زندگیهای شبانهی کسی که در خواب راه میرود
روال شده بود، یعنی اصلن وقتی کتاب را یکدستی گرفته بودم و خیالهای رنگارنگِ سیال سراغم آمد، وقتی کتاب ناگهان نزدیکِ افتادن بود، وقتی دیدم خیالهای موّاج و فرار هر لحظه را حجم میدهند انگار فیلمی کوتاه دیده باشی ، و کتاب افتاد، وقتی گذاشتم چراغ روشن باشد و نورِ زرد بپاشد بر تمام اتاق و ملافه و من که خوابیده بودم؛ مطمئن بودم و منتظر بودم بیدار شوم –نه زیر کتری را ترسیدم که روشن گذاشته باشم و نه از لپتاپِ روشن هراسی داشتم. خواب کوتاه بود و اتاقِ روشن منتظر.
امشب هم بیآنکه بفهمم چرا، بیدار شدم. مهم نبود. صدای چکههای آب. غلت زدم که دردِ کمر بخوابد. وسطِ این تشکِ قدیمی گود افتاده و باید دیگر روی زمین بخوابم. روزهای زیادیست وقتِ بیهوده اینقدر ندارم که وقتِ بیداری بلند نشوم، بمانم، غلت بزنم، کتابی را با دست نزدیکتر بیاورم، هرکاری جز اینکه بلند شوم. حالا وقت داشتم، این بیداریها شده مثل زندگیهای شبانهی کسی که در خواب راه میرود.
×××
انگار منتظر وقتی باشم، مرده و معطل؛ دست کردم جزوهی فنرشدهی رنگ و رو رفته را برداشتم؛ مرحمتیِ دوستی بود که از دفعتی بودنِ این لطفش حظ کرده بودم.
ورق میزنم:
«مرد گلولهها را از تنِ انارها بیرون آورد
گلولهها طعم همهی میوهها را دارند
که طعم انار در میانِ آنها جزیرهی فروتنی است.»
احمدرضا احمدی چند روزیست بستریِ بیمارستان آتیه است. دیروز عصری «عین» زنگ زد که بیمارستان آتیه است پیشِ عموی بیمارش، منتظرِ جراحیِ نازکی، گفتم سری بزن شاید احمدرضا را پیدا کردی. فکر کردم چرا این شعرهای بلندِ تیز را دیگر نمینویسد؟
شعر اردبیلی بوی شعرهای «بهرام اردبیلی» را ندارد، ورق میزنم:
«تو ای شعر تاریک
ای سطر مشکوک منزوی
مستوری را ، در آنهنگام که میتوان مرگ را با لحظهی تجسد آمیختباز آی و شرارت چشمانت را ، ای کولیِ رمیده با گیسوانِ تر ،بر پردههای ساکت و مغموم این اطاق بیاویز...»
مهریار مرشد؟ مهریار مرشد؟ شعری بلند در 7 بند، جملههایی در نواختِ کلماتِ مکرر و جملاتِ مطولِ با معترضههای بسیار، تقدیم به «آ. م»، و سطری مثلن این:
«آب را ، چه بسیار چشمههای تاریک درخشیدند
درخشیدند و نور باز آمد»،
مهیار مرشد کیست؟ چرا ازش اسمی در اینترنت نیست؟
نمیدانم، ورق میزنم و ورق میـــزنم ، «جزوهی شعر»ها پر شعرهای کوتاه و بلند، با حروفچینیِ مغلوط و صفحهبندیِ سخت مغشوش، صفحاتِ درهم، دایرههای سیاهِ بینِ شعرها، شاعرانِ اولینبار، غفار حسینی، احمد اخوت، کیومرث منشیزاده، شعری از مجید نفیسی برای آذر نفیسی، عبدالله کوثری، هوتن نجات، م. موید، حسین رسائل، جواد مجابی، سپانلو، اردبیلی، رویایی، منصور ملکی، بیژن کلکی، منصور اوجی، حمید عرفان، فریدون معزی مقدم یا م. طاهر نوکنده که:
«و پاهای زنی
که بهنگام راه رفتن
از زمین وحشت داشت.خیابان بیادعاچونان تنِ پارهپارهی جنگجویی مغرورگذرگاه غم بود»
×××
جزوهی شعر را هیچ وقت زیاد تاب نیاوردهام. مثل تابلوهای آبسترهی روتکو که باید از دور نگاه کرد و در مجموعه بودنشان فهمید. در آبستره، اغلب، تکتابلو نامفهوم است برخلافِ سنت کلاسیکِ نقاشی. جزوههای شعر هم در حرکت و مجموعه بودنش ارزش دارد، اینکه نوآمدگانِ بسیاری با جرئتِ اینکه «اینها هم شعر است» نوشتند و از آن میان بیژن الهی و احمدرضا احمدی و مجید نفیسی و بهرام اردبیلی و چندتایی دیگر بر شعلهی نحیفِ آن استعداد هیمهی مداومت و مرارت گذاشتند و جز یکی دو تا باقی از خاموشاناند: الهی و اردبیلی و رسائل و البته به طریقی، نفیسی.
×××
باید بخوابم. هیچکاری ندارم. حتی حوصلهی همین نوشتن هم ندارم. یادِ یادداشتهای آلخاندرو پیثارنیک، قبلِ خودکشی میافتم:
«سراسرِ شب تشنه بودم و از خودم آب میخواستم انگار مادرِ خودم باشم»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر