۱۳۹۲۱۰۱۰

چه چیزها نوشتنی نیست

 


Alfred H. Maurer - Linoleum Cut with Tribute by Sherwood Anderson

   
1
والتر بنیامین در مقاله‌ای، در باب لسکوف و قصه‌گویی، از نسبت تجربه و ادبیات می‌آغازد، از اینکه رمان چطور زاده‌ی تجربه است و گذر از حماسه به رمان معلولِ تغییر تجربه‌ی «قومی» و «جمعی» به تجربه‌های «فردی» و «یکتا»ست. همانجا، بنیامینِ قصه‌گو یک اشاره‌ی شاهکار دارد، به اینکه «سکوت سربازان برگشته از جنگ حاصل بی‌تجربگی نیست، بلکه معلولِ شدت تجربه و حادبودن آن است» و این تجربه‌های شدیدِ بهت‌آور است که امکان تخاطب و دیالوگ را از بین می‌برد، فهمیده شدن را ناممکن می‌کند. این سکوت با سکوتِ دوران قبض و سکوت حاصل از رسیدن به آرامش عرفان شرقی و همینطور سکوتِ زاده‌ی درگیری‌های درونی فرق دارد. بیچاره کسی که سکوتِ کسی مانند سالینجر را یا سکوتِ رمبو را حمل بر سکوتِ عرفانیِ بکند. این لب بستن یک اتفاق کاملاً مدرن است.

2
روزگاری از اتفاقات روزانه و شنیده‌ها و دیده‌ها یادداشت‌های شبانه می‌نوشتم. گاهی وقفه‌های چند روزه یا یکی دو هفته‌ای می‌افتاد اما چیزی از دست نمی‌رفت، ثبت می‌شد و ذهن را هم مجموع می‌کرد. اما ماه‌هاست نه یادداشتی به آن معنا می‌نویسم نه می‌دانم چه چیز را باید نوشت -آنقدر که همین ننوشتن دلیلِ این چند خط شده است. آنچه می‌گذرد چندان سریع است، و آنچه پیش چشم می‌آید آنقدر وسیع که هول می‌آورد اما ترسِ فراموشی نه. حرف‌ها در من می‌ماند و رنگ‌های تازه می‌بینم، هر روز من را به جایی پرتاب می‌کند سخن تا شاهد جهانی جدید باشم، لاجرم اینها به نوشتن سخت می‌آید. و سکوت را دلپذیر و آسان می‌نماید، مثل وقتی که صحبت‌های معمولی من و دوستم را دیدنِ تصادف وحشتناکی قطع کرده بود: ایستاده بودیم کنارِ خیابانی طولانی، خلوت، در هوای ابریِ جنوب، و سوتِ عبورِ ماشینی به هولِ تصادمِ کشنده‌ای تبدیل شد حرف یادمان رفته بود.
باید کناره گرفت. کناره‌های هر حرفی یک حرکت جدید دارد.

3
هیچ چیزی مثل سقوط همزمانِ دو ستاره زیبا نیست ، هنگامِ نومیدی.
تنِ سرد و رگ‌هایِ آبیِ گردن که سیاه می‌شود ، پدیدار می‌شود.
هیچ ستاره‌ای وقتِ سقوط ، خودش را به یاد نمی‌آورد.

 4
این دو کار، دو واریاسیون بر یک تِم، از میان سی و چند واریاسیون موجود از این آواز اپرایی، جان‌پناه من بوده‌اند.

Andre Kostelanetz - Bizet Pearl Fishers - Pecheurs de Perles Je crois entendre encore


SalvatoreLicitra - Bizet Pearl Fishers - Pecheurs de Perles Je crois entendre encore


دهم دی ماه 1392

۱۳۹۲۰۸۲۷

کابوس‌نامه / 3

.


[ خرمن‌-جاْ خیس . . .
کفِ پاها (بیرنگِ پوست: نازک ؛ رگ‌های نازک: آبی) نه که بسوزد . . .
پوکی نیست (ساقه‌های خشکِ زرد و کُلَش‌های تیز و خوشه‌های خشکیدهْ پوستِ نازکِ شفاف را سوزن می‌زند قدم بر آن که بگذاری ، پوکی داردْ انگار پایت را به خیال پله‌ی نبوده‌ی آخر رها کنی و پا که از آن برداری ، کُلَش‌های سَبُک جای خود بازمی‌روند . . .) ، این خیسیِ جای پوکی است . . .
نیست و نبودنش . . .
«نیستنْ» «نبودن» نیست . تاریکی نبودِ نور است اما سایه نه . «نیستن» سایه است . . .
پدربزرگ ایستاده در طارمی ، خرمن-جا خیسْ در باد . . .
بادْ برنخواهد داشت برگی از خَرمَنْ امشب . . .]



از عصر هی می‌گفتم «به محل عبور گوزن نزدیک شو» و رعشه‌های بی‌خویشی . . . از عصر راه می‌رفتم و از بادام‌های روی میز برمی‌داشتم . . . از عصر یاد باپیر بودم که سال‌ها و سالها با آنکه می‌دانست خشکسالی تمام‌شدنی نیست ، گندم می‌کاشت و هر پاییز می‌گفت خوابِ باران دیده است . . . نفسِ خنکی ، شاید از زیرِ در ، می‌آمد و خوشیِ خواب آنقدر کرختم کرده بود که پتو برداشتن نمی‌توانستم . . . چشم که می‌بستم ، می‌دیدم تنم از نورِ سردِ زردِ اتاق می‌لرزید . . .

---


از نامه‌های یک دوست:

(...
 زبان، شاید خاصِ طبیعتش باشد، به حرکت بیشتر مایل است تا سکون، «فعل» امّا بی‌شک طبیعتش است، برای حرکت بیشتر داریم تا سکون. سکون یک جور «حالت» است، که مکمل حرکت است شاید، و «صفت» هم اینجاست که از فعل جدا می‌افتد اگر به کارش نگاه کنیم. فکر کنم از داستان‌های همینگوی بود -یاد آبادان بخیر- که این‌چیزها را، البته مبهم و شبح‌وار، فهمیده بودیم و بعدتر دیدم بیهقی مجلس که می‌بندد برای روایت، از قلعه‌ی مندیش تا طفلی حسنک، چطور این دو قطبِ البته نه متناقض را حواسش هست. دیدم زبان زجر می‌کشد اگر در «سکونِ» تمام بخواهی نگه‌ش بداری، بخواهی از آن کارِ یک «نقاشی» بکشی. ولی خب جهان هم که همیشه حرکت نیست، «حرکت» در داستان و روایت گاهی یک گولِ بزرگ است، ندیدن شرارتِ «زمان» است -وقتی نمی‌گذرد. زمان وقتی بگذرد می‌توان فقط فعل نوشت، اگر بخواهی؛ وقتی نگذرد چی؟ ورز دادن زبان، اگر نه معنای متوسع که معنای لغت‌نامه‌ایِ «ورز دادن» را بگیری، اینجا افاقه نمی‌کند بلکه باید مدام جمله را --یا هر واحد معنا-دهِ دیگر را، البته به‌ضرورت-- ایستانید، و مقطع کرد. این حرف را نباید به بریده‌بریده‌نویسیِ حماقت‌بار بازگرداند، نوشتن‌هایی که بیشتر حاصل نفس‌نفس زدن است، نه نفس نکشیدن. اگر نگاه کنی به مقدمه‌ی منوچهر بدیعی، بر ترجمه‌اش از «جاده‌ی فلاندر» کارِ «کلود سیمون»، یک مثال عالی‌ست از این حرف‌ها.
بگذریم. این کاری که فرستادی را، حرفِ سال‌ها پیش است، در خانه‌ی صاحبش دیده بودم! نقاش را مطمئنم می‌دانسته دارد چکار می‌کند، چندتا اتودِ ناتمامش را می‌توانی پیش دخترش ببینی؛ خریدارش را شک دارم بداند چه خریده، اگر از خانه ندزدیده باشد دمِ آخری. به رنگ‌ها و نوانسِ لبه‌ها و خطوط که نگاه کنی، زجرِ نقاش را می‌بینی که خواسته خلافِ‌ نقاشی برود، چنان که می‌گفتیم فلانی خواسته زبان را به وجه مخالف خودش نزدیک کند.
...)

۱۳۹۲۰۸۲۲

کابوس‌نامه / 2


  نگاه می‌کرد، با موهای روشن زیر تگرگ ایستاده، کف پاهاش را می‌دیدم، فقط کف پاها را بر سنفگرش یخِ حیاط کوچک؛ دیوارها و خانه‌ها بلندْ بلند . . . باران از بالا شکلِ این حیاط کوچک می‌بارید و می‌خواستم بروم بگویم غصه‌ی خواهرتان را نخورید . . . هی فکر می‌کردم الان پاهاش یخ می‌زند، یاد بهارنارنج‌های توی چای افتاده بودم که چرخ می‌خوردند و من کمرم با رعشه‌های تیزی در پاهام دردناک بود . . . بالا را نگاه می‌کرد، من بالا بودم . . .

  [کابوس بیمار مرگ خواهرش بود. ندیده بودمش. ولی توصیفِ مرگ نزدیک بود. یادِ دست‌های پیرمرد افتاده بودم، وقتِ بیداری، در سپیده‌ی سه‌راهِ آذری، وقتی فندک می‌زد و سیاه بود. ما حرف می‌زدیم، او فندکش را مدام می‌زد و خاموش می‌کرد. نزدیک.]

۱۳۹۲۰۸۱۷

ناخوشیِ تنْ بی‌خویشیِ ذهن می‌آورد

.
.

ناخوشیِ تنْ بی‌خویشیِ ذهن می‌آورد


وقتِ ناخوشی انگار نزدیک‌تریم با بدنی که همیشه برای لذت در آن پرّانیم. ناخوشیِ تن، بی‌خویشیِ ذهن می‌آورد، حداقل برای من. هذیان‌های ذهن و پیچش‌های غریبِ خاطرات و ترس‌ها. ساعت‌های سکوت و سکون و انتظار برای رفعِ ناخوشی، وقت‌هایی که هیچ کاری نمی‌شود کرد، ساعات حرام‌شده...
حینِ ناخوشی دنبال چیزی می‌گشتم که آخر هم نبود: باید برای تصحیح ترجمه‌ی نقلی از کتاب مقدس، آن یک صفحه‌ی کار دوستی را پیدا می‌کردم که سال‌ها پیش به من داده بود و حالا پیداش نه، باب نخست کتاب جامعه. با چند ترجمه‌ی رسمی و غیر رسمی، کهن و جدید، فرانسه و انگلیسیِ کتاب مقدس تطبیق داده بود و شده بود آن یک صفحه که از روانی بی‌نظیر بود. رسیدم به این چند خط:
«خیلی‌وقت پیش‌ها بود که کتاب را خواندم، اما هنوز یادم هست؛ توی قطاری بودم که شب‌ها با آن برمی‌گشتم لندن آن شبی که خبرِ مرگِ پدرم را دادند، نمی‌توانستم آسمان را ببینم از شدتِ نوری که منتشر بود، اصلن تاریکی نبود که بشود آسمان را ببینم. لوکاچ می‌گفت: خوشا جهانی که راه‌هایش را نور ستارگانش روشن کنند. حالا همین تهرانش هم همین شده. نمی‌دانم چطور بگویم. ولی وقتی رفته بودم شهرکرد، نیمه‌شب از ماشین پیاده شدم توی بیابان وسط کوه، نه هم بگویی مثلن کویر بود و اینها، وسطِ کوه، نورِ ستاره‌ها آدم را بالا می‌برد، و روی زمین همه ظلمات. حالا دیگر آنطور نیست.»

چرخیدم.
نقلِ من نبود.
رفتم حمام شاید آبِ گرم مرض را بشوید ببرد، تصورم از بیماری یک بخار نامطبوع سنگین است مثل بخار قیر، که دل و دماغ آدم را ول نمی‌کند. گفتم بخارِ آب علاج این گرفتگیِ گلو و نفس است، هواکش را روشن نکردم، گذاشتم بخار بگیرد حمام. آخرهای کار دیدم چشمم جایی را نمی‌بیند، ترسیدم، تنها بودم، یاد نسیم افتادم که با زانوی خونین بیرون حمام بهوش آمده بود، یاد داستان دوستی افتادم که در بخار شدید حمام چای می‌خورده و لذت جسم می‌برده، دیگر چیزی یادم نیامد...
سفیدیِ آزارنده، سفیدیِ سرد، سنگ‌های سردِ سفید، خیس.
از حمام که بیرون آمدم، از فکر کردن به تمام اینها، ناگهان رازِ زیبایی‌شناسیِ خاصِ خطوط چینی و ژاپنی را فهمیدم. راز این ایده را که: ترسیم یک دایره سخت‌ترین کار است و بعد سال‌ها مراقبه و درخود نشستن ممکن می‌شود. فهمیدم چرا واژه‌نگارهای چینی و خطوط ژاپنی برایم جذبه‌ای سحرانگیز دارند، جذبه‌ای که هیچ‌یک از خطوط ایرانی-اسلامی ندارد. یک‌لحظه فهمیدم، وقتی به آدمِ در معرض مرگ واقف شدم و به نفسی که آنی ممکن است در بخار انبوه آب محو شود...
قلم‌مو‌های لرزان و بلند. راز همین است. لحظه‌ای که دستت را -به نیتِ پایانِ خطی- از کاغذ برمی‌داری، قلم‌مو آن چیزی را ترسیم می‌کند که خواستِ تو نیست؛ فقط ردّی‌ست از محو شدن. ردِّ پای محو‌شدنِ خواستِ خطاط است که آن خطوط را یگانه می‌کند. تمامِ راز در این نهفته است که برخلاف قلمِ نی یا خودکار یا هر چیز دیگری، میانِ خواستِ تو و انجامِ قلم یک فاصله است، فاصله‌ای که نابه‌خود است و همین نا‌به‌خودی را مراقبه شکل می‌دهد. آرامشی که یافته باشی، در این ردِّ محو شدن پیداست. در این محو شدن چیزی از آرامشی پیداست که مخصوصِ‌ آدم‌های دل‌بر‌مرگ‌نهاده است. «آرامشی که نومیدان می‌شناسند و بس»...
---

[از این پس اگر چیزی هم‌رخِ نوشته بود، پیوست می‌گذارم، بی‌معرفی.]


۱۳۹۲۰۷۲۰

این شماره با تاخیر 7


این شماره با تاخیر 7
زیر نظر : م. طاهر نوکنده
طرح روی جلد و خط‌نگاری از: ابراهیم حقیقی
انتشارت آوانوشت، 1392، 225 صفحه
---
دفتر «علف ایام» از : بیژن الهی
چند نامه از : بیژن الهی
نیمه‌ی پنهان بیژن: محمود شجاعی
چند عکس از : بیژن الهی
یا علی‌مدد ، خرداد 1388 : (وصیت‌نامه‌ی) بیژن الهی
توالی بیت‌های حافظ: (رواق منظر چشم من آشیانه‌ی توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه‌ی توست) : بیژن الهی
یک نامه و یک یادداشت و یک حکایت: علیمراد فدائی‌نیا
چهل سال و رفت و بیش... : (خاطره‌نگاریِ چهل‌سال دوستی با بیژن الهی) : محسن صبا
بیژن الهی و جزوه‌ی شعر: اسماعیل نوری‌علا
بیژن و چاه ویرایش جدیدِ لورکا: منصور ملکی
گنج های پنهان بیژن الهی: نرگس ثابتی
شعر شهرستان: شعرهای محمد علی‌ قیصرنیا، امین قاسم‌پور، محمد طاهری، سیاوش زیلایی‌پور، داریوش باقری‌نژاد
ضمیمه: راه های دزدیده: دفتر شعری از فیروز ناجی
- --
«این شماره با تاخیر» جُنگی‌ست که از شهریور 1382 شروع به انتشار کرد و هفت شماره‌ در این ده سال منتشر شده است، با سبک و سیاقی خاص، کاغذی مخصوص به خود، چیدمانِ دقیقِ مطالب، ویرایش و تنظیمِ وقت‌گیرِ سردبیرِ آن، حاصلِ نیم‌قرن تجربه‌ی ادبی-هنریِ آقای محسن طاهرنوکنده که پیش از آن دفتر‌های «بیدار» کارِ ایشان را در ده شماره (چاپِ کلن) دیده بودیم و شماره‌ی اولِ «داستان کوتاه». عنوان مجموعه پیشنهاد آقای بیژن الهی‌ بوده‌ است ، با نگاه به وسواس غریب م. طاهر نوکنده.
این جنگ به همراهِ «جنگ‌ پردیس» به سردبیری و نظارت آقای محمود نیکبخت، معدود تنفسگاه‌های ادبیات پیشروی ایران هستند که از یک نظر به هم شباهت می‌برند: ترکیب‌بندی و طراحیِ دقیق کار به عنوان یک اثر هنری، جدای از اجزایی که در آن حضور دارند.
---
بیشترِ این شماره با تاخیر 7، همانگونه که از فهرستِ آن پیداست، در اقتفای شماره‌ی پیش که گزیده‌ای از آثار تالیفی و ترجمه‌ایِ بیژن الهی بود- به انتشار وصیت‌نامه‌، یک مقاله، چند عکس و نامه، و یک یادداشت از بیژن الهی اختصاص دارد و متنی بلند از آقای محسن صبا، دوست دیرین و نزدیکِ ایشان، به همراه چند نوشته‌ی دیگر در باب ترجمه و زندگیِ این شاعر و مترجم و محققِ تاآخرغریبه که آذر 1389 درگذشت.
---

وصیت نامه‌ی بیژن الهی: (با رعایت خط‌نگاری و هیئتِ متن)

یا علی مدد
بهرام اردبیلی دوست عُمری‌ی من بود : ناگهان ورپرید رفت ؛ نامی‌ی پتگر ، یارِ نوآشنای من، بهمچنین . چون که مرگِ این هر دو خلافِ انتظار بود ، باز دیدم دنیا محلِِّ اعتبار نیست . پس همین امروز که بعدِ ظهرِ روزی‌ست از روزهای اواخرِ خردادماهِ 1388 هجری خورشیدی ، من که درین دنیای بی‌اعتبار قهراً / قسْراً معروف به بیژن الهی‌ی (در شناسنامه) شیرازی بوده‌ام ، زاده‌ی تهران به شانزدهمِ تیرماهِ 1344 (شب مبعث رسول‌اکرم صل الله علیه و آله و سلم) از پُشتِ سید علی‌محمدِ مرحومِ مدفون در : بهشت زهرای تهران و قُدسی مرحومه ، من که امروز چهارُمین روزی‌ست که در چالوس میهمانِ دوستِ طبیبم جناب آقای بهمنِ رحیمیانم و همسرش سرکار خانم طاهره‌ی (در شناسنامه مُلوکِ) دیوانگاهی ، به سنِّ شست و سه یا چهار از سَرِ عقل و هوشْ جَسَدِ فردا ، تنِ بی‌عقل و هوشِ بیژن الهی را به خواهرم سرکار طاهره خانم دیوانگاهی می‌سپرم تا از شهر تهران یا هر کجا که موقعِ موت خواهد بود به فشکورِ شمالِ ایران نَقل کُنند و ان‌شاء‌الله ، خارج از هر قبرستانِ عمومی ، در دامنه‌ی منظره‌یی به خاک بسپارند که ایوانِ کوشکِ‌شان در فِشْکور بدان می‌نگرد . بیژن الهی ، غریبِ این دُنیای بی‌وفا ، شاهدِ قبر نمی‌خواهد هیچ : نه اسم و رسم ، نه تاریخِ ولادت و مرگ... . تخته سنگِ ساده‌ی صافی کافی‌ست تا دوستانِ آینده ، دوستان دیده / ندیده‌اش ، بدانند کُجاست جَسَدی که سالهای سال منزلِ مأنوسِ مردِ غریبی بود که در این دنیا قهراً / قسْراً بیژن الهی خواندند . والسَّلام .

بیژن الهی
خرداد 1388


---
از آقای محسن صبا ، من داستانی ندیده‌ام؛ ولی به اعتبارِ متنی که در این شماره با تاخیرِ 7 نوشته‌اند، با عنوانِ «چهل سال رفت و بیش که من لاف می‌زنم»، یکجور خاطره‌نگاری و نقلِ حاشیه و متنِ چهل‌سال دوستی، روایتی پاره‌پاره اما نگران‌بهم در قریبِ به چهل‌و‌پنج صفحه، می‌توانم حدس بزنم که در داستان دستی و فهمی و تجربه‌ای دارند، آنچنان که از تکه‌پاره‌های چهل‌سال دوستیِ نزدیک با یکی از غریب/غریبه‌ترین آدم‌های ادبیاتِ معاصرِ ایران و گفتگوهایی در بابِ حافظ و شعرِ کهن و ادبیات و سینما، تماشایی فراهم آورده است تماشایی:

تصور نمی‌کنم که دیگر به ایران برگردم. آن‌چه از آنجا برایم خواستنی بود به کول کشیده‌ام و آورده‌ام اینجا. بی‌شک ته‌مانده‌ی عمرم، با وجود زوال بینایی، خیلی کوتاه‌تر از بازخوانی یا حتا تورق جزیی از این کتاب‌ها خواهد بود که من را در چهاردیواری‌شان پناه داده‌اند. اگرچه هنوز دوست دارم، مثل دوره‌ی نوجوانی، وسط اتاق دراز بکشم و خودم را در لکه‌ی راه‌راهِ حصیریِ نورِ آفتاب رها کنم و چند جلدی از آنها را دورم بپراکنم. گاهی هم میان چُرت سالمندی لای یکی از آنها را باز می‌کنم تا بوی افسون‌کننده‌ی نا و خاکِ مانده از نفس‌اش به مشامم برسد شاید چیزی از میان کلام‌شان به یادم بیاید. پس از سفر ناگذشتنیِ بیژن، در تنهایی، دیگر به چنان آرامشی رسیده‌ام که فقط نومیدان می‌شناسند و بس.
-

-
گمان نمی‌کنم جز همین دفتر «علف ایام»، لااقل به این زودی‌ها، دفتر و کتابی از آقای الهی ببینیم. تمام این دفتر در این‌شماره با تاخیر 7 به صورت فاکسیمیله از روی تنها‌نسخه‌ی بازمانده‌به‌هدیه نزدِ محمود شجاعی منتشر شده است : شعرهای 1349 ، غالب آنها نوشته شده در لندن و پاریس. همیشه در شعرهاش چیزی که حیران‌کننده است، تلاش برای نوشتن چیزی‌ست که به دست نمی‌آید و مدام از دست می‌رود، تلاشی همراه با یک‌جور لکنت‌زبان که مبینِ ناگفتنی بودنِ آن چیز است، و «آن چیز» اصلن مهم نیست و همین «عذاب»ِ بیان‌کردن است که چهره می‌گیرد و به چشم می‌آید. در این دفتر شعری‌ست بی‌نام، تقدیم به «آن یکی»:

شراره‌ها ، شراره‌ها :
این‌یکی خودِ آن‌یکی‌ست .
آن یکی نیست این یکی . –
در شب، که چنان برق‌برق می‌زند هر دم
که هر دم انگار نمی‌زند .

جوانی‌ی تو
مالِ علفهایی بود
که خشّ و خشّ می‌کردند و خاب نمی‌دیدند . . .

اکنون رؤیا
پیرم می‌کند .

دی 49

۱۳۹۲۰۷۱۱

تاش‌های اصفهان | 1

 .



اصفهان یک شهر امپرسیونیستی‌ست. با رنگ‌های تند که در هم می‌شوند و نور تند آفتاب که لابه‌لایشان فضا می‌دهد، جای نفس می‌دهد و نمی‌گذارد رنگ بماسد. میدان جلفا البته سرآمد برش‌ها و تابلوهای اصهفان است. نور می‌لغزد و رنگ در رنگ‌های متضاد مداوم پیدا می‌شود، تمام آدم‌های میدان در فراغت به سر می‌برند، در وقتی که کاری ندارند، در آخر روز یا آخر هفته. کاری ندارند، عجله‌ای هم ندارند، جایی نمی‌روند و منتظر چیزی هم نیستند. این یعنی عیشی برپاست و زمان هنوز هیئتی «شریر» ندارد.
اصفهان در سایه‌هایش یک تابلوی امپرسیونیستیِ تمام است. سایه‌ای که فرق دارد. سایه‌های کویری. سایه‌ی کویری همانقدر که نور آفتاب حضور دارد، خنکا و آرامش دارد. همه چیز به هم نزدیک است، کتاب‌فروشی‌ها، پاساژ‌ها، کافه‌ها، میدان جلفا، رودخانه و برای این طرف آنطرف رفتن نیاز به فکر کردن زیاد یا تنظیم وقت نیست. این مسیرهای کوتاه معلوم، کوچه‌های باریک قدیمی، پیاده‌روهای تمیز و درختان پیر، در سایه‌های منتشرِ خنک به فکرهای دور راه می‌دهند.
برای من که دور بوده‌ام، رودخانه همیشه آب دارد، در ذهن من رودخانه خشک نیست و دور نیستم از صدای آب. ولی پا که به اصفهان بگذارم همیشه از نزدیک شدن به بستر خشک پرهیز می‌کنم. سایه‌های درختانِ در آب، سایه‌ی اطراف رودخانه و نورِ چراغ‌های شبانه که در آب می‌افتاد حالا سرگردانند در هوا.
غروب بود، نیاصرم بی‌صدا و خشک می‌گذشت. غروب پنج‌شنبه تابلوی امپرسیونیستیِ نابی بود از مردمی که در خیابان‌ها و نور نئون‌های رنگی به ویترین‌ها خیره بودند، غذا می‌خوردند، حرف می‌زدند و شاد بودند. ما از کناره و در ظلمات می‌رفتیم. یکبار هم هوشمان را بوی ادکلن زنانه‌ای ربود. در نورهای بسیار، در گیاهان با طراوتِ آخرِ تابستان، در سبزهای سیرِ حیاطِ هتل، در صدای آب، در شلوغیِ عصرِ روزِ آخرِ هفته، ساکت بودیم.


۱۳۹۲۰۶۲۲

کابوس نامه - 1

کابوس‌نامه× 1

همراهیِ او می‌کردم و دست‌هاش از کرک‌های نازکی پوست داشت -
بعد صدای آوازی آمد ، از نزدیک‌ترین هوایی که بر دستِ چپم بود ، چنان که می‌گفتم الان است بسوزم . از صداش می‌سوختم و صدا نبود . صدا توهمی از کلاویه‌های استخوانیِ پیانویی عتیقه بود که برای کلیسای جامع اصفهان ساخته بودند و انگشت‌های لاغر و استخوانیِ زنی مغروق : بترس از مرگِ مفاجا -
دری نیمه‌باز ، نابسته ، رودخانه‌ی باریکی از نور موحش ، نمی‌تابید ، می‌پاشید : چون کاهی که بر سر سوگواران-
[ بیدار شده بودم ، یقین داشتم چیزی باریک و نحیف ، در خوابم حجم غریبی داشته ، نفهمیدم چه بود ]

×- «کابوس‌نامه» دوره‌ای شعر بود که سال‌ها پیش ، سال 1386در خلوت اتاقی نوشتم ، به تشویق دوستی موافق که از شنیدنِ عنوان شعرها تا روز آخر یارِ من بود . حالا نیست . شعرها ، نوشته شده با مدادرنگیِ سیاه ، روی کاغذهای یک‌ور سفید طرف دیگرش قوانین انتخابات مجلس بود- پراکنده و درهم مانده بود تا یکی دو ماه پیش که از سر کنجکاوی برداشتم آوردم و حالا که آنها را مرتب می‌کنم ، گرفتارِ اسم شده‌ام ، گرفتار کابوس‌هایی که بی‌خوابی را موحش کرده‌اند .
دم غروب داشتم چیزی در موردِ پادشاهی رومی می‌خواندم ، حاکمی شکاک و همیشه در وهمِ دسیسه‌های اطرافیانش ، که بسیاری را به گمان طرح‌افکنی‌های شوم کشته بود و آخر سر نیز یکی از خفیه‌نویسانِ خرده‌پا به بهانه‌ی آوردن خبرِ دسیسه‌ای دستِ اول به اتاق خوابش راه یافت و شاه را در خلوتِ تاریکش کشت . به هر چیزی فکر کرده بود جز اینکه همین خبررسانی‌ها خود یکی از دسیسه‌ها باشد . خوابم برد .
 خوابیدنِ آن وقت ، چیز معمولی نبود . کابوسی که نوشتم ، موخره‌ی خوابی طولانی بود ، با زمینه‌های خون و موهای بلند و گردن‌های بریده ؛ نوشتن اینها و نوشتن کابوس زبان دیگری می‌خواهد که عمده رابطه‌اش با روایتِ واقعات ، خرده رنگ‌های تکه‌پاره و پریشان است و این موهومات هم جوابِ پریشان آن کابوس‌ها.

۱۳۹۲۰۶۱۶

اشارات پنهان کتاب‌ها

کتاب‌ها به دو چیز شباهت می‌برند: شهرها و آدم‌ها .
آشنایی‌های تازه اما انگار دیرآشنا مختص آدم‌ها نیست ، چه شهرهایی شهر کوچکی بود در کرانه‌ی کویر ، خانه‌ها تا کمر در زمین فرورفته از هرمِ گرما- که در بیتوته‌ی یک‌شبه‌ای چنان عمیق خوابیده باشم انگار زمینِ خانه‌ام ، چه کتاب‌ها ‌مثلن الفِ بورخس ، در خلوتِ بالکنِ خوابگاهی در اصفهان ، سال‌های دور ، روزهای پرتپشِ تندرو- که چون دوستی تازه‌یاب و دیرآشنا ملال زندگی را تا سپیده‌دم به تعویق انداخته‌اند ؛ هیچ شبیه روسپی نیست کتاب ، بازی‌های پنهانِ نامنتظر دارد .
یکی دیر به دست می‌آید و دل می‌زند مثلِ بسیاری کتاب‌های شعر ، یکی از سر اتفاق در کتابفروشیِ دست‌دوم‌فروشی رخ نشان می‌دهد و دیر اما تن می‌دهد : تمام نمی‌شود مثلِ نفثه‌المصدور چاپِ قدیم ، گاهی کتابی بگیر مقالات شمس- چون شهر سوخته ردپاهایی از همه چیز دارد اما پنهان ، گاهی کتابی مثل هزارتو می‌ماند: «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» ؛ و گاهی هم می‌شود کتابی پر از اشارات دور و خفیه باشد مثل آدمی که نمی‌توان او را در سال‌های نخست آشنایی احصا کرد . بسیار . کتاب‌های پرگویِ هیچ‌نگو ، کتاب‌های تمیز و شکیل با رعایت متدهای علمی و جلدهای سخت و ارجاعات دقیق ولی ملال‌آور و گُم ، کتاب‌های کوچکِ کم‌گویی که از فرطِ احتیاط و نگفتن دارد می‌ترکد درخشان‌ترینش این کتاب «رساله‌ای در بندگیِ خودخواسته» نوشته‌ی اتیین دو لابُئِسی- آنقدر که می‌خواهی اشاراتی گوشه کنار آن یادداشت کنی ، کتاب‌های گزیده و منتخب و آنتولوژی که اگر معماریِ دقیقی داشته باشند چیزی هستند ورای آن گزیده‌ها ، کتاب‌هایی که پس از مرگِ مولف منتشر شده و یتیم به نظر می‌رسد ، کتاب‌هایی که چون شهرِ قدیمِ تهران پر است از فضاهای تعبیه شده در زیر زمین برای روز مبادا سرنمونش حافظ عزیز- ، یا کتاب‌هایی که در نخستین نگاه ، مانند بنای غریبی بگیر پل خواجو ، معلوم می‌کند سازنده‌اش از تکه‌های عمر خود آن را ساخته ، از عمر خود کاسته و به آن افزوده است . . .
حالا لذت‌بخش‌ترین کتاب‌ها برای من وقتی‌ست که هنوز شکلی ندارند ، یا شکل نهایی را ندارند ، باید دست برد و مرتب‌شان کرد ، چید و تماشا کرد . با کتاب‌هایی که شکل دارند اما یک نسخه بیشتر نیستند ، مجوز نگرفته‌اند ، ناشر ندارند ، مولف نخواسته منتشر کند یا خمیر شده است . دوستی کتابی به من داد که از آن دو نسخه بیشتر نبود ، وقتی که صحفات از چاپخانه آمده و تا شده ، دمِ صحافی خبر می‌رسد مجوزش باطل شده و باید خمیر شود . دوستم فی‌الفور دو نسخه از آن صحافی و جلد می‌کند ، دستی و هول هول ، و باقی را به امرِ آمران خمیر می‌کنند . کتابی سیاه روی کاغذِ ساقه‌های برنج .
این کتاب‌ها شبیه‌ترین اشیا به عتیقه هستند . باید لمس کرد و ورق زد اما هیچ وقت تصاحب نمی‌شوند . تن به مالِ کسی شدن نمی‌دهند ، مثل کتاب‌هایی نیستند که از آنها هزارتا هست و هرکدام مالِ کسی . کتاب تنها چیزی‌ست در میان اشیا که برای عتیقه شدن به «زمان» نیاز ندارد . درجا می‌تواند به عتیقه تبدیل شود . حجم و بعدهای عجیب بردارد ، ترجمه‌ی یکه‌ای از الیوت که هیچ‌وقت منتشر نشده است و نسخه‌ی اصلی‌ش همین یک نسخه است ، پرینتِ کم‌رنگی روی کاغذهای پارس هشتاد گرمی ، با صفحه‌بندیِ تمیزی که کار خود مترجم است . یا کتابی که به شیوه‌ی دستی آماده شده در ده نسخه و مولف هیچ‌گاه فرصت تقدیم کردنِ آن را نیافته است . در این بین کتاب‌های خطی هیچ لطفی ندارند ، عتیقه نیستند ، چون با دست نوشته شده‌اند و همین یک نسخه هستند دلیل نمی‌شود عتیقه باشند ، همین هاله تنها چیزی‌ست که دارند .
پیرمردی را می‌شناسم که یقین دارم در این حرف‌ها با من همراه است ، یا اصلن شاید این حرف‌ها مال اوست ؛ پیرمردی که عتیقه‌های کوچک و سنگین می‌خرد . مجسمه‌های کوچکِ سنگی ، بخوردانی هندی از جنس سنگ صابونی ، پیپِ یونانیِ سیاهی تراشیده از چوبی سنگین و زمخت ، یک فندکِ دویست‌ساله‌ی ایتالیایی از جنس سنگ و نقره یا ساعتِ جیبیِ از کارافتاده‌ای کارِ دستِ ساعت‌سازی فرانسوی در دربار نمی‌دانم کی . اما همه‌ی اینها را برای یک چیز می‌خرد : برای اینکه وقتِ کتاب‌خواندن روی برگ‌های کتاب بگذارد و دستش آزاد باشد ، سیگاری بکشد ، آبی بخورد ، دستش را به ریش انبوهش بکشد یا با مداد اتودِ نه‌دهمش در دفترچه‌ی قهوه‌ایِ سوخته چیزی را یادداشت کند .
اشاراتِ کتاب‌ها و شهرها و عتیقه‌ها پنهانند . اشاره‌ی پیدا برای راهنمایی‌ست اما اشاراتِ پنهانِ حرف یکجور اغواست . کتاب‌هایی به قول مزاجیِ شاعر- نوشته شده با خطِ غبار بر برگ نسترن در انتظار اینکه غبارخوانی پیدا شود سال‌ها بعد و خطِ غبار بخواند و رمز بردارد.


۱۳۹۲۰۶۱۵

شب تلخی بود . . .



پوست می‌خواهد بدرّاند به ‌تن - بی‌تاب -
خاطرِ او تیرگی می‌گیرد از این‌ خواب
نیما

نورِ چراغِ دور شکلِ صلیب می‌شود چرا ؟
زن ، بور ، چشم‌هاش بسته بود نه که بخوابد ، پای چپش تکان می‌خورد زیرِ دامنِ سبز: سبزِ سیر ، مایل به سکون و لَخت .
بو کشیده بود ، کشیده و   رفته بود ، تا جاْ که کناره‌های رنگ‌ها و صورت‌ها دَرهَم می‌شُد و رفت تا نسیانِ سبَکی - تو بگو حرفی اگر یا صورتی پا بدهد لمحه‌ای ؛ نه ، نمی‌دهد . . .
لمْ داده بود روی راحتی و  راحت بود ، کسی حواسش نه ، به جایی بند نبود ، در آن موسیقیِ ملال چیزی نه در یاد ، موسیقیِ محوِ مهمانیِ شلوغ ، وقتِ خداحافظی‌های معمول .
پا شد ، پا شد رفت جایی دور ، دورترین جای مهمانی ، که نورِ صلیب آنجا شاید نبود .
-
[ تمام شده بود سبُکی و نورِ شکلِ صلیب هم لابد دنبالِ سبُکی رفته بود و او هم . فکر می‌کرد چشم‌هاش که بسته بوده ، در سیاهیِ نامعمول ، کسی چیزی تعارفش کرده بود که دلش خواسته ، حالا کجا رفته بود ؟ چرا پوستش مثلِ تاولِ  زردی زخمی هنوز بسته - کش آمده بود  ؟  ]
-
لب‌ها خشک ، گلو سوخته ، لیوان‌ها خالی مانده توی سینک ، چشمش مدام- دنبالِ فندکِ سفیدی بود ، گُم‌جایی میانِ میزِ دَرهَم‌ ِ شام . پشه‌ای کنارِ گوشش پرید ، وز وز کوتاهی امانش را بریده بود حالا که فکر می‌کرد به تاریکیِ پشتِ پلک‌ها . . .
×××
شب تلخی بود . هرچه حرف زدم به جای دوری نگاه می‌کرد . وقتی چیزی می‌پرسیدم با تاخیرِ طولانی می‌گفت به نورِ دوری نگاه می‌کند که شکلِ صلیب می‌شود . از اینجا که من ایستاده‌ام اما نور آنقدر دور است و شرجی آنچنان شدید که نورِ دور هاله می‌بست جای صلیب. حالا هم ، که کسی نیست ، که ساعت‌هاست تنها نشسته‌ام در تاریکیِ خانه و دارد صبح می‌شود ، نمی‌دانم در چه فکری بود و کِی رفت و با کی . پاکتِ سیگارش پر بود از سیگارهای سفید با فیلترهای بریده‌ی یکدست . زیرسیگاریش روی تلویزیونِ قدیمی پرِ سیگارهای نصفه ، چند هسته خرما و سیگاری که از سر حواس‌پرتی از فیلتر آتش زده بود . شب تلخی بود و گذشت. 

۱۳۹۲۰۶۰۹

یک جای ارزانِ‌ پرت

.


هیچ، هیچ‌کاری نبود دلم بخواهد انجام بدهم. ایستاده بودم وسط اتاق، به هرچیزی فکر می‌کردم و هیچ‌کاری نداشتم. حتی به تلف‌کردن و کشتنِ دلپذیر وقت هم فکر کردم، باز هم چیزی به ذهنم نرسید. «روی دست خودم مانده بودم» × زانوهایم خسته‌تر از آن بود که بخواهم قدمی بزنم، چشم‌ها خبر از سردردی قریب‌الوقوع می‌داد اما نمی‌دانم چرا جانِ عجیبی داشتم، توان عجیبی برای یک کاری که وقت‌های مرده را زنده کند و هیچ چیزی نمی‌یافتم. احساس می‌کردم زمان از دو طرف من مثل دو قطار رد می‌شود و من ایستاده‌ام. هوا داشت روشن می‌شد.
-
فرداش رفتم سفر. بالاخره رفتم سفر و تنها بودم. به کسی نگفتم. یک جای ارزانِ پرتی پیدا کردم، هیچ کتابی برنداشته بودم، کاری نداشتم، کسی نبود ببینمش، آن اطراف چیزی برای دیدن نبود، تا چشم کار می‌کرد صحرای زردِ پاییزی، یکدست، مات، بی هیچ درختی که منظره را از یکنواختی رها کند...
ـ
×- البته مال من نیست. شنیده‌ام فرزانه‌ای آخرهای عمر هی تکرار می‌کرده «روی دست خودم مانده‌ام»

۱۳۹۲۰۶۰۲

صعب است خوابیدن

خیابان خالی بود ، خالیِ آدم‌ها و باد . دیروقت . از آن کوچه‌ی تاریکِ کنارِ بیمارستان آمدم.
بوی لیمو در دستم حوصله نمی‌کرد . به راننده گفته بودم مادرم مریض است ، حالم خوش نیست .
کوچه‌ی خاموش ، راه‌پله‌های تاریک، خانهْ خالی ، کلید را آخر با صدای مهیبی از قفل بیرون کشیدم . خانه انگار صبحِ ابری باشد ، من را به خوابیدنِ بیشتر ترغیب می‌کرد ، خوابیدن تا وقتِ حرام شدنِ روز .
راننده از آن نایلون‌های پر از خرده‌ریز و لیمویی که در دست می‌چرخاندم ، از لباس‌هام فهمیده بود حالِ خوبی ندارم ، مدارا می‌کرد که نمی‌پرسید ، تنها کسی که مراعات می‌کرد .

ولی صعب است خوابیدن در خانه‌های غریب ، در ساعتِ دیرِ شب ، وقتی میزبان در بیمارستان به وارسیِ دردهای مهیب مشغول باشد . . .

۱۳۹۲۰۵۳۰

فندکِ آبیِ روشن



نشسته بود روی لبه‌ و سیگار می‌کشید. این چندمین سیگاری بود که از پاکتِ آش و لاشِ بهمن برمی‌داشت و ساکت گیج سنگین می‌رفت توی زیر سیگاریِ چوبیِ بیرون دود می‌کرد. هیچ اعتراضی به تلفن‌های بی‌موقعِ وسط فیلم نمی‌کرد. چراغ همانطور خاموش، باقیِ بچه‌ها دورِ میز آشپزخانه جمع می‌شدند، یکی توی اتاق حرف می‌زد، نورِ ملایمِ زردِ پنهان اذیت نمی‌کرد.
تصویر ایستاده بود روی «گَری اولدمَن» که نقش «اِسمایلی» را بازی می‌کرد، جاسوسِ کهنه‌کار انگلیسی، مست، با زنی که بهش خیانت کرده بود و عینک مخصوصی که چیزی بینِ اندوه عمیق و ناامیدی بود. با صندلیِ خالیِ روبرو حرف می‌زد، صندلیِ روبرو قرار بود «کارْلا» باشد، هدایت‌کننده‌ی امروزِ جاسوسانِ شوروی؛ خاطره‌ای از شانزده‌سال قبل، در سالنِ فرودگاهِ دهلی، پیش از پروازِ مسکو و به سوی اعدام، جاسوس مبهمِ دو جانبه، خاموش، کسی که تمام ناخن‌هایش را آمریکایی‌های کشیده بودند.
دستیارِ جوانِ اسمایلی، موبور، لاغر و ساکت بود. حرف نمی‌زد، فکر نمی‌کرد روزی رئیسش با کارلای مرموز حرف زده باشد، حتی به او سیگار تعارف کرده باشد، به کارلای ناپیدا که هیچ کس ندیده بودش فندکِ زیبایی هدیه داده باشد و آخرش هم نتواند از مرگ و اعدام بترساندش، کارلا برگشته روسیه.
آمد پیشِ ما، پشت سر من ایستاده بود، گفت «فهمیدی جان هارت چی گفت وقتی ماموریتِ جاسوسش شکست خورده بود؟ فکر کن، یارو رئیس تموم ایناس، بهترین جاسوسش رو فرستاده تو دهن شیر که سرّی‌ترین اطلاعات عمرش رو بگیره بعد فهمیده تله بوده. برگشت گفت: هر مردی باید بدونه کِی مهمونی رو ترک کنه. درست میگه، دقیقن همینه» جان هارت که نقش مدیر تیم‌های ضدجاسوسیِ انگلیس را بازی می‌کرد، بعدِ آن صحنه رگش را روی تختی در بیمارستان زده بود... ما جمع بودیم دورِ میزِ آشپزخانه، سیگارش را برداشت رفت توی بالکن، کنارِ شاخه‌ی درخت توت که تا پنجره می‌رسید و جُم نمی‌خورد در بادی که نبود. در بالکن را برگرداند، نشست روی لبه، کنار گلدان نحیف، و سیگارش را با فندکِ آبیِ من روشن کرد.
چقدر گری اولدمَن غمگین بود.


۱۳۹۲۰۵۲۶

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 10 [احوالات کارآگاهی]

احوالات کاراگاهی (بدون ویرایش)

به جهاتی که منطقِ ادبیات کارآگاهی در احوالات و حوالتِ روحی-تاریخیِ ما دارد فکر می‌کردم و دیدم چه پیوندی. در گرفت و گیرِ کار-آگاهی یا تجسسی، همیشه آن‌چیزی که محل تاکید است آگاهی یافتن بر امری پنهان است، دست یافتن به امری پوشیده که همین سیرِ فاش‌شدن و رمزگشایی‌اش داستان را برمی‌سازد، با واریاسیون‌های بسیار. این حالت در احوالات عرفان‌زده‌ی تاریخیِ ما نیز «افتاده» است، فرهنگی که در آن یک چیزهایی همیشه آن پشت و پسله‌ها جریان دارد و همیشه یک قسمتی از کار پوشیده است و اتفاقن آن قسمت پوشیده است که دینامیسمِ اصلی را دارد و تعیین‌کننده است و الی آخر. البته شوخ‌طبعی نیست اگر جریانات معاصر سیاسی را هم ببینی که چطور زیرک‌تر‌های آن البته- از این موهبتِ زاده‌ی حماقت و اسطوره‌زدگی استفاده می‌کنند و همیش یک قسمتی از حزب آن پشت‌هاست و یک کمیته‌ی ایکس همیشه وجود دارد و یک اتاق فکر و خط‌دهنده‌ی اصلی هست و اصلن روزنامه‌های سیاسی و گفتمان‌های فاشیستیِ سیاسیِ نفرت‌پراکنی هم روی همین محور می‌افتد. حالا البته این تکه‌ی آخر خنده‌دار است که اهلِ ادبیات و فرهنگ هم بر همین سیاق حرکت کنند. که حرکت می‌کنند باز هم زیرک‌ترین‌شان. آن رمان‌هایی که در خفا نوشته شده و وای اگر منتشر شود تا ادبیات ایران کن فیکون شود، آن ترجمه‌هایی که بسیاری در خانه دارند و بکت و جویس و پروست و ورلن و غریب‌ترین شاهکارهای جهان را ترجمه کرده‌اند به نهایتِ ادبیات جدیداً یک مورد شنیدم عزیزی مدعی بود استادی به ترجمه‌ی دوباره‌ی عهد عتیق دست زده است!- و حتی چه شعرها، نقدها، نمایشنامه‌ها و یا تفسیر و تحلیل‌های فلسفی که فقط گوینده‌ی آن خبر دارد و بس. فکر کنم فقط در ایرانِ اخیر است که یک سری نابغه‌ی ادبی-هنری داریم که شهرت و جذبه‌ی آنها به خاطر کارهای نکرده‌ی ندیده‌شان است و نه اجرِ کارهای دیده‌شده‌ی کرده. بگذریم...
×××
خوابم نمی‌برد. قبلش کتاب ورق می‌زدم آدمِ بی‌خواب جز ورق زدن کتاب تا وقت بیهوده بگذرد چه کاری می‌تواند؟- و کاغذهای افتاده کف اتاق را نگاه می‌کردم و عطف کتاب‌های کتابخانه را من زیر نور زرد چراغ می‌خوابم- و هی ذهن می‌پرید از اینجا به جایی دور و شاخه‌های بعیدی در تاریکی و آدم‌هایی و حرف‌هایی که یادم باشد فردا به کی بزنم و عصر با کی قرار دارم و ظهر زنگی به فلانی بزنم و یادم باشد دروغی که به فلانی گفتم گندش در نیاید و آه از این کارهایی که مثل دندانِ پوسیده درد و رنج مدام دارند و اصلن چرا کار کنم و کاش اینطوری بود و حالا هم بد نیست که یک کمی کار و یک کمی هم از آن کارها و اصلن به سرم می‌زند که یکهو بزنم زیر همه چیز بروم دنبال آنچیزی که بعد سی سالگی معنا ندارد و یک سالِ آدم قبلِ سی سالگی فرق دارد با یک سال آدم بعدِ چهل سالگی چه می‌کند بعضی نقل قول‌ها با آدم- و چرا ول نکنم بروم پیِ آن عشقی که دارم و اَه چه شب بدی که خواب نمی‌آید بندِ این فکرها را پاره کند...
غلتی زدم، گردنم عرق، پاهام خسته، چشم‌ها از زور فشار و سیاهی تار، شقیقه می‌زند و کو خواب؟ پا شوم آبی بخورم، راهی بروم، چیزی بنویسم شاید خواب...

۱۳۹۲۰۵۲۱

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 9 [امشب، امّا غرقه‌ام]



امشب امّا غرقه‌ام 

همراهِ «عین»، عینِ مهر


روزها بود ابری چنین ندیده بودم. بیدار که شدم از مثلثِ آسمانِ پیدا از پنجره‌ی آشپزخانه، هر چه می‌دیدم ابر بود. در هوای ابری راه رفتم. فکر کردن و خیال، پیاده‌روی‌های صبح‌گاهیِ تا ایستگاهِ تاکسی‌ها را دلچسب می‌کند. سعادتِ خیال کردن و پروردنِ چیزهایی که جز اشکالِ مبهمِ ابرهای رونده نیستند.
حالا هم که خوابم نمی‌برد، بی که راه بروم، غرقه‌ام. غرقه‌ی فکر که می‌جهد و جُم خوردنش، مدام، گوشه‌های تازه برمی‌دارد. نقاشِ سمجی که بخواهد غروب را به چنگ بیاورد، چند ثانیه‌ مهلت دارد و سال‌ها، شاید همیشه‌ی عمر کفایت نمی‌کند فراچنگ آوردنِ لمعاتِ خورشیدِ حرّاک را در طیف‌های نامتناهیِ رنگهاش ملتهب در ملتقای دریای جنوب، لب‌پر زنان. از سه‌فریس خواندم که: قطره‌ای شراب می‌چکانی و دریا غروب می‌شود.
در این غوته‌های بی‌هوا یارِ همراهی دارم. این چند خط، نامه‌ی اوست:

[ببین، سنّت وجود ندارد. سنتی را که نیما به کل «نفی» میکند، به واقع در همان لحظه، «میسازد». سنت «آن»ی‌ست که نیما سراپا نفیاش میکند. بدین معنا، لغو است این ادعا که: نیما «درک» درستی از شعری که نفی کرده (شعر «قدمایی») نداشته است. نیما کلیّتی به نام «سنت» را شکل میدهد و خود را در تضادِ با آن تعریف میکند و این، همانا، نیماست به مثابه‌ی یک هنرمند، یک متفکرِ «مدرن». بدین اعتبار که مدرن بودن، خود، همین زمانمند کردن‌ست. نیما، «استیل» جدیدی در برابرِ «استیلِ» قدیمی نمیگذارد. او پیوستاری کلیتر به نام سنت را برای بار اول ساخته و آن را کنار میگذارد. پس می‌گویم نیما کاشفِ سنت است؛ پیش از نیما سنت وجود ندارد. آگاهی به این وجود، زاده‌ی مدرنیّتِ نیماست، خودِ مدرنیّتِ نیماست. البته دقت کن که این نفی، خودْ انتزاعی‌ست و در عمل سبکها و اسلوبهای شعری و نثری را همه در یک توبره ریخته است و به یک چوب رانده و سیر تحول و تغییر را، تفکیکها وتمایزات را در آنها ندیده؛ و این رویکرد، ذاتیِ مدرنتیه است. چرا که «امرِ نو»، به مثابه‌ی یک کَتِگوریِ کلی، بیشتر و دقیقتر «سودا و تمنای امر نو»ست تا اینکه «امرِ نو»یی به خودی خود و در شکلِ دترمینت و قطعیاش باشد. گویی «امرِ نو» خود به صورتِ یک طلسم در آمده باشد. «امرِ نو»، بدل به یک امر تغییرناپذیر میشود. مدرنیسم نه تنها زمانمند نیست که استمرار و طولِ زمان را نفی میکند. نیما باید اسلوبِ خودش را به امری ورای گذرایی و زمانمندی ‌می‌رساند تا سنت را بسازد و آن را نفی کند...]
×××
هوای ابری، یوش. هوای ابری، درختانی در میانه‌ی منظره. هوای ابری، درختِ پیرِ نزدیک پرسپکتیو را کامل کرده بود. هوای ابری، ترکیبِ حیاط با کوهی که در دوردست درست نشسته بود. گفتم فکر می‌کنی چطور در این خانه‌ی قجری «جمیعِ سامعه‌ی جهان»ِ خودش را «در خطاب گرفته بود»؟
کجای یادداشتی می‌گوید «خانه‌ی یوش من بعدِ من ویران خواهد شد» یا «خانه‌ی یوش من خراب خواهد شد بعدِ من» یا ...
×××

تروما محلِ عطف است و «گردیدن». تروما چون زخمِ گشوده‌ای بر کمر همیشه با تو می‌ماند، نه به انگشت خاراندن می‌توانی نه به فشارِ کفِ دست التیام می‌یابد. جایی در میانه‌ی کمرم زخمی دهان گشوده -دستم به آن نمی‌رسد. 

۱۳۹۲۰۵۲۰

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 8 [اقتصادِ وقت و مهمانی]

.

اقتصادِ وقت و مهمانی


امشب اصلن خوابم نَبُرد. خوابَم نمی‌بَرَد.
همیشه آنتِراکْتِ میان کنسرت‌ها، تنفسِ میانِ فیلم‌دیدن‌های خانِگی و قهوه خوردن و قدم زدنِ پایینِ کتابخانه‌های بزرگ را دوست داشته‌ام. وقت‌های مرده‌ای که مثل یک اثر هنریْ هیچ منظوری ندارند و تنفس‌گاهِ آدم هستند و اغواگر، به تمامِ جهات. به همین نفس‌های زیبای گاه به گاه دلخوش بودم و در مهمانی‌ها هم اگر چیزی جز این تنفس می‌دیدم، گریزان می‌بودم.
مهمانی چیز تازه‌ای‌ست. یعنی ر این هزارسال‌ها همیشه اینطور نبوده است. مهمانی روال مشخصی ندارد و اگر آن را مکرر و منظم کنیم مسخره می‌شود. مهمانی برنامه‌ی مشخصی ندارد، جلسه‌ی بحث نیست که دستور جلسه داشته باشد. حادث می‌شود و شکل می‌گیرد در همان دقایقِ اول،‌ و همیشه می‌توانی مطمئن باشی ممکن است به جای دیگری ختم شود. مهمانی پایان مشخصی هم ندارد، مهمل است مثلن به مهمان‌ها بگویی هشت بیایید و تا ده بروید، برای همین آغازش مقرر می‌شود و انجامش به دستِ‌ حالِ مجلس است. معاشرت منظور مشخصی ندارد، هدفی ندارد، چیزی را دنبال نمی‌کند، به نتیجه‌ی خاصی قرار نیست برسد و جز لذت و رضایت طرفین حدود و ثغوری هم ندارد.  مهمانی مخصوصِ روزهای تعطیل و مرده و آخر هفته است، وقت‌هایی که اگر کاری داشته باشی و هدفی و برنامه‌ای، می‌شود وقت‌های آنتراکت. در آنتراکت می‌توان لذت برد، در این شعله‌ی میان دو تاریکی. اقتصادِ وقت است که لذت را و مهمانی‌ را می‌آفریند، اقتصادِ وقت این شب‌های معاشرت را معنا می‌دهد. مهمانی روایتِ‌ بازی‌ست که هر لحظه می‌تواند شکل دیگری بگیرد و همه‌ی اینها، البته، به طریق اولی، ربط دارد به هم‌نشین‌ها، به معاشرینِ شبانه. بی این تمهید، مهمانی وجود ندارد، مگر در حالتی کاملن متهورانه و آنکه وارد مهمانیِ ناشناخته‌ای شوی: مخصوصِ روزهای افسردگی.
×××
از خانه‌ی آجرنمای نبشِ خیابان که بیرون آمدیم، تا ماشین دور بزند، ما ایستاده بودیم و در هوای دم‌کرده‌ی تابستانیِ تهران، دو ساعتی بعدِ نیمه‌شب، چشم در چشم -انگار دو غریبه در تنفسِ کنسرتی شلوغ- حرف زدیم؛ به اشاره. به گوشه‌ی چشم به حرف‌هایی که در مهمانی زده بودیم، یا شنیده بودیم. نامنتظر، آنقدر بی‌مقدمه که هر قصدی را بتواند بربیاشوبد.
یکبار از مردی شنیدم غم‌انگیز‌ترین حسرت زندگی‌ش، مُردنِ زنی بود، صبحِ مهمانیِ شبانه‌ای که همدیگر را برای اول بار دیده بودند و بعد از چند ساعت حرف زدن، یکدفعه قرار گذاشته بودند آخر هفته بعد را مسافرت دو روزه‌ای بروند، جایی در جواهرده. زن، به آفتاب نرسیده، وقتی مرد رفته بوده از مهمانی، سر می‌خورد وقتِ رقص و سرش می‌خورد به میزِ وسط اتاق. رو به پنجره می‌افتد. منظره‌ی پنجره: تهرانِ سپیده‌م.
×××
بعد که راه افتادیم باران بارید. نرسیده بودیم که باران شدت گرفت. همان چند لحظه تا کلید بیندازیم هوای خنکی بود. دست  تکان دادیم و برف‌پاک‌کنِ ماشین کار می‌کرد. خبر خوبی بود. تابستان داشت می‌شکست و فکر می‌کردیم هوای بعدِ باران نباید دم‌کرده باشد.
رسیدم و سعی کردم بعدِ این تنفس، تمام مهمانی را بازسازی کنم. خودم را به نوشیدنی مهمان کردم، و با خودم حرف می‌زدم. با خودم نیم بازی می‌کردم. حرف‌ها را یکی یکی برمی‌داشتم و سر جایشان می‌گذاشتم. موافق نبودم، امّی بودن رمزِ آن جان‌کندنِ چند ده ساله بود. امّی بودن یک معناش، شاید، بس‌سوادی باشد، ولی یک ورش هم همان اخلاقی‌ست که نیما داشت که تازه از راه‌رسیده‌ها برایش هگل و کانت می‌گفتند و امّی‌وار سر‌تکان می‌داد می‌گفت «عجب!» این عجب عجب گفتن‌ها رمزِ این کار است. خطابِ این حرف با آن کلامِ مکرر نیست، بلکه به جهانی‌ست که در آن مجبور به زندگی‌ست. یا دهاتی و کوهستانی جا زدنِ نیما خودش را که به عمد می‌کرد و حتی در دیدارِ سر کوچه برلن با هدایت نیز دست از این امّی‌وارگی برنمی‌دارد.
باید امّی بود تا سینه محلِ نزول بتواند باشد. سینه‌ی پر و مدعی وفادار نیست. البته این امّی‌وارگی بعد از سال‌ها مراقبت و گوشه‌نشینی و کشف و آگاهی به دست می‌آید. امّی همان بی‌سواد نیست. هر آفرینشی حولِ این «خالی بودن» یا «هیچ» شکل می‌گیرد. اولین شیِ ساخته‌ی دست انسان (که همین انسان‌ساز بودنش آن را از «طبیعت» جدا می‌کند و «شی‌»‌اش می‌کند) چیزی نیست جز محصور کردنِ همین «هیچ»: کوزه‌ای ساده که تلاشی‌ست برای تعریف یا نمایاندنِ معنای خلأ. ملال‌آور است ارجاع این حرف به امّیِ گوینده‌اش و این «آفرینش» و «خلأ» واریاسیون‌ها برمی‌دارد.
×××

از شام که فارغ شدیم، درخشان‌ترین روایت از حضورِ یک هیچ، یک امرِ غایب را شنیده بودم: جنّ. جنّ غایب است و در حاضر بودنش می‌شود. تلاش روایت‌های عامیانه و افسانه‌ای و عرفانیدر تصویر کردن و بازنمایاندنِ این «غایب»، اغلب این « حاضر نبودنش» را رعایت نمی‌کنند و به ساده‌ترین شکل آن را نمایان می‌کنند، به دیدار می‌آورند. ولی این روایت، در احترامی که به غیابِ امرِ غایب می‌گذاشت، مسحورم کرد. مثل زالویی به روایتِ چند شبِ پیش چسبید. باید هر دو را یکجا بیاورم و احصا کنم.

۱۳۹۲۰۵۱۹

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 7 [من اُستادم برای مُردن]

من اُستادم برای مُردن

پاسخی به نامه‌ی «فا»

در هنرِ من سرگذشتِ ملتِ من حس می‌شود، نه شهواتِ شخصِ خودم.
من جوهرِ خاصِّ زمانِ زندگیِ خودم با انسان‌ها هستم.
هنر من اساساً از این آب می‌خورد. آیندگان خواهند فهمید.
نیما

فرق دارد، فرق دارد فهمیدنی که از «شمّ»ِ هنری به قول تو ناشی می‌شود با فهمیدنی که [به هیچ وجه] نمی‌شود به امور ماورایی و الهام و سروشه‌ی شعر و اینها ربط داد. برای این حرفهام که درکِ نیما از زحمتِ سالیان و کوششِ بی‌حد ناشی می‌شود، اینکه این درک تاریخی‌ست و خود را به دست هر بادی ندادن و مراقبت کردن بر سرِ‌کارِ خویشتن بیشتر یک نوع دریافتِ جهان و فهمِ وضعیتِ خویشتن در این جهان لازم دارد، اینکه این فکرها نمی‌تواند نازل شود بلکه با مرارت بسیار و آگاهیِ این‌زمانی حاصل می‌شود،    مثال می‌زنم. همه از مجله «آرش»، دی ماه 1340، ویژه‌ی نیما یوشیج. چند شعر، یادداشت، نامه و حرفِ همسایه از نیما در این شماره چاپ شد که نمی‌دانم جای دیگری هم بعدها منتشر شده یا دچار سرنوشت غم‌انگیزِ ماترکِ نیما شد. آنقدر غم‌انگیز، که هنوز بعدِِ قریب به 60 سال از مردنش و گذشتِ یک قرن از آغازِ کارش، چاپِ منقح و مطمئنی از کارهاش، کامل، نداریم. همه تکه‌پاره، با شک و تردید، با اشتباهات فاحشی که هنوز بعد 40 سال انتشار در «حرف‌های همسایه» هست و شاید روزی حدیثِ گردآوری و نسخه‌برداری و ویراستاری و انتشارِ آن نشان بدهد چه رفت بر این کارها؛ یا شعرهایی که گاهی بدیهی‌ست باید ضبط دیگری داشته باشند (صرفن بر اساس وزن و تقطیع، یعنی ساده‌ترین شیوه‌ی تصحیح و مقابله‌ی رونویسی با دست‌خط) ؛ اما دقیقن شبیه سرنوشتی که داریم.
یادداشتی هست با نامِ «خودم»، به تاریخِ «شبِ 21 آبان 1330» یعنی دقیقن هفت ماه پس از خودکشیِ هدایت :
[من با فساد و محیط بد همآغوش شده‌ام. زندگیِ داخلیِ من را هیچکس نمی‌داند درچه اغتشاش و رنجِ تحمل‌ناپذیری است. انواع و اقسام خودم را تسلی می‌دهم. بردباری می‌کنم ولی کارد به استخوانم می‌رسد و هیچکس نمی‌داند. هیچکس نمی‌داند چرا فعالیت در انتشار کارهای خود ندارم. روح من به قدری از زندگیِ داخلیِ من آزرده است و اساساً روح من به قدری کثیف می‌شود که از خودم بیزار می‌مانم. من در خودم، در زندگانیِ خودم دارم رو به تحلیل می‌روم و هیچکس نمی‌داند. نمی‌توانم بگویم. به قول هدایت در زندگی دردهائی است که آدم را مثل خوره می‌خورد. خوره مرا خورده است. من در گودالی که خوره در گوشتِ تنِ من به وجود آورده است، تاب می‌خورم. هیچکس نمی‌داند نوشتن و عوض کردن ادبیات فارسی با این جور زندگی برای من چه اعجازی است. اگر هرکس اعجاز داشته باشد اعجاز من این است که با این زندگیِ مرگبار، با این زندگی که آلوده شده‌ام و همه چیز برای من مشکل می‌شود، من باز چیز می‌نویسم. به ضربِ تخدیر چیز می‌نویسم. چیزنوشتن برای من عادت و مرض شده است. به ضربِ تخدیر من زنده‌ام و هیچ کس نمی‌داند..]

شاید گمان کنی این آدم، با این بیان، غافل است از جهانی که در آن است؛ ببین در یادداشتِ کوتاهی با عنوان «برای چه می‌نویسم» چطور می‌گوید:
[ما ایرانی‌ها باید فکر کرد که در کدام مرحله‌ایم و چشم‌بسته به تقلیدِ دیگران، که در کشورهای دیگر با آدم‌های جورِ دیگر جلو آمده‌اند، کار نکنیم و چیز ننویسیم. اگر بدونِ این تطبیق و موازنه چیز بنویسیم نوشته‌ی ما فانتزی است. ضرر ندارد ولی منفعت هم ندارد. چه از حیثِ موضوع چه از حیثِ فُرم و بیان و افاده.]
یا وقتی از سرنوشتِ شوروی حرف می‌زند در فروردین 1330، که چطور دخالت شوروی در خارج، احزاب متکی به آنها را متزلزل خواهد کرد و نباید این کار را بکند و لنین هم حتی فهمیده است که انقلاب تصنعی نیست  و مردم هر کشوری خودشان باید جان بکنند، «خار بخورند و بار ببرند» به قول طالبوف و آنگاه «هنر رنگ دیگر خواهد گرفت که با مزاجِ ملتِ خود بسازد نه با تقلید از شوروی به وجود آمده باشد.» و دریغا که هنوز این دو زنهار را بسیاری نگرفته‌اند، اینکه ادبیات و فکر مثل قاچاقِ کالاهای روز به یمنِ پولِ نفت نیست که همزمان با ممالک فرنگ و عینِ آنها را در ایران داشته باشیم.
این پایه‌ریزیِ ادبیات را نیمایی می‌تواند به کار بیندازد که در مورد «کار» می‌گوید:
[فقط ناسلامتی و خستگی و مرض است که من را نسبت به کار بی‌میل و علاقه می‌کند. هرچند که از روی ناسلامتی و خستگی و مرض به گفتن شعر مبادرت کنم، مقصود من آن میل و علاقه است. البته این عوارض آن میل و علاقه را نتوانسته‌ان ضایع کنند.]
یعنی مثل راهبی که وظیفه‌اش را عبور از کوهستان یخ می‌داند، تمام آن ناملایمتی‌ها و شکوه‌ها این «عوارض آن میل و علاقه را نتوانسته‌اند ضایع کنند». در این سال‌ها جز یک پیرمرد نقاش که تا مرزِ آفریدنِ اثری هنری ایستاد و ته کوچه اختر زندانی‌ست، چه کسی را سراغ داری که اینگونه پیش برود؟ قصدم ستایش یا نوحه‌سرایی برای آن مرد نیست، خود زندگیِ این سال‌هاش گواهِ شرافتی‌ست که دارد یا ندارد، ولی فکر می‌کنم ذره‌ای از آن جنم (که باز هم می‌گویم تاریخی و اکتسابی و آگاهانه است) را میان اهالیِ فرهنگ نمی‌بینم، خاصه در این نسل.
عاقبتِ این آدم‌ها هم عینِ هم است. یکجا می‌نویسد [در یکشنبه 15 فروردین 1333 من یک شبانه‌روز زندانی شدم. سابقاً هم در زمستان آمدند و همه‌ی خانه را زیر و رو کردند. پنجاه قبضه پنج‌تیر می‌خواستند و رفع شد.]
و جای دیگری [نه دوستی، نه معاشری، نه کسی. همچو در بیغوله‌ام مثل اینکه نیمه‌جان در قبر گذاشته‌اند مرا. رحمت الهی فقط چند روز پیش اینجا آمد باید بگویم در من بی‌تحریک نبود ولی او هم رفت. عمداً دارم به بطالت می‌گذرانم. عمداً عمداً / شب 12 دیماه 1332]
بعد فکر کن در این اوضاع چه باید بدبخت باشی که مجبور باشی بنویسی:
[امشب امامی اینجا آمد. حالا دارد برای من مرشدی می‌کند. می‌گوید «بیشتر از این کتاب اجتماعی را بخوانید که کمونیست حسابی بشوید!» من کمونیست حسابی نخواهم شد. من کمونیست نیستم... من بزرگ‌تر و منزه‌تر از این هستم که توده‌ای باشم. یعنی یک مرد متفکر محال است که تحت حکمِ فلان جوانک که لال و کارچاق‌کنِ دشمن شمالیِ ماست، برود و فکرش را محدود به فکر او کند.] و به یاد می‌آوریم تاریخ 50 ساله‌ی پس از‌ آن را.
ببین همینطور می‌شود از درکِ این پیرمردِ «ساده دلِ کوه نشینِ دهاتی!» نوشت که هیچ‌کدام حالتِ فراتاریخی و روحانی ندارد. ردیف می‌کنم و خداحافظ.
[دوره‌ی ما دوره‌ی آزادی نیست. دوره‌ی از بین بردن آثار قدیم است (بدتر از مغول) دوره‌ی کشتار است (بدتر از مغول) دوره‌ایست که نمی‌گذارند فکری سر پا باشد (و مغول اینطور نبود).]
[آل‌احمد 12 مرداد 1333
دیشب به تسلیت آل‌احمد رفتم. خانم سیمین گفت: «در‌آمریکا زنی مردش مرده بود و همان شبِ بعد از مرگ او با مردی در قطار می‌گفت و می‌خندید. ابداً فکری نبود.» مقصودش گویا تکامل تمدن در آمریکا بود.
نیما گفت که جوجه مرغها خیلی جلوتر از آمریکایی‌ها هستند. مرغ را که کشتند جوجه‌ها آشغال روده‌اش را روی زمین می‌خورند.]
[همه جور توهین و بی‌حرمتی‌ها را من در این کشور نسبت به خودم دیدم. منجمله اسم توده‌ای که به روی اسم من گذارده شده است. فحشی از این بدتر من در این کشور ندیدم که به من توده‌ای بگویند، یعنی نوکر روس‌ها و پست‌تر از این نوکر طبری‌ها.
من خیلی دلتنگم از اشتباهات مردم که مردم مرا اینطور معرفی می‌کنند که نیستم. زیرا به نظر من مردمِ بلاشعوری دور مرا گرفته‌اند. رضایت وجدانِ من از قضاوت‌ آنها فراهم نمی‌آید. اسبابِ یأس و دلسردی می‌شود. راست است که مردم اشتباه می‌کنند. مردم را مثل تیری پرتاب می‌کنند. اما اینقدر به نشانه نرسیدن.
هدایت هم اخیراً همینطور رنج می برد، یعنی رفقای نزدیک به او هم از این رنج او خبر نداشتند. به من متصل تکرار می‌کرد : «هر انسانی در زندگیش تنها است.»
معنی این حرف این نیست که هیچ‌چیز (چون ارتباط وجود دارد) تنها نیست و انسان محصول انسان‌ها است. معنی حرف یک چیز دیگری است. من دلتنگم – من مایوس هستم از مردم و باز معنی این نیست که مردم را عوض‌نشدنی می‌دانم.]

و این از جای دیگری که دوستی فرستاده بود:
[سال شصتمِ عمر من است. چقدر خفیفم. به اندازه یک پیشخدمت حقوق می‌گیرم. آن هم در این دو سه سال و سابقاً شصت تومان حقوق من بود. با همه وارستگیِ خودم باید بگویم برای سیر کردنِ شکم، چقدر باید خفّت برد. من با خدمت پیشخدمتی در این اداره خیلی خفیف شده‌ام. من نردبان ترقی عده‌ای هستم. گرسنه‌ای هستم در قبرستان، بی سر و سامانی هستم که هیچ چیز در این دنیا ندارم...
من اُستادم برای مُردن. من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است... برای من پاپوش می‌دوزند که حتی نانِ گدایی هم به دست من نرسد...
من استادم که مقاله بنویسم برای فلان مجله چرتنقوز. چرا نمی‌میرند؟ چرا مزاحم حال من هستند...
اگر بدانی که من چه کشیدم... کشیده‌ام آنچه را که شهدا می‌کشند. می‌فرماید: «من عفّت من عشقه فهو شهید» کسی که از عشقش چشم پوشیده از شهداست × . اگر بدانی من چه کشیده‌ام؟»]

-----

× - بیژن الهی اما در یادداشتِ آستانه‌ی «سیرانو دو برژراک» از ادموند رستان آورده است: [عشقِ عُذْری (الهَوَی العُذْری) زمینه‌ی این قصّه‌ست. می‌گوید: «مَنْ عَشِقَ فَکَتَمَ و عَفَّ فَماتَ ماتَ شَهیداً.» سیرانو دو برژراک کلامِ منظومی در تجلیلِ کلام- بهترین شرحِ این حدیثِ نبوی‌ست.] یعنی «هرآنکس که عاشق شود و عشق بپوشاند و عفّت بورزد و بمیرد، از شهداست»