۱۳۸۸۰۸۰۹

از سر رفتن(یک)


.

از سر رفتن(یک)


.
پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و هوای ابری بیرون را تماشا می کردم.
نگاه می کردم.
برای دوستی پیامی به همین سادگی فرستادم. نوشتم هوا خوب (یا ملس) است.
بعد هم سوپ را هم زدم که ته نگیرد.
هنوز شب نشده، یکی زنگ زد که چند دقیقه ای حرف بزنیم.
وسطهای حرف زدن زنگ خانه شان را یکی زد. و قطع کرد و رفت.
سوپ دیگر ته گرفته بود،
هوا هم تاریک،
نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم روی دستم.


.

۱۳۸۸۰۸۰۶

پادگانی ها (سه) ... بدون ترتیب

.


پادگانی ها (سه)
بدون ترتیب


شاید از فردا یک کاری کردم. کاغذ و قلم گذاشتم جیبم برای نوشتن.
حتی چند کلمه


.

۱۳۸۸۰۸۰۵

پادگانی ها (دو) ... بدون ترتیب


پادگانی ها (دو)
بدون ترتیب



نوشتن در سربازی، پادگانی بیرون شهر، فقط یک تفاوت خیلی کوچک و بی اهمیت دارد، با نوشتنِ حینِ س-ک-س .
یک تفاوت جزئی!




.

۱۳۸۸۰۸۰۴

پادگانی ها (یک) ... بدون ترتیب

پادگانی ها (یک)
بدون ترتیب

دست و صورتمان را همانجایی می شوییم که ظرفها، و دستهای از توالت درآمده را.
این پزشکِ اصفهانیِ بهداری هم زر مفت میزند. اما شبها آواز می خواند وقتی تنهاست. من هم پاس می دهم.
تا الان که دارد صبح می شود، گربه ی مادر سه چهار بار دزدکی آمده تو و بچه اش را شیر داده.
شاید خوابم ببرد

سه روز مانده بروم
بهداری پادگان

۱۳۸۸۰۸۰۳

همه چیزی...

.

همه چیزی یک روز به هم می ریزد.
همه چیز آخر برای من هم از بین می رود.
حالا ولی چیزهایی دارم، مثل هوای خوشِ بارانی که فردا بیاید.
چیزهایی هم هست که ندارم، یا نخواهم داشت، مثل همین حوصله ی تا سر کوچه رفتن.
دهانِ تلخ و سری سنگین که دیشب را فراموش کرده است.



.

۱۳۸۸۰۸۰۲

هنوز...

.


هنوز جاهایی هست، نیمه شبِ شهر، که در گذشتنِ دو نفر از کوچه بوی محبوبه ی شب بدمد.
هنوز صداهایی هست، که همیشه از پشت تلفن خشدار باشد، صدای گلوی سیگار کشیده بدهد.
هنوز هم، گاهی، می شود جلسه ی فلسفه را برای دیدن دوستی کنار ایستگاه مترو، ترک کرد...


.

۱۳۸۸۰۷۲۹

نوشتن

.

انکار نمی کنم که فعل نوشتن وبلاگ، برایم غریب است، نامه و داستان و شعر نیست، نوشتن برای خود، این روزها مرا در خود نگه داشته است.
صورتِ دیگرِ نوشتن مخاطب انگارانه است، اما یادداشت های روزانه یا متن های یک وبلاگ که برای انتشار تولید نمی شوند، در محاقِ دیگری هستند. از فرطِ بی فرمی، دچارِ غرابت می شوند.
نوشتن هر متن در این حالت، صرفن ننوشتنِ تعدادِ زیادی متنِ ممکن است.

زندگی در تهران، اگر یک شهر باشد، گردشِ هرمنوتیکی را معنا می کند.

در تهران، میانِ این همه متنِ ممکن و موجود، کپی یک جزوه ی دست نویس، لذتی دارد. کشف عادات نوشتاریِ نویسنده، حدس زدن کلماتِ ناخوانا، افتادگیِ جمله، کلمه یا سفید افتادنِ یک نوار در کنار کاغذ، همه این بود که خواندن را از رنگ انداخت...


.

رنج

.
زندگی سراسر رنج است. شاید نوشتن، حرف زدن، و دیدارهای دور و نزدیک، گاهی، تا حدی، از حادِ رنج بکاهد.
زندگی کردن در تهران، در مرزِ تحمل شدن، تا حدِ تحمل کردن، رنج آور است.
برنهادنِ رنجی بر دیگریِ لابد رنجور، بیماری نیست؟
تحمل کردنِ تهران، اگر یک شهر باشد، از تحمل کردنِ یک نفر، اگر احمق باشد راحت تر است.
زندگی کردن با آدمِ احمق، تبلیغاتِ دلسترِ متروی تهران را توی حلقت فرومیکند.
حرف زدن با کسی که شبِ اول، همسایه ی قرنا قرنِ تو باشد، کمی از حادِ رنج و تهران و حماقت می کاهد.
.

۱۳۸۸۰۷۲۷

موسیقی

موسیقی، در هر شکلش، از آنجا که در خطی لاجرم اتفاق دارد، و گاهی تکرار، اگر روزهای بی حوصلگی باشد، به دور و بر حرکت و تکرار میدهد.
به عبور ماشینهای گیر در اتوبانِ حاد
به عبورِ بی شکلِ زنی از خطهای سفید، بی هوا
یا تکان های مترو در ایستگاه نیمه کاره

دیروز کلاغی نشسته بود به شاخه ی لاغری، زرد، آغاز پاییز، و با بادِ خنکِ غروب، تکان می خورد، که انگار برگِ سنگینی باشد

شعله های آتش، با ویولون کش می آید

۱۳۸۸۰۷۲۰

هیچِ هوشیاری

دیشب برای اولین بار از فضای سالهای کودکی برای دوستی حرف زدم. روزهای زیادیست که در اتاق خودم نمی خوابم. یکی دو هفته که روی تختِ سبز پادگان بودم و بعد هم هر شب یک جایی، هرجایی، حالا هم که خانه دارم هیچ دو شبی پشت هم خانه نیستم. دیشب هم جایی خوابیدم که تازه بود. اتاق، سقف، نور، بوها، بالشت و پتو و همه چیز. خواب مثل مرگ، میان خواندن کتاب، به آنی سراغم آمد.
صبح، میانِ تکه کردن نان گرم و مالیدنِ عسلِ کردستان که در موم خودش تازه مانده بود، چیزهایی در سرم رد می شد که فکر می کردم لابد خواب دیده ام.
دوستم خوابش را تعریف کرد، همه چیز یادم رفت، به قول آتشی، آنچه مانده بود از رویا محو شد در هیچِ هوشیاری.