۱۳۸۸۱۱۰۹

دفترِ نامه‌ها: نامه‌ایی برای ساکنِ سابقِ نیوهمپشایر


سلام آقای نویسنده

اینجا که من زندگی می‌کنم، وقتِ مهمانی، حتی مهمانِ نزدیک باید لباسِ کامل بپوشی، چیزی که هولدن حتمن از آن بدش می‌آید، حتی اگر شلوار جینِ رنگ و روفته‌ی آبی باشد. حالا که ساعت از نیمه شب گذشته، هنوز شلوار کهنه ام را در نیاورده‌ام.

اینجا که من زندگی می‌کنم، حسین پناهی هم وقتی بمیرد شاعر می‌شود. شما که جای خود دارید. اینجا حتی شما را هم مال خود کرده است. تمام داستان‌های غیرقابل انتشارِ شما به حکم بازار و بی‌شرفی پشت ویترین‌هاست. خدا رحم کند به جنازه‌تان.

اینجا که من زندگی می‌کنم، روزهای بدیست، صبحی که روزش شما سرِ راحت زمین گذاشتید، دو نفر اعدام شدند، حکم مابقی هم در راه است، دخترِ خواهرم می‌پرسد اعدام یعنی چی؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، به کسی ربط ندارد شما سال‌هاست نمی‌نویسید، عکسی نیانداخته‌اید، یا اجازه نقل قول هم نمی‌دهید. قبل از عید "هم فیها خالدون"ِ شما توی انقلاب به فروش می‌رسد. زورتان به تمام غرب می‌رسد، به تهران نمی‌رسد. به مترجمین متفرعن نمی‌رسد. دوست دارد، ترجمه می‌کند، ملت می‌خوانند.

اینجا که من زندگی می‌کنم، تلخی سهم روزانه‌ی ماست میان دو مرگ، عکس پیریِ شما هم زشت بود، دلمان گرفت پارسال با بچه‌ها، بهتر که خبر مرگتان را با عکس جوانی انداخته‌اند. یکی دو جا هم دیدم با چشم خودم که شما را با "ناطور دشت" معرفی کرده بودند، دیدید چطور هولدن بزرگ شد؟

اینجا که من زندگی می‌کنم، شاعری پیر هست، که می‌گفت جوانی و زن و سیگارش را با "ناطور دشت" به یاد می‌آورد. می‌گفت باید بعضی کتاب‌ها را در جوانی خواند، وگرنه فایده ندارد، باید بعضی کارها را در جوانی کرد... یکی هم رمان نوشتن...

اینجا که من زندگی می‌کنم، به اتفاق دوستانی موافق شما را که نه، هولدن کالفیلد، بادی، سیمور گلاس، تدی، مردِ داستانِ نمی‌دانم چیِ چشم آبی، انشا نوشتنِ هولدن، فرانی، زویی، حرف زدن در حمام، سیگار کشیدن در حمام، سرفه با سینه‌ی پوشیده از موم، هایکو نوشتن روی در کمد، لاکِ ناخن، حرف زدنِ پیرمردی با گلوی گرفته در مورد شما و فرهنگ آمریکایی، و انزوای خودخواسته‌تان را دوست داشتیم. این که در جایی دور، مهم نیست شما دیگر نمی‌نویسید، منتشر نمی‌کنید، همین که کسی هست که روزنامه‌ها برایش ارزشی ندارد، تن به روزمره نمی‌دهد، خوب بود. همین که کسی غریبه مانده با ما.

اینجا که من زندگی می‌کنم، ما مردم، چیزهایی را که نیستیم، یا جرات نداریم باشیم، می‌پرستیم. کسی را که خودکشی کند، کسی که سکوت کند و... شاید ما هم اتمسفرِ غول‌های دست‌نیافتنی گیرمان انداخته، ولی داستان‌هایتان چیزهایی داشت، که برخلافِ نمونه‌های وطنی، انزوایتان را اصیل می‌کرد. یک جور دهن‌کجی بود، نه اطوار.

اینجا که من زندگی می‌کنم، همه می‌ترسیم، از چیزهای کوچک حتی، از تو هم، از این که زنده‌ای و ممکن است چیزی بنویسی، و آرامش درونمان را به هم بریزی. راحتمان کردی.

با احترام

م ب ح

۱۳۸۸۱۰۲۹

از دفتر نامه ها: نامه به آقای شاعر

سلام آقای شاعر

در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...

شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...

م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران

۱۳۸۸۱۰۲۴

نامه

.

رضای من
کشورم در روزهای ناخوشی می تپد، ترور، تظاهرات، دستگیری، بمب گذاری، اعدام، بیانیه...
دوستم افسردگی حاد دارد، از خانه و فکرِ زندگیِ بیهوده بیرون نمی آید، سرش را تراشیده...
استادی داشتیم، که ریشش را نمی زند و ریه اش زخم شده، نمی خندد، جواب تلفن نمی دهد...
شاعرم به خیابان می گوید «پیست» از بس این روزها، عده ای دنبال عده ای دیگر می دوند...
نانواییِ محل یکی دوبار تذکر داده که با سر و وضعِ مناسب بروم نان بخرم...
دختری در خیابان به دوستش می گفت لباسِ زیرش را ارتشی بپوشد، هیجان دارد...
داروخانه پیدا نمی کنیم برای قرص خوابِ بدون نسخه، سرترالینِ بدون نسخه، کوفتِ بدون نسخه...
همخانه ام زیرِ چشمش گود افتاده، سیگار نمی کشد، شب ها بیدار است، ساز نمی زند...
دوستم در اصفهان اسمِ آدم ها و قرص ها را جابجا میشنود، گریه می کند، ساکت است...
مادرم به دردِ پایش عادت کرده، زنگ نمی زند، حالش را از ادویه هایش می پرسم...
میزبانم در اصفهان رفته خانه، پیدایش نیست، چیزی نمی نویسد، خداحافظی نکرد...
پزشکم جواب تلفن نمی دهد، نسخه نمی دهد، حوصله ندارد، مطب نمی رود...
دوستی دارم، صبح که بیدار می شود، از تختش می آید پایین، کنارِ من می خوابد...
خانه ام سرد است، چیزی بنویس، کلمه ای در پاکت بگذار، حرفی، نگاهی و بفرست...


.

۱۳۸۸۱۰۱۶

روزهای پس از کودتا

سلام رضای ما
در بی خبری می نویسم. شاید خبری بشود

رضا، تو بگو که جنس حس ها را خوب بلدی، روزهای پس از کودتا، روزهایی که آتشی می گوید قهوه اش تلخ تر بود، از این روزها بدتر بوده؟ روزهایی که هر کاری می کنی زمان نمی گذرد، توی تخت خواب هم که باشی، دست بند سبزی یا ماسکی از جایی آویزان است، جایی از بدنت زخم...
رضا جان، اینجا زمان به قاعده ی ساعت های شنی می گذرد، مثل عصرهای جمعه در پادگان وقتی تلفن آسایشگاه زنگ نمی زند، دست هایمان را هرچه می شوییم، حس می کنیم چیزی مثل پوست مرده روی تنمان چسبیده و پاک نمی شود، ساعتهای زیادی فکر می کنیم به رفتنی کوچک تا سر خیابان، برای غذایی حقیر، یا پاکتی بهمن...
رضای عزیز، شنیده ام وقت مردن زندگی آدم مثل فیلم اکران می شود، این روزها همه چیز در گره و پیچیدگی فرو رفته، هر نمودی در بحران و تعلیق زنده است، هر بازنمودی هم احمقانه است، مثل دنیای پس از آشویتس، چند روزی ست حرف های آدورنو را بهتر می فهمم، این که نقد دنیای پس از آشویتس به اندازه ی خودش احمقانه است، و سکوت احمقانه تر، همراهی با توحش...
رضای ما، دستم به نوشتن نیست، دلم به نوشتن یا خواندن، هرچه می نویسم، پنداری دلم خوش نیست، که بدانم نوشتنش از نانوشتنش بهتر باشد...


پی نوشت:

این روزها به روایت مارکی دوساد

حتمن دیده اید، چیز غریبی نیست، وقتی از سر چاهک بلند می شوید اینقدر گه هست که حلق گشاد چاهک را بگیرد، آب میگیرید و افاقه نمی کند. صبر کنید. فشار آب که زیاد شود، آب و گه را چاهک هف می کشد و می رود. صبر کنید...

۱۳۸۸۱۰۱۴

از روزگار اصفهان حکایت ،

از روزگار اصفهان حکایت ،
برای ا-آ ، ج-آ ، آ-ر و ج-ق

رویایی جایی در شعری می گوید " هر کس که می میرد، نیمی از ما را با خود می برد" اما شاعر ما به زمین گرم نخورده...
هر کس را می بینی و می رود، چیزی از ما را با خود میبرد، سوزنی می نشیند به ما از او.
از شهری که برمیگردی، چیزی از تو جا می ماند در پیاده رو و خیابان ها، یا خانه ایی، بالکنی
ندیده اید کسی با نامجو برقصد، من دیدم، با دست های باز و تنی که خواب می برد از چشمِ سرترالین*
زیرزمینِ بدون پنجره دو چیز دارد، یکی ترس باران و سیل، یکی صداها که بم می پیچد اینجا و بر می گردد
هوای پل خواجو در شب های پاییزی وسوسه می کند دلی را زیر طاقی ها جا بگذاری، که انگار خانقاهی متروک
دل آرامتر می تپد، دل به دنبال چشم می رود تا دور، فاصله هیچ. دل می تپد آرامتر، دل می رود، دل رفت تا دور...

* قرصی ست، کارها می کند...
متن از بیژن الهی و متن یکی از کارهای سهیل نفیسی چیزهایی دارد.

۱۳۸۸۱۰۱۲

شادم این روزها که می گذرد

...

داستانی دارد ابراهیم گلستان، شاید در کتاب مد و مه، مردی نشسته در بارِ فرودگاهی و مست، نه به جایی می رود نه در گفتارهای داستان چیزی روشن می شود، حرفهای این مرد با مرد عرق فروش همه جستجوی یک دیرآشنایی است و این سوال که این همه مردم کجا می روند؟ دلم می خواست بروم بیرون، قدم بزنم و تنها بودم. چیزی در لوله ای عبور می کرد نزدیکیِ من، صدایش در اتاق می پیچید...

داستان هایی هم خواندم از یک خانم چینی، نمی دانم چی چی، که آرزوی عزیز ترجمه کرده بود، شاید از وقتی سال ها قبل لئونارد مایکلز را پیدا کردم، کسی نبود که داستانش به تنم بچسبد، آدم هایش تنها باشند، حرف هم را نفهمند و ...
اگر راست بگوید آرزو، دارد کتاب می شود، منتشر می شود.

انتهای خیابان جدیدی که در آن راه می روم، گاهی زندگی می کنم و دلم می خواهد بروم بیرون، خلوت است و بن بست. خوش دارم که موبایل اینجا آنتن نمی دهد، گاهی می روم می ایستم نزدیک در شاید پیامی برسد یا کسی زنگی بزند. دلم خوش است که سکوت اینجا قبرستانی ست، به درد شبهای میگرن می خورد.