آن مهملات ببرم، آنقدر پاییز که هنوز برگ‌های الوان بلوار منتهی به خانه پیش چشمم است.

شبی که از پله‌های فلزیِ زنگ‌زده‌ی پل هوایی بالا می‌آمدم لحظه‌ای کوه‌های خشک شمال شهر در نور مزخرف و همیشگیِ شبانه‌ی تهران پیش چشمم آمد و در پیش‌زمینه هتلی بزرگ با نمایی رومی و هیولاوار. تداعی‌ها آمد و از خاطرم گذشت چندوقتی پیش دوست شاعرم گفته اولین خانه‌ی تهرانش در همین کوچه‌ای بوده است که حالا من زندگی می‌کنم، در خانه‌ای قدیمی و آجری. گفتم لابد خیال و تداعی‌هاست که نور بیوقتِ حیاط خانه‌ی متروک را به وهمِ من آورده است. روبروی خانه نرسیده بودم که دیدم بوی پاییز می‌آید، دیدم یک‌وقت هر صبح به رنگ تک تک درختان مسیرم حساس بودم و رد پای تغییر فصل‌ها را در هوا و رطوبت و درخت و کوه‌ها پی می‌گرفتم.

مردی لاغر و تکیده چمباتمه زده بود کنج سنگفرش حیاط، آتش کوچکی در برش روشن بود، هوا سرد نبود که بخواهد گرم شود، ناگهان فهمیدم آتش چوب نیست، آتش کاغذ است، کتاب می‌سوزد.

دوم مهر نود و هشت

۱۳۹۸۰۷۰۲

تذکره‌ی مفقود‌الاثرهای خط‌شکن



 تذکره‌ی مفقود‌الاثرهای خط‌شکن
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند دقیقه‌ی اول سرم گرم تلفنی بود که می‌دانستم اگر همین اول کاری نزنم و پام برسد دفتر نخواهم زد، نشان به آن نشان که روزهاست هی با خودم می‌گویم بگذار وقت بهتری. چه وقت بهتر از الان؟ ساعت ترافیک گذشته، راننده نرم می‌راند، شیشه‌ها بالاست، من هم بیکار. یک دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید و بعدش فقط او گفت برای فیلم مستندش دنبال یک غواص باهوش و خوش‌صحبت می‌گردد که جنگ را لمس کرده باشد و چه بهتر که قبل بیست‌سالگی پا به جبهه گذاشته باشد. گفتم یکی دو نفر می‌شناسم که اتفاقن بلدند خاطراتشان را رنگی تعریف کنند و خندیدیم.
تلفن که قطع شد تازه توجهم به راننده جلب شد. پنجاه سالی داشت، از ریش مرتبش اندکی هنوز سیاه‌گونه می‌زد، قد بلندی نداشت اما پیدا بود که با ورزش مرتب سرپاست که شانه‌هاش نیفتاده و دست‌های بزرگش دور فرمان نرم می‌چرخد. کمی خم شد سمت من ولی نگاهش به اتوبان خلوت همت بود زیر نور مهربان اول پاییزی و پرسید: غواص می‌خوای چیکار مهندس؟ صداش گرم و پخته و قدرتمند بود مثل ماشینی که می‌دانی خیلی بیشتر از اینها گاز می‌خورد و شتاب می‌تواند بگیرد. نمی‌دانم از گیراییِ صداش بود یا کار آن همه قهوه که بعد از صبحانه خورده بودم، هرچه بود بدم نیامد از این کارش. گفتم برای فیلم مستند، دوستم می‌خواد. بعد دوباره خیره شد به اتوبان. گفتم هوا خوبه خنکه دیگه، کولر سردتون نمیشه از همین اول صبحی؟ لبخندی زد برگشت نه دقیق به چشمها مثلن بلکه به تمام صورتم نگاه کرد و گفت مهندس بهم میاد تو جنگ بوده باشم؟ یکجوری گفت که ترسیدم. از هیچی ترسیدم. از اینکه نکند دلخور آن خنده‌های آخر تلفن من و دوستم باشد که خاطره‌تعریف کردن دوست بامعرفت غواص‌مان را دست می‌انداختیم که رنگی تعریف می‌کند. گفتم بله قربان، به سنتون میخوره به هیبت‌تون هم میخوره ارتشی بوده باشین.

از خط قرمزهایی که توضیحش سخت است و اصلن چرا توضیح بدهد آدم، در این سال‌ها یکیش هم این بوده که هرچه بشود با خودم عهد کرده‌ام با ازجنگ‌برگشته‌ها شوخی نکنم و اذیتشان نکنم و بخصوص آنها که داوطلبانه جنگ رفته باشند باهاشان محترمانه حرف می‌زنم و محترمانه نگاهشان می‌کنم. حالا نه فقط همین جنگی که سی سال پیش تمام شد بلکه حتی جوانی که در بلندی‌های کوه‌های برف‌گرفته‌ی افغانستان با شوروی‌ها جنگیده باشد یا داستان‌نویسی که جنگ ویتنام رفته باشد یا عراقیِ سبزه‌ای که با عکس دختران نوزادش در جیب آمده باشد فاو. اگر داستان یا شعری هم بنویسند با دقت بیشتری می‌خوانم.

گفتم یه وقت این خنده‌های ما کدورتی ایجاد نکرده باشه قربان، این آقای غواصی که می‌شناسم اینقدر جذاب تعریف می‌کنه که همیشه بهش میگیم از فیلمش رنگی‌تره. خندید. گفت مهندس وقتی میگی این کولر سردت نمیشه می‌دونی چرا میخندم؟ فکر می‌کنی هجده روز روی کوه‌های اون‌ور دریاچه‌ی مریوان آدم توی سرمای منفی بیست درجه زنده بمونه؟ اینقدر برف میومد که تا چهار روز با هلیکوپتر ارتش هم نمیتونستن آذوقه بیارن از بالا بندازن. بفهمی نفهمی گرفتم که راننده چیز برای تعریف کردن زیاد دارد. دقت کردم مصطلحاتش معمولی‌ست یا خاص جنگ‌رفته‌ها. دیدم نه، بلدتر از این حرفهاست: انواع چفیه‌های بومی‌های محور جنوب را می‌شناسد، برایش مهم است بدانم کله‌قندی کجا واقع می‌شده و چقدر مشرف بوده به جاده‌ی فلان و چطور تراکتور آذوقه را با ضدهوایی دوشقه می‌کرده‌اند، می‌داند در گرمای کشنده‌ی تابستان دزفول چطور با سانچه‌های یخ تانکرهای فلزی بزرگ آب را خنک نگه می‌داشته‌اند یا ناخن پا چندساعت در کفش‌های پاره‌پوره در ارتفاعات فلان دوام می‌آورد سیاه نشود وقتی ساعتها توی برف باید بالا بروی... اتوبان به سراشیبی افتاده بود و می‌گفت از شب‌هایی که خسته می‌خوابیده‌اند با فکر اینکه ممکن است کماندوهایی در سیاهی شب برسند و سرشان را ببرند و هیچ‌وقت این سیاهی تمام نشود.
موبایلش را داد فیلمی ببینم. دیدم گروه کوچک دوازده‌نفره‌ای دارند به اسم «هم‌قطاران» و پروفایلش عکس دسته‌جمعی سربازان است. فیلم را کسی فرستاده بود به اسم دایی بهمن و زیرش چیزی نوشته بود با عصبانیت زیاد که «چه کسی یادش مانده ما چه بدبختی کشیدیم و حالا خانه‌ی فلانی فلان‌طور است» و از این حرفها. هرچیزی فکرش را می‌کردم جز اینکه وقتی باز کنم پانزده دقیقه‌ی تمام سه افسر یا سرباز عراقیِ هیکلی، بالاتنه لخت، کابل و لوله به دست، اسیری را در اتاقی ده دوازده متری به حد مرگ بزنند. اساسن فکر نمی‌کردم بدن انسان اینقدر توان داشته باشد. یخ کردم. برگهای درختان سبز آخرتابستان تخت‌طاووس در گوشه‌ی چشمم می‌پریدند و می‌دیدم تن از توانش می‌تواند تهی شود اما درد از منافذ ندیدنی پدیدار شود و تن را بی‌شکل کند. در نور لامپ زرد وسط آن اتاق دریافتم که خاطرات سربازان از جنگ برگشته چرا هیچگاه گفته نمی‌شوند مگر در قصه‌هایی سراسر جعلی؛ چرا که این رنج‌ها مخصوصن بیست سال بعد جعلی به چشم می‌آیند.
دیگر رسیده بودیم مقصد. شیشه‌ها را داده بود پایین سیگاری روشن کرده بود بیرون را نگاه می‌کرد و دو سه راننده تاکسی‌ای که برای هم چایی می‌ریختند و یکی داشت سر پول خرده سر به سر راننده‌ی پیر خط می‌گذاشت. گفتم آقا اینها از کجا پیدا می‌کنید؟ این فیلم‌ها چطور دست شما می‌رسد من ندیدم! گفت دوستمان می‌گفت چهار دقیقه‌ی اولش درد دارد، دوستم اسیر شد گفت اگر ورزشکار باشی چهار دقیقه فوقش درد می‌کشی بعدش نمی‌فهمی. هیچی نمی‌فهمی. نمی‌کشیدم باقیِ فیلم را ببینم پسش دادم. گفتم زندگی شما اگر قصه بشود شاید بشود خواندش، وگرنه کسی باور نمی‌کند؛ گفت اینها کابله چهاردقیقه درد داره شما نمیدونین درد چیه، یه قصه برات تعریف کنم میری برای دوستات بگی؟

چیزی تعریف کرد که حدود درد و استیصال را جابجا کرد. همینقدر کشیدم که به رفقا گفتم راننده‌ی عجیبی دیدم و حالم بد است. چندتا قهوه خوردم تا عصر ولی تصویرها از جلوی چشمم دور نمی‌شد. به عینه می‌دیدم از دست سانسور ابداً نشود اینها را نوشت. شرمنده‌اش شدم که مفت و مجانی طرح‌افکنیِ رمانی کوتاه و درخشان را کف دستم گذاشت ولی نه در خودم می‌بینم که رمان بنویسم و نه در وجنات این دیار می‌بنیم روی انتشار ببیند. داستان اولین «خط‌شکن»ها بودند که از زیر حکم اعدام به خط مقدم جنگ رفته بودند پیش از همه و پیش از روایت‌های رسمی، و بعد هم انکار شده بودند و هم تلف انگار؛  در اسارت چه وضع دراماتیکی پیدا کرده بودند: مفقودالاثرهای انکارشده افتاده کنج زندان الرشید. و عاقبت به لطائف‌الحیلی جزو آخرین نفرات آزاد شده بودند مبادا بغلتند به دامن اشرفی‌ها. اصلن رمان را باید از همین آزاد شدن و آمدنشان بعد دهسال و بیشتر آغاز کرد، که خودشان هم می‌دانند فرقی دارند. چندتایی برگشتند دیدند زنشان مجدد ازدواج کرده و بچه دارد، دیگر زنش نیست، بچه هم ندارد، پدر و مادرش مرده‌اند، کجا برود سر زمین بگذارد؟ آن یکی دید همرزمش دفتر هواپیمایی باز کرده، و ناگهان دیدند جنگ تمام شده: پیش از همه زده‌اند به خط و حالا بعد از همه بازگشته‌اند ببینند دنیا دنیای دیگری‌ست؛ حالا آزادگان بی‌جا و خاطره‌ی وطنی هستند که حتی ساختمان‌ها و اتوبان‌هایش هم غریبه‌اند. یکی زنش را می‌کشد، یکی در آسایشگاهی در شمال تهران منتظر مرگ است، دو سه نفر به مشاغل معمول عالم مشغولند و از بقیه خبری در دست نیست.

***
امروز ۳۱ شهریور بود و پاییز ۱۳۹۸ برای من از هفته قبل با غم حرفهای این راننده تاکسی شروع شد. سر ضرب نوشتم خاطرم بماند.





۱۳۹۸۰۶۲۵

سفرنامه‌ی سحرگاه مهرآباد تا خلیج اندوه




سفرنامه‌ی سحرگاه مهرآباد تا خلیج اندوه
(و آوردن عاقبت کار تا سال‌های بعد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


عاقله مردی بود خوش‌پوش و ساکت که بهش نمی‌خورد جز شادخواری و دانستن آداب چیزهایی جزئی اما دلبرانه کاری ازش بربیاید، کارت پروازش را جلوی خودم گرفت و بعدتر وقتی از گیت رد می‌شدیم دیدم آن طمأنینه‌ی قبل را ندارد و چشم‌هاش دودو می‌زند پیِ چیزی که نمی‌دانم انتظار دیگری‌ست یا هراس از دیده شدن یا دستپاچگی از شنیدن خبری. تمام پرواز به شنیدن چندباره‌ی شروه‌های کرمی گذشت و خیره بودم به بیرونِ پنجره، به تپه‌های پروپیمان ابرها که در آن بالا نه هرلحظه جور دیگری که باابهت و سرسنگین بودند در نور تازه‌ی روز. مهماندار دوبار دیدم با لیوان آبی به عقب می‌رفت و حدس می‌زدم باید حال آن مرد خراب شده باشد و مثلن دارد قرص می‌خورد. وقتی هواپیما در هوای شرجیِ سنگینِ وزیده از خلیج فارس بر زمین نشست هدفن‌ها را در آوردم و سرم را تکیه دادم به کناره‌ی پنجره و چشمها را بستم تا آن هول و ولای جمعی بگذرد و خیلِ کیف‌به‌دست‌هایی که تلفنی ماشین دم در را هماهنگ می‌کنند و مشایعت‌کنندگان حاج‌آقاهای عبابه‌دست پیاده شوند. وقتی خلوت شد و نگاه مهماندار سنگین، پا شدم کیف لپ‌تاپ را برداشتم و آمدم روانه شوم که سر چرخاندم و دیدم چند ردیف عقب‌تر مبهوت نشسته است. شاید با سر اشاره‌ای به تعارف کرده باشم که یعنی«چرا نمی‌فرمایید؟» ولی آنقدر کوتاه که شاید با خودش فکر کند اشتباه برداشت کرده. ساکت و مبهوت. مهماندار از کنارم گذشت و من روانه‌ی خروج شدم. شکم اتوبوس کشیده و پیر به زمین می‌سابید از سنگینیِ مسافرهایی که یکی دکمه‌ی سرآستین می‌بست، دیگری توی آینه‌ی دستی خودش را ورانداز می‌کرد، کودکی که از میله‌ها آویزان بود و زنی که موهای دخترکی را با دست مرتب می‌کرد. آخرین مسافری بودم که همان دم در سوار شدم ولی حرکت نکرد. لابد منتظر آخرین مسافر بودند.

فرودگاه‌ها بعد از بیمارستان‌ها غمگین‌ترین جای عالمند ولی آنقدر زیبا که غم را پذیرفتنی می‌نمایند. اندوهی سرشته با خوشیِ مبهمِ سبکی، خاصّه وقتی سالنِ انتظار دید داشته باشد به باند هواپیماهای غول‌پیکری که تن سنگینشان را می‌کشند و یکباره بلند می‌شوند، سبک‌تر از هوا می‌شوند که بپرند. یکبار برای مهدی در نامه‌ای نوشتم این حالت آمیختگی را در دهخدا هم می‌شود جست و آن مدخلِ «طرب» است آنجا که می‌نویسد طرب یعنی «سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو.» و این بهترین تعریف فرودگاه است. در مسافرانی که شتابِ سوار دارند یکی به دیدن دلداری می‌شتابد، یکی بخواهد یا نه باید برود کاری را از اداره‌ای مزخرف و کارمندانی خواب‌آلود پی بگیرد که اگر کیف بزرگ سیاهی با خودش می‌کشد شک نباید کرد «وکیل پایه‌یک دادگستری» است، یکی از فرط دلتنگی به دیدن خانواده یا دوستی می‌رود شاید رفع ملال شود، و یکی هم در هول‌و‌ولای شنیدن خبر بیماری و احتضار عزیزی شتاب دارد به آخرین نفس‌ها برسد.

سالها پیش وقتی شنیدم پدربزرگ بر تخت بیمارستان نفس‌های شمرده می‌کشد روزها بود از تمام عالم بی‌خبر بودم و هزار و اندی کیلومتر دورتر. ده دقیقه‌ای باید راه می‌رفتم تا برسم مرکز تلفن کمپ دانشگاهیِ درندشتی که مقرر بود آریامهر دو باشد یا زهدانی برای زاییدن صنعتی‌ترین دانشگاه این دیار به دست سنتی‌ترین فلسفه‌ورز انجمن شاهنشاهیِ فلسفه که هنوز هم رصد آسمان حکمت‌های خالده می‌کند، زمینی کوه‌پایه‌ای با درختان پیر و پُرسایه که هر شتابی را بیخود جلوه می‌دادند. گوشی تلفن را که گذاشتم و از کابین که درآمدم تا پول آن دقایق را حساب کنم حس کردم آخرین روزی‌ست که این کابین را می‌بینم و درست هم فکر می‌کردم. وقتی چندساعت بعد از اتوبوسی عازم بودم هیچ چیزی از من نمانده بود که نبرده باشم و اتاق نمور خوابگاه شماره‌ی ۴ دانشگاه صنعتی آریامهر شاهد آخرین لحظات زندگیِ چندین ساله‌ام بود. هم از هواپیماهایی که آن سالها به تواتر می‌افتادند هراس داشتم هم اگر می‌خواستم هیچ پولی برایم نمانده بود که راه فرودگاه را در پیش بگیرم. تمام دوازده‌ساعت بعدی را در سالن تاریک اتوبوسی که از هوای خنک دشتی بر هامون نهاده عازم ساحل شرجی‌زده‌ی جنوب بود به آخرین چهره‌های پدربزرگ فکر می‌کردم که در تک‌جمله‌هاش عجیب خوب می‌شناختم.

حالا، وقتی عاقله‌مرد خوش‌پوش از پله‌های هواپیما پیداش شد بی برو برگرد چندسالی پیر شده بود و شکسته‌تر، به مردان میان‌سالی می‌مانست که عطرِ اندوه و فقدانی نزدودنی بر چهره‌ی شکل‌گرفته‌شان نشسته و مدام پنهان می‌دارند. آرام و اندکی خمیده پله‌ها را شمرده پایین آمد و شانه به شانه‌ی من ایستاد تا اتوبوس راه بیفتد. دو ساعت پیش که یک‌قدمیِ من ایستاده بود و از مسئول کانتر ایران‌ایر تأخیر پرواز را می‌پرسید به نظرم مرد خوشبختی بود که راز ترکیب رنگ لباسها را می‌داند، آداب نوشیدن هرچه سکرآورِ ملایم است بلد است، عطرهای می‌شناسد که از چشم خریداران مغازه‌های پرنور و عطر خیابان وزرا پنهان می‌مانند، بهترین قهوه‌فروشی‌ها و شیرینی‌فروشی‌ها و رستوران‌های شهرهای شمالی را هم حتی می‌داند و می‌توانید مطمئن باشید اگر غروبی دلتان گرفته باشد کافی‌ست زنگی بزنید و شب ساکت و ملولت را می‌تواند با مهمانیِ کوچک دلپذیری تحمل‌کردنی کند. حالا، عطر خفته‌ای به مشامم می‌رسید که اصلن شک داشتم از اوست یا دیگری، دستی که به کیف نبود می‌لرزید و مشت می‌کرد و گاهی که اتوبوس دور می‌زد حمایل درِ شیشه‌ای می‌کرد و اینها همه در شرجیِ سنگین صبحگاهیِ جنوب و تصویر زمینِ خشک و نمک‌زار فرودگاه غم‌انگیزتر بود شاید. با خودم فکر می‌کردم اگر بخواهم برای دوستی در نامه‌ای شرحش بدهم چه باید بنویسم؟ مردی که حتی نا نداشت نگاه خیره‌ی دیگری را دریابد؟ عاقله‌مردی خوش‌پوش که از فرط اندوهِ تازه پا برنمی‌داشت؟ کشتیِ سنگینی که ناگهان دیده باشد به ساحل طوفانی نزدیک می‌شود؟

دریا بوی جلبک آبهای شور می‌داد و صبح علی‌الطلوع بود که رسیدم به بیمارستان ساحلی که ترکیبی بود از سیمان سفید و سطوح فلزیِ سفیدی که عاقبت زنگ زده بودند. نخواسته بودم خبری از آمدنم بدهم و فقط نام بیمارستان را پرسیده بودم. با کوله‌پشتیِ چرک‌مرده‌ی کرم‌رنگ سالن بیمارستان را که طی می‌کردم یادم آمد امشب تولدم است. یادم آمد روزهاست موبایل ندارم و راحتم امشب. بالای تخت پدربزرگ رسیدم و دانستم آن چشم‌های هشیار سابق جا داده به جفتی سیاهیِ حیران که در جایی دور و سیّال سیر می‌کند و میان دیدن و شناختنش مغاکی افتاده بس عمیق و تاریک. دل نگذاشته بودم که بردارم، برای همین وقتی چند روز بعد پدربزرگ را که حالا هشیارتر بود از شب و فردای سکته‌ی خفیف مغزی‌اش به خانه می‌بردیم بی هیچ حرفی کنار دست پدر نشستم و مدام خم می‌شدم عقب تا دستمالی بدهم به دست پسرعمه‌ی زیبایم با چشم‌های سبز صبور که سر پدربزرگ را روی پایش گذاشته بود. در کوله‌پشتی‌ام چند کتاب بود، نامه‌های کافکا، یادداشت‌های ریلکه برای شاعری جوان، دوبلینی‌های جیمز جویس، حرفهای همسایه و یادداشت‌های نیما، گفته‌های ابراهیم گلستان و مقداری خرت و پرت ساده مثل مسواک و اسپری و دمپایی خوابگاه که عجیب شبیه بودند به کیف لوازم بیمارستان پدربزرگ.

حالا، خودم را می‌دیدم در تمام آن سالها که بی‌تابیِ کشنده‌ی مدامی ماه‌ها دست از سرم برنداشت مثل هوای خفه‌ی خوابی سنگین و سکوت هم کمکی به دفع این هوای سمجِ مصر نمی‌کرد. مرد بی هیچ حرف و شتابی مستقیم راه خروج را پیش گرفت و آنجا بود که یادم آمد دیگر نمی‌بینمش چون وقتِ گرفتن کارت پرواز بار نداشت و حالا کاری ندارد جز اینکه عازم شهر شود. نه موبایلش را نگاه می‌کرد، نه در کیفش دنبال چیزی می‌گشت، نه کسی بهش زنگ زد، نه عطری درآورد زیر گلویش بپاشد، نه با دست وارسی کرد یقه‌ی کتش درست باشد، و نه حتی دستی به موهاش کشید یا سر چرخاند ببیند فرودگاه چه شکلی‌ست. جلوتر مردان و زنانی با دسته‌گل و کودکانی با شعفی وصف‌ناپذیر منتظر مسافران و مهمانان راه دور بودند. دختربچه‌ای بی‌هوا دوید تا وسط سالن و چسبید به آغوش زن پیر لاغری که خم شده بود تا لابد نوه‌اش را بغل کند. مرد رفت و گم شد در آن جمعیت و درست ندیدم که کسی منتظرش بود یا نه، رفت سراغ ایستگاه تاکسی‌ها یا ماشینی منتظرش بود، یا نکند پیاده بلد بود چند دقیقه راه برود تا برسد فلکه‌ی فرودگاه و از آنجا در شهر و شرجی نفس بکشد.

۲۵شهریور ۱۳۹۸




۱۳۹۸۰۶۲۴

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست




نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این سال‌ها زیاد نامه نوشته‌ام و گاهی تکه‌ای از آن را اینجا گذاشته‌ام که مثلن از فراموشی درش بیاورم. گاهی هم نامه را همینجا نوشته‌ام که جور دیگری از نامه نوشتن است و در بطن خودش نوعی احترام دارد. امروز که برای دوستی نامه می‌نوشتم با خودم فکر کردم نکند این کارِ تکه‌برداری و بازنشر باعث شود در نوشتن نامه‌ها بی‌هوا ذهنم برود سمت اینکه روزی می‌خواهم اینها را بازنشر کنم، و نامه نباشد آنچیزی که باید. روی میزم شلوغ بود. چندتایی مجله، سیر حکمت در اروپای چاپ زوار سال ۱۳۴۴، کتابی از کارهای هاکنی، نمونه‌‌پرینت خط‌کشی‌شده‌ی صفحه‌ای از کتابی که باید اندازه‌ی فونت و فاصله‌ی سطرها را وارسی می‌کردم، پرینت انگلیسیِ کتابی که روزی چند صفحه ویرایش می‌کنم، بسته‌ی کاغذ یادداشت زردرنگ، کتاب تازه‌چاپ‌شده‌ی رفیقی که باید بخوانم و بین کارهام چند صفحه‌ای ورق می‌زنم، کاتالوگی از کارهای حضرت بنان که بتوانم سریع نگاهش کنم، لیوانی از مدادها و خودکارهای جورواجور، یک نسخه از مقدمه‌ی لغت‌نامه‌ی دهخدا، مجسمه‌ی کوچکِ سنگیِ سیاهی از شاه صفحه‌ی شطرنجی خیالی، و مشتی کابل و خرده‌ریز دیگر. بوک‌مارک خاصی هم هست که چشمم را آنقدر گرفته و دوستش داشته‌ام که تکیه‌داده به لیوان مدادها و خودکارها گذاشته‌ام پیش چشمم باشد: نقشی از موجودات خیالیِ بورخس از چاپی نامعلوم ولی قدیمی. به اینها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم نامه چرا می‌نویسم.

نامه‌ای می‌نوشتم سالها پیش: به پیرمرد دوست‌داشتنیِ خوش‌مشربی که سالهاست رنگ وطن ندیده شرح می‌دادم دوستِ قدیمش که از وسواس و احتیاط شدید صفحه‌ای منتشر نکرده است چطور این اواخر تلخ شده و ابایی ندارد هرکسی را از خودش برنجاند و اینکه من فکر می‌کنم اثرات تقرّبِ به مرگ است، حس کردن سایه‌ی مرگ، استیصال، مثل سربازی که صفحه‌ی شطرنج را تا به آخر رفته باشد به امید آنکه وزیری شود قوی‌شوکت و حالا فهمیده این خبرها نیست... که وسطش رها کردم و رفتم پیش از اینکه آفتاب بزند توی کوچه راه افتادم سمت پارک لاله. حس کردم این حرفها زدن ندارد، اصلن چرا من باید آنکسی باشم که شرح زوال دوستی را برای دوستی در غربت‌نشسته بدهم. پارک لاله ساکت و خلوت بود، چندتایی خوابیده بودند روی نیمکت آلاچیق‌ها، دو سه تایی ورزش می‌کردند و وسط پارک صدای هیچی نمی‌آمد جز تک و توک پرندگان سحرخیز درختهای پیر پارک که فکر می‌کردم از زمان امیر ماضی همینجا لانه داشته‌اند. راه که می‌رفتم نگاهم را مرد میانسال لاغراندامی جلب کرد که نشسته روی چمن حرکت‌های کششیِ خاصی انجام می‌داد. کیف کشیده‌ی سیاهی روی نیمکت بغلیش چیزی بود که باعث شد بروم آنطرف‌ترش بنشینم و سیگار بهمن کوچکی روشن کنم ببینم چه می‌کند. چند دقیقه بعد نشست کنار کیفش و بازش کرد. ساز بادیِ عجیبی بیرون آورد نمی‌فهمیدم چیست. نشست و تمام نیم‌ساعت بعد را نواخت. دوست داشتم بتوانم بنویسم چه نواخت و بعد چه نواخت ولی نه آن لحظه سر افتادم چه می‌نوازد نه اگر فهمیده بودم آن خلسه‌ی غریب سحرگاهی می‌گذاشت این چیزهای کم‌اهمیت یادم بماند. ترجیح دادم برگردم خانه و جای تفصیل آن حرفها همین واقعه را برایش بنویسم. چند خطی نوشتم و نشد آنچه باید. رهاش کردم.

پیرمرد شبی همان اول‌ها برایم نوشته بود نامه‌ها را پرینت می‌کند چون چشمش روی صفحه‌ی نمایش لپ‌تاپ سخت می‌تواند خطوط را دنبال کند و هنوز دلش می‌خواهد نامه را با فونت‌های قدیمی و روی کاغذ بخواند. برای همین نامه را با فونت ماشین‌تحریر درشت پی‌دی‌اف می‌کردم می‌فرستادم و او هم نامه به دستخط لرزان و زیبایش می‌نوشت، اسکن می‌کرد، پی‌دی‌اف می‌کرد، به پیوست ایمیل می‌فرستاد. اینها تنها نامه‌هایی‌ست که پرینت می‌کردم تا قدری از حس نامه‌های قدیمی برایم متجلی شود. یکبار هم نوشته بود یادش هست طراح نابغه‌ی روزنامه‌ی کیهانِ دهه‌ی چهل چطور با دقتی مثال‌زدنی ذره‌بین دست می‌گرفته و طرح‌هاش را در قطعی کوچک می‌کشیده تا وقتی برای انتشار بزرگش می‌کنند آن حالت مخصوص پراکندگیِ مرکبش را القا کند و این خیلی مهم است که ظرافت خطوط باید متناسب می‌بوده با پراکندگیِ مرکب تا طرح آنجور جادویی و فناشدنی به نظر برسد. وقتی دستخطِ پیرمرد را پرینت می‌کردم لرزش خودنویس و پخش‌شدن جوهر را به چشم می‌دیدم. بعد برایش نوشته بودم «نامه‌ها خوانده نمی‌شوند بلکه دیده می‌شوند، نامه لغتِ صرف نیست و حال‌و‌هوای حرف در سرعت نوشتن و پاشش جوهر پیداتر است. مرکبی که پخش می‌شود نمی‌میرد.»
ــــ
هر لغت زخمه‌ای‌ست که بر کاغذ می‌تپد و در صرافتِ مصرّانه‌اش بی‌تاب و موّاج است. تقلّای لغت چیست جز جهیدن از دمِ مرگ، جهیدن تا دمِ مرگ، تا وقت؟ بیدقی که می‌رانیم تا به انتها برسد و شکل دیگرِ خودش را تصرّف کند: پادشاه تنهایی نشسته در قلعه‌ای محصور در باغ‌های خاقانیِ سبز که فکر مرگ خاطرش را ادامه‌ی بازی منصرف کرده است.
ـــ

۲۴ شهریور ۱۳۹۸

۱۳۹۸۰۶۲۳

لغایت اندوه


لغایت اندوه

سالها پیش در خانه‌ای زندگی می‌کردم که به میدان انقلاب نزدیک بود و در گشتن‌های بیخودی چندتایی مغازه‌ی پرینت ارزان‌قیمت پیدا کرده بودم که پاتوقم شده بود و بعدتر هم مرحوم ارسطویی را پیدا کردم. لپ‌تاپ لاغرمردنیِ آن‌سالهام صفحه‌اش خراب بود و چشم را در خواندن زیاد اذیت می‌کرد، عصرها می‌رفتم با فلش‌دیسک کوچکی و با باری از کاغذ برمی‌گشتم. هنوز در خانه‌به‌خانه‌شدن‌ها و کشیدن اسباب‌های شخصی از این‌جا به آن‌جا کاغذها را با خودم می‌برم و می‌آورم و برایم عزیزتر از بعضی کتاب‌هایند.
روزی که توانستم از حقوق ویرایش و کار کلمات پولی جمع کنار بگذارم رفتم پیگیر شدم و جایی را پیدا کردم که پرینترهای قدیمیِ دست‌دوم می‌فروخت. یادم نیست کدام خداخوب‌کرده‌ی رفیقی آن ساختمان قدیمیِ بتن‌آرمه‌ی انتهای سهروردی را سراغ داد تا روز گرم تابستانی پرسان پرسان بروم پیداش کنم و بنشینم و خیلی ساده بگویم: آقا یک اچ‌پی ۱۲۰۰ میخوام. یادم هست گفتم می‌خواهم چرخ‌دنده‌هاش فلزی باشد و کارتریجش هم شارژ کنید اگر اصل نیست. مردی که با پیراهن سیاه ساده و ریش چندروزه از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و وارسی می‌کرد چه برایم دارد جز چند جمله چیزی نگفت و شاید فقط گفت خیالت از خودش و کارتریجش راحت باشد. پرینتر را در کیسه پلاستیک بزرگی کشیدم بردم با خودم به جلسه‌ای که پیرمرد دوست‌داشتنیِ مترجمی قراربود حرف بزند. نه می‌توانستم از خیر خریدن پرینتر بگذرم نه آن جلسه را از دست بدهم.  وقتی آمدم خانه اولین چیزی که خواستم باهاش پرینت بگیرم شعری بود با اسم «لغایت اندوه» و خیلی شعر بیخودی بود.
در همه‌ی این هشت نه سال این پرینتر ساده‌ی اچ‌پی یاور و همدمم بوده است. گاهی خیال می‌کردم آن ساختمان جادویی بوده که هرچه فکر می‌کنم نه یادم هست دقیقن کجای سهروردیِ جنوبی بود نه یادم هست از کجا پیداش کردم. به هر کسی می‌گویم این همه سال کارتریجش تمام نشده باورش نمی‌شود مخصوصن حالا که دیگر چهارصفحه داستان هم که باشد حتمن باید پرینت کنم و چشمم خلاص‌تر از قبل شده. اول‌ها هیچ قر و فری نداشت، در اسباب‌کشی‌ها هم همیشه شب پیش از واقعه به همراه لپ‌تاپ و چیزهای اینجوری در بغل خودم به کمد خانه‌ی جدید حمل می‌شود، ولی در یکی از این آوردن‌ها سینیِ نگهدارنده‌ی کاغذش شکست و درست نشد. چندباری با چسب و درز و دورز سعی کردم نگهش دارم و نشد. حالا دو سالی هست لج کرده و گاهی کاغذ را می‌جود. گاهی هم دوتا یکی می‌کشد و توی گلویش گیر می‌کند. انتظار زیادی ازش نداشتم و تا همینجاش هم ممنونش هستم. دوستی پیشنهاد کرد بروم سینیِ کاغذش را از این اسقاطی‌ها بخرم و خودم را راحت کنم ولی یکجوری شده که فکر می‌کنم قطعات یدکی‌اش وجود خارجی ندارد، لنگه ندارد، برای همین هربار چیزی می‌خواهم پرینت بگیرم کاغذها را در دست نگه می‌دارم و یکی یکی به خوردش می‌دهم. از چندبسته‌ی حجیم کاغذ آچهاری که سالها پیش دوستم از چاپخانه برایم هدیه آورد چیز زیادی نمانده و آن همه کاغذ سفید خوش‌بافت و شق و رق را همین پرینتر فکسنیِ دوست‌داشتنی سر صبر و در طول سالیان یکی یکی کشیده توی خودش و داغِ داغ کلماتی تحویل داده است.
اولین باری که کاغذی در دلش گیر کرد و دستم بهش نمی‌رسید مجبور شدم از برق درش بیاورم ببرمش وسط هال روی ملافه‌ای بگذارم با پیچ‌گوشتی سعی کنم بازش کنم که ناگهان چشمم افتاد به گیره‌ی سبزرنگ کوچکی در کنارش که وقتی فشار دادم از کمر باز شد. فکر می‌کردم سمج‌تر از این حرف‌ها باشد. نبود. کاغذ را بیرون آوردم پیچ‌گوشتی را کناری گذاشتم و تا همین لحظه که می‌نویسم در تعامل با این پرینتر صبور نه نیازی به پیچ‌گوشتی داشته‌ام و نه هیچ چیز دیگری الّا دست و کاغذ. تازگی چراغ چشمک‌زن زردرنگش بیجان شده و به زور یک نوری آن تهش سو سو می‌زند. چند روز پیش هم برای اولین بار شد که دستور پرینت نمی‌گرفت، هرچه دستور پرینت می‌فرستادم عین خیالش نبود، نگاهش کردم، حس کردم دلش نمی‌خواهد دیگر کار کند. معلوم بود چیزیش نیست. خاموشش کردم. چندساعت بعد که روشن کردم چندتا چشمک زرد زد و بعد دستور پرینت که فرستادم عین روز اولش کار کرد.
جمیع اینها باعث شده بود فکری بشوم. نکند خراب شود، اگر کارتریجش تمام بشود از کجا می‌شود دیگر چنین چیزی پیدا کرد؟ دیشب در دقایق قبل از خواب یادم آمد هرکسی که بوده وقتی سراغ آن فروشنده‌ی پرینترهای دست دوم را می‌داده یک چیزی اضافه کرده که «سالهاست کارش همینه از دانشگاه‌ها و ادارات قدیمی میره پرینتر قدیمی به قیمت ارزون می‌خره و یکی یکی تعمیر کامل می‌کنه و میفروشه، میگن باباش حروف‌چین چاپخونه بوده». تمام امروز به این کُد فکر می‌کردم و چیز بیشتری یادم نمی‌آمد. مادامی که روی متن کوتاه چندصفحه‌ایِ رفیقی کار می‌کردم یادش بودم و چیز بیشتری دستم را نمی‌گرفت. ساعت از دوازده شب گذشته بود که آمدم پرینت بگیرم و حاصل نهاییِ این چهارپنج صفحه را ببینم. از کاغذهای نخودیِ اعلا برداشتم چون فکر می‌کردم این دیگر نسخه‌ی نهایی‌ست که صفحه‌ها و حاشیه‌ها و تایپ فیس و همه‌چیزش را تنظیم کرده‌ام و فوقش بخواهیم دو سه کلمه جابجا کنیم و خلاص. کاغذها را با دست نگه داشتم. دکمه‌ی ارسال پرینت را زدم و سریع دوباره با دو دست کاغذها را دهانه‌ی پرینتر آماده نگه داشتم. حواسم بود یکی یکی بگذارم ببرد که یکوقت دوتا باهم نکشد و گیر کند. یکی پس از دیگری مثل همیشه کشید داخل و بوی تونر بلند شد. کاغذها را شادمان برداشتم و بلند کردم حاصل را ببینم چشمم افتاد به خط پهن سفیدی که از بالا تا پایین صفحه افتاده.
نگرانی‌هایم بی‌مورد نبود و فهمیده بودم دارد بلایی سرش می‌آید. آمد. دلم نمی‌آید از ته‌مانده‌ی توانش کار بکشم و باور نمی‌کنم بشود قطعات و کارتریج این موجود جادویی را جایی پیدا کرد. زیر نور که دقت کردم دیدم خط ریزی هم در کناره می‌اندازد که قبلن نبوده. پشت صفحه‌ی اول مثل همیشه تاریخ زدم و یادداشت نوشتم که چیست و چکار کردم گذاشتم در پوشه‌ی شخصی.
فردا باید نسخه‌ی دیگری برای دوستم پرینت بگیرم.


۱۳۹۸۰۶۱۷

زمانه بیشتر از یک حدی نمی‌تواند آدم را تلف کند


ـــ

زمانه بیشتر از یک حدی نمی‌تواند آدم را تلف کند

__


__
« ... نخواستم اظهار لحیه کنم (ریشم کجا بود؟) اینها را نوشتم که یادِ خودم بماند، آخر می‌دانی وقتی شمیم بهارِ پیر و موسپید را دیدم فکر کردم این دیار با بهترین آدم‌هایش چه‌ها می‌تواند بکند. حرف کینه نیست. زمانه بیشتر از یک حدی نمی‌تواند آدم را تلف کند. ولی در تعمیقِ هدر دستی داردکه نگو، فرصت نسلی و دورانی را هدر می‌دهد، خواه به شکل مهاجرت تک و توک آدم‌های حسابی که سال‌ها و سال‌ها در غربت و دور از وطن و هوایش دل‌نگران همه چیز هستند، یا به شکل سکوت و ترغیب به انزوا و تشویق به در حجاب نشستنِ آنهایی که مثل پرندگانِ رموک پیش از همه رم می‌کنند چون شاخک‌های حساس‌تری دارند، خواه به این شکلی که شاهدی و «سیطره‌ی میان‌مایگی» شاید بهترین توصیفش باشد. «دفرمه» شدن یعنی همین. شیداییِ بیمارگون جوانترها به اهالیِ قدیم و جدید ادبیات و فرهنگ و هنر، و ستایش‌های مهوع‌شان از هر آدم پایین‌تر از متوسطی دمل چرکین همین وضعیت دفرمگیِ جامعه است. اگر دسته و گروهی هست مقوّم اصلی‌شان نه نگاه زیبایی‌شناسیک یا مقولاتی از جنس جهان‌بینی و تکنیک و شیوه‌ی نگاه، که منافع است و پشت هم دادن و پشت هم در آمدن و پشت هم به چاپ دادن و پشت هم... ندیده‌ای، من هم دیده‌ام و هم شنیده‌ام که چطور وقیح‌ترین حرف‌ها و پرت‌ترین جملات را از رفیق پیرشان قبول کرده‌اند و قاه‌قاه می‌خندند. روزی دوره افتاده بودم می‌گفتم ایها‌الناس! بیایید هرچه در نقد و شرح نیما به یاد دارید بگویید تا شاید آنتولوژی (یا «سفینه»‌ای) فراهم کنیم که هرکس هرجور و با هر مرامی حرفی «دقیق» و «فهمیدنی» و «بازگفتنی» راجع به نیما نوشته یا گفته گرد هم بیاید ــ‌با ترکیب متون کوتاهی در معرفی آن گوینده و نگاهش و ارزش حرفش. کار به پنجاه صفحه نکشید و رفت لای پوشه‌های «نشدنی».
  به این کتاب و آن مجله هم نگاه نمی‌کنم و حواسم را ماه‌هاست پرتِ این چیزها نمی‌کنم. دو سه کافه سراغ دارم که تک و توک مجلات را محض نمونه می‌آورند. تا قهوه آماده شود نوکی به هرکدام می‌زنم و می‌گذارم آن‌ورِ میز انگار کسی برداشته خوانده و آنسوی میز جا گذاشته است. بوی واماندگی می‌دهند، حیف آن کاغذهای بالکیِ اعلا و گرافیک‌های بعضاً جذاب. حیف...

   دیر وقت است. دارد صبح می‌شود. باید بروم بخوابم که خدا این تعطیلات را از ما نگیرد. نک و نال هم نه آدم را تلف نمی‌کند نه مانع اتلاف است. راستی جات خالی نباشد، پریروزها کتابی شکار کردم باب دندان خودت. چاپِ ۱۳۳۷ با جلد چرمیِ ساییده شده، در قطع وزیری، عطف دوخته‌ی چهارسوزنی، کاغذ اعلای خارجی، که با تقریظ مزخرفی آغاز می‌شود اینطوری که «مایه بسی خوشوقتی است که بخواست خداوند بزرگ امروز موفق شدم بر کتابی بعنوان مقدمه کلمه‌ای چند بنویسم که...»، عنوانش؟ «پزشکیِ قانونی»، جلد اول (مرگ، خفگی‌ها، مسمومیت‌ها)، چاپ انتشارات دانشگاه تهران، نوشته‌ی دکتر هوشنگ رشید یاسمی، «فرزند برومند مرحوم مغفور غلامرضا رشید یاسمی»، که در فصل اول انواع مرگ را بررسی کرده و حتی «حشرات جنازه» و «مرگ فوری و مشکوک اطفال» را هم آورده، تا انواع خفگی بر اثر فشار یا گاز یا غرق شدن یا به‌دار‌آویختگی... چندتایی هم تصویر دارد که فرق جنازه‌های مغروق در آب و انواع شکستگی‌های گردن و ... را نشان داده است. کاغذش بوی ماندگی می‌دهد. بوک کپک. چرم جلدش بوی بدتری می‌دهد، شبی که بدخواب و پریشان بودم خیال می‌کردم چرمش از پوست آدم است یا از پوست حیوانی که خوب دباغی نشده چون بوی فساد می‌دهد. جلدهای چرمیِ قدیمی هیچ بوی بدی نمی‌دهند. حتی آن دیکشنریِ چاپ ۱۸۸۰ بمبئی هم بوی خوشی دارد. این یکی طرفه‌چیزی‌ست، هم خودش هم بویش.

خب، امیدوارم حالت را به هم زده باشم.
باقی بقای جان عزیز شما در آن شهر پر پرنده و باغ
دلتنگ شب‌های خوشی و پیاده به خیابان زدن
قربانت »
ــــــــــــــــ
                      * آخر نامه‌ای‌ست به دوستی در دور، از زور بی‌حرفی افتادم به خواندن نامه‌های قدیم، یکیش همین که دیدم آخرش می‌تواند با حذف دو سه جمله جدا شود و رفع سکوت این صفحه کند، بی دستکاریِ دیگری.