۱۳۹۵۰۹۱۰

مُکَیِّفاتِ بُریدِه -1 کاوافی به ترجمه‌ي فرامرز اصلانی

 یک توضیح ومُکَیِّفاتِ بُریدِه -1 (کاوافی به ترجمه‌ي فرامرز اصلانی)



برای کاری و فکری اساسی ــ‌که نه من بلکه دوستان داشتند و دارندــ باید مجلاتی را ورق می‌زدم که چندان هم مهجور ــ‌یا کمیاب یا نایاب‌ــ نبودند‌ و در میان همه‌ی آنها چیزهایی دیدم که شاید فقط به کار دل‌بستگان و لذت‌برندگان از کلمه و تطورات ــ‌و اتفاقات و حادثات‌ــ بخورد و نه بیشتر، اصلن شاید یکجور محصول جانبی برای آن فکر و برنامه باشد، و برای من و ما فقط کیفوری داشت و گاهی تطبیقی می‌دادیم یا تعجبی می‌کردیم ــ‌یا وحشتی.
حالا خواستم بعضی از اینها را ــ‌تا حوصله هست‌ــ با توضیحی چندخطی در معرفیِ آن "بریده‌"ها اینجا منتشر کنم، محضِ لذت و "کِیف" فقط، نه هیچ چیز دیگری. بعضی را هم به عزیزان نادیده و دیده‌ای تقدیم می‌کنم که می‌دانم به وجهی از این "مکیفات بریده" دلبستگی دارند، یکجور شاید ادای دین.
{مکیفات . [ مُ کَ یْ یِ ] (ص ، اِ) مأخوذ از تازی، هر چیز که کیف و نشاة دهد و مستی و خوش‌حالتی آورد. (از ناظم‌الاطبا).} (لغت‌نامه دهخدا)

نهم آذر ۱۳۹۵
م. روانبد


نزدیک حضور جناب محسن صبا
از اینجا بردارید
این تکه را از اندیشه و هنر شماره ۸‌م، کتاب ششم، شهریور ۱۳۵۰ (به قیمت چهل ریال) برداشته‌ام.
[برای شناختن ناصر وثوقی و اندیشه و هنر به مدخل ویکی‌پدیای آن و این دو مقاله‌‌ی کامیار عابدی می‌توانید رجوع کنید:
جنگجوی تنها (معرفی اندیشه و هنر ناصر وثوقی در شصتمین سال انتشار، کامیار عابدی، به کوشش امید ایرانمهر، اندیشه پویا، ش 15، اردی بهشت 1393، صص144-138)
اندیشه و هنر ناصر وثوقی (کامیار عابدی، دفتر هنر:ایالات متحده آمریکا، س20-19، ش21، ویژه علی اکبر دهخدا، بهار1392، صص3324-3322) ]
ترجمه‌ی شعری‌ست از کنستانتین کاوافی با عنوان «در غروب». مترجمان شعر یکی فرامرز اصلانی‌ست و دیگری الف. بختیار. فرامرز اصلانی در حوالیِ انتشار این ترجمه هم‌خانه‌ي بیژن الهی‌ست در لندن اگر اشتباه نکنم. و الف بختیار هم باید مستعار باشد. محسن صبا ــ‌دوست و همدم چهل‌ساله‌ی بیژن الهی‌ــ در جستار بلندِ «چهل سال رفت و بیش...» (صص ۱۰۰-۱۰۲ و صص ۱۰۷-۱۱۰) از این سال‌های اول دهه پنجاه نوشته است.
[برای آشنایی با محسن صبا حتمن یادداشت دوصفحه‌ایِ کوتاه م. طاهرنوکنده بر آستانه‌ی کتاب دو گفتار را ببینید. (دو گغتار ، محسن صبا، نشر آوانوشت، تهران، ۱۳۹۴) و از او در بابِ بیژن الهی:
بیژن الهی و «دوستان دیده، ندیده‌»‌اش (او صدای کوبیدن تخته‌های صلیب برای اسپینوزای بورخ را نشنید، محسن صبا، اندیشه پویا، ش 30، آبان ۱۳۹۴، صص 142-144)
چهل سال رفت و بیش... (محسن صبا، این شماره با تاخیر، ش۷،‌ ۱۳۹۲، صص 85-128) و (دو گفتار ، محسن صبا، نشر آوانوشت، تهران، ۱۳۹۴) ]
شعر ترجمه از انگلیسیِ شعری‌ست از کاوافی که از منبع آن زمانش خبری ندارم. ولی این دو ترجمه (یکی ــ‌نسخه‌ی بازبینی‌شده البته‌ــ‌ کار ۱۹۹۲ و یکی کار ۲۰۰۳) در اینترنت یافتنی بود:


Evening

By no means could those things have lasted long.
The experience of the years has shown it me.
Still, it was somewhat hurriedly that fate
stopped them. The enraptured time was quickly gone.
But how the perfumes did inebriate —
What a transcendent bed we lay upon,
what joy voluptuous our bodies knew!

A resonance of the voluptuous days,
a resonance thereof comes close to me,
some glow of the two of us in our young days:
a faded letter I take up anew
and read and read it till the daylight drops.

And I go out upon the balcony
to quit my thoughts — to change them while I gaze
at the dear old town, at the quick life along
the darkening street and by the lighted shops.



(Poems by C. P. Cavafy. Translated, from the Greek, by J. C. Cavafy. Ikaros, 2003)



In the Evening


It wouldn’t have lasted long anyway—
the experience of years makes that clear.
Even so, Fate did put an end to it a bit abruptly.
It was soon over, that wonderful life.
Yet how strong the scents were,
what a magnificent bed we lay in,
what pleasure we gave our bodies.

An echo from my days given to sensuality,
an echo from those days came back to me,
something of the fire of the young life we shared:
I picked up a letter again,
and I read it over and over till the light faded away.

Then, sad, I went out on to the balcony,
went out to change my thoughts at least by seeing
something of this city I love,
a little movement in the street and the shops.



(C.P. Cavafy, Collected Poems. Translated by Edmund Keeley and Philip Sherrard. Edited by George Savidis. Revised Edition.
Princeton University Press, 1992)

۱۳۹۵۰۹۰۳

نامه‌ای از دور به دور



سلام
حتمن خطاب نامه را گرفتی، منظورم این است که خواستم بازی کنم با آن که باید بگوید سلامی از غریبی به غریب دیگر. غریبِ اول هم باید نکره باشد، غریب که شناسا نیست. ولی این میلِ غریب نامه‌نوشتن ربطی به دوری و غربت ندارد، دوری فقط نامه را موجه می‌کند، حرف همان است. شاید اصلن دوری و غربت حرف را صراحت ببخشد.
    دست و دلم به جواب نامه‌ی کوتاه نرفت. دیدم و نرفت. مرگ تلخی می‌آورد و یادِ مرگ تلخیِ دلپذیر. سهمگینیِ مرگ که برود یادش دردِ نشسته در لذت است، یاد کردن از رفته تسکینِ درد با درد است. مرگ‌های پاییزی تلخ‌تر. شبی خواب دیدم دوستِ قدیمیِ متخصص رایانه‌ی آنارشیستم می‌گوید می‌شود مغز ‌آدمی را بعدِ مرگ مثل هاردِ‌ لپ‌تاپ سوخته جدا کرد و وصل کرد به سیستم دیگری و اطلاعاتش را کپی کرد اما فقط می‌شود کپی کرد،‌ نمی‌شود باز کرد. لابد هنوز به ذهن معاصرین نرسیده معاد را ــ‌ به جای هورقلیا ــ تشبیه کنند به بوت کردن هاردی روی سیستم دیگر،‌ یا ریکاور کردن هارد سوخته یا مهملی از این دست. دیپ‌فرمت را هم یادشان بدهی دیگر عیششان برپاست.
    با دوست مشترکمان فکر می‌کردیم چقدر طول می‌کشد تا کسی صمیمیِ لحظاتت شود، از کجای عمر به بعد این نزدیکی ممکن نیست. گفتم پیرمرد مترجم ما روزی گفت من دیگر دوستی ندارم، چهل سال است دوستی نداشته‌ام جز همان دوستان قبلِ اولین مهاجرت و بعد هم که مُردند، اینها دوستی نیست، معاشرت است. مرگ علی‌السویه نیست. کاظم رضا علی‌السویه نبود. کوهن هم.
    خواب می‌دیدم در بار فرودگاهی نشسته‌ام و برف می‌بارد و پروازها کنسل شده. هواپیماها در برف نشسته‌اند، بسیاری روی صندلی‌های خوابیده و لمیده و وارفته‌اند. جهان شده سلول‌های منفصل دور از هم. بی ارتباطی از جنس حضور. بی امکان. بیدار که شدم فکر کردم این هم استعاره‌ای خوش می‌شود باشد برای توضیح مرگ.
    از پنجره‌ی دفتر جدید هیچ چیزی پیدا نیست. دیوار پیداست و تکه‌ای کوچک از آسمان در آن بالا. نه غروب پیداست نه برف نه دود نه طیفِ کشیده‌ی روشنی تا تاریکی. فقط وقتی تاریک می‌شود و نورِ آشپزخانه را روشن می‌کنی، از آن طرف زیباست. لذتی در دیدن اتاق‌های رها شده در نور شدید هست. اتاق‌های خالی‌شده اما پر از ردِّ رهاشدگی.
    احساس می‌کنم ناتوانم، بیهوده به معاشرت نزدیک می‌شوم، بعد غریبگی و تفکیک و رهاشدگی. پیرمرد گفت اجداد ما هم قبل مرگ عزلت می‌گرفته‌اند بی هیچ همدمی در جایی منفک از آدمیان تا سبک‌تر بمیرند و بازتاب زوال و مرگ را در چشم اطرافیان نبینند. مرگ هولناک نیست، انعکاس مرگ سهمگین است. تنهایی هم. تنهایی و انزوا در انعکاس و کنتراست شدید آزار می‌دهد.
باید برگردم به کارهای معطل و رهاشده روی میز، میز خانه و میز دفتر کار. میز روشن اتاقم و میز تیره‌ی دفتر. میزی برای ویران کردن و میزی برای ساختن. این روزها سه بار به ریشه‌ی «سخط» برخورده‌ام. یکی در اصل متن هزار و یک شب در یک شرح جذاب آنجا که «والسخط من السماء بعد طلوع الفجر» یکی در بازخوانیِ نامه‌ی موسوی اردبیلی ــ‌ که حیرت کردم ــ و دیگری در آیه‌ای مهجور. شدت و مطلقیت خشم و غضب اگر بگیری از صفات آدمی نمی‌تواند باشد و سر گردان کردن معنی می‌دهد، یا گردن پیچاندن.

قربانت ای دور

۱۳۹۵۰۸۱۸

روزِ آخرِ «عُمرِ نخستین» - نامه‌‌ای برای کاظم رضا


سلام آقای رضا
ندیدید چه بارانی و چه ترافیکی بود تهران، غُلغُله بود، محشرِ خری بود، توی هم مُدام نور و بوق و آدم و آب و چتر و پاچه‌های خیس و ماشین و دودِ سیگار و سرباز و چراغ‌قرمز. صبحی باید کفش و چتر و بارانی برمی‌داشتیم. مثلِ باقیِ روزها موبایل را نگاه‌نگاه کردم وقتِ بیداری، خیالم راحت شد، شبی دیگر گذشته بود، اگر بی‌حوصله و رنجور ولی در همین چند صد متری آنطرف‌تر «هستید» اصلن، خبری نبود. تا بیایم بروم بیرون گفتم باید کفشِ زمستانی را پیدا کنم و تر تمیز کنیم، هوا سرد و ابری شده دیگر. کفش نپوشیده بودم که دیدم گربه‌ی مهمان بیخودِ ما، دیده من دارم می‌روم، ناله و فغان می‌کند؛ مجبور شدم برگردم ببینیم توی یخچال چه پیدا می‌شود گَرم کنیم ببریم روی پله‌ی اول بگذاریم تا بیاید تکه تکه بردارد ببرد در پناهگاه خودش بخورد ریزریز. فکرَ چتر و بارانی نبودم که. بعد هم سرخوشانه با رفقا رفتیم مجلات را یکی یکی دیدیدم، با چندتایی حرف زدیم، هرکس دنبال چیزی بود، من شماره‌های قدیم «گفتگو» و «نگاه نو» را نداشتم، خشایار شماره 18 و 19 «اندیشه پویا» می‌خواست که پرونده‌ی ویژه‌ی «لوح» و متن نوشته‌ی شما آنجا منتشر شده بود، محمود آمده بود چند شماره از کارهای قدیمی را که ممیز طراحی و کار کرده بود پیدا کند؛ بعد هم گفتم که، زدیم بیرون و تهران شده بود معرکه‌ای عجیب از آب و نور و رنگ...
وقتی فهمیدم دیشب شما گذشته‌اید از دروازه‌ی جهان و به سرزمین ارواح و سایه‌ها و یادها رفته‌اید، خاکسپاری هم تمام شده و حالا می‌شود فقط «حرف» زد، دست و دلم به باز کردنِ آن همه بسته‌های مجله و روزنامه و فهرست و... نرفت. دیدم روزی را با خیالِ تعویقِ فاجعه گذرانده‌ام و در فاجعه زیسته‌ام. حسرت و حرمان ابدی شد. توی خبرها گشتم: روزنامه‌ای باز منتشر می‌شد، دختری را آب برده بود، دوازده ساعت دیگر دوئل کلینتون و ترامپ به جایی می‌رسید، داستان‌نویسی در مورد عکسی از جنگ جهانی نوشته، وزیر ارشاد معارفه شده، موصل همین روزها آزاد می‌شود، فردا روز آخر نمایشگاه پرویز تناولی‌ست، چند نفری توییت هوایی زده بودند، منتقدی رفته بود، عکاسی مُرده بود، دیدم یکی دو روزنامه و سایت حتی خبر رفتنِ شما را مهم ندانسته‌اند برای انتشار، چند نفری خبر شما را فرستاده بودند و ندیده بودم، یکی از خاکسپاری و ترحیم و مسجد سوال کرده بود، یکی آرزوی خواندنِ «در اندرون» داشت...  ساکت بودیم، در صفحه‌ای سیاه تک‌نوازیِ سنتوری مکرر می‌شد. دلم گرفت.
بعد دنبال کسی گشتم که خبر رفتنِ شما را شنیده باشد، بی‌حوصله باشد، پکر و دمغ باشد، و بشود با او ساعت‌ها حرف زد از بسیاری چیزها، بی که ــ‌ملال‌آور و مبتذل‌ــ حرفی از «فقدان» و «درگذشت» و «مناقب» و «وصی» باشد. زنگ زدم. حرف زدیم، حرف‌ها زدیم، نزدیک سحر شد: خاک و غبار لپ‌تاپ را تمیز کرده بودم، با کاغذی تاشده غبار لای کیبورد را گرفته بودم، شیارهای پرینتر را با همان کاغذ تمیز کردم، پشت موبایلِ خاموش، هارد سیاه‌رنگ، سه راهیِ‌ برق و حتی کنترل تلویزیون و هر کنترل دیگری را حین این حرف‌ها تمیز کردم، گاهی راه می‌رفتم و آرام حرف می‌زدیم، بعد خسته شدیم خداحافظی کردیم.
حالا نزدیک صبح است. سطرهای شما را می‌خوانم:
«بعضی قلم‌ها بِکر بودند؛ بقیه، غیرقابلِ ذکر. قلم‌های برهنه و گستاخ، جایی می‌رسید که ملایم می‌شدند، یا پشتِ اسمی قایم می‌شدند. قلم‌هایی که، با هفت‌ قلم آرایش، قِر بر روی قِرطاس می‌آمدند، غالباً آس می‌آمدند.
بعضی قلم‌ها دُزد بودند. بعضی به مُزد بودند. قلم‌های خُودفروش، از دور داد می‌زدند. آن‌ها را می‌دیدم که ضمنِ طی کردنِ قیمت، چشمک به مشتری، طعنه به قَوّاد می‌زدند.
بعضی قلم‌ها جوهرشان سُرخ، بعضی مغزی‌شان سیاه بود. چه گونه‌ها از قلم می‌دیدم که به هر سو می‌لَغزند، حال آن که بی‌مَغزند. پیش خودم می‌گفتم: چطور اَثر از آنها بر صفحه می‌مانَد؟

با ذهنِ حزین، چشمم را به اطراف می‌چرخاندم...»

فکر کنم آن سی نفر و سیصد نفری که می‌گفتید کم‌کم به صد نفر و هزار نفر برسد، خوانندگان زودتر از سردبیران و دبیر سرویس‌ها و ادیتورها و نویسندگان خبر می‌شوند، بعد از «هُما» منتظر «عمرِ نخستین» و «درسِ ترس» و «سه سفرنامه» و ... می‌مانیم. امیدوارم انتشار کارهای شما معمایی تازه نشود. لفتش ندهیم انشالله جمیعاً. دمِ شُما گَرم، هرچه نوشتید خواندنی بود، هست، باشد که چُرت و پینکیِ ما پاره شود جیمعاً، انشالله.
سحرگاه سه‌شنبه
 18 آبان 1395

۱۳۹۵۰۸۱۲

حسرت سفید

حسرت سفید

دوست دارم احوالات این چند روز پراکنده شود، مثل انبوهِ مِهی نابهنگام در صبحی پاییزی، با اولین تیغه‌ی آفتاب، یا زنگ تلفنی، با خبری، یا سکوتی ممتد.
   پیاده به قاعده‌ی معمول ده دقیقه راه است اگر از خیابان خلوت بالایی و در کنار درخت‌های قطور و برگ‌های ریخته‌ی زردِ پاییزی بروم؛ ولی توان رفتن ندارم. ضعیفم. یا لذت‌پرست: دوست دارم آخرین تصویرم آدمی مسلوب‌الاختیار نباشد که از سلبِ اختیار از او در گذاشتن کسره یا ساکنی ممکن نبوده و نخواهد بود، یا مصلوب بر تخت که دستهاش را این روزها به دو طرفِ تخت بسته‌اند، تا تمام تعلقاتش به دنیا و دستگاه‌ها را نَکَنَد و از ارتفاع ناخوشایندِ بی‌نفسی نَپَرد.
   مرگ پراکندن است. بعدِ مرگ [مثل بوی خوش عطری که از مهمانی جا بماند: مخلوط چرم و دارچین و چوبِ معطرِ خیس و تلختر از رایحه‌ی کُندر و عود و چوبِ کاج، یا ترکیبِ این‌همه] تا چند وقتی یادِ مُجسمی از متوفا در یادها هست و حرف‌هایی و نقل‌هایی، و بعد با اولین تیغه‌ی نور می‌پَرَد؛ چه خوشبخت‌اند سفرکردگانی که سینه‌ی ناآشنایان اما از خبرِ رفتنشان پُرِ حسرتی مدید شود ــ‌یا حتی دلِ آشنایانش، از نکشیدن نفس‌های بلندتر [تا تمامتر شاید بتوان مماس شد، لب‌به‌لبِ تمام‌تر].
   دوستی عطرشناس و شعرشناس و زبان‌آور از کتابی نقل می‌کرد [که اصلن یادم نیست درست یادم مانده باشد] و این در خاطرم مانده است که: فاجعه همه چیز را برجا می‌گذارد، اصلن فاجعه با همین برجا گذاشتن همه‌چیز و گذشتن است که ویران می‌کند: بادی نرم‌لغزنده و غلتنده در هر جایِ خالی. هولناکیِ فاجعه همینجاست که تا خبرِ مرگ به تو نرسد اصلن نمی‌دانی در هوای بعد از فاجعه ساعت‌ها لمس شده‌ای و لمس بوده‌ای، در پسافاجعه ممکن است شبی را سحر کرده باشی و در همان شهر دوستت مُرده باشد، پوستش مُرده باشد از خوشیِ سرخ و تازه‌ی کناره‌ی رگ‌های آبیِ نازک. تازه بعد از اعلام فاجعه هم سهمناکیِ فاجعه آنجاست که: خبر می‌رسد، ولی نور آفتاب همچنان از لابلای پرده‌ی صافِ دولایه می‌تابد، گربه‌ی بی‌شرفِ بیرونِ در میومیو می‌کند، هیچ چیز تغییری نمی‌کند، همه چیز برجا مانده است، باد وزیده و رفته و اتاق در تصرفِ عطرِ تلخِ مهمانِ توست و کسی نخواهد آمد [آقای منوچهر آتشی!].
   فاجعه تحملش [شاید] ساده‌تر است اگر چیزی از ما بِبَرَد، حتی اگر یک بند انگشت باشد، یا تکان‌های شاخه‌ای سست از برخاستنِ پرنده‌ای کوچک؛ یا هم اینکه مهمان که رفت عطرش را هم بِبَرَد، اگر می‌رود همه چیزش برود و اتاق در تصرفِ بوی کسی نباشد. چه خیال خامی! نشانه‌ی فاجعه، ردِّ فاجعه، که بماند، در روزهای آتی با علامتِ فاجعه راحت‌تریم. فاجعه جایگزین شده است. یکّه نیست دیگر. یعنی فکر کردن به آن و تفحص در احوالاتِ این فقدان [ِ مجسم در «علامت»] ممکن است. نشانه‌‌ی فاجعه، نشانه‌ی ابدیِ فاجعه، زخمِ فاجعه، چیزی خاراندنی‌ست، لمس‌کردنی، که می‌شود فشار داد تا خارخارِ آن بخوابد: مثل خاریدنِ کفِ دست وقتی که ناگهان دریابی کُلِّ دستت قطع شده است [آقای رضا ج حاجیانی!]. هضم را سبک می‌دارد و چینه‌دانِ کم‌حوصله‌ی آدمی را قوت می‌دهد.
   حسرت و حرمان البته چیز دیگری‌ست. حسرتِ سفید. حسرت مثل انبوه مه صبحگاهی یا عطرِ به‌جا مانده نمی‌پَرَد، بلکه می‌انبوهد و برخودش می‌غلتد، و بهمنی سفید جمجمه را خواهد ترکاند.

حوصله‌ی جنازه و مشایعت‌کنندگان امّا کمتر از آن است که خَطیبِ ما بتواند در خطابه‌ی مرگ با شبکه‌ی دلالتِ لغات بازی کُنَد. باید، در هوای مه‌آلودِ متراکم میانِ درختانِ منظم‌شده در محاذات قبرستان، دو سه بُرِش زد از توده‌ای مبهم و سفت و بی‌شکل [ِ زندگی]، و طرحی بیرون آورد از دل این سنگ که شباهتی سهمگین داشته باشد به جنازه‌ی پیشِ رو، یعنی تنها دو سه تاش می‌توانی زد و باید چشم‌انداز کامل باشد. مثلن نخست تاشی از آسایشگاهی در فروردین 1358، بعد [فلاش‌بکی ماهرانه بزنی:] تاشی از رادیوی خصوصی و  پرشور در دهه‌‌ی 1340 و، سرآخر، با لحنی بسیار معمولی، تاشی از قریب به چهل سال نگاهِ خیره.

   راه دیگری نیز می‌شناسم:

   نوشتن از فاجعه و فقدان. تبدیلِ فاجعه و فقدان یک‌جور کیمیاگری‌ست: مبدل کردن اندوه است به زخمی مُجسَم برای روزهای بعد. نوشتن می‌تواند جعبه‌ی بسته‌ی پاندورا شود، به خیالی، که هیولایی سخت فرّار و فراگیر را در خود حبس کند. کلمات، اگر با دانشی از عهدِ پیشین [و، همچون تاریخِ اندوه: عتیق] باهم ترکیب شوند، در نسبت و موسیقی‌شان هیولاهای غریبی را می‌توانند به تور بیندازند. 

   یک روز در ساعتی پیش از نیمه‌شب از کنار همین بیمارستان پیاده رهسپار خانه بودم که به آنی حجمِ لطیفِ عطرِ گلهای حیاطِ بازِ جلوییِ آن به فکرم بُرد: عطر گلهای بیمارستانی. چند قدم جلوتر دو پیرمرد با لباس‌هایی سیاه در وداعِ پس از شامِ مرگِ آشنایی یا دوستی گریه می‌کردند و بر شانه‌ی هم، شاید به نشانه‌ی تسلی، دست می‌زدند. خیال کردم نه از غمِ رفته که از بشارتِ نزدیکی‌و قریب‌الوقوعیِ مرگ به هم تسلای خاطر می‌دهند. وقتی شنیدم که پیرمرد [چه لفظِ نا«جور»ی برای او که هیچ پیر نمی‌زد] تبلت خواسته تا شاید با اثر انگشتی بتواند آن جمله‌ی [لابد] مهم را برای دوستش بنویسد و نتوانسته، وقتی گفتند که بارها کوشیده حداقل با صفحه‌کلیدِ آن دو سه حرف بنویسد و نتوانسته، عطرِ این گل‌های شبانه‌ی بیمارستانی آمد و ماند. نرفته است از دماغم، دَمَغَم هنوز، نه حسرتِ حرف‌های تا سحرِ حالا گُم، نه حِرمانی که هولِ بی‌حرفیِ لمیده بر تختِ بیمارستانش آورده است، دمغم که ادای او هم ناممکن است.


11 آبان 1395