خیابان
خالی بود ، خالیِ آدمها و باد . دیروقت . از آن کوچهی تاریکِ کنارِ بیمارستان
آمدم.
بوی لیمو
در دستم حوصله نمیکرد . به راننده گفته بودم مادرم مریض است ، حالم خوش نیست .
کوچهی
خاموش ، راهپلههای تاریک، خانهْ خالی ، کلید را آخر با صدای مهیبی از قفل بیرون
کشیدم . خانه انگار صبحِ ابری باشد ، من را به خوابیدنِ بیشتر ترغیب میکرد ،
خوابیدن تا وقتِ حرام شدنِ روز .
راننده از
آن نایلونهای پر از خردهریز و لیمویی که در دست میچرخاندم ، از لباسهام فهمیده
بود حالِ خوبی ندارم ، مدارا میکرد که نمیپرسید ، تنها کسی که مراعات میکرد .
ولی صعب
است خوابیدن در خانههای غریب ، در ساعتِ دیرِ شب ، وقتی میزبان در بیمارستان به
وارسیِ دردهای مهیب مشغول باشد . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر