۱۳۹۲۰۵۱۷

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 6 [تحشیه برای «فا»]

تحشیه برای «فا»


این که گفتم ننوشتنِ آخرِ کار فرق دارد با [ادای] ژستِ ننوشتن، اینکه سنگینیِ رفتارِ مردی در سال‌های آخر چیزی [سنگین] از سرب انگار در خودش دارد و در آن که دقیق شوی می‌توانی چند‌ده سال زحمت را ببینی، چیزی‌ش به من نمی‌رسد. در نامه‌ها و یادداشت‌های بسیاری هست. شاید مشعشع‌ترین تجلیِ [حقیقیِ] این معنا در آخرین یادداشتِ نیما باشد که به نیت «حرف‌های همسایه» نوشته است و بعدِ آن، تا آخر عمر، چهار سالِ آخر، چهار سالی که به مرگی آرام در [سمِّ] دودِ یشمی مشغول بود، آن یادداشت‌ها را رها کرد؛ ولی چند شعر می‌نویسد که درخشان‌ترین شعرهای نیمایند.
این یادداشت برای من همان معنایی را دارد که خودمحویِ هدایت:

[من بی‌نهایت دلتنگم. روزها می‌گذرد که هیچ‌کس را نمی‌بینم. در خانه را به روی خودم بسته‌ام اما رفع دلتنگی نمی‌شود. در خلوت من، حسرت‌ها بیشتر به سراغم می‌آیند. مثل اینکه درخت‌ها در سینه‌ی من گل می‌دهند. در جمجمه‌ی سر من است که چلچله‌ها و کاکلی‌ها و گنجشک‌ها می‌خوانند...
نوشته‌اید چطور می‌گذرانم. مگر به شما نگفته بودم من میرزا فتحعلیِ دربندی هستم. از خیلی حیث‌ها بدتر و هیچ چاره‌ای نیست... خیال نکنید شاعرم، نویسنده‌ام. یک قربانیِ دوره‌ی خود هستم. خوب بخواهیم بدانید چه‌کار می‌کنم: هیچ‌کار. از عهده‌ی پاکنویس کردنِ اشعار خودم هم برنمی‌آیم... این تلِ انبار مرا مشوش می‌دارد. از آن دیده‌بانی باید بسازم و بالای آن نشسته، رسیدنِ اجل را انتظار بکشم. من افسوس می‌خورم. بله. به حال ملتی که خودم هم از آنم.
گاهی می‌نویسم. گاهی به کارِ دوخت و دوز و شست و شو و جاروی حیاط و اطاق. چه فرق می‌کند؟ دیگر از هیچ راه منفذِ امیدی نیست. باید مُرد. مردی که مانند سگِ شکاری، تمام عمرش را کار کرده است، مثل این است که هیچ کاری نکرده. می‌میرد، مثل اینکه اصلاً زنده نبوده است. زن بیچاره‌ی من انتظارِ همین روز را می‌کشد. مربوط به شفقت نیست. هفت قران در میان ندارد. جایی که شکسپیرها پیدا می‌شوند، شکسپیرسازها هم هستند. آن چیزها نیست و معنی ندارد، بودنِ این چیزها چرا...
چه رنج بزرگی است دوست من، وقتی‌ که آدم باور نکند. وقتی که در همه چیز سایه‌ی تقلب و دروغ باشد. من به خودیِ خود اینطور نشده‌ام... همان عواملی که به من این زبردستی و نبوغ در هنر را داد، به من وسیله‌ی خاموش شدن هم می‌دهد. نسبت به زندگی، چندان رغبتی نیست. من که با انواع سموم خودم را مسموم می‌دارم علامتِ آن است.
حقیقتاً این چه زندگی‌است که می‌کنیم؟ ما کی هستیم؟ به شما گفته بودم ایرانی باید دو کار بکند: اول اینکه بداند اسیر است، بعد اینکه فکر کند آزادی از چه راه میسر است؟
چون نمی‌خواهم کاغذ را با این حرف‌ها خاتمه بدهم از آن صرف‌نظر کرده خواهش می‌کنم در جاهای باصفا یاد از من بکنید. اخیراً دارم یک صوفیِ حسابی می‌شوم. تمام آن غرورها رفته. سنگینی و متانتی تام و تمامِ افکار و احساساتِ مرا تصاحب کرده است. موی بلند می‌گذارم و هر جور دلم بخواهد می‌پوشم. زیرا با کسی کاری ندارم. تمام کارهای من در نوشته‌های من است....
1334
]

نخواستم شب‌های تابستانیِ شرجی‌ات را با این حرف‌ها غم‌آلود کنم یا هاله‌ای از صوفی‌گری و دوری‌گزینی ترسیم؛ که اصلن منظورم از آن «کشش‌های عجیب به جوانبِ موهومِ جهان در آخرِ عمر»، همین وجوهِ حقیقتاً احمقانه و کاهل‌منشانه‌ی [مثلن] عرفانی بود که کشنده‌ی روح و ساینده‌ی احساس است، فروبرنده‌ی هر چه تمایز و به آدم یک حالِ عافیت‌طلبی و تقدیرگرایی می‌دهد که دیگر هیچ جای حرف زدن ندارد و همه چیز را مبهم و مه‌آلوده می‌کند. این هم بدبختی‌ست و وقتی هدایت به مجتبی مینوی -که در رادیو لندن ناله می‌کند از نوستالژیِ تصوفِ ایرانی و از دست رفتن عرفان ایرانی- طعنه می‌زند که چه شده انگلیسی‌ها غصه‌ی از دست رفتن تصوف و درویشی‌گری را می‌خورند، همین را می‌گوید؛ هدایت، که در نامه‌هاش به شهید نورائی، منتهی‌الیه پوچی و دل برداشتن از دنیاست.البته در اول و آخر بسیاری از همان نامه‌ها می‌توان سوادی از آنچه هدایت آنروزها می‌خوانده پیش چشم آورد و قیاس کرد با صوفی‌منشی و کناره‌گیری‌های احمقانه‌ای که هنوز از مبتدای منظرِ نگاه هم حرکت نکرده‌اند. هدایت آنجا در منتهای افقِ ممکنِ ایران ایستاده است، منتهای خودش.
کاشکی هنوز آنجا بودم تا شب‌ها که خوابم نمی‌بَرَد بیرون برویم و در تاریکیِ شب و سکوت راه برویم. آن اطراف، وقتِ سحر، هوای نم‌دار اما خنکِ خوبی دارد. آن‌شبی که بی‌خواب شدم و صبح برگشتم، از آن پشت‌ها رفتم تا نزدیکی‌های جنگل، هول برم داشت، برگشتم، ولی چه عطرها که هوایی‌م کرد. فکر می‌کردم در تبِ شدید می‌سوزد یک کرمِ شب‌تاب و شرجی مالِ اوست.
ماهیگیرها سوی دریا می‌رفتند، یادِ حرفِ عزیزی افتادم که گشاینده‌ی سینه‌ام بوده روزی [و هست]. می‌گفت از ماهیانِ دریای شمال، لذیذ‌ترینشان ماهیانی‌ست که در سفرهای طولانی به قعرِ دریا صید می‌شوند، ماهیانی که در جریانِ سردِ آب و موج‌های هولناکِ وسطِ دریا شنا می‌کنند و گوشتِ سفت‌تری دارند...
فکر کنم صبح شده باشد...

هیچ نظری موجود نیست: