نشسته بود
روی لبه و سیگار میکشید. این چندمین سیگاری بود که از پاکتِ آش و لاشِ بهمن برمیداشت
و ساکت گیج سنگین میرفت توی زیر سیگاریِ چوبیِ بیرون دود میکرد. هیچ اعتراضی به تلفنهای بیموقعِ وسط فیلم نمیکرد. چراغ همانطور خاموش،
باقیِ بچهها دورِ میز آشپزخانه جمع میشدند، یکی توی اتاق حرف میزد، نورِ ملایمِ
زردِ پنهان اذیت نمیکرد.
تصویر
ایستاده بود روی «گَری اولدمَن» که نقش «اِسمایلی» را بازی میکرد، جاسوسِ کهنهکار
انگلیسی، مست، با زنی که بهش خیانت کرده بود و عینک مخصوصی که چیزی بینِ اندوه
عمیق و ناامیدی بود. با صندلیِ خالیِ روبرو حرف میزد، صندلیِ روبرو قرار بود «کارْلا»
باشد، هدایتکنندهی امروزِ جاسوسانِ شوروی؛ خاطرهای از شانزدهسال قبل، در سالنِ
فرودگاهِ دهلی، پیش از پروازِ مسکو و به سوی اعدام، جاسوس مبهمِ دو جانبه، خاموش، کسی
که تمام ناخنهایش را آمریکاییهای کشیده بودند.
دستیارِ
جوانِ اسمایلی، موبور، لاغر و ساکت بود. حرف نمیزد، فکر نمیکرد روزی رئیسش با
کارلای مرموز حرف زده باشد، حتی به او سیگار تعارف کرده باشد، به کارلای ناپیدا که
هیچ کس ندیده بودش فندکِ زیبایی هدیه داده باشد و آخرش هم نتواند از مرگ و اعدام
بترساندش، کارلا برگشته روسیه.
آمد پیشِ
ما، پشت سر من ایستاده بود، گفت «فهمیدی جان هارت چی گفت وقتی ماموریتِ جاسوسش
شکست خورده بود؟ فکر کن، یارو رئیس تموم ایناس، بهترین جاسوسش رو فرستاده تو دهن
شیر که سرّیترین اطلاعات عمرش رو بگیره بعد فهمیده تله بوده. برگشت گفت: هر مردی
باید بدونه کِی مهمونی رو ترک کنه. درست میگه، دقیقن همینه» جان هارت که نقش مدیر
تیمهای ضدجاسوسیِ انگلیس را بازی میکرد، بعدِ آن صحنه رگش را روی تختی در
بیمارستان زده بود... ما جمع بودیم دورِ میزِ آشپزخانه، سیگارش را برداشت رفت توی
بالکن، کنارِ شاخهی درخت توت که تا پنجره میرسید و جُم نمیخورد در بادی که نبود.
در بالکن را برگرداند، نشست روی لبه، کنار گلدان نحیف، و سیگارش را با فندکِ آبیِ
من روشن کرد.
چقدر گری
اولدمَن غمگین بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر