.
هیچ، هیچکاری
نبود دلم بخواهد انجام بدهم. ایستاده بودم وسط اتاق، به هرچیزی فکر میکردم و هیچکاری
نداشتم. حتی به تلفکردن و کشتنِ دلپذیر وقت هم فکر کردم، باز هم چیزی به ذهنم
نرسید. «روی دست خودم مانده بودم» × زانوهایم خستهتر از آن بود که
بخواهم قدمی بزنم، چشمها خبر از سردردی قریبالوقوع میداد اما نمیدانم چرا جانِ
عجیبی داشتم، توان عجیبی برای یک کاری که وقتهای مرده را زنده کند و هیچ چیزی نمییافتم.
احساس میکردم زمان از دو طرف من مثل دو قطار رد میشود و من ایستادهام. هوا داشت
روشن میشد.
-
فرداش
رفتم سفر. بالاخره رفتم سفر و تنها بودم. به کسی نگفتم. یک جای ارزانِ پرتی پیدا
کردم، هیچ کتابی برنداشته بودم، کاری نداشتم، کسی نبود ببینمش، آن اطراف چیزی برای
دیدن نبود، تا چشم کار میکرد صحرای زردِ پاییزی، یکدست، مات، بی هیچ درختی که
منظره را از یکنواختی رها کند...
ـ
×- البته مال من نیست. شنیدهام فرزانهای آخرهای عمر هی
تکرار میکرده «روی دست خودم ماندهام»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر