۱۳۹۳۰۱۲۳

مجله‌ی «بیدار» ، چاپ کلن



بیدار، مجله‌ای‌ست چاپ کلن، دوره‌ی دومش ده شماره در پنج مجلد. دوره‌ی اولش چیزهایی دارد و چیزهایی ندارد. این دوره‌ی دوم از تابستان 1367 می‌آغازد تا تابستان 1378. همه پنج مجلد. مجله حاصل کار م. طاهرنوکنده است، که در تهران مجموع می‌شده و نسخه‌ی نهایی در کلن منتشر می‌شده است. بی‌پروا. طبیعی‌ست که تخاطب اینجایی پیدا نکرده و دمش در مخاطب و نویسنده و هنرمند درون کشور نگرفته، و در عجبم که هنوز هم.

اگر بخواهم ردیف کنم در این ده شماره، بی‌ذکرِ شماره‌ی مجله (چه فرقی می‌کند وقتی کسی ندارد و حواسش نیست؟) چه چیزها هست که باید هر آدم عاشقی ببیند و داشته باشد:

(توضیحات در پرانتز از من است)

ü     دست آخر نوبت کلاغ است داستانی از ایتالو کالوینو، به ترجمه‌ی هوشنگ سبقتی (همو که گزینه شعرهای هوراس را به یاریِ م طاهر نوکنده ترجمه کرد و از انتشارات دوست چاپ شد.)
ü     جمالزاده و «یکی بود و یکی نبود»-  مقاله‌ای از ا. بولتنی کوف، ترجمه‌ی حسن طاهباز. (در واقع مقدمه‌ای بر ترجمه‌ی این کتاب جمال‌زاده به زبان روسی، روشن و زیبا.)
ü     شعر و سیاست- مقاله‌ای از ه. م. انتسنز برگر و ترجمه‌ی ا. مازیار (نام مستعار؟)
ü     بعد از مدرسه داستانی از م. طاهر نوکنده. (تنها داستانی که من دیده‌ام از ایشان.)
ü     منوچهر صفرزاده (چهره‌ی یک نقاش)- مقاله‌ای از م. طاهر نوکنده (در معرفیِ منوچهر صفرزاده، با تصاویری از نقاش، و نثری پرتپش)
ü     سه شعر از رافائل آلبرتی- ترجمه‌ی سیامک مهاجر.
ü     شعرهایی از گئورک تراکل ترجمه‌ی محمدجواد نوید.
ü     شعری از حسن طاهباز- با این آغاز: ( زن رفت / مرد رفت / و در فکر فردایی ما / اینک، / فرار، با زخم زیبا می‌گریزد...)
ü     نقش‌بندان داستانی از هوشنگ گلشیری.
ü     نمایش «مده آ» - از داریو فو، ترجمه م. بهروزیان
ü     نویسنده و خیال‌پردازی مقاله‌ای از زیگموند فروید و ترجمه‌ی ا. مازیار
ü     پدر آینده داستانی از سال بلو، ترجمه‌ی شیرین شریف‌زاده
ü     بیدارخوابی نمایشی از داریو فو، ترجمه‌ی م. بهروزیان
ü     یادداشتی بر «سیاسنبو» - پرویز زاهدی (یادداشتی بر مجموعه داستان «سیاسنبو» محمدرضا صفدری، داستان‌نویسِ گوشه‌نشسته‌ی گوشه‌گزیده‌ی خلوت‌دوستِ جنوبی که غریب مانده در این فضای جوان‌زده‌ی نورسیده‌های بی‌خبر.)
ü     وسوسه‌ی گاوخونی م . طاهر نوکنده (مروری تفسیری بر «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی، شرح ساختار کار و نواقص آن.)
ü     معرفی کتاب مناره‌ها و آسمان م. طاهر نوکنده (منتخب داستان قرن بیستم فارسی، ترجمه به ایتالیایی از فیلیپو برتوت‌تی.)
ü     نقدی بر نمایشگاه منوچهر صفرزاده م. آزاد (نمایشگاه خصوصی در منزل شخصی نقاش، اغلب نامعمول و آشنا)
ü     شعرهایی از یدالله رویایی، حسن عالیزاده، رضا زاهد، محمد حقوقی، م. آزاد، منوچهر یکتایی، اسماعیل خوئی و منوچهر آتشی...
ü     حاکیِ ماورا فارسیِ بیژن الهی از نابوکُف (سه فصل نخست Transparent Things که بعدها فصل اول آن در «این شماره با تاخیر 6» بازنشر شد. شاید این توضیحات آقای الهی به درد کسی بخورد: «جان مداد، john Madodd. مکداد، MacDodd. دمان، d’Amand. »)
ü     زندگی‌نامه‌ی هدایت حسن طاهباز. (به همراه نقاشی‌های هدایت، نخستین پیداییِ نقاشیِ مدرن به واقع.)
ü     چشم‌اندازی از سال‌های 1338-1357 (گذشته‌نگاری برای داوری و شناخت شعر امروز ایران)، یاران جنگ اصفهان. م. طاهر نوکنده (متنی بلند، جستاری چهارپاره، بیشتر از صد صفحه، در شناخت و نقد شناختِ یاران جنگ اصفهان، مش‌صفر، فضاهای نقاشی ایران، شکل‌های شعر نیمایی، خاطرات و تصویرهای اصفهان، پیوندانی بلند با توضیح سبک و فرم‌های هنری، ساختار و بازنمایی و نثری پرتپش)
ü     حرفه‌ی من مقاله‌ای از گینزبورگ و ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده (که بعد در کتاب «خانه‌ی لب دریا» آمد)
ü     چهره‌ی یک نقاش (قاسم حاجی زاده) م. طاهر نوکنده
ü     آغاز داستان‌نویسیِ فارسی قاسم هاشمی‌نژاد (بازنشر متنی از ایشان که همین چند وقت پیش در کتاب «بوته بر بوته» سه‌باره منتشر شد، بار دومش در مجله سینما و ادبیات)
ü     آخرین تعلیمات (داستانی بلند از کاظم رضا، داستان نویسِ عجیب و غریب و غریب‌مانده‌ی زنده‌ی ایرانی که با هر چه من می‌شناسم غریبه است و از من آشناتر، که شاید روزی اقتضای احوال عده‌ای کند از قِبلِ کارهای چاپ‌نشده‌اش اسمی در کنند و تا زنده است کسی یادش نیست گوشه‌ی این پایتخت کاظم رضا، سردبیر اولین و تنها مجله‌ی تخصصی داستان نویسیِ فارسی: «لوح»، زندگی می‌کند و کتاب‌هاش اجازه‌ی چاپ ندارند و اصلن از 1360 به این طرف کجاست؟ کاش از داستان‌هایی که این‌ور و آن‌ور روی اینترنت یافتنی‌ست مجموعی حاصل می‌شد.)
ü     دو نمایشنامه‌ی رادیویی قاسم هاشمی‌نژاد
ü     مجاز می‌نماید داستانی از چزاره پاوزه ، ترجمه‌ی آریایی-نوکنده
ü     سه ترجمه با دو ذیل بیژن الهی (که همان تکه‌های معروفِ «در جستجوی زمان از دست رفته‌» پروست باشد و «رن» هولدرلین و تکه‌ای از «مکبث» شکسپیر، با دو ذیل بر پروست و هلدرلین، شامل یک نامه از عزیزه عضدی.)
ü     تاریخچه‌ی ایران‌شناسی پیه‌مونته‌زه، ترجمه‌ی هوشنگ سبقتی. (پیه مونته‌زه، وابسته‌ی فرهنگیِ سفارت ایتالیا، ایران‌شناس، زنده‌دل)
ü     شراب حافظ اسکارچی‌یا- زیپولی، ترجمه‌ی رضا قیصریه
ü     بکت تنها با او سخن گفت کلادیو گاتّی، ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده (مصاحبه با تنها کسی که در باب زندگیِ شخصی با بکت حرف زده است.)
ü     طرح و نقاشی‌هایی از: رعنا فرنود، سعید شهلاپور، شیرین نشاط، فریدون مام‌بیگی، نصرت‌الله مسلمیان، علیرضا اسپهبد، شهلا حبیبی، مجتبی سیادتی، قاسم حاجی‌زاده، صادق هدایت، پروانه اعتمادی، شهلا حسینی، علی گلستانه و منوچهر صفرزاده.
-
طرح‌ِ جلد و گرافیک «بیدار» کار جمال بخش‌پور است، طرحی از رافائل آلبرتی نیز کار اوست.


۱۳۹۳۰۱۱۹

دیا-لوگ ، ریموند چندلر و محمدرضا صفدری

یکجایی می‌خواندم که همینگوی مصّر بوده برای دیالوگ‌های داستان‌هایش، صرفن یک خطِ فاصله‌ی ساده بگذارد و یا اگر ویراستار و انتشارات بگذارد آن را هم حذف کند و بگذارد که «صدا» و «حضور» شخصیت در جهان داستان بی‌واسطه باشد، بی‌ حضور میانجی‌هایی مانند «گفت» یا نام شخصیت یا هر چیز دیگری.
-
گاهی شده دیالوگ‌های زنده‌ای خوانده‌ام یا شنیده‌ام اما دقیق که بشوی، در همه‌ی آن داستان‌ها صدای نویسنده است که شنیده می‌شود و هر چقدر زیبا، به شخصیت‌ها ربطی ندارد. شخصیت‌ها غایبند، بازیگری نیست، هیچ بازی‌ای نیست. این نویسنده‌ها برای من مثل راننده‌هایی هستند که فقط دربستی می‌روند. کاش حداقل از این دیالوگ‌نویسان زیبا داشته باشیم.
-
حتی یک نوعی وجود دارد که فقط دیالوگ می‌نویسد یعنی داستان بلد نیست، مثل مسعود کیمیایی، و اگر درست نگاه کنی یکجور دیالوگ‌نویسیِ جاهلی فقط بلد است که از تکنیک تمثیل و استعاره‌ی غلوشده استفاده می‌کند و به موقعیت زیاد کاری ندارد و حتی می‌شود گفت موقعیت را به پیروی از دیالوگ‌های «بگیر»ی که دارد ترتیب می‌دهد.
-
ولی یک جور دیالوگی هم داریم که ریموند چندلر می‌نویسد و بعد از او هم کسی نتوانست بنویسد. حتی یک جایی خواندم که بیلی وایلدر ستایش‌گر دیالوگ‌های چندلر بوده و همان چند فیلم‌نامه‌ای که نوشته تاثیر خودش را داشته. اگر اینها هم نبود، فیلیپ مارلو برای من تحقق یک سودا بود:
پیرمردی بود در بچگیِ من که مجالست و مصاحبت‌هایش از خاطرات تیز و درخشان من است، در گفتن جملات و نگاه داشتن موضعش که شب به شب تغییر می‌کرد- مهارتی داشت که نگو، ربطی هم نداشت، موضوع گاوی باشد مربوط به چهل سال پیش، نوع بذر گوجه‌ی امسال، روایت شب‌بیداری بر سر جالیز به همراه باجناقش، شکار گرازِ چند سال پیش یا خاطره کوتوالیِ فلان سال؛ چنان رویارو و به‌ضرب و جهش فکر دیالوگ می‌گفت که هماوردی نداشت. فرقش با چندلر این بود که نه سیگار می‌کشید نه راه به راه سرِ بطری می‌گشود، قلیانی داشت از تنباکوی سوزان و تلخِ مزرعه‌ی پسرش، و تسبیح قرمزی که سنگینی‌اش دست‌های من را خوش می‌آمد.
-
شاید از رگِ جنوبی نشت کند این، ولی دیالوگ‌های محمدرضا صفدری، در سیاسنبو و بخصوص در این کار آخرش «سنگ و سایه» بی‌برو‌برگرد من را یاد آن پیرمرد و ریموند چندلر می‌اندازد. پروایی ندارد از اینکه چند فضا را تجربه کند، هم در طول این سال‌ها هم در «سنگ و سایه» به تنهایی: از دیالوگ‌های تئاتریِ شکسپیری، تا گفتارهای پوچ و مهملی که نه از «بکت» بلکه از شب‌های بلند و شب‌نشینی‌های جنوبی می‌آید، دیالوگ‌های جنوبیِ طنز که مانندی در جای دیگری از داستان‌نویسان جنوبی ندارد، روایت‌های دیالوگ‌محور زنانی که همیشه چیزی گم کرده‌اند و یا دعواهای بر سر هیچ و پوچ، از سر بیکاری.
-

دوستی می‌گفت اینها که در داستان و نمایش‌نامه دیالوگ‌های فوق‌العاده می‌نویسند اغلب آدم‌های خوش‌مشربی نیستند، یعنی سر ضرب و به جهش فکر این دیالوگ‌ها به ذهنشان نمی‌آید، بلکه از آنها هستند که همیشه به موقعیت آنقدر فکر می‌کنند که بهترین جمله را ده دقیقه بعد به ذهن می‌آورند. چندلر را نمی‌دانم، ولی صفدری چنین نیست.

۱۳۹۳۰۱۱۷

آساک


یک فضای خالی بود بین خانه‌ی ما و پیرمرد، چند نخل و تُلی از سنگ‌های کوه کاکی که دیگر داشت می‌پوسید، صاحب زمین هم رفته بود روی لنج کار کند یا از دوبی و قطر و کویت ته‌لنجی بیاورد که یک روز در خنِ مرطوبِ لنج خوابیده بود و گاهی بیدار نشد؛ می‌گفتند از گرمای هوا و بخارِ چوب‌های چربِ لنج نفسش گرفته از بس که گرم بوده روی دریا، و بعضی هم می‌گفتند از غصه‌ی زنش که بی‌خبر خانه‌زندگی‌شان را ول کرده بود غصه‌مرگ شده؛ زمین خالی مانده هنوز و پیرمرد فقط گاهی می‌آمد و با عصا راهش را پیدا می‌کرد در سایه‌ی دیوارِ خانه‌ِ خودش می‌نشست، رو به نخل‌های کوتاه‌مانده، روی سنگ بزرگی -کوک کرده بودند که بشود رویش نشست.
همیشه با چفیه سفید تمیزی بود که نور درش بازی می‌کرد و عصایی که سیاه و براق بود، عینک سیاه درشت و چشمی که هیچ وقت ندیدیم ولی از آن وقت دیگر به زور پیش پایش را می‌دید. سر حال بود می‌آمد دم درِ حیاط کمی می‌ایستاد و اگر خیلی سرحال بود می‌رفت می‌نشست در پناهِ دیوار که نه باد می‌رسید نه نورِ تندِ آفتاب. از سه طرف دیوار بود.
یکبار کتابم را برداشته بودم رفته بودم توی صحرا می‌گشتم، روزِ قبلش باران زده بود و من دمپایی را گذاشته بودم یک جایی زیر سنگ، ساعت‌ها روی زمینِ کم‌نمِ خنک راه می‌رفتم تا پوستم کیفور بشود. وقت برگشتن پیرمرد ایستاده بود دم در و به سلام من جواب داد، پرسید تو پسر فلانی هستی؟ که جواب دادم بله، خندید و گفت «ماشالله خوب ماندی»، نفهمیدم چرا این را گفت. شب که پرسیدم گفتند حواسش سر جاش نیست. آخر من بیست سال هم نداشتم، خنده‌ی آنروزش کنارِ عینک سیاه یادِ من است از او.

روزی که پیرمرد مُرد، من رفته بودم صحرا و با دوچرخه تند می‌راندیم برسیم به جایی که گودال بزرگی بود و پر آب بود و از باران یک هفته قبل هم همیشه آب تمیز داشت. وقتِ برگشتن دیدم اطرافِ خانه‌ی ما سیاه‌پوشان است، ماشین‌ها پارک کرده‌اند، مردمی سیاه‌پوشیده در رفتامد مدام رفتار غم‌انگیزی دارند. رگِ مبهمی یک جای پایم تند تند می‌زد که رسیدم و دیدم تابوت چوبیِ رنگ و رو رفته‌ای که بسیار شبیه گهواره‌ی کودکیِ من بود، روی دوش پسرِ پیرمرد و دامادش بیرون آمد. سایه‌ی کهورِ بلندِ دمِ در، افتاده بود بر جنازه و مردم. بادِ سردی نبود، اما بر لباس خیس و رگِ تپنده که می‌گذشت، گِز‌گِز می‌کرد، گرما می‌بُرد.

۱۳۹۳۰۱۱۵

به نامی که دیگر نیست


قبلِ عیدی حال کاری نداشتم، کار داشتم اما جانِ کاری نداشتم. کتابی را باز کردم که روزها کنج خانه مانده بود و مرحمتِ آدم یگانه‌ای بود؛ کتاب را قبل‌ها دیده بودم، در هیئتی دیگر و حالا تمیز و لَب‌بُر، با تصویر نابی بر جلد. باقلواهای نانِ ونک و چای مخلوطِ مخصوص را گذاشتم کنار دستم: مخلوطِ چای سبز بهاره‌ی گس و چای کوهیِ ختمی و به‌لیمو و بهارنارنج و شاهدانه قرمزِ ناب. منتظر مهمانی بودم که دیروقت می‌آمد و عزیز بود.
«به نامی که دیگر نیست» : مجموعه‌ای از شعرهای سیروس رادمنش، چند دفتر شعر، از دور و نزدیک. داستان رسیدن شعرها به دست ناشر و بعد انتشار آنها بماند برای کسی که جانِ داستان پلیسی دارد، جان داستان‌های کارآگاهیِ نابِ دوره‌ی سیاه آمریکا با شخصیتِ فیلیپ‌مارلویی در میان کثافتِ نهفته و آشکارِ جامعه‌ای که راهی جز پذیرفتن و کلنجار با آن ندارد، وقتی از قاتل و زخم‌خورده بگیر تا شاکی و هواخواه و خودِ آدمِ اصلی همه کم و زیاد دستشان در یک کثافت منتشر آلوده است. کارآگاه اما رندانه کارش را می‌کند، بپذیرد اینها را رنج می‌برد، نپذیرد اینها را رنج می‌برد. گاهی رنج را در خلوت خود به نوشیدن بطریِ خنکی می‌خواباند یا به سیگار برگِ در تنهایی، پشت فرمان در شبی بارانی.
سیروس رادمنش را به حرف‌های پرت و دورش می‌شناختم، به جمله‌های نچسبی که از کتاب بالینی و سجده‌های ادبیاتی و مراد و قطب‌های ادبی‌اش می‌گفت. به شعرهایی با زمینه‌های متشتت و دور از هم، از شکسپیر و موسیقیِ مدرن گرفته تا اساطیر یونانی و اسلامی-ایرانی و بعد حتی نقاشی‌هایی که بعید بود چیزی از آنها بداند، چیزکی.
ولی به شعرهایش دقیق نگاه نکرده بودم، از آتشی خوانده/شنیده بودم که رادمنش شاعر است و اگر شاعری باشد در امروزِ ما رادمنش است، در یک «زنده‌رود» قدیمی شعرهایی خوانده بودم که جمع آورده بود از جنوبی‌ها، و چندتایی در «رستاخیز جوان» و شاید «تماشا» -وقتی که آتشی بود...

حالا تمام آنچیزی پیشِ رویم بود، که از او رو خواهد نمود، به احتمال. آنچه دیدم از حسرت و فرصت‌ها:
ــ توضیح ناشر که دغدغه‌ی چند وقتِ من بود در حروف‌نگاریِ دقیق شعر، قدمی در گشودن این گره بی آنکه به راهِ زیاده‌روی برود. توضیح این است:
نشانه‌ی [- - - ) ]
بر گوشه‌ی چپِ انتهای برخی صفحه‌ها،
به این معناست که سطرِ پسین، ابتدای صفحه‌ی بعد،
بی‌فاصله‌ست و باید یک‌نفس خوانده شود؛ و، از این رو،
هرجا که پایان صفحه‌، در حروف‌نگاریِ حاضر،
با انتهای درونِ هر بند قرین بوده‌ست،
این نشانه کارکرد نداشته،
که یعنی به قدر یک نفس‌گیریِ بلند وقفه‌ای باید.

ــ یادداشت آتشی در تماشای تیرماه 1357 حسرت‌آور بود: اینکه شاعری با کِر و فِر، در نشریه‌ای با فَر و هَنگ، جرئت داشته باشد و شاعری را به ادبیات مدرن ایران معرفی کند -جای انتشار و انتخاب فلّه‌ایِ شعرهایی از ده شاعر قدیم (تضمین بقا) و ده شاعر جدید (تضمین پویایی)- دست به کاری زده که این سال‌ها کمیاب است. یا من ندیده‌ام.
ــ رادمنش در شعرهای اول قرارِ دل دارد و توانِ تجمیع، هرچه به آخرها می‌رسیم می‌کاهد و بسنده می‌کند به سطرهایی. شاید از آخری‌ها این شعر یگانه باشد : «بر مچ یارمحمد خطی نوشتم ز دلتنگی» که به یارمحمد اسدپور تقدیم شده است. و از قبلی‌ها همان شعری که نام کتاب از آنست.
ــ کاش با میراثِ شاعران و نویسندگان همین برود که با این شعرها و کتاب رفته است: مجموع و انتقادی و تمیز، نه منقطع و پاره و منفعت‌طلبانه و متظاهر.
ــ جهان کلمات و تصاویرِ رادمنش جز در چند حاشیه و بُردار، مخصوص خودش نیست؛ پهلو می‌زند به راحتی به شعرها و بیشتر ترجمه‌های بیژن الهی و چند شاعر شعر دیگریِ دیگر. آن حواشی و لکه‌های متمایز امروزی نیستند و از خوانده‌هاش می‌آیند، هم تصاویر و هم کلمات. شاعرانی که به کاغذ نگاه می‌کنند وقت نوشتن، از شعرهایشان پیداست و خوشا به شاعرانی که وقت نوشتن به جهان نگاه می‌کنند.
ــ دوست داشتم اسم کتاب سطر نخست شعری باشد به تاریخ زمستان 1374 با نام «آپولینر»:
زخم‌ها در انزوا زیباترند

ــ از رادمنش دو متن آمده: «کرنومتر رمانتیسیسم» و «مدخلی بر شعرِ ناب، شعر مدرن واقعیِ ما ؛ دردمندیِ پافشارانه‌ی بازشناخت». هر دو پیشترها در «عصر پنج‌شنبه» چاپ شده برای اول بار. هر دو بارقه‌هایی دارد و زورِ توضیح چیزهایی مبهم اما پرت و دور و دوّار و چرت‌آور. ملغمه‌ای از هرچه فیلسوف و شاعر و نقاش، از تمام فرهنگ‌ها و تمام قرن‌ها، به هزار بهانه‌ی ناجور. بی حرفِ تازه یا برآشوبنده‌ای یا توان تحلیل و تبیین چیزی در همین حوالی. خدایش بیامرزاد.
ـــ انتهای کتاب «چند نکته و یاددداشت» و «حاشیه‌ای» آمده بر این شعرها و سرگذشت آنها و تدقیق در معانی جملات آن دو نوشته‌ی رادمنش. ناشر سنگ تمام گذاشته و از دقایق نامعمول نیز نگذشته است. با لحن و مقامی که در این سال‌ها کم‌یاب است، مثل جرئت آتشی؛ با لحنی گزنده و صریح و نقادانه که نه دنبال امام‌زاده پروراندن است نه منکوب و مأیوس کردن آدمیان از جهان و خودمسیح پنداری. بر انحرافات و کج‌روی‌های دو متن رادمنش دست می‌گذارد و پرت بودن او را از ساحتِ نقد و نظر نشان می‌دهد، بر شعرهاش و تاثیر آتشی و شعر دیگری‌ها بر این قضایا انگشت می‌گذارد و چشم‌اندازی می‌دهد قابل غور و قبول و انکار. این‌ها فرع است، فرعِ قضیه است، اصل قضیه فهمیدن یک حرفی‌ست که بعد می‌شود قبول کرد یا انکار، پذیرفت یا نه. انگار این سال‌ها در این اصل گیر کرده‌ایم، در نوشتن چیزهایی که فهمیده شود حتی.
ـــ بی‌انصافی‌ست اگر نگویم رادمنش شاعر «سطر»های درخشان است، سطرهایی وحشی، دریافت‌هایی سراسر وحشی و پاره‌پاره، مثل عمری که گذراند. این سطرها نمی‌تواند حاصل چیزی باشد جز رنج، شدتِ رنج و نه کتمانِ پوست.

« کلافِ دویده‌ی نور در شاخه‌ها تاب می‌خورَد »

یا:
«- کاش در بخار یالِ تو بودم
شیهه‌ی کشیده‌ای که بر صخره‌گان
مه می‌پاشی بر آسمان!»

یا:
«آسمان کوچکی از عصر
تنها از او
در همین پرده‌ی دور از دست
چه نقشِ دوری ساخته
بَران اما
مهرگان و آسمانش
نزدیک»

یا:

«شب
مثل دلِ ریخته‌ای
ــ بر خاکراهِ آب ناخورده‌ی مهتاب ــ
پا می‌گذارد
در باد»

یا هر چه شعر که تا پیش از 1370 و آوارگی‌های پای شعرها نوشته شده است.



موخره:
جفاست بر شعر اینها و شعر جنوبی‌ها و شعر دیگری‌ها و شعر ناب و شعر دهه چهل، شعر شاعران قدر‌ندیده، شعرهای مغفول‌مانده در تاریخِ معیوب و نحیف ادبیاتِ معاصر، اگر به آنها پرداخته شود در هر قابی جز ادبیات؛ به آنها پرداخته شود از حیثِ دیگری جز کلمات و نقد جدی و جریان‌شناسی و ادای دین؛ جفاست اگر بازیچه‌ی دستِ مقلدان و مریدان و قلّاشان و نوچه‌گان و سرسپرده‌هایی شود که می‌توانند با ریختِ شیداگون دل‌ربایی کنند از دخترانِ تازه‌بالغِ شعردوست؛ جفاست اگر همه را به تیغ تهمتِ عرفان و درویشی برانیم گرچه بر چند نفری اطلاق این صفات پربیراه نیست و در شعرها هم سرسپردگی و وادادن بیداد می‌کند، کما که این روزها؛ جفاست تکه‌ای قابل اعتنا و تفسیر از شعر معاصر برود زیر دست منتقدان کم‌هوشی که کمیت و حضور مستمر را به چشم سر می‌بینند و اهل خطر نیستند حتی در حدِّ آتشیِ دهه‌ی پنجاه؛ جفاست که هنوز متن‌هایی نقادانه نداریم در باب اینها و هرچه هست یا عقده‌گشایی‌ست، یا سفره‌ی درویشی و صوفی‌گری و دجالی پهن کردن، یا مبهم‌گویی و خود-فریدون‌رهنما-پنداری، یا نگاهی به تحقیر که «در زمانه‌ی استادان بزرگ و غمِ خلق ایران غصه‌ی کلمات قدیمی را می‌خوردند»، یا نگاشت کردن اینها بر تئوری‌های کج‌فهمیده و نفهمیده و غریب.
اینها غریب‌ مانده‌اند، و پیش دوستان خود غریب‌تر. ولی هیچ غصه‌ی اینها را نمی‌خورم، حسرت می‌خوردم روزی اما حالا نه، چرا که می‌بینم این‌ها هزینه‌ای‌ست که انگار باید پرداخت، هزینه‌ی درد را تا چاره‌اندیشیِ آن صرفه داشته باشد.
تمنیّات آدمی کار دست آدم می‌دهد.