۱۳۹۲۰۶۰۲

صعب است خوابیدن

خیابان خالی بود ، خالیِ آدم‌ها و باد . دیروقت . از آن کوچه‌ی تاریکِ کنارِ بیمارستان آمدم.
بوی لیمو در دستم حوصله نمی‌کرد . به راننده گفته بودم مادرم مریض است ، حالم خوش نیست .
کوچه‌ی خاموش ، راه‌پله‌های تاریک، خانهْ خالی ، کلید را آخر با صدای مهیبی از قفل بیرون کشیدم . خانه انگار صبحِ ابری باشد ، من را به خوابیدنِ بیشتر ترغیب می‌کرد ، خوابیدن تا وقتِ حرام شدنِ روز .
راننده از آن نایلون‌های پر از خرده‌ریز و لیمویی که در دست می‌چرخاندم ، از لباس‌هام فهمیده بود حالِ خوبی ندارم ، مدارا می‌کرد که نمی‌پرسید ، تنها کسی که مراعات می‌کرد .

ولی صعب است خوابیدن در خانه‌های غریب ، در ساعتِ دیرِ شب ، وقتی میزبان در بیمارستان به وارسیِ دردهای مهیب مشغول باشد . . .

هیچ نظری موجود نیست: