۱۳۹۴۱۱۲۶

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -1

کاظم رضا ، یک نبوغِ سیاه -1

1
اندوهِ مرگ بعضی کسان آدم را به فکر می‌برد که «چرا زودتر ننوشتم»، حتی در همین حدِ کوچکِ حرمت گذاشتن و پاسداری از فکری که خودت پیش خودت راجع به کسی داری؟ چه رازی دارد مرگ که بعد از آن قلم با اندوه اما راحت‌تر می‌چرخد؟ چرا مرگ چهره‌ها صمیمی می‌کند؟ چرا نوشتن از بیژن الهی موضوعیت دارد اما رغبتی به نوشتن در باب هم‌نسلان و کارانِ زنده‌اش پیدا نیست؟ چرا از کاظم تینا می‌نویسیم اما از کاظم رضای زنده نه؟
 باید از چند نفر بنویسم. حرمتِ تأثیری که بر روح و فکر من این چند نفر به هر شکی گذاشته‌اند. شاید این سطرها مرهمِ مرثیه‌ی رفتن ابوالحسن نجفی باشد که بی هیچ ربط مستقیم یا صمیم، راهم برد؛ یا غمِ غریبیِ بیژن الهی که او هم. و چند حسرت شخصیِ عمیق و ماندگار.

2
کاظم رضا دوست‌داشتنی‌ست، در داستان‌هاش و در غرابتِ زندگی و عاداتش. عادت چیز بیخودی باید باشد، یعنی عادی‌شده، تکراری و روزمره، یک‌جور بی‌فکر و طرحی اتفاق می‌افتد؛ عادات کاظم رضا اما تا ابد غریب است.
شناختنِ کاظم رضا خودش هنوز جز امور غریبه است! واقع عرض می‌کنم. نوجوانِ گمراهی بودم و سر سازگاری با خودم و جهان نداشتم در آخر خیلی هم بد نشد- ولی دوستی خوش‌سیما و خنده بود که خیال می‌کردم انبانی پر دارد از اجناسِ لغوی، انباشته‌ی روزهایی که در روستای تازه‌شهر‌شده‌ی ما نبوده، پر از عجایب و مفرحات. این دوست کتابم داد و شعرم داد و داستانم آموخت و آشنام کرد با سالینجر، جویس، همینگوی، هدایت، بهرام صادقی و کاظم رضا! اگر قیاس کنید که کاظم رضا بعد انقلاب یک کتاب هفتاد صفحه‌ای فقط منتشر کرده لابد از آمدن اسمش در اواخر دهه‌ی هفتاد، آن هم در روستایی تازه‌شهر‌شده تعجب می‌کنید.
بابِ آشنایی یک چیزی شبیه زندگی‌نامه بود که کاظم رضا در مجله‌ای ادبی-هنری از خود نوشته بود -شاید اسمش «هنگام». زندگی‌نامه به این غرابت ندیده بودم. دوستم هم. گفت این هر که هست از مفردات دهر است، شک ندارم. دوستم شمِّ «کشف» داشت، دارد، همین جذاب‌ترش می‌کرد. مثلن یک روز می‌گفت این حامد بهداد بازیگر خوبی خواهد شد! بازیِ بدی در یک سریال را نشانم می‌داد، ولی دیدم شد. (فقط یک کلاشِ قلاشِ بی‌شرف را فکر می‌کرد منتقد بشود که شد، اما نشد).
زندگی‌نامه نبود. فهرستی بود -به جای « ابواب و فصول کتاب»- که شامل سرفصل‌های زندگیِ شخصی‌اش می‌شد و هیچ ربطی به کودتا و جنگ و انقلاب و توده و خلق و کتاب و نشر نداشت. مثلن نوشته بود آقای فلانی که آنجا بادکنک می‌فروختی و پولم را که از مادر دزدیده بودم- برداشتی و بادکنکم ندادی، خدا لعنتت کند؛ آهای فلانی که آنجا در بچگی سرت شکست و نفهمیدی سنگ از کجا رسید، من بودم، نوش جانت؛ و خیال می‌کنم همه واقعیت باشد. شیفته شدم. یادم ماند. یادمان ماند.
تا روزی، نمایشگاه کتاب بود، شاید سال 82 تا 83، اتفاقی در راهرویی شنیدم کسی صدا زد «آقای مدرس صادقی»، من هم از خدا خواسته پریدم وسط که آقا شما که در فلان مجله چیز نوشتید برای کاظم رضا یا فلانی، این «کاظم رضا» را می‌شناسید لابد، کیست؟ چیست؟ از عناصر چهارگانه است یا سرشتی دیگر؟ گفت نمی‌شناسد. شاید خواست بچه‌ای را از سر وا کند که اصلن قیافه‌اش به کاظم رضای غریب نمی‌خورد.

3
ولی، کاظم رضا چند جایی سر و گوشش پیداست، پیدا بود، به کسی کار ندارم، به مکتوبات کار دارم، شفاهیات بماند برای بعد. کاظم رضا در حرف و نقل‌های بیژن الهی، محسن صبا، م. طاهرنوکنده و محمدرضا مقدسیان پیداست. محمدرضا مقدیسان، مستند‌ساز و پژوهشگر، متولد اردیبهشت 1326، درگذشته به خرداد 1394، از دوستان نوجوانیِ اوست. در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«در مدرسه با کاظم رضا آشنا شدم. او برادرزاده‌ی پرفسور رضا بود. با این که پدر کاظم نابینا بود ولی در رشته‌های مختلف تحصیلات عالی داشت. کاظم چندان شباهتی به پدرش نداشت. اهل درس و مدرسه نبود ولی بسیار مطالعه می‌کرد و گاهی قصه هم می‌نوشت. برای من هم نشستن پشت میز مدرسه دشوار بود. دوست داشتم خودم بخوانم. روزی کاظم و من و جواد فعال علوی، همکلاسیِ دیگرمان که او هم قصه می‌نوشت، تصمیم گرفتیم بزرگترین روزنامه‌دیواری را تهیه کنیم. کار تولید روزنامه‌دیواری ماه‌ها طول کشید. برای خیلی‌ها باورکردنی نبود. روزنامه چیزی نزدیک به 1000 متر طول و یک متر پهنا داشت. تمام در و دیوار راهروها و کلاس و حیاط مدرسه‌ی بزرگ ما پر شد از کلمات و تصاویر و نقاشی و شعر و قصه. نظم کلاس‌ها به هم ریخت و مدیر و ناظم برای برقراریِ نظم مدتی ما را از مدرسه اخراج کردند.»
تصورِ این اتفاق، لابد در سالهای 1336-1338، عجیب است. هنوز. «روح نا‌آرام» و «سر پرشور» این روزها هیچ معنایی ندارد، شاید آن سالها داشته، لابد داشته، این روزها اینها استعاره‌هایی مرده هستند از حرف‌های کلی و بی‌معنی و معمول. داستان عجیب‌تر است از آنجا که تعریف می‌کند:
« کاظم رضا هم استعداد داشت هم پول، پس رفتیم سراغ احداث یک فرستنده‌ی رادیویی. پیرمردی ارمنی می‌شناختیم که در میدان امام حسین رادیوسازیِ کوچکی داشت. پذیرفت با هفتصد تومان یک فرستنده‌ی قوی برای ما بسازد. فرستنده در طبقه‌‌ی سوم خانه‌ی کاظم نصب شد و ما شروع کردیم به تولیدِ برنامه‌های متنوع فرهنگی و هنری. به تدریج فرستنده‌ی ما شنوندگانی پیدا کرد. از استان‌های مختلف با ما تماس می‌گرفتند، برنامه‌هایمان را نقد می‌کردند و پیشنهاداتی برای بهتر شدن برنامه‌ها می‌دادند. تمام مراحل تولید برنامه‌ها بر عهده‌ی ما سه نفر بود. از ساخت افکت و انتخاب موسیقی و تیتراژ برنامه‌ها گرفته تا نویسندگی و تهیه‌کنندگی و اجرا. من هنوز حیرانم که چرا آن سال‌ها کسی به دنبال ما نیامد تا ما را برای داشتن فرستنده سین‌جیم کند. تولید برنامه‌های رادیویی خیلی زود ما را خسته کرد و از آن دست کشیدیم.»
این شد دو تا، این روزها نه روزنامه‌دیواریِ هزارمتری داریم نه کسی که برود از میدان امام‌حسین یا تو بگو ناصرخسرو «فرستنده‌ی رادیو» بخرد و پشت بام خانه نصب کند و رادیو راه بیندازد؛ سین‌جیم نشدن که دیگر سورئال است، یعنی در آتی هم خنده‌دار است هم غریب. باید اینها را کنار داستان‌های این اواخرِ کاظم رضا گذاشت تا دید که سروکله زدنِ کاظم رضا، هفتاد سال، با کلمه و لغت و واژه و زبان و نحو و دستور و آهنگ و نواخت کلام و معنی، چطور ذهن و بیانِ مولف ما را به حدی ناب از انتزاعِ اصیل و اورجینال و غریب برده است. می‌نویسم «مولف ما» چرا که مولف کم داریم. نویسنده داریم، مولف نداریم. مولف از سفیدی شروع می‌کند و نیای خودش را انتخاب می‌کند و پیش می‌رود. ببینید چطور «جنگ ادبی لوح» را راه می‌اندازد:
« ناگهان کاظم رضا تصمیم گرفت جُنگی منتشر کند. با سیروس طاهباز و محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد) شاعر تماس گرفتیم. نتیجه‌ی مشورت با این دو بزرگوار شد لوح. دفتری در قصه، و به دنبال آن انتشاراتی هم به همین نام راه انداختیم. من و جواد فعال علوی سعی کردیم با همه‌ی نویسندگان تماس بگیریم. از ابراهیم گلستان تا هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و خیلی‌های دیگر. هم چنین با مترجمان بزرگی چون نجف دریابندری، صفدر تقی‌زاده، ابوالحسن نجفی و شاهرخ مسکوب هم تماس گرفتیم. متاسفانه بعد از چند شماره جلوی انتشار لوح گرفته شد.»
این مقدسیان خودش یک اعجوبه است، یک روزی در حرمت کارهاش چیزی باید نوشت، خرداد همین امسال رفت، نخواستم اولین بار که اسمش می‌آید و شوخی و شیطنتش پدیدار می‌شود تاریخ مرگ بگذارم. خدا کند کسی جایی کارهاش را جمع کرده باشد، بخصوص «سرود دشت نیمور» که لایروبی یک نهر قدیمی‌ست با آیینی و مناسکی و تصویرهایی... ولی، حالا، قصه‌ی «لوح، دفتری در قصه» است، اسم‌هایی که جمع آمد، جمعی که پراکنده شد، اسمی که ماند و حالا هیچ نیست.

4
نوشتن از «کاظم رضا» به یک شب تمام نمی‌شود. چند تا داستان‌هاش را می‌گذارم که بردارید. همه از مجله‌ی‌ «نوشتا» که گاهی در می‌آید و گاهی چیزهای خوب دارد و گاه نه.

5
داستان‌ها:
(مجله‌ی نوشتا خودش داستان‌ها را برای دانلود روی سایت مجله قرار داده و لابد از دانلود آنها رضایت دارد. برای احتیاط جای دیگری هم آپلود کردم. لینک‌های از سایت نوشتا مستقیم و کم دردسرتر است اما)

پرسه (نوشتا، شماره 20: صص 24-29) (دانلود از سایت مجله‌ی نوشتا)
 [این «روز اول» باید تکه‌ی آغازین رمانی باشد یا داستانی بلند، اینطور که طرح‌افکنیِ داستان نشان می‌دهد.]

ــــــــ
مابعدالتحریر:
1- محاورات بیگاه به تعلیق دچار شد.
2- از فونت «کتاب» برای بهتر دیدن این نوشته‌ها اگر استفاده کنید خوشحال‌ترم. دانلود از اینجا

3- اگر کسی عکسی از کاظم رضا دارد، جز آنچه در این‌شماره‌با‌تاخیر شماره 6 (ویژه بیژن الهی) دیدیم، بنده را بی‌نصیب نگذارد.