سفر بیبازگشتِ صادق
هدایت به روایت احمد اخوت
در این شب بارانی
داشتم فکر میکردم چه تداعیها و تلاقیهای عجیبی نکند از فرط خانهنشینی و سر توی
کتابها کردن است که دارد در ذهنم نمودار میشود. ۱۹ فروردین به یاد خودکشیِ هدایت
افتادن طبیعیست، بعد خاطرم رفت به این داستانـجستار درخشان احمد آقای اخوت که
چطور در آن سناریوها میچیند و خیال میورزد حولِ مرگِ هدایت و داستان به این
روانی مینویسد، بعد یکهو یادم آمد که ۱۹ فروردین تولد محمود حسینیزاد هم بود! من
اساساً تاریخ تولدها یادم نمیماند. بابت همین هم سالهای سال است شرمندهی دوستان
دور و نزدیکم شدهام که تولدم را یادشان مانده و یادی کردهاند یا کادویی گرفتهاند
و کیکی خوردهایم و من بعد باز هیچی یادم نیامده تا سال بعد... شاید همزمانیاش با
خودکشیِ هدایت این را یاد من آورده یا آن روز که گفتم بروم ببینم نکند تاریخ تولد
این داستاننویس با تاریخ مرگ آن یکی دقیقاً یکی باشند که بعد دیدم نه بابا، آقای
حسینیزاد پنجساله بوده که هدایت دل دوستانش را شکسته. احمد اخوت اما متولد ۱۳۳۰
است، یعنی اگر یکقدری خیال بورزیم خیلی نزدیک است به خودکشیِ هدایت.
احمد اخوت را کمتر
به داستاننویسی میشناسند و اگر از بنده بپرسید ایشان اساساً قصهگوست و قصهگوی
بلد و قهاریست اینقدر که کمتر کسی پی برده که چه ترفندها به کار میبرد در نوشتن
هرچیزی؛ حتی وقتی ترجمه میکند با مقدمه یا مؤخرهای آن را میگذارد در زمینهای از
داستانی که مالِ خود اخوت است. احمد آقای اخوت را به نوشتن بیوقفه و صمیمی و دلنشینش
در طول این حدود سی سال میشناسم و اینکه تمام نوشتنهاش و ترجمههاش طوریست که
انگار دوستی صمیمی در وقتِ ملال میآید میزند روی شانهات و از جایی حرف را شروع
میکند که فکر میکنی به تو التفاتی ندارد و دارد حرف خودش را میزند؛ اما کمی که
میگذرد و گرفتار قصهاش که میشوی میبینی اصلاً از اول ملتفت حال تو بوده و برای
تو بوده که حرف میزده. حالا که خانهنشینیم و سالمرگ هدایت هم هست و من هم به یاد
اخوت این روزها را به ورق زدن کارهاش میگذراندهام بیایید قصهای بخوانید از او
با نام «سفر بی بازگشت» که در مجلهی زنده رود شماره 39 و 40 (پاییز و تابستان 85
ص۴۱-۵۳) منتشر شده است. داستان را از وبلاگ مرحوم عباس عبدی داستاننویس برداشتم و
از اغلاط و نایکدستیها پیراستم و اینست که میخوانید. داستان را پیدیاف کردم که
ترتمیز به چشم بیاید و آن تصویر وسطش هم درست جا بگیرد و اصلاً فکر کنم یکجور مرض است
که دلم میکشد متنهایی را که دوست دارم خواننده آنطور به چشم بخواند که خودم میپسندم
به چشم بیاید و خوانده شود در سکوت.
این شما و این
داستانِ درخشانِ
نوشتهی احمد
اخوت
شب بارانیِ بهاریِ
غمانگیز ۱۹فروردین ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر