لغایت اندوه
سالها پیش در
خانهای زندگی میکردم که به میدان انقلاب نزدیک بود و در گشتنهای بیخودی چندتایی
مغازهی پرینت ارزانقیمت پیدا کرده بودم که پاتوقم شده بود و بعدتر هم مرحوم ارسطویی
را پیدا کردم. لپتاپ لاغرمردنیِ آنسالهام صفحهاش خراب بود و چشم را در خواندن
زیاد اذیت میکرد، عصرها میرفتم با فلشدیسک کوچکی و با باری از کاغذ برمیگشتم.
هنوز در خانهبهخانهشدنها و کشیدن اسبابهای شخصی از اینجا به آنجا کاغذها را
با خودم میبرم و میآورم و برایم عزیزتر از بعضی کتابهایند.
روزی که توانستم
از حقوق ویرایش و کار کلمات پولی جمع کنار بگذارم رفتم پیگیر شدم و جایی را پیدا
کردم که پرینترهای قدیمیِ دستدوم میفروخت. یادم نیست کدام خداخوبکردهی رفیقی
آن ساختمان قدیمیِ بتنآرمهی انتهای سهروردی را سراغ داد تا روز گرم تابستانی پرسان
پرسان بروم پیداش کنم و بنشینم و خیلی ساده بگویم: آقا یک اچپی ۱۲۰۰ میخوام. یادم
هست گفتم میخواهم چرخدندههاش فلزی باشد و کارتریجش هم شارژ کنید اگر اصل نیست.
مردی که با پیراهن سیاه ساده و ریش چندروزه از این اتاق به آن اتاق میرفت و وارسی
میکرد چه برایم دارد جز چند جمله چیزی نگفت و شاید فقط گفت خیالت از خودش و
کارتریجش راحت باشد. پرینتر را در کیسه پلاستیک بزرگی کشیدم بردم با خودم به جلسهای
که پیرمرد دوستداشتنیِ مترجمی قراربود حرف بزند. نه میتوانستم از خیر خریدن
پرینتر بگذرم نه آن جلسه را از دست بدهم. وقتی آمدم خانه اولین چیزی که خواستم باهاش
پرینت بگیرم شعری بود با اسم «لغایت اندوه» و خیلی شعر بیخودی بود.
در همهی این هشت
نه سال این پرینتر سادهی اچپی یاور و همدمم بوده است. گاهی خیال میکردم آن
ساختمان جادویی بوده که هرچه فکر میکنم نه یادم هست دقیقن کجای سهروردیِ جنوبی
بود نه یادم هست از کجا پیداش کردم. به هر کسی میگویم این همه سال کارتریجش تمام
نشده باورش نمیشود مخصوصن حالا که دیگر چهارصفحه داستان هم که باشد حتمن باید
پرینت کنم و چشمم خلاصتر از قبل شده. اولها هیچ قر و فری نداشت، در اسبابکشیها
هم همیشه شب پیش از واقعه به همراه لپتاپ و چیزهای اینجوری در بغل خودم به کمد
خانهی جدید حمل میشود، ولی در یکی از این آوردنها سینیِ نگهدارندهی کاغذش شکست
و درست نشد. چندباری با چسب و درز و دورز سعی کردم نگهش دارم و نشد. حالا دو سالی
هست لج کرده و گاهی کاغذ را میجود. گاهی هم دوتا یکی میکشد و توی گلویش گیر میکند.
انتظار زیادی ازش نداشتم و تا همینجاش هم ممنونش هستم. دوستی پیشنهاد کرد بروم
سینیِ کاغذش را از این اسقاطیها بخرم و خودم را راحت کنم ولی یکجوری شده که فکر
میکنم قطعات یدکیاش وجود خارجی ندارد، لنگه ندارد، برای همین هربار چیزی میخواهم
پرینت بگیرم کاغذها را در دست نگه میدارم و یکی یکی به خوردش میدهم. از چندبستهی
حجیم کاغذ آچهاری که سالها پیش دوستم از چاپخانه برایم هدیه آورد چیز زیادی نمانده
و آن همه کاغذ سفید خوشبافت و شق و رق را همین پرینتر فکسنیِ دوستداشتنی سر صبر
و در طول سالیان یکی یکی کشیده توی خودش و داغِ داغ کلماتی تحویل داده است.
اولین باری که
کاغذی در دلش گیر کرد و دستم بهش نمیرسید مجبور شدم از برق درش بیاورم ببرمش وسط
هال روی ملافهای بگذارم با پیچگوشتی سعی کنم بازش کنم که ناگهان چشمم افتاد به
گیرهی سبزرنگ کوچکی در کنارش که وقتی فشار دادم از کمر باز شد. فکر میکردم سمجتر
از این حرفها باشد. نبود. کاغذ را بیرون آوردم پیچگوشتی را کناری گذاشتم و تا
همین لحظه که مینویسم در تعامل با این پرینتر صبور نه نیازی به پیچگوشتی داشتهام
و نه هیچ چیز دیگری الّا دست و کاغذ. تازگی چراغ چشمکزن زردرنگش بیجان شده و به
زور یک نوری آن تهش سو سو میزند. چند روز پیش هم برای اولین بار شد که دستور
پرینت نمیگرفت، هرچه دستور پرینت میفرستادم عین خیالش نبود، نگاهش کردم، حس کردم
دلش نمیخواهد دیگر کار کند. معلوم بود چیزیش نیست. خاموشش کردم. چندساعت بعد که
روشن کردم چندتا چشمک زرد زد و بعد دستور پرینت که فرستادم عین روز اولش کار کرد.
جمیع اینها باعث
شده بود فکری بشوم. نکند خراب شود، اگر کارتریجش تمام بشود از کجا میشود دیگر
چنین چیزی پیدا کرد؟ دیشب در دقایق قبل از خواب یادم آمد هرکسی که بوده وقتی سراغ آن
فروشندهی پرینترهای دست دوم را میداده یک چیزی اضافه کرده که «سالهاست کارش
همینه از دانشگاهها و ادارات قدیمی میره پرینتر قدیمی به قیمت ارزون میخره و یکی
یکی تعمیر کامل میکنه و میفروشه، میگن باباش حروفچین چاپخونه بوده». تمام امروز
به این کُد فکر میکردم و چیز بیشتری یادم نمیآمد. مادامی که روی متن کوتاه چندصفحهایِ
رفیقی کار میکردم یادش بودم و چیز بیشتری دستم را نمیگرفت. ساعت از دوازده شب
گذشته بود که آمدم پرینت بگیرم و حاصل نهاییِ این چهارپنج صفحه را ببینم. از
کاغذهای نخودیِ اعلا برداشتم چون فکر میکردم این دیگر نسخهی نهاییست که صفحهها
و حاشیهها و تایپ فیس و همهچیزش را تنظیم کردهام و فوقش بخواهیم دو سه کلمه
جابجا کنیم و خلاص. کاغذها را با دست نگه داشتم. دکمهی ارسال پرینت را زدم و سریع
دوباره با دو دست کاغذها را دهانهی پرینتر آماده نگه داشتم. حواسم بود یکی یکی
بگذارم ببرد که یکوقت دوتا باهم نکشد و گیر کند. یکی پس از دیگری مثل همیشه کشید
داخل و بوی تونر بلند شد. کاغذها را شادمان برداشتم و بلند کردم حاصل را ببینم چشمم
افتاد به خط پهن سفیدی که از بالا تا پایین صفحه افتاده.
نگرانیهایم بیمورد
نبود و فهمیده بودم دارد بلایی سرش میآید. آمد. دلم نمیآید از تهماندهی توانش کار
بکشم و باور نمیکنم بشود قطعات و کارتریج این موجود جادویی را جایی پیدا کرد. زیر
نور که دقت کردم دیدم خط ریزی هم در کناره میاندازد که قبلن نبوده. پشت صفحهی اول
مثل همیشه تاریخ زدم و یادداشت نوشتم که چیست و چکار کردم گذاشتم در پوشهی شخصی.
فردا باید نسخهی
دیگری برای دوستم پرینت بگیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر