۱۳۸۹۰۷۲۸

از کتاب نامه‌های تبریز

  • "نامه‌های تبریز (از ثقه‌الاسلام به مستشار الدوله در روزگار مشروطیت)" صد و بیست و هشت نامه، اغلب به تاریخ مشخص است و همه در حرف و حوالیِ مشروطه و قانون. نامه‌ها را ایرج افشار پیاده کرده و بعضِ نامه‌ها، تلگرافی به رمز است، انتهای کتاب هم جدول کشف رمز را آورده‌اند. کتاب دو بهره‌ی همزمان دارد، یکی همین که می‌بینید، نامه‌هایی که ذره‌ای در آن خیالِ انتشار نیست، مخاطب و خطاب همه مستشارالدوله است، و تمام. خصوصی‌ست به تمام معنا، که یک آدمِ درگیر در آن روزها حرف زده و روایتِ احوالِ تبریز را آورده. مستشارالدوله از دوازده وکیلِ آذربایجان در دوره‌ی اول و دوم مجلس بود و از زعمای مشروطیت، ثقه‌الاسلام از علمای تبریز و رئیس شیخیه‌ی این بلاد، عاقبت هم به عاشورای 1330 قمری به دست قشون روسیه‌ی تزاری به دار آویخته شد، از شهر نرفت و ماند تا صلحی بلکه شود، که به دار آویخته شد. حرف‌ها اگر به جای باریک و روسیه و اعاظم مملکتی می‌رسید، رمز به کار می‌گرفته ثقه‌الاسلام، میرزا اسماعیل نرود، یعنی آقایان حجج اسلام طهران مخالفت مشروطه را دارند. حالا یکی از دفترهای رمزنگاری مفقود است و دوتا معلوم. یک سومِ کلمات بی‌معنی‌ست برای ما. شاید روزی کسی بتواند رمزگشایی کند یا برود سراغشان و احوال مشروطه را از روی رمزها بخواند، از جایی که دو عالم مشروطه توافق می‌کنند به آقایانِ حجج اسلام طهران بگویند میرزا اسماعیل و نرفتن همان مخالفت با مشروطه باشد.
  • از سال 24 که اولینِ نامه‌هاست، اوایل کار است و آخرهای کار که می‌رسد همه چیز به هم پیچیده، مجلس به توپ بسته و خیالِ قانون و مشروطه بر آب. دو نامه دارد آخر عمر این ثقه الاسلام، یکی در سفارش به مستشارالدوله که یکی دو نفر در لوزان و مشغول درس هستند، به سایه‌ی بورس و اینها بیاورید، ولی به واقع آخرین نامه‌ای که نوشته در عمر و از مشروطه و احوالِ مملکت حرف شده همین است که می‌خوانید و مستتر همان احوال مشروطه است. تاریخ نامه 30 جمادی الثانیِ سال 1329 هجری قمری است، و ثقه اسلام در عاشورای سالِ بعد در تبریز به دار شد.





«عرض می‌شود غره‌ی ماه از شهر به عزم دهات حرکت و کم‌کم عازم افشار شدم زیرا که حاجی حسن خان پسر آقای حاج سالار مظفر وفات کرده بود. در 23 ماه وارد اوغول‌بک که محل اقامت آقای حاج سالار است شدم. مزاجم مدتها است مختل شده. حالا دو ماه است مداوم شربتی هستم که معین کرده‌اند از شربتهای طب قدیم و معروف به شربت ابریشم است.
در اوغول‌بک به موجب کاغذی که از طهران به آقای حاج سالار رسیده بود معلوم کردم که از وزارت داخله استعفا فرموده‌اید و امروز از تبریز کاغذ رسید، نوشته بودند که استعفا پس گرفته‌اید. در هر حال «همان به که با ما خدا می‌پسندد». بنده که از شهر دورم و از کافه‌ی امورات دورترم و نمی‌خواهم صحبتی بشنوم و یا بگویم و یا بنویسم.
بعضِ مردم تصور دارند که بنده را مکاتبه‌ی مستقیمه با حضرت‌عالی خاصه بعد از قبول وزارت داخله هست و حال آنکه مدتها است عرضی نکرده‌ام و بعد از تعویض وزارت نیز جز یک فقره تلگراف تبریک فرضی به جا نیاورده‌ام. در حقیقت می‌توانم عرض کنم:
برون رفتم از تنگ ترکان چو دیدم جهان را برآشفته از سوی زنگی
وضع تبریز را بد می‌نویسند. وضع مراغه را که اهمیت پیدا کرده، حکومت مراغه رسم نمک را به هم زده و می‌گویند استعداد فراهم می‌آرد.
و البته شهرتهای تبریز را مستقیما عرض کرده‌اند و عرض کردن من بیجا است. بنده تا پانزدهم ماه در حوالی و دهات مراغه بودم. حاج شجاع‌الدوله یک فقره کاغذ رسمی (دعا سلام) به من نوشت. من هم جوابی به همان قرار نوشتم. دو روز در بناب بودم، ابدا نه احوالپرسی کرد نه آدمی فرستاد، نه بواسطه‌ی تلفن تفقدی کرد. حتی احدی از اهل مراغه به دیدن من نیامد. آقا محمد انصاری که از علمای مراغه و در آن ایام در بناب بود از ترس از من دیدن نکرد و شجاع‌الدوله با همان بی‌محبتی سابق با من رفتار کرد.
نمی‌دانم ترتیبات جدید چه داده‌اند و این توحشات آذربایجان را چه چاره اندیشیده‌اند.
از 18 ماه تا 21 ماه در قرادویرن که در کنار جیغتو و همسایه‌ی میان‌دو‌آب است بودم و چون آقای حاج مجیرالملک تعزیه‌دار بود و آنجا سکنی داشت رسم تعزیت از او به جا آوردم. در آن مدت صحبتی که بود صحبت سالارالدوله بود. به انواع مختلفه ذکر می‌کردند. عقیده‌ی بعضی بر آن بود که مدتها در ساوجبلاق و دهات و سلدوز اقامت دارد و با آقایان ملاقاتها کرده و قولها گرفته و از جانب دولت عثمانی امر صادر شده که اطاعت از او نمایند و می‌گفتند از آنجا به پسوه مراجعت کرده.
اما عقیده‌ی خود بنده این است که سالارالدوله نمی‌تواند منشا کاری بشود، زیرا که حالش معلوم است. اما هیچ بعید نیست که دولت عثمانی او را آلت کار قرار داده بخواهد آماده‌ی (...) فتنه نماید و دنیا را آشوب کند و آبی گل‌آلود نماید تا بلکه بتواند ماهی بگیرد.
می‌شنوم بعضِ آقایان دراین خیال هستند که آذربایجان را از ایران مجزی کرده استقلال بدهند و این نیت را در تحت حمایت دولت عثمانی اجرا دارند. (این حرف را از طهران شنیدم نوشته بوده‌اند، والله اعلم). این مقدماتِ آشوبِ حدود اگر آن حرف راست باشد هیچ بعید نیست که خیالِ متصور نیز یکی از مقدمات او باشد.
باری بنده که حیرت دارم و بحمدالله از این عوالم دورم و عقل کروی بنده خوب که رسایی به این امورات ندارد.
فقط به طور اجمال عرض می‌کنم که کار آذربایجان مدتهاست که خراب است و داد کسی به جائی نمی‌رسد و رفته رفته خراب‌تر خواهد شد و زیاده عرضی ندارم.



نامه‌های تبریز، از ثقه‌الاسلام به مستشارالدوله، در روزگار مشروطیت | به کوشش ایرج افشار | نشر فرزان | تهران | 1378 | صفحه 395-396

۱۳۸۹۰۷۲۰

آرامش دوستدار - تکه‌ای از "درخششهای تیره"


  • آرامشِ دوستدار به قولِ داریوش آشوری از سرشناسانِ فلسفه در میانِ ما ایرانیان است که نزدیکِ دو سه دهه فعالیت مستمرش در بازنمایی‌ی مسائلِ اینجایی، خواندن و اعتنای به او را گریزناپذیر ساخته است. اواخر دهه‌ی شصت، سلسله مقالاتی را در نشریه‌ی الفبای غلامحسین ساعدی تحت عنوانِ "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" منتشر کرده، که حالا با تفصیلاتی یک کتاب است، هر چند در ایران نایاب. "درخششهای تیره" –که متنِ زیر بریده‌ای از این کتاب است- این نسخه که من دیدم، چاپِ دوم است که ویراسته و افزوده شده دارد نسبت به چاپِ اول. دوستدار در این کتاب، که تکه‌ی مشهوری از "روشنگری چیست" کانت را بر پیشانی دارد، از ناصرخسرو تا جلال آل احمد را وا‌می‌رسد و تفکرِ باطنی را در فرهنگ ایرانی جستجو می‌کند تا بازنماید که ساز و کارِ پنهان و درونیِ فرهنگِ ایرانی چیست که هر درخششی در فرهنگ و اندیشه‌ی آن به زعمِ فیلسوفِ ما تیره است و ناتمام.
  • من اینجا، به نیتی که از قبل توضیح دادم، از این کتاب، تکه‌ای را آوردم، به دو دلیل. یکی اینکه دقتِ نظر و بی‌رحمیِ دوستدار را مظنه‌ی بازار داده باشم، دوم و مهمتر اینکه این شکلِ استدلال را دوستدار شگرد دارد و تحلیلش در واساختنِ شیوه‌ی تفکرِ خیام، می‌تواند نمونه گرفته شود از شکلِ کارش در کتاب.
  • کتاب‌های دوستدار و خودش در ایران اجازه ندارند، خودش اوائل دهه شصت از دانشگاه بیرون رانده شد، که رفت؛ و کتاب‌هایش مجوزِ نشر ندارند در مملکت خودش و پاریس و کلن چاپ می‌شوند. "امتناع تفکر در فرهنگ دینی"‌ افست شد سالها پیش ولی "درخششهای تیره" را من ندیدم. یک نسخه از کتاب به همتِ استادی، در کتاب‌خانه‌ی رسمیِ یک دانشگاه موجود است، که دست به دست می‌شود. مشخصات این نسخه را در انتهای نقلِ متن آورده‌ام.
  • و یک نکته که نثرِ دوستدار گاهی به شکلِ بدی مغلق است، ثقیل می‌نماید، سنگین فهم می‌شود -طرفه اینکه نیکفر در نقدِ دوستدار، خودش هم جاهایی ثقل و غرابتِ نحو دارد- و من، در این تکه که آورده‌ام، بدونِ اجازه‌ی نویسنده، در متن به نازکی دست بردم، یکی دو پرانتز گذاشتم و خطِ تیره تا جمله بدل و جمله معترضه مشخص‌تر شود. ولی نه یک کلمه اضافه کردم و نه یک کلمه کم.

«ایرانِ اسلامی به معنای ویژه‌اش یکسره از پرسش خالی نیست. یکی دو استثنای تاریخی در آن می‌توان یافت. خیام یکی از آنهاست. چه بسا میان قدمای ما خیام تنها کسی‌ست که اصلا می‌پرسد. پرسشِ خیام جدی و حقیقی‌ست و -آنطور که من می‌بینم- ناشی از این که او رویداد جهان را به این جهت بی‌محمل می‌یابد، که از انگیزش و سرانجامِ آن -در دایره‌ی نظامی که به زعم او (خیام) نیز خالق و ناظمی دارد- سردر‌نمی‌آورد. به این علت اگر همخوانی‌ی این بعد دوگانه را از فضای فکری‌ی خیام بگیریم، تمام پرسشهای او بی‌معنی می‌شود. به همان‌گونه که پرسش او از حد شکوه تجاوز نمی‌کند و شکوه و شکایت همیشه مرجعی دارد که بدون او سخن و پرسش خیام هم نمی‌توانست میسر گردد، شوریدنِ او نیز در نهادش محکوم به شکستی‌ست که او را به صلحی اضطراری یا انتخابی با عامل و مرجعِ جهان سوق می‌دهد. «تا چند خوری غمِ جهانِ گذران» نتیجه‌ی شکست و نمودارِ صلحِ ناشی از آن است. قطع نظر از نتیجه‌ای که از باورش به عامل و مرجعِ هرچند خودکامه‌ی جهان بدان رسیده و در آن گرفتار مانده، به صرفِ آنکه سه گانگی‌ی جهانِ طبیعت و آدمی و خدا در بستگی‌شان به عنوانِ مشکل برای او مطرح می‌شود، خیام میانِ قدمای ما -سوای رازی- نه فقط تنها کسی‌ست که می‌پرسد و در نتیجه می‌اندیشد، بلکه به کلیتِ جهانی سرگردان و نابهنجار می‌اندیشد، ساخته‌ی خدایی آفریننده و توانا که عامل و مسئولِ سرنوشتِ آدمی نیز هست. اینکه مخاطبِ او در پرسشهایی معناً خداست، اینکه جهان‌سازی، جهان‌آرایی و جهان‌ویرانی‌ی او را -مثلا برخلاف مولوی- مردود اعلام می‌کند، یا کلِ نظامِ این جهان را نادرخور می‌شمرد، هم دال بر این است که به خدایی عامل و آمر باور دارد و هم طبعا دال بر این که خود را در اندیشه و سنجش برتر از این می‌دانسته که به مدعیات و توجیهات ادیان و موسسان آن وقعی نهد. به همین جهت هم خود را کافر و بی‌دین خوانده و بهشت و دوزخ را دست انداخته، تا از دید خود بی‌ارزشی‌ی اینگونه تصورات دینی یا اسلامی را نشان دهد. اما هیچیک از اینها الزاما ناقض باور داشتن به خدا نیست. به هر سان، خیام قادر نیست بن‌بستِ صلحِ اضطراری -یا انتخابی- با خدا را بازنماید و وجود خود او را معروضِ پرسش قرار دهد، یعنی در هستی‌ی او را شک کند.»
درخششهای تیره | آرامش دوستدار | انتشارات خاوران | پاریس | زمستان 1999-1377

۱۳۸۹۰۷۱۴

در باب بیگانه شدنِ واژه‌ها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان

از این پس، به مرور، در این صفحه متونی را بازنشر می‌دهم، که همه یک وجه خاص دارند، آن هم نگاه انتقادی و بی‌رحمانه به زمانه است، نگاهی که پرده‌ی ظاهرِ پندار را می‌درد، فرقی هم ندارد کجایی باشد و چه زمانی.


  • نوشته‌ی زیر، موخره‌ی کتابی‌ست از شعرهای جوزپه اونگارتی و متونی درباره یا از او، که بیست سالی پیش، محمود نیکبخت، از ایتالیایی و انگلیسی برگرداند، مقدمه‌ای نوشت و منتشر کرد. در مقدمه، ترجمه‌ی نادرپور را نقد کرده و نشان داده که چرا بعضِ شعرهای اونگارتی ترجمه‌ناپذیرند. و من هنوز ترجمه و ترجمه‌هایی از اونگارتی می‌بینم که از این بارِ‌انتقادی خالی‌ست، و گاهی کم‌مایه. آقای نیکبخت، آناباز سن ژون پرس را به همیاریِ آقای مهریار فارسی کردند، از رافائل آلبرتی هم چند کار گردانده که در جنگ یازده منتشر شد، و شاید روزی کتاب شود، از ماچادو، زینگو هربرت نیز، که در جنگ پردیس می‌شود دید. اغلب هم همراهِ متونی انتقادی، ترجمه و به قلمِ خودشان تا متنِ ترجمه، هنوز به زبان دوم نیامده، سقط نشود. آنابازِ سن‌ژون‌پرس از این لحاظ پربار است.


***



جوزپه اونگارتی
در باب بیگانه شدنِ واژه‌ها و رویای «میشو» و شاید هم رویای خودِ من از جهان


پس از جنگ ما شاهدِ استحاله‌ی جهانی بودیم که ما را از آنچه بودیم و از آنچه ابتدا ساختیم چنان جدا کرد که گویی در اثر وزشی میلیونها سال ناپدید شده است. تمامِ چیزها کهنه شده‌اند و فقط به دردِ موزه‌ها می‌خورند. ما اکنون به آنچه در کتاب‌ها تلنبار شده، نه به عنوانِ نوعی بیان برای خودمان، بلکه به عنوانِ شهادتی بر گذشته می‌نگریم.
خیلی غریب است: خودِ واژه‌ها، اشکال و اوزانِ مشخصِ شعری، جنبش‌های خاصِ نقاشی برایمان مطلقا بیگانه شده‌اند. آنها را اموری می‌دانیم که با سرگذشتِ خاصِ خویش در تاریخ جای گرفته‌اند و بررسیِ آنها، به هر حال، برایمان از نزدیک ممکن نیست. در دنیای زبان‌ها، قطعا زمانِ برخی چیزها به پایان رسیده است. تا چند سالِ پیش، زبانِ گذشته می‌توانست زبانِ ما هم باشد. دوره‌ها به یکدیگر پیوسته و به گونه‌ای نامحسوس با یکدیگر همزمان بودند. امروز تمامیِ چیزهایی که موجد آن سنت بلاغتی بوده‌اند -که گفتگوی انسان بر اساس آنها بنا شده بود- قابلِ دفاع نیستند. من معتقدم ایجاد یک "فنِ بیان تازه" امکان‌پذیر نیست؛ زیرا، در همان حال، متوجه می‌شویم که تمام قراردادها کاذب‌اند و حتی خود واژه‌ها نیز قراردادهایی هستند که زود فرسوده می‌شوند. از نظر من روشن است که انسان دیگر به زبان گفتار دست نمی‌یابد. در اشیا خشونتی وجود دارد، خشونتی نیرومندتر از واژه‌، که خودِ این خشونت زبان را واپس می‌زند. چیزها دگرگون می‌شوند و تلاش‌هایی را که ما برای نامیدنشان انجام می‌دهیم خنثی می‌کنند، و بدینگونه، کوشش‌هایمان، برای استقرارِ نظامی از تسمیه‌ها را بی‌اثر می‌سازند. شاید این امر، بر همان دنیایی دلالت دارد که انسان با احتمالِ نابودیِ خویش، در آن زندگی می‌کند. همه‌ی چیزها در یک سطح روی هم انباشته می‌شوند و تمامِ این صورت‌های متراکم‌شده دارای ابهامی هستند که تشخیصِ آن حتی در محدوده‌ی زمانِ خود ما نیز امکان پذیر نیست، زیرا زمان با شتابی ورای مقیاسِ انسان پیش می‌رود. شاید آن مکاشفه همین است. بدیهی است که ما دیگر قادر نیستیم گذشته را تقلید و یا تصرف کنیم، ما دانشِ اشیا را از دست داده‌ایم. درباره‌ی علوم مادی حرف می‌زنیم و این حقیقتی است که طبیعت هر روزه ابزارهای تازه‌ای را به ما عرضه می‌کند. ولی، در واقع، اینها فعالیتِ روحیِ ما را محدود می‌کنند. شاید عصرِ ما هم روزی قراردادهایی کشف کند! ما باید از میانِ خاطراتمان، به سوی معصومیتِ نخستینِ خود بازگردیم: در آن هنگام ممکن است شعر دیگر بار اعتبارِ تکان دهنده‌ی خود را بدست آورد.
بله، من این قابلیت را بدون دریافتِ آن موضوع در نظر آورده‌ام. من مردی هستم که بر آستانه‌ی فرجامِ عصر خویش ایستاده است: فقط منتظرم که بیاسایم. ولی به جوان هایی ‌نگاه می‌کنم که در دامِ ناتوانِ زبانِ گفتار، در آن خشونتِ نیرومندتر از واژه گرفتار شده‌‌اند. بالطبع، انسان زنده و به گونه‌ای نامحدود همچنان ساده بر جای می‌ماند. او دارای تاثرات، فرزندان، آئین‌ها و مراقبه‌های هر روزه‌ی خویش است. اما هنگامی که شما از این جهانی که می‌دانید گمشده است، پا بیرون بگذارید: فقط همان امور نامحتمل و خشن هستند که مهم‌اند. تمامِ چیزها، و از همه بالاتر ادبیات، به همراهِ انسانی که با ولنگاری ادامه داده، زوال یافته است. من هنوز شیفته‌ی شنیدن باخ و لئوپاروی هستم. ولی آیا اینها هنوز هم در پیوند با اعماقِ وجودِ ما هستند؟ ما انسان‌های جدا افتاده از اعماق خود هستیم.
شاید اشیا همچنانکه ابزارِ دانش پیشرفت می‌کند، پیچیده‌تر می‌شوند. خردِ انسان به این پیچیدگی نیرو می‌بخشد. هر چه دانشِ ما افزونتر شود، اشیا از ما دورتر می‌شوند، کشفِ نام‌ها برایمان مشکلتر می‌شود و احساس می‌کنیم که بیشتر دچارِ اختلالِ نطق و کتابت شده‌ایم. همواره علل امور پنهان‌تر می‌شود. نه، ما برای واژه‌ها دیگر کاربردی نداریم. واژه‌هایِ فنِ بیانِ قدیم فاقد نیروی رازداریِ لازم هستند.


* مقاله‌ی حاضر از برگردانِ انگلیسیِ (Robin Fulton) گردانده شد که در AGENDA ویِژه‌ی اونگارتی آمده است.


----
منبع:
جوزپه اونگارتی ، شعر و زندگیِ اونگارتی│محمود نیکبخت│انتشارات بهینه│اصفهان │بهار 1370


هنری میشو (Henri Michaux) نویسنده و شاعر معاصر بلژیکی [بیژن الهی سال‌های گذشته دفتری منتخب از شعرهایش را با نام "ساحت جوّانی" به فارسی برگرداند. این برگردان را می‌توانید از وبلاگ (www.do-lb.blogspot.com) دریافت کنید.]


۱۳۸۹۰۶۳۰

متعلقِ امیر

از مکتوباتِ معلق | متعلقِ امیر

دندانِ زنی
در تنم
لانه‌ی زنبورها شده است
کجا فرار کنم؟

1
روغن اگر بجوشاند، روغن؛ و اگر نه، خفگی. خفه بودم و مورچه‌ها سکوی سیمانی -و هوای ابری- را می‌رفتند و باز دیدار می‌آمدند در لبه‌ی پایین. نجوشاند، گره‌ در گردن پدید و ناپدید می‌شود، گفتم «برگرد، من دیگر می‌روم کم‌کم، یک ساعت هم نمی‌شود» اما برنگشت، ماند و در سردی از روزهای قبل چیزهایی برداشت و ماند و نجوشاند. مورچه‌ها شکلِ سیبِ گلو بودند، حلقه، مدور گردِ یک قطره‌ی لزج، و پاییز، روزِ اولِ برگ‌ها بود.

2
دنبالِ قرص آمده بودم، برای چند قرصِ کوچکِ سبز، برای همین حواسم نبود دمپایی دارم، پایم، پای چپم تیر می‌کشد و هنوز رفتگرها نیامده‌اند کوچه‌ را از برگ و خاک بروبند. خیابان در تابستان خلوت بود، بیمارستان بسته بود، هولِ کبود حولِ چشم‌هایم فوران می‌کرد، شرجی ندارد تهران که امیر، تهران چرا باید شرجی باشد، شرجی مالِ شط است، برای دریا که باد می‌آورد و نگه‌می‌دارد تا نفس‌نفس بزند، شرجی اینجا چه می‌کند با این درخت‌های سبز و اورژانس‌های بسته، کارگرِ خوابیده در پیاده‌رو چطور در شرجی خواب دارد؟
برگشتم از بسته‌ی بیمارستان به خیابان، بالاتر داروخانه بود، اما گرسنگی چطور پای میزِ غذا گرسنگیِ حاد است و شاشیدن دمِ آبریزگاه مثانه را می‌ترکاند، درد از سیصد هزار رگ که به چشم می‌رسند، به آسمان می‌رسید. مرد خواب بود، شیشه را تکاندم، لرزاندم، جنباندم، مشت زدم، با دسته کلیدِ خانه کوبیدم به شیشه، آن طرف سیصد‌هزار پوشاک بچه، خمیر دندان، شربت سینه، فارماتن، اسپری، پدر بچه، ناخن مصنوعی، و یک زن که می‌خندید، دندان‌هاش سفید بود، روشن، هاتف آمد که «سلام حی حتی مطلع دندان سنجابی» که درد کمانه می‌کرد از سیصدهزار رگ که بیهوده به چشم می‌رسیدند، به آسمان.

3
بدبختی همین است که درد از نوعِ حکمِ تعلیقی باشد، داموکلس، همیشه در جایی هست، هست، خوبی‌اش فقط همین است که جایی که تو هستی، نیست. ولی از بین نمی‌رود، نمی‌میرد، نمی‌پوسد، مثل دندان از دودِ بسیار لایه لایه گچ نمی‌شود بریزد، در تنِ کسی، سینه‌ی کسی دیگر، یا عکسی درونِ یک آلبومِ فراموش شده، فیلمِ کوتاهی در یکی دو موبایل، دست‌خطِ شبی حجیم، صدای هروئینیِ مردی در تابستان، و یا چشم‌های کسی می‌ماند، زنده است، نفس می‌کشد که دندانش درونِ تو.
مردِ خواب که آمد، بوی تریاک که می‌داد، بوی دودِ یشم که مدام به آسمان می‌رود، گفت نداریم، شبانه‌روزیِ نزدیک فاطمی‌ست، نرسیده به وزارت کشور. مرد برگشت، زنجیرِ پشتِ پنجره‌ی کوچک را انداخت، نرم، آب که با یک صدای "هس"ِ نرم فرو‌می‌رود در ماسه‌های ساحل، در من درد پایین رفت و انگار ویل، به جایی نمی‌رسید، نورهای خیابان در من نفوذ داشت، و انگار سیاه‌چاله، راهِ فراری نبود. مرد برگشت، کپل پهنش را خاراند، گفت حالا صبر کن یک چیزی بهت میدم اگه دردت زیاده.

4
منطقِ تداعی در ذهن را باید یکبار مفصل بنویسم چرا –مثلِ حالا- آفتِ نوشتن است، آفتِ فکر کردن،‌ اصلن نصفِ کارِ نوشتن امتناعِ از تداعی‌ست. بچه بودم که میانِ دشت می‌دویدم، یا پرنده‌ای پریده بود و لانه‌اش را جسته بودیم، یا گلی بود، بومادرانی، چیزی که باید زودتر می‌رسیدی، و میانِ دشت و خار و بوته‌ها نمی‌شد آزاد دوید، باید زیرِ چشم زمین را می‌داشتی که بوته نباشد، خار خونی‌ات نکند، و دویدن بود این، دویدنِ لذت، دویدن در میدانِ تنگ. تداعی هم خار و بوته دارد، چاه و چوله دارد، حواسم هست همیشه نیافتم، خونی نشوم. ترجمه هم همینطور، فکر می‌کنم، می‌بینم که رقصیدنِ در زنجیر است و مترجمِ ما گناه ندارد. به اعتباری، احترام باید گذاشت به فاصله‌ای که در ذاتِ زبان حضور دارد، به ابهامِ متکثری که در معانیِ بسیارِ مثلن کلمه‌ی "گوی" وجود دارد، و گوی تمامِ اینهاست، هم گوی فصادان است هم دکمه‌ی پیرهن، هم سیبِ گلو هم کره‌ی زمین، هم گوی چوگان هم سرِ بریده در کفِ چوگانِ یار. شاید کم‌کم خیال برم داشت که زندگی هم همین زیرِ زنجیر دست افشاندن است به اعتباری، شاید کسی باور کرد که مزخرفاتِ این شکلی معنی دارد.



میم ب ح
به اواخرِ تابستانِ 89
میانِ‌جای تهران-اصفهان


۱۳۸۹۰۶۲۸

نابودی ناب- به آقای ش-پرستش

.




نابودی ناب- از دفتر نامه‌ها ؛ به آقای ش-پرستش


1
اتوبوس از تنگه می‌گذرد و دشت باز می‌شود، پهن می‌شود، گسترده می‌شود، نابود می‌شود و بعد شهر که از دور مثل یک منحنی‌ی محو در افق اتفاق دارد، مثلِ منحنی‌ی نامنظمِ یک لرزه‌نگار دیدار می‌آید...

2
گفتم برویم پاییز را از خیابان ببینیم، در کوچه‌های ابری که برگ دانشِ مبهمی دارد، میل دارد تا برنگردد پشت سر چیزی بردارد، میل ندارد که برنگردد حتی. کوچه بدونِ درخت بود، برگ‌ها در هوا انتشار داشتند، و یک برگ، برگی کوچک که از فرطِ زردی به سبکی رسیده بود، روی صندوق متروکه‌ی پست، برداشتم...

3
«خطوط انتقال برق، عزیز، وقتی به هم می‌رسند، وقتی به یک منطقه جمع‌اند، باد صدای سوت دارد، سوت می‌زنند این دکل‌ها، سیم‌ها، از تنهایی سوت می‌زنند تا بمیرند. اینجا چون همه جمع‌اند می‌شنویم، وگر نه مدام ضجه می‌زنند، صدایشان را رادیو می‌شوند، تنهایی‌شان را رادیو می‌فهمد، ما هم وقتی جمع‌ایم سوت و جیغ می‌زنیم، چس‌ناله داریم، وقتی تنهاییم سوت زدنمان را کسی نیست، با یک چیزی ور می‌رویم لابد، با خودمان، گذشته، کلمه، صدا یا هر چیزی. عزیزِ من، حرف یک روز و دو روز نیست، ش.مقربین وقتی می‌نویسد "این شعرها سوت زدن کودکی‌ست در تاریکی" حرفِ این دو سه سال نیست، حرفِ یک عمر است، سال‌ها در ترسِ خانه و تاریکی و تنهایی به سوتِ سیاهی گوش دادن است، فلاکس چایی را بردار و گوش کن، این صدای کودکی‌ی ماست، صدای روز و شب‌هایی که در رحم سکونتِ لابدی داشتیم، خلا، بیابان همین صدا را دارد، خانه‌ی خالی وقتی از بیرون که بیایی، لامپ را روشن کنی و کسی منتظرت نباید، سیاهی‌ی منتظر منتشر باشد، فلاکس را هم –اگر در سیاهی به گوش بچسبانی- درونِ زنی را داری، درونِ زنی را داری می‌شنوی. مرا ببخش...» ×

4
باید نم‌نم پیاده شوم، بروم دست و رویی بشویم، هوای ابری را، زردیِ منتظر در هوا را،‌ و بعد بروم. بعدش مهم نیست، تا اینجا مهم بود که ردیفِ درختان از روبرو بیایند و خط شوند و بروند، باز پشت سر برای همیشه گسترده بماند، نابود بماند...

× - پرِ هوا – از دفترِ رسّ ؛ برای فلیسیتی

۱۳۸۹۰۶۱۴

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی
رسّ: در اصلِ لغت ابتدا کردنِ چیزی باشد بر سبیلِ پوشیدگی و آهستگی.
و از این جهت آغازِ تب را و عشق را که در تن و دلِ مردم پدید آید، رسّ الحمّی و رسیس الهوی گویند.
همچنین چاهِ خرابِ قدیم را که پوشیده‌ترینِ آثاری باشد از عمارت، رسّ خوانند.
فرهنگ شمسِ قیس /
شمس الدین محمد ابن قیس رازی /
(به کوشش محسن ذاکرالحسینی) /
فرهنگستان زبان و ادب فارسی /
تهران / تیرماه 1379
لغتی بوده لابد که از ذهنِ من رفته، باید باشد، به گندیدگی اطلاق شود، به لهیدگی، رسیدگی‌ی میوه در انتهای عمر، انتهای عمرِ رسیدن، و له شدن و از بین رفتن، که هر چه فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد، نمی‌فهمم، دهخدا را از میوه و رسیدن و امرود و له و گند و جز اینها دنبال می‌کنم و چیزی نیست، دستی به دیگران و کم، همه بی حاصل. این وسط گفتند برویم هوایی بخوریم، توی حمام به همین لغت بودم، مرا به زبان داشت این لغت، -میوه که تن برساند، پا بجنباند، قبلِ گندیدگی، این خط‌ها هم آیا می‌آورد- و حوله که می‌گرداندم، و کفش که جفت می‌کرد دولای لای در و تاریک بود هوا، بوی تند و تیزی برآمده –لابد- از پوست، هوای خانه را با خود داشت، عطری به بوی خود دارد. هوای شهر، پیراهنِ متقال را می‌لرزاند، بادِ اتوبان "هراسِ درد" را در هوا، و من را امیدِ آمدنِ لغتی، لغتی که نمی‌آید. بر همین منوال –که بر آن نخ ببندند و پارچه‌ها ببافند- تا مسیری رفتیم و پیاده آمدیم، گفتم چیزی ندارم، گفت بگذار × و خوش نبود، گفتم بگذاریم چلیده چطور است، زمزمه کن، چلیده، خرمالوی چلیده، نگاه کرد و نشد، گفت نمی‌شود، چلیده را ناظم الاطبا حلقه‌ی استخوانى گوید كه تيراندازان به شست كنند. گفتند هنوز وقت هست، تا هوا خوب است می‌شود با این قدر لباسِ راحت قدم زد و رفت، بمانیم تا هوا خوب است، هوای اینجا همین روزها و هوای آنجا همان دو ماهی که بودیم بس است. خرمالوی لهیده، گندیده، رسیده، چلیده، آب‌آورده، آماس، دمِ ترکیدن، مثل تاول؛ چون که دمِ ترکیدن برسد، می‌شود همان له. له از هم‌پاشیده است، لورده، از هم گسیخته و مضمحل. چون گوشتِ بدن که ناگهان زیرِ زانو برود، کمر چون به باتوم فروکوفته شود، یا انگشت که در مرارت سالیان به سوزن و صابون و سنگ، در مالیدنِ لباس و کوفتنِ چوب.
برای این باغ و شهرها، اگر بیدِ مجنون و پیچک ترکیب کنند، پوشش دارد، فضای منفی دارند اما مستتر. و از پله‌ها بالا رفتند. گفتم چیزی نیست در ذهنم ولی حتم دارم یک جای دهخدا هست، یک جایش این صفت هست، یا شاید اسمی باشد، به مناسبت، که ما به کارِ صفت می‌کنیم. تا بگویم که تا وقت‌ی که دستمان بدارد، همین له خوب است، داشتیم در کوچه‌ها راه می‌گرفتیم، بوی قدیمِ شهر می‌آمد که رسیدیم به رودخانه. گفتند برویم شام، رسیدیم و مهمان بودیم همه، در گشودیم، پنجره، آب آوردیم و نشستیم. از جوراب، پای زخم تا برسیم خانه، بیرون آوردم؛ و شستن، خنکای شب به بدن برد. انگشت له، در هیئت لغتی در من زق‌زق می‌کند. لغتی که نیست.
یازده شهریور هشتاد و نه | تهران
پ-ن:
از تو
چون برآیی به گیسو
سوادِ شهر به سینه دارم و
مرگ
فرّداد | آغازِ یک شعرِ بلند | 1381

۱۳۸۹۰۴۱۲

روایتِ بیخوابی

از دفتر نامه ها
آخرین نامه برای ف –یک دوست-

نامه‌ها اغلب دو چیز را در خود دارند. یکی فرض‌گرفتنِ مخاطبِ نامه، که بی آن نامه نیت‌مند نیست و یکی دیگر فاصله. نامه اغلب، تا جایی که معمول است، قرار است فاصله‌ای میان نویسنده تا خواننده تا کاهش دهد، و به همین دلیل سرشتی آگاهی‌بخش دارد. اگر نامه‌ای یکی از این دو را نداشته باشد، کمی عجیب است. اما نامه ای که فاصله در آن نباشد، عجیب تر است.
حالا که همین جا و در همین خانه خوابیده‌ای، می‌توانم برایت بنویسم. حالا که نفس می‌کشی همین جا. این فاصله از جنس مکان نیست، تو همین جایی، از جنس ذهنیات و تفکرات مسائل روحی هم نیست، که دیرآشنایی و دیریاب، اتفاقی هم نیست که فاصله گذاشته باشد و نشود تو را مخاطب گفتار قرار داد. نامه اما برای توست، قرار است فاصله‌ای را بردارد که برناگذشتنی‌ست. فاصله میانِ کسی که خواب است و کسی که بی‌خواب شده.
این خواب و بی‌خوابی سرشتی مفهومی ندارد، قرار نیست استعاره باشد. مثلن این که روح من بی‌قرار است، و روح تو آرام در آرامش تاریکیِ خواب. خواب/بی خواب، یک چیزِ مفهومی هم نیست، به خدا هیچ چیزی نیست، جز فاصله‌ی کسی که خواب است و من که بی‌خوابم. این که نمی‌توانم اکنون با تو حرف بزنم. همین. پس نامه را بگیر یک یادداشت کوچک، روی در خانه، وقتی صبح بیدار می‌شوی، و می‌بینی من رفته‌ام جایی بی‌خوابی‌ام را زمین بگذارم.
قول می‌دهم نامه را بدون غلط گیری بنویسم، حالا که تاریک است، کیبورد را در تاریکیِ اتاق، و در نورِ کمِ مونیتور به کار می‌گیرم، که نورِ این جا بیدارت نکند.

از همان جایی شروع می‌کنم، که تو خوابیدی، من روابط بین حرف‌ها را فراموش می‌کنم، اما چیزهایی مثل صدای گلوله در مغزم باقی می‌ماند. از تصاویر هم چیزی نمی‌ماند، جز اندکی نورها، برش‌ها، انگار دوستی چیزی را در خانه‌ام جا گذاشته باشد. اینها را علاقه‌ای هم ندارم نگه دارم یا از بین ببرم. اصلن کاری با من ندارند.قواعدی اگر دارند، به خودشان برمی گردد، ربطی ندارد. پلاستیکِ کیکی را نگه داشته ام، یک کیکِ عادی، مزخرف، توی کیفی که هر روزه همراهم می برم بیرون. حتی حاضر نیستم بگذارم خانه بماند این پلاستیک. نه روز خاصی خورده شده، نه با کس خاصی، نه مناسبتی دارد، نه چیزی را یادم می آورد. آن روز، زمستان هشتاد و هشت، از دانشگاه خسته قدم میزدم تا مترو، با دوستی، کیکی از جیب بارانی به من داد، خوردیم، همین. تنها چیزی که مجبورم کرد نگه اش دارم، یک لحظه تنهایی بود، این که چیزی ندارم که نگه دارم، نیاز داشتم چیزی را نگه دارم تا روزها بعد خاطره ای باشد، دالِ حادی باشد برای به خاطر آوردنِ یک خلا. صداها و حرفها نیز، نه که فکر کنی حتی حیث التفاتی شامل حالِ یک صدا می تواند بشود تا در ذهنم بماند، یا حتی یک مجاورت، مشابهت یا تنافر خاص، ، از صداها هم یکی را بی پیرایه می نویسم تا ببینی، در حافظه ی اصفهانم صدایی مانده که یادم نیست چه چیزها گفته، حتی یک جمله، یا یک روزِ خاص، یا حسی داشته باشم، یا بگویی منظوری دارم. (حالا اگر ناخوداگاه و آنیما و آنیموس و این مزخرفات را دلیل بیاوری بنده ساکتم، ولی یکبار بگذار این حرفها را بی ترس بنویسم) صدای خاصی هم نبود، نه به درد دوبلوری سینما می خورد، نه چیزی دیگر. صدای زنی بود که حرف میزد، و در حرف زدنش همیشه چیزی جا می ماند، انگار صدایش مدام برمی گشت چیزی بردارد. روزی که در خیابان یک جک تعریف کرد، کوله را از دوشش کشید پایین و رفت، فهمیدم صدایش مثل بخارِ غلیظی که از برنج بلند می شود، جنس دارد. و گذشت.
این و یاد و خاطره ها، اگر دلیل داشته باشند تا بمانند روزی این دلیل از بین می رود، آنها که بی دلیل بمانند، مثل تابلو های رنه ماگریت بی دلیل خوبند و ماندگار. ربط مهم نیست، ربط تاریخ دارد، نا مفهوم و ناشناخته ها مفهوم ندارند. اما مصیبت اینجاست که نوشتن و گفتن اینها هم دردسر دارد. ناشناخته ها شامل خیلی چیزها می شود، و ربط و ارتباط با آنها نیز.
حالا با یا بی ربط با اینها چکار کنیم؟ گیرم با یا بی دلیل، اگر فراموش نکنیم چکار کنیم؟ با انباشت اینها چه می شود کرد، با خوابی که نمی آید؟ دیده ای انبارهای قدیمی را که خاک می نشیند، آن اول ها خاک لایه ی نازکی دارد، معلوم است یک لایه ی کاذب است، اما زیادتر که شد، سالها که گذشت، می شود یک چیزی، می شود یک شی در همان انبار، جسم و جلد می گیرد، پاک نمی شود، کاریش هم نمی شود کرد. مغزم شده یک انبار فراموش شده ، یک انبار کتابِ فراموش شده که خاک روی همه چیز نشسته و دارد می پوساند، شاید هم فسیل کند همه چیز را.
شبها که چراغ این انبار خاموش می شود، خاک و کتاب فرقی ندارند، در تاریکی هیچ کدام برتری ندارند، پس می توانندبا هم حرف بزنند، و جای هم بنشینند. بیدار که می شوم، این همه سال، ساعتی فراموش شده، آب که صورتت می زنی، همه چیز برمیگردد، آینه ی دستشویی چیزی را که جز تصویر معکوس خودت نیست، از تو دورتر می برد تا بیدار شوی. چرا تصویر دستم از تصویر صورتم جداست؟ چرا تصویر دست با تصویر چشم فرق دارد، با تصویر پیشانی، چرا دستم را که می بینم خودم، در آینه معمولی ست، اما تصویر چشم هایم هیچ وقت آشنا نیست، چرا تصویر توی چشمهای آدم در آینه هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی درست است، با چه می توانی بسنجی درست است یا نه؟ تو با همین چشم می بینی، با چه چیزی این تفاوت یا تشابه را ثابت می کنی؟ تو چاره ای نداری جز اینکه به همین چشم اعتماد کنی.
دور نیافتیم، حرف سرِ این چیزهایی بود که گاهی متروک و فراموش می شوند. اگر بگویی کاری نمی شود کرد، باید نشست و دید چه می شود، این که نشد حرف عزیزم. این که مزخرف بدیهی بافتن است، راحت کردنِ کار است، مگر می شود دست روی دست گذاشت؟ مگر همین مغز د ست روی دست می گذارد؟ نه .از همین چیزهای بی دلیل، تا اکتسابات (هر چیزی) را در مغزمان، هرچند پنهان نظمی می دهیم و با آن خودمان را معنی می بخشیم. به همین چند ده سال زندگی خودمان یک مفهومی می دهیم که یعنی من فرق دارم با بشر دو پا. من یک چیزی هستم برای خودم. مثل نام و شماره شناسنامه. می ترسم اسمش را بگذارم هویت، هویت اسم گنده ایست، سوادم هم قد نمی دهد که این "هویت" متوقف بر چه چیزیست. یا چه چیرها. راهی هم ندارم که بدانم این فرایند در تمام انسان ها چطور اتفاق می افتد، من با ظاهر بیرونی شما در ارتباطم، تنها کاری که از دستم برمی آید این ایت که بتوانم بگویم مغزم چطور اینها را با زجر به هم ربط می دهد تا بشود چیزی در مایه های مفهومِ زیستنی. معنای ریستن. همین.

تمام اینها را گفتم که وقتی این سطرها را می نویسم، گمان نکنی دارم شعر می نویسم، یا مزخرفِ پوچ انگارانه است، یا یک درد دلی که از فرط بی خوابی بر من عارض شده. راستش من دیگر نمی دانم چطور می توان به "چیزی" پی برد. هر طوری که این اتفاق حادث شود، یک معنی بیشتر ندارد، این که این طرزِ فهم یعنی یک درکِ یک وجهی. سودای دریافتِ جامع هم ندارم. دیده ام نمی شود. خودم دیده ام. هرکاری کنیم نمی شود. تمام این چند صد سال را که کم خوانده ام، هر چه بیشتر می خوانم این تلاش است. تلاش برای رسیدن به یک چشم که بتواند تمام داستان را ببیند. بدبختی این است که اعتراف هم یک روایت است. این که تمام فهمِ ما یک روایت بیشتر نیست. این که در زمان اتفاق می افتیم، به اجبار و چاره نداریم جز این که در یک لحظه، چنان فکر کنیم وبرنامه بریزیم، که بخواهیم از به هم چسباندن این تکه های زمان، به معنایی برسیم، که تمامِ جهان باشد، تمامِ جهانِ که روایت هیچ وقت نمی تواند مطئن باشد تمام شده. "روایت" بدبختی و حقیقت من (و شاید ما) شده انگار. و روایت معنی را از کار می اندازد، از بین می برد، مثل حل شدن قطره ای جوهر در آبِ یک لیوان. هدایت گناه نداشت که می گفت دوست دارم مثل قطره جوهری در آب نابود شوم. این رسیدن به کنه داستان هم نیست، پذیرفتنِ روایت است.

حالا که دارد هوا روشن می شود، در اتاق کناری به پهلو خوابیده ای، و هیچ راهی نیست تا بدانم چه بر ذهن تو می گذرد. از سرنوشت نهایی این متن هم اطلاعی ندارم. هرکاری کنیم، بالاجبار این متن ها، من، تو، داستان هایمان، عشق و علاقه هایمان، همه چیزمان، در انبوهیِ جهان محو می شود. به تو می نویسم، شاید این فاصله و فرض مخاطب، برای تو حداقل، برای یکی، این متن را نگه دارد. هرجایی بگذارم، چند ثانیه بعد که جهان را چک کنی، هزاران روایت در هزار طریق، این روایتِ کوچکِ درد را پوشانده است، مثل خاکی که بر کتاب های یک انبار می نشیند.

سلام من را به مادر برسان، به پدر که مهره های کمرش احتمالن به هم نزدیک شده، و من می ترسم، به مادر که قبل از غروب آب گرم می کند، تا بعدِ نماز چایی بگذارد برای همه، دلم می خواست طور دیگری خداحافظی کنیم، طور دیگری از هم جدا شویم. اما نشد. هر حرفی، هر نگاهی، هر لبخند یا گلایه ای، یک ذره است که بارِ خاکِ رسوب کرده را بیشتر می کند. درِ خانه قفل کردن ندارد، همینطور ببند و برو.


قربانِ تو
اولِ تابستانِ هشتاد و نه


پسنوشتار: تکه شعرِ پایین شروعِ همان شعرِ دوستم است، که قرار بود بعد از شام برایت بخوانم و خوابیدی. گفتم از این شعرها دوست داری، ولی حوصله ندارم تمامش را تایپ کنم، چند خط می نویسم، برو از خودش بگیر. اینها هم شاید کمی نقل باشد، از حافظه:

خالی شده ام
و نمی دانم پوکه ها ی فلزی
پس از جنگ جهانی چکار می کنند
ته سیگارهای خوشبخت
فرصت دارند تا انتها بسوزند
اما قلبم را روزی
مثل تله های انفجاری
در کوچه های همین شهر جا می گذارم...

۱۳۸۹۰۳۳۰

اتاق بسیار تاریک



بارت در کتاب "اتاق روشن" از عکس‌هایی حرف می‌زند که به هیجانش آورده‌اند یا زخمش زده‌اند -که او این خاصیت زخم زننده را پنهان در چیزی می‌داند که پونکتومش می‌خواند- و در روند پدیدارشناسی عکس‌های مهم زندگی‌اش، می‌رسد به عکس باغ زمستانی که کودکی مادرش را در خود دارد -بارت کتاب را یکی دو سالی پس از مرگ مادر نوشت- در کتاب، تصویر تمام عکس‌هایی را که درباره‌شان حرفی می‌زند، یا ذکری می‌رود ازشان، منتشر کرده است، با تاریخ و جزئیات. –مضحک اینکه در چاپ جدیدی از ترجمه‌ی فارسی که من دارم، کیفیت عکس‌ها اینقدر بد و مضحک است که جزئیات مورد اشاره‌ی بارت به هیچ وجه پدیدار نیستند، سگک کفشی، گردنبند طلائی، زخم انگشت، بند کفشی و...-
اما بارت وقتی می‌رسد به عکس "باغ زمستانی" در پرانتز می‌نویسد که من نمی‌توانم این عکس را در اینجا چاپ کنم، چون این عکس در ساحت درک و حس شما عکسی عادی است و هیچ زخمی به شما نمی‌زند، این عکس فقط برای من وجود دارد. بارت عکس را نشانمان نمی‌دهد و مدام از آن حرف می‌زند.
عکس کودکی مادرِ بارت برای تمام خوانندگان گزاره‌ایی ممکن و منتظر است که از پراکندگی گفتارهای بارت شکلی می‌گیرد و لحظه‌ایی دیگر شکلش را از دست می‌دهد. مثل بازیابی چهره‌ایی در خواب.
بارت خود در چند صفحه قبل‌تر، هنگامی که از مرگ مادرش می‌نویسد و خواب دیدنش و عکاسی، می‌نویسد:
" و مواجهه با عکس و خواب دیدن هر دو مشابه هم‌اند، همان تقلای سیزیف هستند: باز به بالا رفتن برای رسیدن به ماهیت، باز پایین آمدن بدون دیدنش و باز از سرگرفتن..."

اتاق روشن I رولان بارت I ترجمه‌ی فرشید آذرنگ I حرفه نویسنده I 1387


۱۳۸۹۰۱۱۶

کلام- شعری از م. فشاهی

کلام

­

سیاه چشمِ من

سینه بر قسمهایت گشوده ام

که کلام نگفته ی آخرینم تو هستی.

اکنون کجاوه ی اول می گذرد

پیام آور زخمهای کهنه

که پیک شرابی می گشایدش

کجاوه ی میلادم

که بوی قصیل خوش دارد.

بازو گشوده ام

که کجاوه ی آخرین رسیده است

نگاه میکنم

و می پذیرم

که ترا بنام شب بو صدا کنم

و خاموش بنشینم.

­

محمدرضا فشاهی

از کتاب "رایا" - 1349

­

­

­

* متنِ کتابی که در درسترس ماست، به نظر اشکالاتی دارد. در کتاب هست "کجاوی میلادم / که بوی قصیل خوش دارد" که نباید درست باشد، ما هم نوشتیم "کجاوه ی میلادم / که بوی خوش قصیل دارد" و ازاین دست در کتاب نه اندک است. گاهی الفی از "را" افتاده یا... بازسپاریِ احتمالیِ کتاب شاید نیاز به تصحیح داشته باشد به قاعده ی قدما. اگر فشاهی و کتاب بر ما خرده نگیرند.

۱۳۸۹۰۱۱۱

اندوهان خانگی (4)



همین چند سطر (14)

-- آه وفور کاجها --

آه وفور کاجها، زمزمه‌ی موجها که می‌شکند،
بازیِ آهسته‌ی نورها، ناقوسِ دوردست،
شفق که در چشم‌های تو می‌افتد، ای عروسک،
صدفِ زمینی، که زمین در آن می‌خواند!
در تو رودها می‌خوانند
و جانِ من در آن همه پا به گریز می‌نهد
به آرزوی تو،
و تو آن را گسیل می‌داری
به هر جا که خواهی.
راهِ مرا با کمانِ امید خود نشانه بگیر،
و من، در هذیان، فوجِ تیرهام را رها خواهم کرد.
همه سو، میانِ مه گون تو را می‌بینم،
و سکوتِ تو ساعاتِ غمزده ی مرا فرو می‌گیرد،
و در تو با بازوانِ سنگی‌ی شفافت
بوسه‌هایم لنگر می‌فکند، آرزوی نمورم آشیان می‌گیرد.
آه صدای رازناکِ تو
که عشق می‌نوازد و تاریک می‌کند
در غروبِ میرنده و طنین انداز!
این چنین به ساعاتِ عمیق دیده‌ام،
روی کشتزارها،
سنبله‌ها دلنگ دلنگ می‌زنند
در دهانِ باد.

سروده‌ی پابلو نرودا ، ترجمه‌ی فرودِ خسروانی
احتمالن خسروانی همان بیژن الهی باشد

۱۳۸۹۰۱۰۸

از سر رفتن (شش)

زق‌زق می‌کند، همان چیزی که مادر انگشت اشاره را ریز قواره می‌کند و می‌گوید زیپ‌زیپ می‌کند. کناره‌های چشم همیشه دردناک‌تر است، وسط پرباد‌تر انگار که درد به شکلی هزلولی اتفاق بیافتد.
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که می‌روم جای کفش روی خاکِ نرم می‌ماند و در تاریکروشنای صبح‌و سحر، باد از دردِ چشم می‌گذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید این‌قدر هوا خوب باشد این‌جا.
گاهی که می‌رسم تا بزرگراه -بزرگ‌راهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده می‌ایستم که به قواره‌ی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه می‌کنم به جاده‌ای که در نهایت نرمی می‌خمد و می‌رود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا می‌کشد –چیزی مثل زیپ

۱۳۸۹۰۱۰۷

دفتر نامه‌ها برای آقای مترجم



نامه به -و برای- م. حسینی‌زاد، آقای مترجم 


پاییزِ این شهر برای شما شاید داستانی بشود، برای ما نه زندگی شد نه خیابانی که بشود بدونِ هراسِ درد از آن گذشت. زمستان هم... 
خاکی که از پیاده‌روهای خیابانِ انقلاب گاهی به چشمِ ما فرو می‌رود، خودم دیدم، اغلب از سر‌درِ دانشگاهِ تهران بلند می‌شود، جایی که فضای دل‌بازی‌ست، باد جای بازی دارد و خاک به صورت می‌پاشد... 
رفته بودم آلیس بخرم که خاک ریخت توی تنم، بارِ اول پول نداشتم، حال هم، دماغِ پول گرفتن از عابر بانکِ رنگِ سرب هم. ولی جمله‌ی اول را که خواندم، گفتم به شما، یادم نیست، مثل عبورِ پنهانیِ کارگردانی در یک صحنه‌ از تمام فیلم‌هایش یا همچین چیزی بود... 
برای ریشارد ترک سیگار بی‌معنی بود آقای مترجم، میشا معلوم نیست صدایش از درد بوده یا تایید، همه هم مرگ را ساکت برگزار کردند، با رنگِ ماتِ روزهای ابری، روزهایی که ابر هوا را تاریک می‌کند، خاکستریِ ماتِ ابری. برای ما هم... 
شبی که کتاب تمام شد، وسطِ هال دراز کشیده بودم روی موکت سیاه، خانه ساکت، دم‌دمای سحر و حالا مانده تا روشنای هوا، در اتاقی نزدیک زنی تنها بدون نورِ آباژور قرمز خوابیده بود، در خانه‌ی پرتی در اطراف شهر مادری در انتظار دخترش که برگردد، در هال بوی مردگانِ نزدیکم بود، در زیرزمینی در تهران‌پارس دست‌خطِ مردی که می‌گفت از فرط پیری موهای پشتِ ساقِ پا می‌ریزد و این یعنی دارم مثل کیوان می‌میرم، در موبایلم عکسِ پدربزرگِ روزهای آخر با لباسِ آبیِ بیمارستان و آلزایمر که چیزی –حتی من را- را به یاد نمی‌آورد، در اصفهان زنگِ صدای کسی می‌آمد که داستان می‌خواند از مرد و مردی جوان، در سرم صدایِ زبر و ماتِ مردی پیر که سکونِ میانِ کلامش از درد بود و زندگی و بی ترس مُرد در قلهک... 
در این جهان، در این سال‌ها، در این جایی که منم، همه چیزی شبیهِ دوشبی‌ست که در بیمارستان گذراندم. یکی خواب، یکی دو نفر بیدار، یک نفر ناهشیار، چند تن ناهموار، همه با لباس آبیِ نفتی در انتظار مرگ، یا پرستاری که صبحانه را در روپوشِ سفیدش بیاورد... 

سالِ لعنتی 
خانه‌ی پدری

۱۳۸۹۰۱۰۶

اندوهانِ خانگی (2)



همین چند سطر... (13)

.





سرود باد
مرگ پرنده‌ی باد است
وقتی که در میان قفس
-ناچار-
خاموش می‌نشیند
و گوش می‌دهد
آواز میله‌ها را
.
.
.

شروعِ شعری از ضیا موحد





۱۳۸۹۰۱۰۵

همین چند سطر... (12)




.



کسی با دست ما را نشان می‌دهد
برمی‌گردیم
پشت سرمان خالی‌ست

کیوان قدرخواه




.

۱۳۸۸۱۲۱۸

دفتر نامه‌ها: به....


نامه‌ی کوتاه
صفتِ حرامیان، حرامی بودن است. یکی هم حرامیِ بازآمدن. حرامیِ رفتن اما صفتِ اندوه است.‏‏
"راه می‌رویم، کتابی برای تولدِ دوستی، کاسه‌ی آشی، لیوانی بزرگ چایی یا خودکاری روان و نرم ‏می‌گیریم، می‌رویم پارکِ دانشجو، بامِ تهران، خیابانِ پهلوی به قولِ م. ن، کوچه‌های باغ فردوس، باغ ‏ملیِ هنر، خانه‌ی دوستی در انتهای شهر، کتابفروشی‌های انقلاب، پیش آقا مهدیِ اختران، پیاده‌روی با ‏دوستی قدیمی، گاهی می‌روم با دوستی پیر تا خیابان‌های قدیمِ اطرافِ کاخ مرمر را نشانم بدهد، بازارِ ‏قدیمِ تهران را، خانه‌ایی قدیمی که 53 نفر جلوی آن قرار گذاشته‌اند، تلگراف‌خانه‌ای، باغی، کافه‌‌ی ‏دنجی که حالا شده رستورانی کثیف، هتلی که بار داشته و رستورانی در حیاط که بهار و تابستان‌ها ‏لوبیا و عرق می‌خورده‌اند، گاهی کسی زنگ می‌زند که صدایش 53 نفر اندوه را در خود دارد، دهانش ‏طعم مربای گس دارد، مربایی که دوستی شمالی آورد، هم شیرین است و هم گس، نمی‌شود ‏فهمیدش." ×


افتاده‌ام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتاده‌ام و ‏می‌ترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بی‌تغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و ‏گفت "چیکار کردیم با زندگی‌مون؟" لرزم گرفته، رهایم نمی‌کند.‏حرفی برای گفتن ندارم.
زندگی صورت‌های متعددی دارد، مثل آدم‌ها. حالا منتظرم در این تماشاخانه‌ی ‏اجباری یا فیلم عوض شود، یا ماسکِ بازیگر‌ها. ‏

‏×- از دفتر نامه‌ها، نامه‌ایی بلند برای پدربزرگ

۱۳۸۸۱۱۲۴

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ای به ...



در دوری و بی‌خبری، هیچ چیز نیست، حتی حوصله‌ی کلمات...


نه همیشه، فقط گاهی مسواک نمی‌زنم، خودآزاری شاید، و صبح دهان چیزِ وحشتناکی می‌شود، سفیدیِ پشتِ برگ‌های چنار را دیده‌ای؟ چند شب است مسواک نمی‌زنم، تا بیدارم کُندُر –گسِ کُندُر، افیون دارد- در دهان می‌گردانم، تا فَکم خسته شود، نلرزد...


چند روزیست کتاب نمی‌توانم که بخوانم. آن روزها کتاب بوی خوبی داشت، کتابی قدیمی در خانه‌ای قدیمی، با بوی قدیمی‌ِ سیگار یا پیپ. روزهای بعد از پادگان، مثلِ بطریِ مشروب در کشوری ممنوع که زیرِ لباس پنهان باید کرد، کتاب زیرِ پوستم می‌رفت، و راه می‌رفتم. اما حالا به کمی وِرد نیاز دارم، به کُندُری که بشود در دهان گرداند...


گاهی هم هوس می‌کنم، فقط گاهی، که بروم آخرین ایستگاهِ. قطارِ مترو که می‌آید، هنوز نگاه می‌کنم میرداماد است یا قلهک. یک‌بار هم از بی‌حوصلگی -که کُندُری در دهان می‌گرداند- سوار شدم، ایستگاه را تمیز کرده‌اند، بوی خاک نمی‌دهد، بوی ایستگاهِ آخر بودن را. کارگرها، صدای متّه‌ها، آسفالت‌های تکه‌تکه و راهی که از کنارِ درختان و رودخانه می‌گذرد، کمی پیرتر، هنوز هستند. با آخرین قطارِ شب برگشتم، ساکت، سنگین، سرگردان...


چند روزست می‌خواهم شعری بنویسم، چیزی که اندوهِ قطارِ نیمه‌شبِ خلوت را داشته باشد. ایستگاه‌های خالی، مردِ پیری که چرت می‌زند روی صندلی و گونیِ کوچکی در دستش، دستش پیر و چروکیده، پوستش نازک. می‌خواهم یک چیزِ دیگر هم در این شعر باشد، لذتِ خوابیدن در قطارِ نیمه‌شب، بیدار شدن در آخرین ایستگاه، سرد، با کُندُری که در دهانت خشکیده...


در دوریِ اینجا، دور از هوای بارانی، خبری نیست، بی‌حوصلگی‌ست، حتی صدای کلاغ‌های پیرِ پارکِ قیطریه هم در نمی‌آید، اما، بی‌خبر رفتی، بی‌خبر برگرد...



اواخرِ بهمنِ سالِ کودتا

خانه‌ی پدری




پ.ن:


(متنی، حیران در جنوب)


دلم گرفته که این برگ‌ها را که می‌خواند/ دودکشِ قلعه‌ایی/ که پدربزرگ در آن زندانی بود/ دالانِ کلاغ‌ها شده/ این درختان/ این همه بهار/ و این‌قدر برگ... // -پدربزرگ با عصای چوبی‌اش/ تکیه بدهد به بعد‌ از ظهرِ خانه‌مان/ در هوا ابر/ پرده‌ها در زردی‌ و/ در هوا ابر...-

۱۳۸۸۱۱۲۲

همین چند سطر (11)

.

.

.

نخل‌ها به بادی که از دریا

تنم به بویی از تو

و مادرم به بوی نان مایل است

چگونه می‌شود از این کلمات

سایه‌های شان را گرفت؟

.

.

.

جایی از شعری، مالِ علی روحانی

همین چند سطر (10)

.

.

.

تو به رقص بادبادک می‌خندی
من به خنده‌های تو
می‌بينی
هميشه شادیِ ما به نخی بند است

.

.

.

جایی از شعری مالِ رضا جمالی‌حاجیانی

همین چند سطر (9)

.

.

.

می‌بینی آفتاب
نیمی از استخوانِ تو را لمس می‌کند
یک روز بازِ شانه‌های تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانیِ من باش

.

.

.

جایی از شعری، مالِ محمد بیابانی

همبن چند سطر (8)

.

.

.

نَفَسَم را تو می‌گیری به دوش

ردم کن از این گردنه‌ها

که خارها

که پیچ‌های نفس‌گیر

شماره‌های ناشناس

جهان را نا امن کرده‌اند...

.

.

.

جایی از شعری، مالِ نرگسِ خسروی