۱۳۹۹۰۷۱۶

«بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»

.








                      «بعد از این با خیل خاموشان نفس خواهم زدن»

 

 

ـــــــــــ

درست است که هرچیزی باید بالاخره  یک روزی تمام بشود ولی آدم عاقل کاری نمی‌کند که بعد بخواهد رفع و رجوع کند، آن هم سحرصبحی بارانی.

خلاصه‌اش اینکه حداقل فعلاً یعنی در پاییز ۱۳۹۹ این نام و هرچه مربوط به این نام بوده باید تمام شده تلقی شود. اگر باور بفرمایید غرض این بود که «حرف» چیزی سوای «نام» و این قبیل چیزها نوشته و خوانده شود، و نه هوای خودفروشی و تبلیغ که شاید برای یافتن راهی در زمانه‌ی عسرت. شاید کسی از حرفی یا قضاوتی یا رفتاری یا کتمانی دلخور است، کاش ببخشد یا حداقل بداند که غرضی شخصی در بین نبوده ــــ‌اگر باور کند. شرمندگی حس کوفتی‌ست.

دیگر به این اسم هیچ‌چیز در هیچ جایی (وبلاگ، توییتر، تلگرام، اینستاگرام) نوشته نمی‌شود؛ چیزی هم چاپ نخواهد شد، خواه شعر خواه احمدا بیدلا. از تمام کرده‌ها و نکرده‌ها، نوشته‌ها و ننوشته‌ها (اعم از ادبی و غیرادبی) هم استغفار می‌کنیم.

ده سالی خوش گذشت.

ــــــــــ



۱۳۹۹۰۴۳۱

کاغذها و خاطرات سرگردان


کاغذها و خاطرات سرگردان


کاغذهای سرگردان میان کتاب‌ها گاهی از گلوله‌های سرگران کشنده‌ترند، خاصه وقتی کتابی را باز می‌کنی شعری ببینی یا سطری بجوری که حافظه یاری نکرده نقل کنی تا عیناً از روش برای دوستی بخوانی ناغافل برمی‌خوری به بریده‌ی مستطیلیِ آبی‌رنگی که کمی لیز است و اصلاً آبیش رنگ پریده است و دستخط نازک و لرزانی رویش سه بند شعر یا چیزی شبیه شعر نوشته که نه می‌دانی مال کیست نه به چشمت آشناست این خط نه می‌توانی حدس بزنی که زبان شعر به که می‌خورد باشد، حتی دقت می‌کنی شاید از لغات حدسی بزنی یا راهی به دهی ببری یا از نوع خودکار یا روان‌نویس نوک‌نمدیِ سیاه خاطرت به جایی برود باز هم شکست‌خورده ایستاده برجا می‌مانی با حسی از اصابت تیری سرگردان در میانه‌ی گفت‌و‌گویی تلفنی با دوستی همدل و دیریاب و خوش‌صحبت و دقیق که پروا نداری از دانسته / ندانسته‌ها حرف به میان بیاوری یا ذکری از دلخوری و خستگی یا ناگهان ابراز تأسفی از غفلتی یا حرمانی یا حسرتی از ندانستن زبانی یا نخواندن شعری؛ با این فرق که حالا سه بند شعر هر کدام سه سطر کوتاه شاید بگو سر و تهش بیست کلمه شکارت کرده بی‌حرکت ایستاده‌ای میانه‌ی اتاق همچون حیوانی که از سهمِ تیر برجا مانده باشد و می‌کوشی میانه‌ی حرف‌زدن و شنیدن خاطرت نرود پی این تیر سرگردان یا اذانی که چند لحظه پس از اذان قبلی لابد از مسجدی دورتر می‌آید و از لحظات اولش می‌دانی همان نسخه‌ی مفصل مؤذن‌زاده است نه از این خوانده‌های بیمزه‌ی امروزی.

کاغذهای سرگردان میان کتاب‌های قدیمی ممکن است حاصل شبی دور باشد که از خواب جسته باشی و با دستخطی لرزان بر اولین کاغذی که یافته‌ای سطرهایی در میانه‌ی رؤیا و بیداری مسوده کرده باشی که از خاطر پریشان بیخوابت نپرد و جای چوق‌الف لای کتابی نیمه‌باز گذاشته باشی و دست حوادث روزگار، که تازگی‌ها نه شوخی‌هاش به شوخی‌های قدیم می‌ماند نه حس حرمانش، کاری کرده باشد که سالهای سال گذرت به کتاب نیفتاده باشد و فقط همراه رخت و پخت‌ها از این خانه کشیده برده باشی به آن خانه و همینطور تا یازده سال بعد که، دست بر قضا، درست ساعتی بعد از ذکر خیر سالهای بیخوابی پیش رفیقی و تداعیِ آن هشیاری‌های غریبِ از پس ساعت‌های متمادی بیداری، تو را میانه‌ی حرفهای دلنشین با دوستی کمترپیدا شکار کند و زور بزنی بدانی چطور آمده لای این کتاب که نه قرض به کسی می‌دهیش و نه از کسی گرفته‌ای یا از دست دومی خریده باشی که حالا بگویی این کاغذ غریبه‌ی وحشی چطور سر و کله‌اش پیدا شده الّا اینکه سال به سال بروی عقب پیِ اینکه کجا آخرین بارها گذرت افتاده به این سطرها و وسطش بزنی بر سرت که ای دل غافل! چرا این همه سال نرفته‌ام سر بختِ  (یا سر «وقت»؟ بخت یا وقت؟ چه شباهتی در این غلطِ ممکن!) این سطرهای درخشان و چه غفلت حسرت‌باری که اگر در خاطرت درست مانده بود چه مایه‌ای از خیال و عوالم شعری در اینجا خفته حتماً زود به زود گذرت می‌افتاد نه که همینطور بروی عقب (و در یاد این «عقب عقب رفتن» یعنی «خانه» به «خانه» عقب رفتن یا «اتاق» به «اتاق» که یکجور پوشه‌بندیِ خاطره‌ است مخصوص اجاره‌نشین‌ها، آدم‌های موقتی و جهان‌های موقتی که وقت یاد آوردن می‌کوشند مکانی و مأمنی برای یادها بیابند وگرنه در مکانی ابدی که چیزی به قبل و بعد آنطورها تقسیم نمی‌شود) بروی عقب، بروی عقبتر، ببینی یازده سال گذشته از آن روزها که ساعتِ بیداری را نه تلفن‌های کاریِ اول صبح و نه برنامه‌های منظم/نامنظم و اجباریِ روزانه تعیین می‌کرد و نه سروصداهای مزاحم دیگر، که فقط شوق خواندن سطرهای دیگری از کتاب‌های تازه سبب‌سازِ بیداری می‌شد و کاغذ هم اگر هست لابد مال همان روزهاست.

مال همان روزهاست.
«حس و حال» را گاهی «حال و هوا» هم نوشته‌اند ولی اینها یکی نیستند، «حال و هوا» درستترین چیزی‌ست که می‌شود به خاطر سپرد چون در او «هوا» هست و در دیگری نیست. اینها «هوا»ست که درست و دقیق چندجور به کارش می‌بریم و وقتی می‌خوانیم «بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی» یا می‌شنویم « ذره‌ای در همه اجزای منِ مسکین نیست / که نه آن ذره معلق به هوای تو بود» همانطور دفعتاً متوجه معنی می‌شویم که «خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست / سازگاری نکند آب و هوای دگرم» یا «گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم»؛ و اینها تازه همه از سعدی‌ست، و همان وقت که حس و حال آن سالها می‌آمد و پس می‌زدم حرف «شهربند» بود با این دوست دیریاب که شاهد حرف از «شهربند» در برابر «حصار» عربی از این بیت معرکه‌ی سعدی یادمان آمد که دیدم این «هوا» همین «هوا»یی‌ست که حالا نمی‌دانم چرا رنگ و هوا و عطر آن خانه‌ی ته بن‌بست سام گرفته که غریب ساکت بود! و غریب سکوتی بود در شبهاش جز گاهی پرت‌و‌پلاهای همسایه‌ای مجنون در نزدیکی که با خودش و برای خودش در خانه‌ای خالی حرف می‌زد و خودش را آزار می‌داد.

گفتم قبل خواب برای خودم یادداشت بردارم که هوای چنین شبی خاطرم بماند دیدم بیشتر از یادداشتی برای خود است.
باشد برای خاطر عزیز این دوست محجوب و خاطره‌ی آن خانه‌ی ساکت و غرابت این کتاب شریف.

سحرگاه آخرین روز تیرماه ۱۳۹۹







۱۳۹۹۰۲۱۸

به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور


به احترام ناخدا نجف دریابندری، ملّاح دریاهای دور


 متن کامل این یادداشت را از اینجا بردارید.

ــــ 
نسخه‌ی قبلی پرغلط بود و هول هول، دیدم همین چند کلمه اگر به یاد مترجم و ویرستاری نکته‌بین نوشته شده 
باید که پاکیزه‌تر و درست‌تر باشد. متن را پیراستم و یکی دو دوست هم در بازخوانی کمکم کردند و بعد متن را
 به قاعده‌ی صفحات معمول کتاب‌های قطع رقعی چیدم و سعی کردم برای پرینت کردن و خواندن مناسب باشد.


تهران بارانی، کوچه‌ی گلستان
آخرین دقایق نیمه ی اردیبهشت‌ماه جلالیِ مرضیِ ۱۳۹۹
ویراسته‌ی فرداش
م. روانبد

۱۳۹۹۰۱۲۰

سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت


سفر بی‌بازگشتِ صادق هدایت به روایت احمد اخوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



در این شب بارانی داشتم فکر می‌کردم چه تداعی‌ها و تلاقی‌های عجیبی نکند از فرط خانه‌نشینی و سر توی کتاب‌ها کردن است که دارد در ذهنم نمودار می‌شود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت افتادن طبیعی‌ست، بعد خاطرم رفت به این داستان‌ـ‌جستار درخشان احمد آقای اخوت که چطور در آن سناریوها می‌چیند و خیال می‌ورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این روانی می‌نویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینی‌زاد هم بود! من اساساً تاریخ تولدها یادم نمی‌ماند. بابت همین هم سالهای سال است شرمنده‌ی دوستان دور و نزدیکم شده‌ام که تولدم را یادشان مانده و یادی کرده‌اند یا کادویی گرفته‌اند و کیکی خورده‌ایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد... شاید همزمانی‌اش با خودکشیِ هدایت این را یاد من آورده یا آن روز که گفتم بروم ببینم نکند تاریخ تولد این داستان‌نویس با تاریخ مرگ آن یکی دقیقاً یکی باشند که بعد دیدم نه بابا، آقای حسینی‌زاد پنج‌ساله بوده که هدایت دل دوستانش را شکسته. احمد اخوت اما متولد ۱۳۳۰ است، یعنی اگر یک‌قدری خیال بورزیم خیلی نزدیک است به خودکشیِ هدایت.

            احمد اخوت را کمتر به داستان‌نویسی می‌شناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصه‌گوست و قصه‌گوی بلد و قهاری‌ست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار می‌برد در نوشتن هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه می‌کند با مقدمه یا مؤخره‌ای آن را می‌گذارد در زمینه‌ای از داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بی‌وقفه و صمیمی و دلنشینش در طول این حدود سی سال می‌شناسم و اینکه تمام نوشتن‌هاش و ترجمه‌هاش طوری‌ست که انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال می‌آید می‌زند روی شانه‌ات و از جایی حرف را شروع می‌کند که فکر می‌کنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را می‌زند؛ اما کمی که می‌گذرد و گرفتار قصه‌اش که می‌شوی می‌بینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای تو بوده که حرف می‌زده. حالا که خانه‌نشینیم و سالمرگ هدایت هم هست و من هم به یاد اخوت این روزها را به ورق زدن کارهاش می‌گذرانده‌ام بیایید قصه‌ای بخوانید از او با نام «سفر بی بازگشت» که در مجله‌ی زنده رود شماره 39 و 40 (پاییز و تابستان 85 ص۴۱-۵۳) منتشر شده است. داستان را از وبلاگ مرحوم عباس عبدی داستان‌نویس برداشتم و از اغلاط و نایکدستی‌ها پیراستم و اینست که می‌خوانید. داستان را پی‌دی‌اف کردم که ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است که دلم می‌کشد متن‌هایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم می‌پسندم به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت.

این شما و این داستانِ درخشانِ
نوشته‌ی احمد اخوت

شب بارانیِ بهاریِ غم‌انگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹




۱۳۹۹۰۱۱۴

فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟



فکری‌ام چرا دوستعلیِ معیرالممالک داستان ننوشت در عمرش؟
__________________________________



1
از پسِ روزها که نه به اختیار خود خانه مانده بودم و حالا که نفسم یاری می‌کرد و تب زایل شده بود و عصری هم بارانی بارید گفتم بروم بیرون راهی بروم قدمی بزنم که البته این اطراف چشم‌انداز زیاد دارد ولی جای قدم زدن درستی ندارد. ‌کوه‌ها پیداست که سیاه زیر ابرهای پُرهولِ بهاری در هوای شفاف انگار نزدیک‌تر آمده‌اند و آنطرف هم دره‌ی مه‌پوشی که درست از انتهای کوچه پیداست اگر چشم به شمالِ تهران بدوزی. شاید اولین بار بود که می‌دیدم درخت‌ها یکهو جوانه زده و شکوفه‌های سپید ریز بر شاخه‌ها لب‌پر می‌زند از تازگی و خوشی، چرا که روزها حبسِ خانگی یکباره روبروم کرده بود با این همه عطر و رنگ و جهان تازه که خلوت از حضور آدمیزاد انگار سبک‌تر بود. یاد یادداشت ناصرالدین‌شاه افتادم که شرح روزهای پیش از عید داده بود:

«امروز که شش روز به عید نوروز مانده است، حالا بحبوحه‌ی شکوفه‌ی زردآلوست، یعنی باغات اطراف شهر از دوشان‌تپه و باغشاه الی قصر قاجار و پائین‌تر که شاه‌عبدالعظیم باشد. شکوفه‌ی بادام اواسطش است، آلوچه اوایل شکوفه است. بنفشه در شهر و اطراف شهر اواسطِ مایل به اواخر است. بیدمشک که کثیف شده، قریب به اتمام است. اوایل شب‌بوی زرد است. گلها را کم‌کم از گلخانه بیرون می‌آورند و توی باغچه‌ها می‌گذارند، اما ما هنوز سر نارنجستان‌ها و گرمخانه‌ها را باز نکرده‌ایم. هوا سرد نیست و خوب هوایی است.»


۲
 روزهای نقاهت که در تخت‌خواب یک‌بری لم می‌دادم و کتاب‌ها را دور خودم می‌ریختم بی که بخواهم دستم بیشتر می‌رفت پیِ آنچه خیال‌انگیزتر بود، آنچه جا بیشتر می‌داد به خیال، نه شرح مرض و طاعون و کوفت و زهرمار. از جمله بیشتر دستم می‌رفت به خواندن دوستعلی معیرالممالک، شرح آن جهان قاجاریِ معدومی که در چند متن بازمانده مثل همین دوستعلی یا مستوفی یا خود شاه شهید اصلاً و عین‌الدوله و اعتمادسلطنه و مهدیقلی هدایت و ... چه رازی‌ست که در سخت‌ترین روزها این ادبیات است که رگی از گردنمان می‌گشاید تا دمی خون‌مان بیاساید. جزو ترجمه‌ی «فکر خودکشی» رولان بارت به فارسیِ کیوان طهماسبیان یکی هم یادداشتی‌ست از «ورتر» به تاریخ شانزده مارس در کتاب دوم رنج‌های ورتر جوان، وقتی بارت اشاره می‌دارد به «اصالتی که خاصِّ تمامِ خودکشی‌هاست»، آن یادداشتِ کوتاه انگار راز همین مجالی را فاش می‌کند که ادبیات در روزگار عسرت به روی مردم هر فرهنگ می‌گشاید:

«شنیده‌ام نژاد اصیلی از اسبان، وقتی زیاده گرم‌شان شود یا تا پای جان پیِ‌شان کنند، از روی غریزه رگ به دندان می‌گشایند تا نفس‌شان تازه شود.»

البته جمله‌ی درخشان آخرش باید به تأویلِ تمام برود وقتی می‌نویسد:

«دوست دارم یک رگم را بگشایم تا به آزادیِ جاودان نائل آیم.»


۳
اولین شب وقتی کتاب‌ها را ریختم دور بستر تا در بیداری و ملال یکی یکی طورِ تورق کفلمه کنم مگر یکی دلم را بگیرد، دیدم در خاطرم نمی‌دانم چرا دوستعلی‌خان معیرالممالک پررنگ‌تر است، شاید به سبب نقلی که می‌کند از همسرِ جوانِ آخر عمر فروغیِ بسطامیِ شاعرِ سالخورده که «فروغی شب‌ها پس از یکی دو پیاله شراب دست را زیر چانه می‌نهاد و چند کتاب به اطراف خود می‌ریخت و می‌خواند. من دراز می‌کشیدم و جوراب هم در پا نداشتم پای خود را دراز کرده با انگشت‌های پا با موی ریش فروغی بازی می‌کردم و گاهی با انگشت‌های پایم یک دسته از موی ریش او را می‌کشیدم و گاهی کنده می‌شد.» و این قدرتِ روایت‌گفتنِ معیرالممالک بود که روشنم داشته بود و نه حکایتِ یک‌بری خوابیدن. همان قدرتی که ابراهیم گلستان را سال ۱۳۳۸واداشته بود جزوِ نامه‌ای کوتاه به مجله‌ی یغما بنویسد:

«من هرگز شوق و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیرالممالک در مقاله‌ی کفتربازی یا ذکر خاطره‌ی سفر و شکار و عروسی و حادثه‌ی مرگ ناصرالدین‌شاه را از یاد نخواهم برد. این نوشته‌ها را از جاندارترین نثرهایی خواهم دانست که به زبان فارسی خوانده‌ام.»


۴
دوستعلی معیرالممالک را دوست می‌دارم برای اینکه هنرها دارد که کمتر کسی از آن بهره دارد. عرض می‌کنم.

اول که بالیدنش در خانواده‌ای مخصوص بوده که مقربینِ دربارهای سلاطین گذشته بوده‌اند تا پدرش ــ‌دامادِ ناصرالدین‌شاه‌ــ که به‌طور خیلی جالبی دل برمی‌دارد از دربار و می‌شود فرنگ‌رفته‌ی پرنده‌بازِ هنردوستِ هنرمندنوازِ شکارچیِ معماری‌دوستِ خوش‌مشرب و معتمد درباریان و اهل هنر، خودش هم در دنیایی برکشیده می‌شود که هم خلاصی از گرفت‌و‌گیرِ درباری دارند هم آسایشی که عمر به آموختن و لذت بگذرانند ــ‌گو که کوتاه‌مدتی مشق نظام می‌کند پیش کامران میرزا اگر غلط نکنم و بعد دست می‌شوید. دل به نقش می‌بازد و پیش میرزا غلامرضا مشقِ خط می‌کند و موسیقی‌ها می‌شنود و آدم‌ها می‌بیند و شکارها می‌کند و خلاصه می‌شود موجودی جداسر از اقران. این حالش در مواجهه‌اش با مشروطه هم پیداست که بیشتر میانه می‌ماند و البته بعدها بیشتر می‌شود خویشاوند فقیرِ آخرین دربار ایران که می‌اندیشید شاه می‌خواست از پس نیم قرن سلطنت اصلاح امور کند و اجل مهلتش نداد. همین تعلقش به این حد از آسایش و مکنت و ذوق باعث می‌شود اساساً بتواند «تجربه» کند یعنی از حدود آدم معمول زمانه بیشتر ببیند و چیزهای تازه ببیند و در بطن تاریخ باشد و آموزش‌های گوناگون ببیند و غذا و اسب و موسیقی و نقاشی و پرنده و مجلس بزم و محفل شادی و دورهمی‌های خاطره‌گویی و هزار چیز دیگر ببیند که از دسترس حس و تجربه‌ی اغلب مردم دور است و آنها هم که درش غرق بودند از تنبلی و عادت‌خویی «تجربه» نمی‌کردند فقط غوطه می‌خوردند.

دوم اینکه خودش هم چون پدرش آمخته‌ی هنر است و اهل تماشا. تماشا دوست دارد. چشم‌های تیزبین دارد. در یادداشت‌های روزانه و حتی در نقل‌های آخر عمر می‌شود دید که چه میزان توجهش می‌رفته پیِ آنچیزها که گونه‌ای فراست می‌طلبد و تأمل و این خیلی واضح است وقتی ببینیم دوستعلی اساساً از چه می‌نویسد؟ جز رجال که به خواهش حبیب یغمایی‌ست، در باقی موارد از نقاشان و خوش‌نویسان و مطربان و نوازندگان و آوازخوانان و بناهای معروف و شکار و کفتربازی و اینها که می‌نویسد از چه می‌نویسد؟ اصلاً چه می‌شود که دوستعلی اینقدر می‌نویسد؟ خودش جایی می‌آورد که در جوانی عاشق شکار بوده است و از یکی از خانواده‌ی چرچیل که همراه اردوی پدرش در وقت وبایی به چشمه لار پناه برده بودند می‌شنود که دفتری دارد و شرح شکارهایش را در آن می‌نویسد، بعد از‌آن است که دوستعلی هم دفترها می‌نویسد از وقایع زمانه و شرح شکارها و کم کم شرح وقایع و تأملات می‌چربد بر خاطرات شکاری که اغلب دست نمی‌دهد و مثلاً می‌گوید «دیروز را حرکتی نشد که قابل تحریر باشد. بر پدر این روزگار و اغتشاشات لعنت که به یک شکار بلدرچین شمیران ساخته بودیم، آن هم مقدور نمی‌گردد.»

سوم اینکه اصلاً فارسیِ بسیار جانداری می‌نویسد به قول آقای گلستان. خودش هم می‌داند. خیلی خوب. وقتی در سال‌ها آخر عمر یاد می‌کند از خودش و آنچه به جا می‌گذارد که به سبب آنها «پس از بدرود غالباً به یاد مردم اهل زمان» خواهد بود، بعد از پرده‌های نقاشیِ زیادی که کشیده از هیچ چیز یاد نمی‌کند جز «عبارات راست و مختصر بی‌تریبی که در جزوه‌ی شکاریه‌ی خود نوشته‌ام موسوم به وقایع الزمان». سلامت نثرش و نیرومندی‌اش برای روایت و ثبت حالات و کردار و حرکات و اندیشه‌های مردمی که دیده و روزگاری که به تن دریافته و به چشم در آن نگریسته چیز مخصوصی‌ست که هم از پوسیدگیِ زبانِ قاجاری دور است هم چکشی و یقینی و گزارشی نیست مثل عین‌الدوله یا اعتمادالسلطنه و هم حاصل چیز خواندن زیاد است هم به فارسی و هم به فرانسه، مکرر می‌بینیم در خاطرات شکار یاد می‌کند از روزهایی که حوصله‌ی شکار رفتن ندارد و صبح‌ها به «تحریر» می‌گذراند که همان مشق باشد و عصرها به خواندن «تاریخ و رمان فرنگی». چشم که تعلیم نقاشی دیده خوب می‌بیند و ذهن که تاریخ و رمان خوانده خوب حلاجی می‌کند و دقتش در خواندن‌ها و شنیدن می‌گذارد این دیدن و حلاجی را درست بنویسد، این می‌شود «عبارات راست و مختصر بی‌ترتیبی» که حالا برای ما صد و اندی سال بعد حکم جواهر دارد.

چهارم اینکه آخرین شاهد است به اعتباری که می‌تواند لمعاتی از جهان خوشنویسی و دقایق نگارگری و فنون اسب‌سواری و ریزه‌کاری‌های باغ‌ها و  معماری و شیوه‌ها و دانش شکار و کفتربازی و آراستن مجالس بزم و آداب درباری و کیفیات جامه‌ها و غذاها و نوشیدنی‌ها و خرافات و هزار چیز جزییِ دیگر بازگو کند. این حاصل بریدن از شغل درباری و فراغتِ آمده از مکنت خانوادگی و بالیدن در میان اهل هنر است. و تنها در نوشته‌های اوست که می‌شود مصطلحات و «زبان» این عوالم را در پیوند با متن و روایت دید و شاید قدری هم در نوشتن‌های عبدالله مستوفی. باقی یا قدر نمی‌دانند یا اصلاً نمی‌دانند یا ننوشته‌اند آنچنان. دوستعلی من را از شر «فرهنگ لغات» این عوالم خلاص می‌کند.

پنجمِ اینها و آخرسر اینکه دوستعلی روایت بلد است و این از هر جا آمده باشد هنر نادری‌ست که شاید عطیه‌ی خدایان باشد به شاهدان زمانه، پاداش مداومت در دیدن و شنیدن و کوشیدن و تأمل در اینها. روایت از سند مهمتر است. روایت است که جعل را بی‌معنا می‌کند، تمام جابجایی‌ها و فتور حافظه را شفاعت می‌کند، و برای همین است که هر مورخی داد می‌زند در یادداشت‌های دوستعلی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه فلان اشتباه و فلان جابجایی و فلان آشفتگی هست باز به خرج کسی نمی‌رود. هرچقدر استانبول امروز استانبولِ پاموک است تهرانِ قاجاری هم برای من تهرانِ دوستعلی است. در این قسم مثال خیلی می‌شود زد. حتی وقتی به واسطه نقل می‌کند. مثلاً ببینید وقتی از همان همسرِ جوانِ فروغی بسطامی نقل می‌کند که بازگو می‌کند از رابطه‌ی فروغی با قاآنی چگونه هوش‌مندانه هم عادت زمانه را رسم می‌کند هم با یک جمله صمیمیت جمع را می‌رساند و هم تا آخر آداب شاعران درباری و خوش‌باشی‌شان را:

«و نیز حکایت می‌کرد که فروغی و قاآنی دوستی کامل داشتند و همه شب یا این به خانه‌ی آن بود یا آن به خانه‌ی این، ولی بیشتر قاآنی به منزل فروغی می‌آمد. به اندازه‌ای دوستی‌شان محکم بود که فروغی به من سپرده بود که از قاآنی روی مپوشان، اگر وقتی به منزل آمد و نبودم البته او را به خانه بیاور و پذیرائیِ کامل بنما تا من برسم. غذای شب این دو نفر دو قسم کباب بود که من برایشان آماده می‌کردم و با یک محبت خاصی به سفره می‌نشستیم و غذا با نان و شراب صرف می‌شد. شبی با شوهر نشسته بودم و او مرا در آغوش داشت که دق‌الباب شد. قاآنی بود. در را گشودم، به صحبت و می خوردن نشستند. پس از ساعتی فروغی پرسید قاآنی فردا عید است چه قصیده‌ای سروده‌ای برایم بخوان. گفت چیزی نگفته‌ام. خوب شد خبرم کردی. زیرا هیچ به خاطر نداشتم فردا عید است، حال یکی دو پیاله به من بپیما و متکائی بگو برایم بیاورند در کنار دیوار بگذارند. به من اشاره کرد فوری متکا را حاضر آوردم و سقایی‌اش هم نمودم. قاآنی برخاسته جبه را در آورده کلاه را برداشته انگشت‌ها به چفت نموده زیر سر نهاد و گفت برادر قلم و کاغذ بردار و بنویس! سپس دو پای خود را به دیوار زده لاینقطع پاها را به دیوار می‌کوبید. خاتون جان خانم قسم می‌خورد می‌گفت قاآنی مثل کسی که قصیده‌ای را از بر داشته باشد بدون تأمل و لکنت می‌گفت و فروغی می‌نوشت، هنوز یک بیت تمام نشده بود که بیت دیگر را می‌خواند. یکساعتی طول کشید که قصیده خاتمه یافت و قریب شصت هفتاد بیت بود. می‌گفت با اینکه سن کمی داشتم معذالک از این طبع روان در حیرت بودم. فروغی نیز غزلی در مدح شاه سرود و صبح جبه‌ها را پوشیده ورقه‌های مدح در دست رفتند ناهار را هم در دربار خورده طرف عصر مراجعت نمودند. هر دو خیلی خوشحال بودند، جبه‌ها را کندند و هرکدام مشتی پول زرد روی تشک ریختند و گفتند که پول ما را شاه به دست خود مرحمت فرمودند و هرکدام بیست‌پنج‌هزاری هم به من دادند.
     در همسایگیِ ما دسته‌ی مطربی بود از یهودی‌ها، فوراً نوکر فرستاده دسته‌ی مزبور را آوردند. تارزن و کمانچه‌زنی بود و تنبک‌زنی و آوازخوانی، و دو رقاص خردسال که یکی بسیار خوشگل بود و قاآنی برای او جان می‌داد؛ علاوه بر پول‌های زرد خلعتی هم به قاآنی مرحمت شده بود. خلاصه یک شب و روز در طرف گذراندند...»


۵
باران شد الان که چهار از نیمه‌شب گذشته است. سیزده‌به‌در امسال خلوت‌ترین سیزده‌به‌درِ عمرم بود و شاید دیگر چنین نبینم. غروب بارانکی گرفت. بعد هوا صاف و خنک بود پنجره باز همین‌جا پشت میز کتاب ورق زدم و وسطِ رمان‌خواندن یاد کاوه گلستان افتادم که امروز سالمرگش بود و رفیقی ویدیویی گذاشت از او که در کودکی با پدر در ساحل است و می‌خندند و بر شانه‌های ابراهیم گلستان می‌جهد و بازی می‌کنند و خندان می‌روند توی دریا در سکوت و بعد می‌افتند در آب کم‌عمق ساحل. شاهکار بود. بعد قصد کردم این حال این روزها با دوستعلی را محض یادماندن یادداشتی بنویسم که نوشتم تا حالا که بی هیچ رعد و برقی یکباره بارانی گرفت و باد، طوری که پرده‌ی قرمز در رفت و آمد است. لابد این هم از اتفاق است، که حالا یادِ این یادداشت ناصرالدین‌شاه بیفتم از سیزده‌به‌دری که اتفاقاً آن‌سال هم چهارشنبه بوده است:

« صبح سوار کالسکه شده رانديم برای دوشان تپه، امروز مردم سیزده عيد گرفته‌اند. اما هوا ابر شديد بود، گاهی آفتابی شد، اما باز رفت زير ابر شديد. کوه البرز الی زير چسبيده به جلگه برف زياد است. کوه سوهانك‌، کوه ورجين و غيره تمام زير برف است، کوه را مه گرفته بود الی نصف، هوا هم سرد بود. ناهار را در بالای کوه دوشان تپه خورديم. سياچی مياچی‌ها تماماً بودند، مليجک و غيره. بعد از ناهار، قبل از ناهار، تماشای مردمی که از شهر می‌آمدند دوشان تپه تماشا کرديم، سه دسته الواط دايره‌زنان، معلق‌زنان، رقص‌کنان آمدند، مي‌خواندند، تماشا داشت.
    بعد نشستم، کاغذ زيادی که توی کيف بود خوانديم... بعد قدری خوابيديم، بعد برخاسته پياده از راه آبدارخانه رفتم پايين سوار کالسکه شده رانديم به شهر، کم‌کم ابرها بسيار غليظ شد، سياه، مهيب.
   غروبی رسيديم شهر، رفتم حمام، بيرون آمده رفتم تالار نارنجستان، زن‌ها آمدند، مليجک آمد. باران شديدی آمد. رعد و برق خيلی شديد، مليجک ترسيد، ما هم ترسيديم. خيلی باريد مثل سيل، بعد از ساعتی ايستاد. فردا صبح هم ابر بود، گاهی آفتاب و يک ساعت به غروب مانده پنجشنبه هم تگرگ و باران شديدی آمد. متصل ابر است و باران، معرکه است.»

۶
از دوستعلی خیلی کم چاپ شده و اینها باید یک ششم دفترهای شکارش باشد که در واقع دفتر خاطرات روزانه است. خدا کند همانطور باشد که یغمایی در جواب ابراهیم گلستان نوشته که مردمان «بدانند و آگاه باشند که [از جناب معیرالممالک] هنوز بسیاری مطالب ناگفته مانده است: شعرای دربار و داستان‌های مربوط به آنان... گفتاری درباره‌ی اسب و انواع آن... معمارها و بناها... ابنیه‌ی تاریخی... طرز تزیین خانه‌ها... انواع جامه... و از این قبیل مسائل» و این یعنی دوستعلی نوشته و منتشر نشده و جایی محفوظ مانده است.

این هم دعای دم سحری ما به هنگام این برق غریبی که تمام تهران را به یکباره روشن کرد؛
والعاقبه بالعافیه.
چهاردهم فرودین ۱۳۹۹ تهرانِ غمزده در هول مرگ