نامه به -و برای- م. حسینیزاد، آقای مترجم
پاییزِ این شهر برای شما شاید داستانی بشود، برای ما نه زندگی شد نه خیابانی که بشود بدونِ هراسِ درد از آن گذشت. زمستان هم...
خاکی که از پیادهروهای خیابانِ انقلاب گاهی به چشمِ ما فرو میرود، خودم دیدم، اغلب از سردرِ دانشگاهِ تهران بلند میشود، جایی که فضای دلبازیست، باد جای بازی دارد و خاک به صورت میپاشد...
رفته بودم آلیس بخرم که خاک ریخت توی تنم، بارِ اول پول نداشتم، حال هم، دماغِ پول گرفتن از عابر بانکِ رنگِ سرب هم. ولی جملهی اول را که خواندم، گفتم به شما، یادم نیست، مثل عبورِ پنهانیِ کارگردانی در یک صحنه از تمام فیلمهایش یا همچین چیزی بود...
برای ریشارد ترک سیگار بیمعنی بود آقای مترجم، میشا معلوم نیست صدایش از درد بوده یا تایید، همه هم مرگ را ساکت برگزار کردند، با رنگِ ماتِ روزهای ابری، روزهایی که ابر هوا را تاریک میکند، خاکستریِ ماتِ ابری. برای ما هم...
شبی که کتاب تمام شد، وسطِ هال دراز کشیده بودم روی موکت سیاه، خانه ساکت، دمدمای سحر و حالا مانده تا روشنای هوا، در اتاقی نزدیک زنی تنها بدون نورِ آباژور قرمز خوابیده بود، در خانهی پرتی در اطراف شهر مادری در انتظار دخترش که برگردد، در هال بوی مردگانِ نزدیکم بود، در زیرزمینی در تهرانپارس دستخطِ مردی که میگفت از فرط پیری موهای پشتِ ساقِ پا میریزد و این یعنی دارم مثل کیوان میمیرم، در موبایلم عکسِ پدربزرگِ روزهای آخر با لباسِ آبیِ بیمارستان و آلزایمر که چیزی –حتی من را- را به یاد نمیآورد، در اصفهان زنگِ صدای کسی میآمد که داستان میخواند از مرد و مردی جوان، در سرم صدایِ زبر و ماتِ مردی پیر که سکونِ میانِ کلامش از درد بود و زندگی و بی ترس مُرد در قلهک...
در این جهان، در این سالها، در این جایی که منم، همه چیزی شبیهِ دوشبیست که در بیمارستان گذراندم. یکی خواب، یکی دو نفر بیدار، یک نفر ناهشیار، چند تن ناهموار، همه با لباس آبیِ نفتی در انتظار مرگ، یا پرستاری که صبحانه را در روپوشِ سفیدش بیاورد...
سالِ لعنتی
خانهی پدری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر