۱۳۹۵۱۰۰۹

با خیالِ من یکی تر 3

ــــــــــــــــــــ
با خیالِ من یکی تر 3
ــــــــــــــــــــ

[... حتماً با دگروتیپ پرآوازه‌ی بولوار دو تامپل آشنا هستید که نخستین عکسی بشمار می‌رود که در آن فیگوری انسانی ظاهر می‌شود . صفحه‌ی نقره بولوار تامپل را تصویر می‌کند که  لوئی دگر از پنجره‌ی استودیوی خود در ساعت شلوغی عکس گرفته است. بلوار باید پر از آدم و ماشین باشد و با این حال چون دوربین‌های آن دوره زمان نوردهیِ بسیار طولانی لازم داشتند از تمام آن توده‌ی در حرکت مطلقاً هیچ چیز دیده نمی‌شود. هیچ چیز مگر شبحی کوچک و سیاه در پیاده‌رو در گوشه‌ی چپ پایین عکس. مردیست که برای برق انداختن چکمه‌اش توقّف کرده و به قدر کافی بی حرکت مانده، پا را اندکی بلند کرده تا روی تخته‌ی واکسی بگذارد .بلد نیستم در خیال خود عکسی مناسب‌تر از این از داوری جهانی/نهایی بسازم. انبوه انسان‌ها __ در واقع کلّ بشریّت __ حاضر است ولی دیده نمی‌شود چرا که داوری مربوط به فقط یک شخص و فقط یک زندگیست: دقیقاً او و هیچ کس دیگر. و در چه حال این زندگی و این شخص را فرشته‌ی داوریِ نهایی که همان فرشته‌ی عکّاسیست گرفته برگزیده و جاودان کرده است؟ در مبتذل‌ترین و معمولی‌ترین ژست، در ژست برق انداختن کفش‌ها! در وا‌پسین لحظه انسان، هر انسان، تا ابد تسلیم کمترین و روزمرّه‌ترین ژست خود می‌شود. و گرچه به یمن لنز عکّاسی اکنون سنگینی کل یک زندگی بار آن ژست می‌گردد، آن رفتار نامربوط و حتّی احمقانه در خود معنای کلّ یک وجود را جمع و منقبض می‌کند...]
ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان از جورجو آگامبن روز داوری، با چهار عکس از ماریو دوندرو و یک دگروتیپ منتشر شده در کتاب پیلاطس و عیسی، نشر گمان، 1395
بولوار دو تامپل کارِ لوئی دگر


Boulevard du Temple 1838 Louis Daguerre

۱۳۹۵۱۰۰۸

با خیالِ من یکی تر۲

ــــــــــــــــــــ
با خیالِ من یکی تر ۲
ــــــــــــــــــــ

دمین رایس نامه‌ای به لئونارد کوهن



Damien Rice Back To Her Man (Unmixed, Unmastered)

________________________________________________


دمین رایس  نامه‌ای به لئونارد کوهن (اجرای زنده‌ي لندن) 




Damien Rice  Back To Her Man  (Live in London)

۱۳۹۵۱۰۰۶

با خیالِ من یکی تر ۱

ــــــــــــــــــــ
با خیالِ من یکی تر ۱
ــــــــــــــــــــ


وارن الیس و نیک کیو رویای مارتا از موسیقیهایی برای یک فیلم





Martha's Dream Nick Cave & Warren Ellis



۱۳۹۵۱۰۰۴

Modern Poetry in Translation


از این لینک شماره‌ی اول مجله‌ي Modern Poetry in Translation  را می‌توانید بردارید. مجله‌ای دست‌کارِ تد هیوز که پیش‌تر ازش نوشته بودم:

هیوز سال ۱۹۶۴م. اولین‌بار شعرهایی از واسکو پوپا به ترجمه‌ای انگلیسی می‌خواند ــ‌کارِ Anne Pennington و Aleksander Stefanovicــ و شیفته می‌شود. سال بعد، نخستین شماره مجله‌ی Modern Poetry in Translation را با کار پوپا ــ‌و البته هولاب و میلوش و هربرت؛ اعجوبه‌های اروپای شرقی‌ــ‌ آغاز می‌کند، خودش سردبیر مجله است و آلوارز از مشاوران آن. شماره اول این مجله را می‌شود هنوز ورق زد و کیفور شد مثلن از اینکه این مجله اولین نمونه‌کار حسابیِ ریچارد هولیس ــ‌ ِ ‌آن‌زمان گمنام و حالا بسیار مشهور و هشتاد و دوساله، ساکن لندن‌ــ است در صفحه آراستن و چیدنِ مجله.

و در سایت کوچکی که به افتخار پنجاه‌سالگیِ مجله ترتیب داده شده و همچنین در این سایت می‌شود چیزهایی خواند درباره‌ی تاریخچه و سرگذشت و تأثیرات این مجله و شماره‌های جدیدش. دوره‌ي اول که این شماره اولش است ــ‌با کارهایی از هولاب و میلوش و پوپا و هربرت و میچای‌ــ و ادیتوریال مجله مشخص است، دوره‌ی دوم از ۱۹9۲ تا ۲۰۰۲ به حمایت کینگ کالج لندن منتشر می‌شود، دوره‌ی سوم از ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۲ منتشر شد و از ۲۰۱۳ با ادیتوریال جدید و طراحی ساده‌ای ــ‌نوعی احترام به نخستین شمایل مجله‌ــ‌ منتشر می‌شود.

۱۳۹۵۱۰۰۱

تاش‌های اصفهان | ۲ (از یک نامه به ن.)

ــــــــــــــــــــــــــ
تاش‌های اصفهان | ۲
(از یک نامه به ن.)
 ـــــــــــــــــــــــــ

‌ ‌

همیشه دوست داشتم شروع نامه را یکجوری دست بیندازم، مثلن «عزیز دور و روح‌القدس من» یا «و اما بعد» یا «شهریار را درود باد» که بعد دیدم واویلاست وقتی[...]، خلاصه شما بی‌آستانه و شروع از ما بپذیر که از آستانِ تو نومید کسی برنگردد.
[...] نیمی را نشسته و تکیه داده به بالشت و افتاده‌های کنجِ اتاق ورق زدم نیمِ دیگرش را در تخت‌خواب و نورِ عصرگاهی، پیش از آنکه خوابی دلچسب ملالِ غروب را حل و فصل کند. متأسفانه به‌نظرم کتابِ به‌غایت بیخود و بیهوده و مهملی‌ست که اگر [...] بخواهد آن را تجدید چاپ کند باید بر پدرش رحمت فرستاد. امیدوارم پیشرفت کرده باشد و پژوهش بیست و هفت سالگی بهتر نمی‌شود بخصوص که بخواهد یکی دو منبع اصلی اما مهجورش را پنهان کند، که این از سوداهای جوانی‌ست و شنیده‌ام نقل‌قولی از ازرا پاند هم تضمین این دزدی‌های دزدیده می‌کنند که مثلن ندزد یا جوری بدزد که کسی نفهمد؛ [...] هم شاید مرید ازرا پاند باشد. به هر حال امیدوارم نمایش‌نامه و فیلم‌نامه و مشاوره‌هاش از این که می‌بینم بهتر باشد، یا متوجه باشد که آبشخورهای متضاد اگر فقط نوشیده و تلنبار شود هیچ عایدی ندارد و حتی شاید به اسکیزوفرنی حاد بدل شود. [...]
البته این اینجور حرف زدن‌ هم از ملال و بی‌حوصلگی‌ست، نه آن بی‌حوصلگی که نشان از قصد و قدرتی شگرف در پس پشت خود داشته باشد یا ــ‌مثل بعضی نقدها که این روزها در مجلات فراوان می‌بینم و یکیش را هم [...] نوشته‌ــ‌ صلای شهرت و نام باشد یا برای انتقام. فقط یکجور نومیدیِ گه‌گاهی‌ست [...] متأسفم، شاید دیگر ‌جای امیدواری برای به ثمر رساندن فکرها و طرح‌ها باید بنشینیم و از همان فکر و طرح‌های خام و ملغا بنویسیم: پروژه‌های ملغا یا پروژه‌های سقط‌شده. مثلن من از تمام پروژه‌های متنی و شعری‌ای که نشد و نتوانستم می‌نویسم و تو از تمام آن فکرهایی که برای پژوهش و نقاشی داشتی؛ مثلن بنویس از خلال صفحه حوادث روزنامه‌های روزهای مهم مشروطه دنبال چه بودی که نمایشی با رول صد متریِ روزنامه‌ می‌خواستی کار کنی و من از شعرهایی که در قطع بزرگ روزنامه‌ای ــ‌ولی ورق‌های مجزا‌ــ با فونت همان روزنامه‌ها در خیال داشتم، تو از واگشت‌هات در سفرنامه‌های دریاییِ قدیم بنویس و من از شعرهایی که نه دفتری مجزا می‌شد و نه شعرهایی منفرد بلکه فقط شعرهایی بود مابه‌ازای شعرهای عربیِ هزار و یک‌شب برای ترجمه‌ای گزیده و بدیع، تو از خیالی بنویس که برای طوطی‌نامه داشتی و می‌خواستی در آن افتضاح سالهای آلمان حزب توده بازسازی‌اش کنی و من از هفت شعر کوتاه که برای آستانه‌ی هفت سفر سندباد بحری، [...] شاید نوشتن از همین ملغاها و سقط‌شده‌ها کفاف ملال بدهد. جالب اینکه همیشه خیال داشتیم کارها ضمیمه باشد بر چیزی پیشین، یا پیوست باشد، الان که لیست کردم فهمیدم.  
بگذار حالا که هم شب یلداست هم این حرف‌‌ها پیش آمد چیزی تعریف کنم که یک‌ روی دیگرش را تو خبر داری:
وقتی شد که ملال مضاعف شد، صبح زودی بود که خودم را کنار زاینده‌رود دیدم و برف بر آب می‌بارید. شب پیشش یلدا بود و حالا نخستین آفتاب زمستانی. تمام شب و آن صبح حرف نمی‌توانستم بزنم. نشسته بودم و تماشای آب رودخانه می‌کردم که چنان حرکت خفیه‌ای داشت که انگار در حرکتش میلی به انکارِ حرکت باشد، میلی اغواگر و مبهم، که هم در کار باشد و هم خودش را انکار کند؛ برف هم نرم‌نرم و بی‌هیچ شتابی می‌بارید بر این آبِ رونده اما ساکن‌نما، اما منکر. یلدا نمی‌فهمیدم چیست. دو سوی مسیری که تا رودخانه آمده بودم همه سفید بود. به آسمان نگاه نمی‌کردم و مدام در فکر این بودم که برف بر رودخانه می‌تواند بنشیند؟ برف تلنبارِ در آب می‌شود؟ چقدر باید سرد باشد یا آب ساکت و خاموش باشد تا برف بنشیند؟ برف چه میل پنهانی به سکوت دارد؟ چرا برف همیشه دلالت مرگ دارد؟ و هی به این تضاد برف و آب رودخانه فکر می‌کردم. شلوار جین آبیِ کمرنگ آن سال‌ها را نگه داشته بودم و با خودم از این خانه به آن خانه می‌بردم ــ‌تنها یادگار من از لباس‌های آن سالها. سر زانوی سابیده‌شده و رنگ‌رفته‌اش را در زمینه‌ی سنگ‌های کنار رودخانه و برفی که نمی‌نشست هنوز در یاد دارم. اگر اینها یادم مانده فقط از آن است که فردای شبِ یلدا بود و همین.
سکوت و خاموشی و ملال آن روزها با تماشای برف و رودخانه فکر نکنی برطرف شد، یا روزگار به ما چنین الطافی نداشته یا چنین مفتاحی در دست نداشته‌ام و الطاف غیبی گمراهان را نشاید. حالم از آرامشِ مرگ‌آلود و وهم‌آورِ آن صبحِ زودِ سفیدِ زاینده‌رود ساکن‌تر شده بود و قصه‌ای که دقایقی بعد تلفنی شنیدم رستگاری شد. دوستی تصمیمش را یکسره کرده بود و رها کرده بود و می‌خواست همه چیز را از نو شروع کند: شهری جدید، شاید درس و دانشگاهی جدید، شیوه‌ای مانوس‌تر با حالش و طرفه اینکه نه صداش هیجان داشت و نه فال دیشب چنین اطمینانی قلبی به او داده بود، فقط و فقط جمله‌ای شنیده بود از دختری میان‌سال و تنهازی (به آنان که در گوشه‌ای به خلوت خود می‌زیستند می‌گفت «تنهازی») و آن جمله نجاتش داده بود: «جوری زندگی کن که در عرض سه ثانیه بتونی همه چیز رو ول کنی بری.»

از فردای این تصمیم [...] تو خبر داری و از این جمله شاید نه. درست نشنیده بود یا [...] غلط گفته بود اما از صمیم دل، هیچ‌وقت نفهمیدم، ولی چیزی که رهاییِ من از آن حال شد این بود که دیدم این حرف و جمله یک گولِ بزرگ است که می‌تواند تباه کند. اگر دیدیش سلام برسان و بگو حکمتِ این مشهور را که «نقلِ کفر کفر نیست» من با تلفن تو در صبحِ روز اول زمستان در کنار زاینده‌رود دریافتم.

۱۳۹۵۰۹۱۲

مُکَیِّفاتِ بُریدِه -2 - واسکو پوپا و زبیگنیو هربرت



مُکَیِّفاتِ بُریدِه -2 (واسکو پوپا و زبیگنیو هربرت به ترجمه‌ی بیژن الهی)
برای رضا

چند شعر از واسکو پوپا و زبیگنیو هربرت؛ در اندیشه و هنر شماره ۸‌م، کتاب ششم، شهریور ۱۳۵۰ (به قیمت چهل ریال)؛ عوض نام مترجم نوشته شده «به یاری‌ی بهمن شاکری»‌ و «به یاری‌‌ی سیروس آتابای» که یعنی مترجم کس دیگری‌ست و این دو کمک کرده‌اند؟ و اینها در ادامه‌ی همان کاوافی و سفریس و الیتسیس است که یکی از کاوافی‌ها را ــ‌ترجمه‌ی فرامرز اصلانی‌ــ دیدید.
واسکو پوپا، متولد صربستان ــ‌یوگوسلاوی سابق‌ــ ، درس‌خوانده‌ی فلسفه تا سال‌ها، بعدن به کمونیست‌های وفادار به تیتو ملحق شد، پارتیزان شد، چندی در زندان آلمانی‌ها بود، از بیست و هفت سالگی شعر به مجلات داد، و بعد بیست و پنج سال ویراستار ناشری بزرگ بود و آکادمیسین ــ‌یعنی عضو فرهنگستان‌ــ هم شد؛ و تا آخر عمر ــ‌هفتاد و پنج سالگی‌ــ هشت کتاب شعر منتشر کرد. شعر پوپا در زمانِ زبان و ادبیاتِ کشورش غریبه بود و چیزی خلاف جریان سوسیالیستیِ  ادبیاتِ موجود. آشناییِ مترجمان اندیشه و هنر ــ‌به شهادت متن سیروس آتابای در موخره‌ی کتاب نیت خیر هلدرلین به ترجمه‌ی بیژن الهی‌ــ باید با منتخب شعرهای پوپا در نشر پنگوئن باشد ــ‌سال ۱۹۶۹م./۱۳۴۸ه.، با مقدمه‌ي مشهور تد هیوزــ که خودش هم داستانی دارد، یا شماره‌ی نخست یک مجله یا جُنگ که آغاز همین داستان است:
تد هیوز سال ۱۹۶۴م. اولین‌بار شعرهایی از واسکو پوپا به ترجمه‌ای انگلیسی می‌خواند ــ‌کارِ Anne Pennington و Aleksander Stefanovicــ و شیفته می‌شود. سال بعد، نخستین شماره مجله‌ی Modern Poetry in Translation  را با کار پوپا ــ‌و البته هولاب و میلوش و هربرت؛ اعجوبه‌های اروپای شرقی‌ــ‌ آغاز می‌کند، خودش سردبیر مجله است و آلوارز از مشاوران آن. شماره اول این مجله را می‌شود هنوز ورق زد و کیفور شد مثلن از اینکه این مجله اولین نمونه‌کار حسابیِ ریچارد هولیس ــ‌ ِ ‌آن‌زمان گمنام و حالا بسیار مشهور و هشتاد و دوساله، ساکن لندن‌ــ است در صفحه آراستن و چیدنِ مجله. بعدتر، سال۱۹۶۹ بر منتخب شعرهای پوپا ــ‌نسخه‌ی معروف پنگوئن‌ــ از مجموعه‌ی مشهور و دورن‌ساز Penguin Modern European Poets  مقدمه‌ای مي‌نویسد؛ سرپرست مجموعه این‌بار آلوارز است که در ایران به کتاب بکت می‌شناسیمش ــ‌زنده است و هشتاد و هفت ساله. بعضی مفسرین و منتقدین بعدتر مدعیِ تأثیر رفتار شعریِ پوپا بر کارهای هیوز شده‌اند. پوپا انگار افسانه‌هایی و قصه‌هایی تا سرحد ممکن «بصری» می‌نویسد که از دل فرهنگ عامه یا حافظه‌ی ملتی گذشته‌اند: جشنی از افسانه‌ها و اسطوره‌ها و فولکلورها و قصه‌ها و شکست‌ها و ... و این شیوه بعدتر در کار هیوز ــ‌مثلن کلاغ‌ــ پیداست. در این صفحه می‌توانید بیشتر بخوانید در باب این تاثیر.  البته هیوز سال ۱۹۹۵م. در مصاحبه با پاریس ریویو به تصریح می‌گوید که آشنایی با هربرت و پوپا و هولاب "شوک" ادبی بوده است برای او. در فارسی از پوپا اولین بار همین چیزی که می‌بینید ترجمه شده ــ‌تا جایی که من می‌دانم‌ــو بعدها به دست آقای ضیا موحد و زنده‌یاد احمد میرعلایی در مجله‌ی فرهنگ و زندگی، به سردبیریِ مرحوم ناصر نیرمحمدی، آدمی غریب غریب. آخرش اینکه بازی‌ها ی پوپا و دوّاریِ آن شعرها ــ‌ابدیت‌شان‌ــ و ساختار آنها هنوز در ذهن من از ده سال پیش درخشان است. حد اعلای شعری که بی‌رنگِ روایی دارد. البته از هولاب و هربرت نمی‌شود گذشت:
زبیگنیو هربرت دوسال بعدِ پوپا در لهستان متولد شده، از پدری بانکدار و حقوق‌دان ــ‌و از سربازان خط مقدم لهستانی در جنگ اول جهانی‌ــ ، بعدها عضو نهضت مقاومت لهستان شد، در دانشگاهی زیرزمینی مخفیانه فقه‌الغه لهستانی خواند چندی، بعد مهاجرت کرد، زادگاهش دستخوش تحولات قومی‌ـ‌فرهنگی شد و از آن به بعد تا ابد تبعیدی بود، در کراکوف اقتصاد خواند و به همان بانکداری و حقوق‌دانی پدر اقتدا کرد و حقوق خواند، بعدتر سر پیچاند و رفت دانشگاه ورشو فلسفه بخواند، طعم فقر و فقدان را چشید، پولِ ناچیز نوشتن به دادش رسید، از هفده سالگی شعر می‌نوشت و ۱۹۵۰ اولین شعرش چاپ شد، همین سال‌ها عاشق زن متأهلی می‌شود و نیم قرن بعد نامه‌های عاشقانه‌اش منتشر می‌شود، نقد و معرفی و گزارش تیاتر و موسیقی نوشت، دو سه اسم مستعار داشت برای هر کاری خصوصاً از 1953، از ژانویه تا جولای ۱۹۵۴ با فروختن مدام خون خودش روزگار گذراند، مقتصدانه و سخت به سفر می‌رفت و سلامت جسمش شکننده ماند اگرچه هفتاد و سه سال زیست، از سوسالیست‌ها و کمونیست‌ها یکجا به بعد بریده بود و برید اگرچه بیشتر عمرش را زیر دیکتاتوری و سانسور نازی‌ها و شوروی زیست و ضدکمونیست بود، دو کتاب مهمش سال ۱۹۵۷ چاپ شد، مابین سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۷۱ و از ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۱ با همان پول‌های ناچیز یکجا بند نشد و بیشتر لندن و پاریس و برلین بود و بعد اتریش و ایتالیا، یکسالی هم این وسط استاد مدعو ادبیات دانشگاهی بود در لس‌آنجلس، سه چهار کتاب مهمش تا آن زمان منتشر شده بود، بهره‌اش از اسطوره‌ها تا رندی و طنز مخصوصش آشکار شده بود،‌ سر و کله‌ی مستر کوگیتو ــ‌سال ۱۹۷۴‌ــ پیدا شده بود، لحن بدبینانه و تلخش اوج گرفت، علیه سانسور بیانیه امضا می‌کرد، ۱۹۸۶ برید رفت پاریس، بعد ۱۹۹۲ بیمار سخت شد و برگشت ورشو، اهل آکادمی شد، سفرهای کوتاهی رفت، چند جایی درسگفتار گفت، و ۱۹۹۸ مُرد؛ با ده کتاب شعر ــ‌‌یازدهمی پس از مرگ‌ــ و بسیاری جستار و نقد و معرفی و نمایشنامه و داستان کوتاه و نامه و ... هیچ کم ندارد این زندگی برای نوشتن بیوگرافی یا سناریویی بلند. کشدار و بلند.
اول در همان شماره‌ی نخست جُنگی که ذکرش رفت شعرهایی از او منتشر شد، با این مقدمه که هربرت در جنبش مقاومت لهستان حضور داشته و ادامه‌ی جنیش ضدرمانتیک‌های قبل جنگ است و آیرونی مشخصه‌ی کار اوست. در ترجمه‌ای که می‌بینید شعر «چه می‌شود» به یاریِ سیروس آتابای از آلمانی بازگشته ولی در این شماره‌ی نخست مجله با عنوان «Poem» و ترجمه‌ي میلوش آمده است که ضمیمه کردم. دلم نیست ننویسم که در همین شماره مجله، صفحه‌ی هفت، شاید نخستین بار، شعر «ژیتوی شعبده‌باز» به ترجمه‌ی گئورگ تینر منتشر شده است (همان سالی که حسنعلی منصور بر پله‌های مجلس شورای ملی ترور می‌شود، هویدا نخست‌وزیریش آغاز می‌شود، ملک فاروق می‌میرد، لئونوف اولین راهپیماییِ فضاییِ تاریخ را انجام می‌دهد، به جان شاه ایران سوقصد نافرجام می‌شود، دانشگاه صنعتی‌شریف ــ‌آریامهر سابق‌ــ افتتاح می‌شود، مالکوم ایکس در منهتن نیویورک به دست گروه امت اسلام و به ضرب گلوله ترور می‌شود، لقب «آریامهر»یِ شاه ایران در مجلس تصویب می‌شود، دمیتری مدودف به دنیا می‌آید، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به دست فرح افتتاح می‌شود، سازمان مخفی تروریستی مجاهدینِ مارکسیستی‌ـ‌اسلامی شکل می‌گیرد... سالی جنون‌آمیز و پر از شعبده) که چهل و دو سال بعد در جُنگ پردیس ۲-۳  به فارسی می‌خوانیم. بعدتر همان آلوارزی که گفتیم مقدمه نوشت بر منتخب شعرهای هربرت به ترجمه‌ی میلوش که سال ۱۹۶۸ که در همان  Penguin Modern European Poets منتشر شد. از این مجموعه شعر «اپیزود» را ضمیمه کردم:
***
[در نقل از حافظه‌ی به‌خطا منبع ترجمه‌ی میرعلایی از پوپا را به غلط «فرهنگ و زندگی» نوشتم که به تذکر دوستی یقین کردم در «جنگ اصفهان» کار شده و آن را هم همین روزها در دسترس خواهم گذاشت. کپیِ کم‌رنگی که از سالهای اصفهان به یادگار مانده شماره‌ی مجله‌ی جنگ اصفهان را در خود ندارد و شاید آن ترجمه نخستین معرفیِ پوپا باشد به فارسی. در متن حاضر درست شد و در پی‌دی‌اف نمی‌توانم. امیدوارم عفو شامل حال بنده شود.
و اینکه مترجم شعرها به حدسی که زدم درست بیژن الهی‌ست.]