همیشه خوب
میخوابیدم، سنگین، فرقی هم نداشت، نه که بخواهم، خوابهام از بچگی همینطور عینِ
مرگ بود و البته همیشه خواب میدیدم آنقدر که وقتِ بیداری طول میکشید، چند دقیقهای
یا صبحی تمام، که بفهمم کجا هستم و آن عالمی که در آن بودم چه بوده و چه دیدم و
چطور بود. جایی هم خواندم این سنتِ آب به صورت زدنِ صبحگاهی یکجور آیینِ فرار از
کابوسها و عوالمِ رویا بوده است، بدون آن آدم را جنّی و مسخر میدانستهاند.
ولی حالا
بد میخوابم. روزهاست بد میخوابم.
چند روز
پیش گفتم بیاید کاغذهاش را ببرد. اینطور که دور و بر رختخواب و کف اتاق پخش و پلا
شدهاند، از فکرشان خوابم نمیبرد، فکرِ چیزهایی که توی هر بسته کاغذ نوشته شده.
گیره فلزیِ یکی از بستهها عجیب بود، انگار پروانهای که از طرح اندامش -با مفتول
و طرحی از یک خط ممتد- گیره کاغذ ساخته باشند. گفتم شاید سرخپوستها حق داشتهاند
که برای گیر انداختن کابوسها، طرح مشبک هندسیِساخته از پر پرندگان را آویزانِ در
خانه یا بالای بستر معلق میکردند. خندید و آمد کاغذها را برد، همه در یک پاکت زردِ
مستعمل که چند تمبر خارجی داشت.
حالا
روزها گذشته و هنوز درست و حسابی نمیخوابم. بیدار میشوم، گشتی میزنم، آبی میخورم،
به صدای کولرهای آبیِ پشت سقف گوش میدهم، کتابی را ورق میزنم، میآید: « صبح گاهی
سر خوناب جگر بگشایید / ژالهی صبحدم از نرگس تر بگشایید » و « این قصیده را خاقانی
در مرثیهی فرزند خویش امیر رشیدالدین سروده و آن را ترنمالمصائب گویند » ، تا
آخر میخوانم و خوابم نمیآید. ورق میزنم، ورق میزنم، هیچ افاقه نمیکند.
خوابم که
نبرد، گاهی در تاریکی میزنم بیرون و راه میروم. هفتهی قبل، وقتی همه خسته و
کوفتهی روزی پرهیجان خواب بودند، از حیاط پر درختِ مرطوب در نمِ شرجی رد شدم؛ صدای
مبهمِ دریا میآمد، صدای آب؛ راه باریکِ پردرخت از بوی سنگینِ درختانِ در تاریکی
بریده بریده بود، چاک چاک، مثل بوی دریا که با هر نفس باد میآمد و میرفت. دوست
داشتم آنجا بخوابم، در چتر مرطوبِ عطرِ درختانِ مرکب، درهم، نمور، کمهوا و خیس.
فکر میکنم
حالا خوابم نمیبرد از فکر آن چیزها که در آن کاغذها بود و حالا ندارم. از فکر آن
چند خط شعر که برق میزد روی کاغذ، فکر کنم جوهر قدیمیِ خاصی بود که اینطور با طرحِ
قلمِ پیرمرد منقوش شده بود، برّاق، برجسته، انگار در زمینهی پارچهای با پرزهای
ریز این حروف را بافته باشند. گفتم کاغذها را بیاورد، خوابم نمیبرد، قبلن هم
خوابم نمیبرد. شاید این بریده بریده خوابیدنها، این فطرتِ میان خوابهای شبانه
که سکوت خانه را مثل نتهای بعیدِ یک موسیقیِ بیحوصله هاشورِ نازک میزند، این
خوابهای بیرویا و کابوس، ربطی به آن کاغذها ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر