۱۴۰۲۰۲۰۹

«بدرود گو به اسکندریّه که می‌رود از دست»

 

 

 

 

«بدرود گو به اسکندریّه که می‌رود از دست»


[این متن یادداشتی‌ست قلم‌انداز و بی فکرِ از پیش، با تورقی مختصر، که به هوای یاد-داشتن نودمین سال مرگ کاوافی اول از روی نسخه‌ی شکست‌خورده‌ی متنی مالِ سه سال پیش کار شد ـــ‌بیش‌تر متوجه برجسته‌کردن ساختاربخشیِ دوباره‌ی مترجم به شعرهای شاعری در کتابی‌ـــ از بس که خود این کتاب را در فارسی عزیز می‌دارم؛ بعد آغاز و پایانی یافت از حافظه‌ی دورشونده. متن کامل را، چیده و مرتب‌تر از این پاره که می‌بینید، در فایل پی‌دی‌اف می‌یابید. کار با ابزارک‌های بلاگر و انتشار آنلاین بد نیستم برای همین پاره‌ای از متن را به همراه فایل پی‌دی‌اف گذاشتم. وقت و حوصله‌ی بیشتر اگر بود آخرِ این یادداشت خودش آغاز فکر کردن به کاوافی‌ست. می‌ماند این یادکرد که کاوافی مرا به خواندن «حیات مردان نامی» برانگیخت و یادکردنی‌ست دینِ ما به هرکس که دروازه‌ی ورود به و فتح کتاب‌های عظیم شده باشد؛ اوست شهرگُشا و دستگیر.]

 

 

کاوافی از راهی دور و طوری نامعمول به جانم نشست. پیرمرد روزی حینِ سیگار بعد از حرف‌های عصر پنجشنبه در سایه‌ی پیاده‌رو گفت از فلان‌جا بروید این شماره با تأخیر بگیرید. شک داشتم اسمش همین باشد ولی بامزگیِ اسمش یادم ماند و روزی که از کتابفروش عینکیِ اخمو سه شماره‌ی اولش را یکجا خریدیم شکل و شمایلش هم بامزه می‌زد، خشتی با حسِ خوبِ خواندنِ مرکب ِسیاهِ چیده بر کاغذِ کرافتِ اعلا. باز کردم و:

 

بیژن الهی

 

نماز وحشت

در اسکندریّه پس از سیصد و چند

و پس از هزار و نهصد و اند

 

از یونانی‌ی کاوافی

 

نامعمول بود. این همه شاعر حالا چرا یونانی و چرا از یونانی؟ چرا این سرآغاز نه شبیه صفحه‌عنوان بود و نه اسمی از شعرها داشت؟ «نماز وحشت» چرا؟ اسکندریّه خب معلوم است چرا، ولی پس از «هزار و نهصد و اند» چرا؟ اگر حساب کنیم نمی‌شود همین حوالیِ معاصر ما و شاعر؟

آن دو شعر کاوافی انیس شب‌هایی شد که دلم راه به جایی نمی‌برد یا به قول اصفهانی‌ها «راه به حال خودم نمی‌بردم.» لحن و نواخت فارسیِ الهی برای کاوافی چیزی بود که کمتر شنیده بودم. «شنیدن» اینجا درست‌تر است چون می‌شد صدای شعر را و کاوافی را یا ـــ‌دقیق‌تر بگویم‌ ـــ‌ صدای سخنگوی بغانیِ بی‌نامِ شعر را شنید و صدای «عاشق سینه‌چاکِ» خاطره‌گوی شعر دوم که آن‌روز غروب بعد مدت‌ها «رفت همان کافه از پیِ روزی». در هردوی شعرها صدا صدای کسی‌ست که پیشِ خود و با خود واگوی خاطره‌ی دوست می‌کند: یکی میریس (که آخرش پیداست نصرانی‌ست در میان دوستان که نیستند) و دیگری که یاری‌ست گریزپا و لاف‌زن که «بیست‌ودوساله رفت». در اولی، «میریس: اسکندریّه، ۳۴۰ م.»، شعر بنا شده بر مغاکی که جهان این دو هزار سال را شکل داده یعنی رسمی شدن مسیحیت به دست کنستانتین کبیر پس از روزگاری بغانپرستی (به اشاره‌ی ب. الهی در یادداشت بر شعر «تتمس انطاکی»: از حدود ۱۶۰ ق. م. به سعیِ آنتیخوس چهارم، از شاهان سلوکی، که بر سوریه حکم می‌راند و روشناس به برانداختن یهودیت و برقراری بغانپرستیِ یونانی)، و در شعر دومی، «گلهای همیشه خوش»، انگار کاوافی از همان شهر اسکندریّه (که سر از پیِ او برنمی‌داشت)، پس از هزار و نهصد و اندی از آن مبدأ تولد نصرانی، حدیث خاطره‌ی فراق یاری را از زبان عاشقی خسته می‌نویسد که همه‌چیز آن تنانی‌ست و گیتیانه و شاید اگر خطر کنیم بگوییم «بغانی» و یادآور آخرین سطرهای شعر پیشین که سخنگوی بغانیِ شعر از پاییدن تابوتِ میریس می‌گریزد از آنکه در مرور خاطرات دیده ای دل غافل از اول نصرانی بوده و کتمان می‌کرده است:

 

دو قدم به قهقهرا رفتم و... الفرار... در رفتم،

در رفتم ازان خوفْخانه، آن شکنجه‌گاهِ نفیس،

مبادا که غبار بنشاند این مسیحیت

بر خاطره‌ی میریس.

 

چندسال بعد که دوره‌ی صحافی‌شده‌ی تماشاهای دهه پنجاه را پیِ شعر و داستان‌های خواندنی ورق می‌زدم رسیدم به اولین انتشار کاوافی‌های الهی. بعضی را که بعدتر، پسامرگ، در این شماره با تأخیر ۶ منتشر شد و می‌شود کنار هم گذاشت به کار تدقیق در هنر شاعریِ الهی می‌آید و البته در بوطیقای ترجمه شاید، که کار من یکی نیست. چنین بود که همیشه یاد آن دو شعر بودم و ترجمه‌های در تماشا را جدی نگرفتم تا کتاب صبح روان در آمد و کاوافی تازه پیداش شد. چه زبانی و چه ترجمه‌ای و چه شعرهایی. مسکوب گناهی ندارد که در فرانسه کاوافی را شاعر پرتی دانسته بود دلمشغول هواهای جسمانی. خطا از بزرگان است...

 

 

متن کامل یادداشت

فایل پی‌دی‌اف