زقزق میکند، همان چیزی که مادر انگشت اشاره را ریز قواره میکند و میگوید زیپزیپ میکند. کنارههای چشم همیشه دردناکتر است، وسط پربادتر انگار که درد به شکلی هزلولی اتفاق بیافتد.
بوی علفِ خشکیده و نمِ نشسته روی خاک. راه که میروم جای کفش روی خاکِ نرم میماند و در تاریکروشنای صبحو سحر، باد از دردِ چشم میگذرد. بادی خنک، در روزهای اولِ سال نباید اینقدر هوا خوب باشد اینجا.
گاهی که میرسم تا بزرگراه -بزرگراهی که شهر را کمر بسته است- روی جاده میایستم که به قوارهی یک انسان از زمین بلندتر است، و نگاه میکنم به جادهای که در نهایت نرمی میخمد و میرود در روشنیِ صبح. از دستِ در جیب، از انگشتی که مفصل بزرگش خم و درد، چیزی بالا میکشد –چیزی مثل زیپ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر