امشب امّا غرقهام
همراهِ «عین»، عینِ مهر
روزها بود
ابری چنین ندیده بودم. بیدار که شدم از مثلثِ آسمانِ پیدا از پنجرهی آشپزخانه، هر
چه میدیدم ابر بود. در هوای ابری راه رفتم. فکر کردن و خیال، پیادهرویهای صبحگاهیِ
تا ایستگاهِ تاکسیها را دلچسب میکند. سعادتِ خیال کردن و پروردنِ چیزهایی که جز
اشکالِ مبهمِ ابرهای رونده نیستند.
حالا هم
که خوابم نمیبرد، بی که راه بروم، غرقهام. غرقهی فکر که میجهد و جُم خوردنش،
مدام، گوشههای تازه برمیدارد. نقاشِ سمجی که بخواهد غروب را به چنگ بیاورد، چند
ثانیه مهلت دارد و سالها، شاید همیشهی عمر کفایت نمیکند فراچنگ آوردنِ لمعاتِ
خورشیدِ حرّاک را در طیفهای نامتناهیِ رنگهاش – ملتهب در ملتقای دریای
جنوب، لبپر زنان. از سهفریس خواندم که: قطرهای شراب میچکانی و دریا غروب میشود.
در این
غوتههای بیهوا یارِ همراهی دارم. این چند خط، نامهی اوست:
[ببین، سنّت وجود ندارد. سنتی را که نیما به کل «نفی» میکند، به واقع در همان لحظه، «میسازد». سنت «آن»یست که نیما سراپا نفیاش میکند. بدین معنا، لغو است این ادعا که: نیما «درک» درستی از شعری که نفی کرده (شعر «قدمایی») نداشته است. نیما کلیّتی به نام «سنت» را شکل میدهد و خود را در تضادِ با آن تعریف میکند و این، همانا، نیماست به مثابهی یک هنرمند، یک متفکرِ «مدرن». بدین اعتبار که مدرن بودن، خود، همین زمانمند کردنست. نیما، «استیل» جدیدی در برابرِ «استیلِ» قدیمی نمیگذارد. او پیوستاری کلیتر به نام سنت را برای بار اول ساخته و آن را کنار میگذارد. پس میگویم نیما کاشفِ سنت است؛ پیش از نیما سنت وجود ندارد. آگاهی به این وجود، زادهی مدرنیّتِ نیماست، خودِ مدرنیّتِ نیماست. البته دقت کن که این نفی، خودْ انتزاعیست و در عمل سبکها و اسلوبهای شعری و نثری را همه در یک توبره ریخته است و به یک چوب رانده و سیر تحول و تغییر را، تفکیکها وتمایزات را در آنها ندیده؛ و این رویکرد، ذاتیِ مدرنتیه است. چرا که «امرِ نو»، به مثابهی یک کَتِگوریِ کلی، بیشتر و دقیقتر «سودا و تمنای امر نو»ست تا اینکه «امرِ نو»یی به خودی خود و در شکلِ دترمینت و قطعیاش باشد. گویی «امرِ نو» خود به صورتِ یک طلسم در آمده باشد. «امرِ نو»، بدل به یک امر تغییرناپذیر میشود. مدرنیسم نه تنها زمانمند نیست که استمرار و طولِ زمان را نفی میکند. نیما باید اسلوبِ خودش را به امری ورای گذرایی و زمانمندی میرساند تا سنت را بسازد و آن را نفی کند...]
×××
هوای
ابری، یوش. هوای ابری، درختانی در میانهی منظره. هوای ابری، درختِ پیرِ نزدیک
پرسپکتیو را کامل کرده بود. هوای ابری، ترکیبِ حیاط با کوهی که در دوردست درست
نشسته بود. گفتم فکر میکنی چطور در این خانهی قجری «جمیعِ سامعهی جهان»ِ خودش
را «در خطاب گرفته بود»؟
کجای
یادداشتی میگوید «خانهی یوش من بعدِ من ویران خواهد شد» یا «خانهی یوش من خراب
خواهد شد بعدِ من» یا ...
×××
تروما
محلِ عطف است و «گردیدن». تروما چون زخمِ گشودهای بر کمر همیشه با تو میماند، نه
به انگشت خاراندن میتوانی نه به فشارِ کفِ دست التیام مییابد. جایی در میانهی
کمرم زخمی دهان گشوده -دستم به آن نمیرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر