حسرت سفید
دوست دارم احوالات این چند روز
پراکنده شود، مثل انبوهِ مِهی نابهنگام در صبحی پاییزی، با اولین تیغهی آفتاب، یا
زنگ تلفنی، با خبری، یا سکوتی ممتد.
پیاده به قاعدهی معمول ده دقیقه
راه است اگر از خیابان خلوت بالایی و در کنار درختهای قطور و برگهای ریختهی
زردِ پاییزی بروم؛ ولی توان رفتن ندارم. ضعیفم. یا لذتپرست: دوست دارم آخرین تصویرم
آدمی مسلوبالاختیار نباشد که از سلبِ اختیار از او در گذاشتن کسره یا ساکنی ممکن
نبوده و نخواهد بود، یا مصلوب بر تخت که دستهاش را این روزها به دو طرفِ تخت بستهاند،
تا تمام تعلقاتش به دنیا و دستگاهها را نَکَنَد و از ارتفاع ناخوشایندِ بینفسی
نَپَرد.
مرگ پراکندن است. بعدِ مرگ [مثل
بوی خوش عطری که از مهمانی جا بماند: مخلوط چرم و دارچین و چوبِ معطرِ خیس و تلختر
از رایحهی کُندر و عود و چوبِ کاج، یا ترکیبِ اینهمه] تا چند وقتی یادِ مُجسمی
از متوفا در یادها هست و حرفهایی و نقلهایی، و بعد با اولین تیغهی نور میپَرَد؛
چه خوشبختاند سفرکردگانی که سینهی ناآشنایان اما از خبرِ رفتنشان پُرِ حسرتی
مدید شود ــیا حتی دلِ آشنایانش، از نکشیدن نفسهای بلندتر [تا تمامتر شاید بتوان
مماس شد، لببهلبِ تمامتر].
دوستی عطرشناس و شعرشناس و زبانآور
از کتابی نقل میکرد [که اصلن یادم نیست درست یادم مانده باشد] و این در خاطرم
مانده است که: فاجعه همه چیز را برجا میگذارد، اصلن فاجعه با همین برجا گذاشتن
همهچیز و گذشتن است که ویران میکند: بادی نرملغزنده و غلتنده در هر جایِ خالی.
هولناکیِ فاجعه همینجاست که تا خبرِ مرگ به تو نرسد اصلن نمیدانی در هوای بعد از
فاجعه ساعتها لمس شدهای و لمس بودهای، در پسافاجعه ممکن است شبی را سحر کرده
باشی و در همان شهر دوستت مُرده باشد، پوستش مُرده باشد از خوشیِ سرخ و تازهی
کنارهی رگهای آبیِ نازک. تازه بعد از اعلام فاجعه هم سهمناکیِ فاجعه آنجاست که:
خبر میرسد، ولی نور آفتاب همچنان از لابلای پردهی صافِ دولایه میتابد، گربهی بیشرفِ
بیرونِ در میومیو میکند، هیچ چیز تغییری نمیکند، همه چیز برجا مانده است، باد
وزیده و رفته و اتاق در تصرفِ عطرِ تلخِ مهمانِ توست و کسی نخواهد آمد [آقای
منوچهر آتشی!].
فاجعه تحملش [شاید] سادهتر است اگر
چیزی از ما بِبَرَد، حتی اگر یک بند انگشت باشد، یا تکانهای شاخهای سست از
برخاستنِ پرندهای کوچک؛ یا هم اینکه مهمان که رفت عطرش را هم بِبَرَد، اگر میرود
همه چیزش برود و اتاق در تصرفِ بوی کسی نباشد. چه خیال خامی! نشانهی فاجعه، ردِّ
فاجعه، که بماند، در روزهای آتی با علامتِ فاجعه راحتتریم. فاجعه جایگزین شده
است. یکّه نیست دیگر. یعنی فکر کردن به آن و تفحص در احوالاتِ این فقدان [ِ مجسم
در «علامت»] ممکن است. نشانهی فاجعه، نشانهی ابدیِ فاجعه، زخمِ فاجعه، چیزی
خاراندنیست، لمسکردنی، که میشود فشار داد تا خارخارِ آن بخوابد: مثل خاریدنِ
کفِ دست وقتی که ناگهان دریابی کُلِّ دستت قطع شده است [آقای رضا ج حاجیانی!]. هضم
را سبک میدارد و چینهدانِ کمحوصلهی آدمی را قوت میدهد.
حسرت و حرمان البته چیز دیگریست.
حسرتِ سفید. حسرت مثل انبوه مه صبحگاهی یا عطرِ بهجا مانده نمیپَرَد، بلکه میانبوهد
و برخودش میغلتد، و بهمنی سفید جمجمه را خواهد ترکاند.
حوصلهی جنازه
و مشایعتکنندگان امّا کمتر از آن است که خَطیبِ ما بتواند در خطابهی مرگ با شبکهی
دلالتِ لغات بازی کُنَد. باید، در هوای مهآلودِ متراکم میانِ درختانِ منظمشده در
محاذات قبرستان، دو سه بُرِش زد از تودهای مبهم و سفت و بیشکل [ِ زندگی]، و طرحی
بیرون آورد از دل این سنگ که شباهتی سهمگین داشته باشد به جنازهی پیشِ رو، یعنی
تنها دو سه تاش میتوانی زد و باید چشمانداز کامل باشد. مثلن نخست تاشی از آسایشگاهی
در فروردین 1358، بعد [فلاشبکی ماهرانه بزنی:] تاشی از رادیوی خصوصی و پرشور در دههی 1340 و، سرآخر، با لحنی بسیار
معمولی، تاشی از قریب به چهل سال نگاهِ خیره.
راه دیگری
نیز میشناسم:
نوشتن
از فاجعه و فقدان. تبدیلِ فاجعه و فقدان یکجور کیمیاگریست: مبدل کردن اندوه است
به زخمی مُجسَم برای روزهای بعد. نوشتن میتواند جعبهی بستهی پاندورا شود، به
خیالی، که هیولایی سخت فرّار و فراگیر را در خود حبس کند. کلمات، اگر با دانشی از
عهدِ پیشین [و، همچون تاریخِ اندوه: عتیق] باهم ترکیب شوند، در نسبت و موسیقیشان
هیولاهای غریبی را میتوانند به تور بیندازند.
یک روز در ساعتی پیش از نیمهشب از
کنار همین بیمارستان پیاده رهسپار خانه بودم که به آنی حجمِ لطیفِ عطرِ گلهای
حیاطِ بازِ جلوییِ آن به فکرم بُرد: عطر گلهای بیمارستانی. چند قدم جلوتر دو
پیرمرد با لباسهایی سیاه در وداعِ پس از شامِ مرگِ آشنایی یا دوستی گریه میکردند
و بر شانهی هم، شاید به نشانهی تسلی، دست میزدند. خیال کردم نه از غمِ رفته که
از بشارتِ نزدیکیو قریبالوقوعیِ مرگ به هم تسلای خاطر میدهند. وقتی شنیدم که
پیرمرد [چه لفظِ نا«جور»ی برای او که هیچ پیر نمیزد] تبلت خواسته تا شاید با اثر
انگشتی بتواند آن جملهی [لابد] مهم را برای دوستش بنویسد و نتوانسته، وقتی گفتند
که بارها کوشیده حداقل با صفحهکلیدِ آن دو سه حرف بنویسد و نتوانسته، عطرِ این گلهای
شبانهی بیمارستانی آمد و ماند. نرفته است از دماغم، دَمَغَم هنوز، نه حسرتِ حرفهای
تا سحرِ حالا گُم، نه حِرمانی که هولِ بیحرفیِ لمیده بر تختِ بیمارستانش آورده
است، دمغم که ادای او هم ناممکن است.
11
آبان 1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر